eitaa logo
ساحل رمان
8.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
959 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوسوم جواد بود و مدل خاص خودش: - می‌رم باغ دن
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوچهارم و رو کرد سمت جواد و گفت: - نظرته؟ جواد دستانش را بالای آتش نگه داشت و سکوت کرد. مهدوی زیر چشمی نگاهی به جواد انداخت و گفت: - دیشب که شما خوابیدید تماس داشتی! به آنی ابروی جواد در هم کشیده شد. - فکر کنم خواهرت بود، گفتم که خوابیدی! جواد نگران سر بالا آورد و دستی میان موهایش کشید و گفت: - می‌شه چند دقیقه موبایلتون رو به من بدید! مهدوی با چشم اشاره به کنارش کرد و گفت: - راحت باش! صفحه را که باز کرد ساعت تماس خواهرش برای دو ساعت پیش بود، لب گزید که نازی مهدوی را بدخواب کرده است و حتما خودش هم با این حال و احوال بیدار است. پیام زد: - بیداری که بچه! در لحظه پیام نازی آمد: - جواد تویی؟ موبایل دست خودته؟ - آره! تو چرا بیداری؟ - چون خودت می‌دونی! زنگ بزنم؟ چرا موبایل نبردی این چه شرط مزخرفی بود؟ نمی‌توانست مقابل آن‌ها صحبت کند، نگاه شرمساری به سکوت مهدوی و مصطفی کرد و ترجیح داد به شوخی آرامش کند: - جان نازی بزار نفس بکشم، من و تو که تولدمون با موبایل بوده، چشممون رو هم که باز کردیم یه چیزی دست مادرمون بود، بغلش بود، سر سفره بود، توی ماشین بود! نازی قبول داشت این حرف را، هرچند نمی‌توانست بپذیرد: - انگار ما نبودیم اون بوده، اصلا دنیای بدون موبایل رو نمی‌تونم تصور کنم. - اول تبلت بود، بعد هم به اضافۀ موبایل و بعد هم به اضافۀ لب‌تاپ و به اضافه و به اضافه بودیم. الان این‌جا یک‌هو ظرف دو شب و دو روز منها شدم. انگار رفتی کرۀ مریخ! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوچهارم و رو کرد سمت جواد و گفت: - نظرته؟ جو
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوپنجم - بدک نیست تو هم تجربه کن! مهدوی و مصطفی نگاهی به هم کردند و ترجیح دادند تا با سکوت جواد را همراهی کنند. شاید برای همه این سکوت رمزآلود شب تکرارنشدنی می‌بود. جواد هم ممنون آن‌ها بود. برای خواهرش نوشت: - مواظب خودت باش! - کاش شب زودتر تموم بشه، داره دیونم می‌کنه! جواد سر بالا آورد و نگاهی به آسمان کرد و دعا کرد برای محافظت از دخترک اتاقی که در خانه‌شان تنها بود. نگاهش برگشت روی صفحه‌ای که خواهرش داشت پیام می‌فرستاد برایش از حال و هوای به هم ریخته‌اش و جواد مانده بود که چه‌طور آرامش کند، حداقل چه‌طور حالی که دارد را به او هم منتقل کند، دل را زد به دریا و نوشت: - نازی من شب رو دوست نداشتم اما الان دوستش دارم، روز غیر از سروصداش، روشنی داره که نگاه رو به بازی می‌گیره و با ورود تصویرها، فعالیت ذهن و قلب متوقف نمی‌شه! اما دیگر برایش نگفت که همین هم هست که در مقایسه با شب برای پرداختن به چیزی ماورای همۀ آنچه که می‌بینی و می‌شنوی زمان خوبی نیست. اما شب و تاریکی‌اش، شب و سکوتش، شب و سکونش، شب و تنهایی‌اش، شب و چه‌ها که دارد و تو نداری و نیازش داری و دنبالش نمی‌روی، بی‌نظیر و خاص است! نه اینکه نخواهی بروی، شلوغی روز و مجازی‌ها و همراهی دائمی موبایل نمی‌گذارد که بخواهی. - البته اگه بذاری کنار موبایل و فیلم و این کوفتیا رو! حالا برو بخواب! - کاش خونه بودی! - نیم ساعته دیگه پیام می‌دم بیدار باشی من می‌دونم و تو! دختر خوبی باش و بخواب! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_
مداحی_آنلاین_اهلاً_و_سهلاً_یا_بقیّة‌الله_کریمی.mp3
4.53M
••🤍🌼 به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم! @SAHELEROMAN
ساحل رمان
●• 🌊 مجنون نشسته بود کنار دریا، روی شن‌های ساحل و با انگشتانش شن‌ها را خط می‌انداخت و می‌نوشت: - لیلی! آب می‌آمد روی شن‌ها را می‌پوشاند؛ وقتی که برمی‌گشت سمت دریا، اسم لیلی پاک شده بود. مجنون دوباره انگشت می‌کشید روی شن‌ها و می‌نوشت: - لیلی... آب هجوم می‌آورد سمت ساحل و نام لیلی را پاک می‌کرد..کسی او را دید. پیش رفت و گفت: - چرا این کار بیهوده را می‌کنی؟ مجنون نگاهش کرد. عمیق در چشمانش زل زد. چیزی ندید.. آن مرد هیچ نداشت... مجنون اما گفت: - گر میسر نیست ما را کام او عشقبازی می‌کنیم با نام او حیات مجنون به همین بود؛ یاد لیلی. • • •• می‌خواهی‌اش، یادش می‌کنی. به او نیاز داری، ناکام مانده‌ای و ندیدی‌اش، یادش می‌کنی. نیاز، آدم را وا می‌دارد که ذکرش را بگوید... نیاز من به تو آقای من! شده است ذکر روزهایی که تلخ می‌آید، تلخ می‌گذرد و تلخی‌اش زندگی را حرام می‌کند. و یاد تو آقای من! تنها ذکری‌ست که شیرینی آن می‌آید روی دل و لحظه‌ای تلخی را می‌شوید و می‌برد.☁️🌿 لايق فيض حضورت نی‌ام اما بگذار زندگی چند صباحی به خیالت بکنم | | ●○ @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوششم زیر لب تشکری از مهدوی کرد و موبایل را سر جایش گذاشت و برای آن‌که سکوت عذاب‌آوری که بین شب و جمع افتاده بود بