••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هشتم / قسمت سیونهم
متوجه نشد چهقدر گذشت که؛
- بازم که بیداری!
صدای محبوبه در سکوت شب،
شبنمی بود که مینشست روی روح و روانش!
کمی صبر کرد تا محبوبه کنارش جاگیر شود.
تنها این ساعات بود که بچهها میخوابیدند و میتوانست اندازۀ چند دقیقه محبوبه را تکیهگاه آشفتهبازارِ زندگیِ جوانانِ دوروبرش قرار دهد!
نگاهش را از منظرۀ تاریک پر درخت گرفت و داد به صورت روشن محبوبه و گفت:
- بیدار بودن من که عادیه، تو چرا بدنت رو زجرکُش میکنی؟
محبوبه دستانش را بالای آتش گرفت و چند لحظه خیره ماند به صورت مهدی و گفت:
- برام جالبی!
خلاف همۀ مردایی که میرن بیرون از شهر تا بخورن و بخوابن!
مهدی دنبالۀ نگاه محبوبه را گرفت و از میان آتش،
تلالو صورت آرامبخش محبوبه را دنبال کرد و جواب داد:
- خداییش هم خور و خواب لذت داره اما نمیشه از این لذتای روانی هم گذشت.
شما چهطور بانو جان؟
محبوبه دوست نداشت سوال مهدی را جواب دهد،
دوست داشت حرفهایش را بگوید و حرفهایش را بشنود،
مهدی خودش لب باز کرد:
- من که البته از حضورت توی این گاه و بیگاههای زندگیم زیادی احساس خوشبختی میکنم!
لبخند محبوبه عمیق روی صورتش نشست و آرام لب زد:
- منم!
کمی هر دو نگاه دوختند به آتش و سکوت روستا را گوش کردند.
سکوتی که در ذهن هر دو نفرشان غوغای حرف و مسئله بود.
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هشتم / قسمت چهلم
محبوبه شنید:
- محبوب!
چشم دوخت در چشمان مهدی و یک جانم آرام حوالهاش کرد.
- هوای دونفره، یک دمنوش هم میطلبهها!
دریغ کردی از ما بانو!
محبوبه چشم ریز کرد و دَرجا جواب داد:
- روز چشم به راه شبم تا بیایی، حالا که هستی و ذرهای از دقیقههای دنیا که میخوام ببینمت، دمنوش طلب میکنی؟
مهدی ابرو بالا داد و بدون مکث از جایش بلند شد،
اما نتوانست غُر نزند:
- شنیده بودم که تکلیفهای خدا ظاهرش سخته ولی باطنش لطف و راهنمایی و نعمت و محبته اما الان فهمیدم!
زنداری تکلیف خداست ظاهرش سخته اما نمیدونم چرا به باطنش که میرسم مهر و محبت ته میکشه،
یه دمنوش به مرد خونه نمیدن، این بود آرمانهای ازدواج؟!
محبوبه ترجیح داد بشنود و بخندد اما دلش نمیخواست با هیچ بهانهای از کنار آتشی که مهدی برپا کرده بود تکان بخورد.
این دو روز با مادر خیلی دویده بودند برای تمیزکاری.
امروز هم مهدی پابهپای این چند جوان،
خودش و مادر پابهپای سه بچه دویده بودند تا غذای شب اول اردو را آماده کنند که وقتی از رودخانه میآیند شکم گرسنه شده را سیر کنند!
حالا مادر خسته کنار بچهها خوابش برده بود.
پسرها هم پیام تشکر زیاد فرستاده بودند اما خودش حس میکرد زحمت تهیه غذا و پخت و پز را که کشیده،
دوتا لذت برده بود،
هم خوردن غذا
و هم خوراندن غذا!
بچهها هم اگر لذت برده بودند چون چند ساعت سخت را زیر دست مهدی گذارنده بودند و لذت خواب را نتوانسته بودند در آغوش نکشند.
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ترسِ آن دارم که زیاد با تو سخن بگویم،
مبادا خسته شوی؛
و ترسِ آن دارم که سکوت کنم
مبادا گمان کنی که دیگر برای قلبم مهم نیستی...🙃
.
#نزار_قبانی
@SAHELEROMAN | #شعریجات
ساحل رمان
و فرمود:
- مانند شهابی درخشنده در شب تاریک، ظهور میکند. پس اگر تو آن زمان را درک کردی، چشمت روشن.☄
•
.
#جمعه
@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل نهم / قسمت چهلویکم
فصل نهم
نمیدانستند چه ساعتی از شب است،
بین زمین و آسمان بودند که صدایی مبهمی دائم اسمهایشان را زمزمه میکرد،
بیشتر از همه هم مصطفی را!
مصطفی به سختی چشمانش را باز کرد و سر چرخاند سمتی که صدا میآمد،
نور کمرنگ و هیکل مهدوی ایستاده در چهارچوب در، چشمان تارش را پر کرد.
به آنی تمام هوشیاریاش را به دست آورد و نیمخیز شد:
- جانم آقا!
- قرار نبود من بیدارتون کنم!
مصطفی نشست و دستی به موهایش کشید.
نگاهش را از مهدوی گرفت و در اتاق چرخاند؛
چهار دیوانۀ خواب که گوشۀ چشمشان کمی باز شده بود اما آدمِ بلند شدن نبودند!
در جا ایستاد و اول رفت سراغ جواد، جای آرامش نبود با صدای بلند گفت:
- جواد، آقای مهدوی دو دقیقۀ دیگه با پارچ آب میاد.
و با پا لگدی به جواد زد.
عکسالعمل جواد جالب بود؛
در لحظه نشست و گفت:
- دقیقاً الان ساعت چنده؟
لگد بعدیِ مصطفی به وحید خورد که غَلت زد و نالید:
- برو با آقای مهدوی مذاکره کن،
گفتوگو توی جهان جواب داده،
چرا توی اردوی ما جواب نمیده!
علیرضا نشست و دست به موهای به هم ریختهاش کشید.
مصطفی یک راست رفت سراغ کلید برق و اتاق از نور زرد لامپ پُر شد و دستان بچهها بالا آمد تا روی چشمانشان.
آرشام غرید:
- خاموش کن، کور شدیم.
- کور زندگی نکنی مهمه و الاّ نور که کور نمیکنه!
جواد نگاهش را دوخت به صورت وحید و گفت:
- دهنت سرویس که میتونی این وقت شب هم از این حرفها بزنی!
- این وقت شب نَه!
ده دقیقه دیگه اذان صبحه، الان هم سحره،
سه دقیقه دیگه آماده دمِ در نباشید تا ظهر نه آب دارید بخورید، نه غذا!
مهدوی این را گفت و رفت.
مصطفی خیز برداشت سمت پتو و متکایش و بلند گفت:
- جان مادرتون بلند شید! این مهدوی، اون مهدوی نیستا، تا ظهر درمونده میمونید!
با حال و قالِ مصطفی بچهها هم خیز برداشتند و هرکس مشغول شد.
سه دقیقه شده نشده مقابل مهدوی بودند،
با موهای شانه نشده،
لباسهای نامرتب و صورتهای نشسته و…
مهدوی ایستاده بود و بدونِ آنکه نگاهشان کند گفت:
- برید یه سروسامونی به اوضاعتون بدید و بیاید.
شانه زدن موها و مرتب کردن لباسشان کمی خواب را دور کرد،
مصطفی آستین بالا زد و رفت سمت تَکشیر آبِ کنار باغچه!
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
-🦋'•
نوشت:
- بگو خداست که شما رو از سختیها نجات میده
و از هر اندوهی رها میکنه.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️این ویدیو رو باید تک تک مردم ایران ببینن !
❇️خبرنگار آمریکایی بعد از سفرش به ایران و صحبت با ایرانی ها معتقده که ایرانی ها تصور فانتزی از آمریکا دارن، تصوری که برگرفته از تبلیغات آمریکاست و با واقعیت فاصله داره!
#برای_ایرانم
#نزدیک_قله
https://eitaa.com/baraye_iranam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|🌌|
درد میکشم... پشیمان میشوم... آه!
@SAHELEROMAN | #شعریجات
•
برای من تو دنیا، هیچ کاری به اندازهی اینکه به آدمهای دوستداشتنی و مهم زندگیم هدیه بدم، قشنگ نیست.🎁
اون لحظهای که لبخند رضایت رو لبهاشون میشینه، انگار زمین و زمان در مدار لذت قرار میگیره.🥲🪐
@SAHELEROMAN | #سوژهجات
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل نهم / قسمت چهلودوم
سردی آب و نسیم خنک، لرز شیرینی بر تنش نشاند.
هرکدام که کنار شیر آب مینشست در ذهنش دنبال چنین لحظهای در گذشته میگشت تا بتواند این لذت را در جای دیگری از زندگیش بیابد
جز مصطفی و وحید آن سه نفر سکوت اختیار کرده بودند و تنها مات تاریکی بودند.
مصطفی از سکوت سحری لذتی به جانش نشسته بود که نمیتوانست پنهانش کند،
لبخندزنان سر بالا گرفت و رد ستارههای بیشمار را دنبال کرد و به خودش غر زد که چرا شب را بیدار نمانده تا کمی آسمانگردی کند اما باز هم این نسیم و این لطافت بینظیر را مدیون مهدوی میدانست و اگر رهایش میکردی مهدوی را به آغوش میکشید.
وحید ایستاد کنار مصطفی و همانطور که گوش تیز کرده بود برای صداهای مختلف،
صدای اذان مهدوی تاریکی و سکوت وهمآور روستا را به هم زد،
به خودشان آمدند.
مهدوی بدون آنکه منتظر باشد زیلویی را از کنار دیوار برداشت و پهن کرد،
ایستاد و دستانش را تا کنار سرش بالا آورد و صدای اللهاکبرش شروع حالی متفاوت برای همه شد.
مصطفی پشت سر مهدوی ایستاد و اللهاکبر گفت.
وحید به رکوع رسید.
جواد تکیه از دیوار گرفت و قامت بست و چشمانش را هم روی هم گذاشت تا صدای قرائت مهدوی نوازشش کند که سخت محتاج این نوازش بود و آرشام با تعلل کنار جواد ایستاد و علیرضا شیر آب را در دستانش فشرد و برنخواست.
صدای مهدوی آرام آرام قطره قطره جریان پیدا میکرد در فضا و جاری شد در جان و روح بچهها!
« به نام خدایی که زندگی را به همه بخشیده و تمام کم و کاستیهای خوبانش در دنیا و آخرت را میبخشد...»
مصطفی لب گزید و فکر کرد که حالا که خودت با محبتت شروع کردی چرا من دل ندهم به این محبت؟
« تو خالق و پرورش دهنده و رشد دهنده همه هستی و همین هم، سپاس را مخصوص تو میکند»
خواندن مهدوی تمام شود نسیم صورت همه را نوازش کرده بود و چشمها را بیخواب و دلها را به هیاهویی متفاوت خوانده بود!
برای جواد که مدتها بود دلش سر ناسازگاری گذاشته بود با هرچه که بود و نبود،
گذشتهای که مثل خوره خودآگاه و ناخودآگاهش را به گند کشیده بود
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
از دست رفته بود وجودِ ضعیفِ من؛
صبحم به بویِ وصلِ تو جان باز داد، باد...🌬
.
@SAHELEROMAN | #شعریجات
هزار بار خودش را در حال گفتگو و فریاد با کسی دیده بود؛
اما فقط در خیال!
از واقعیت هراس داشت و فراری بود... فراری که او را به هیچ کجا نمیرساند.
.
📖- عاشق شو
📽- #ســکـانــسیـــجات
@SAHELEROMAN | ساحل رمان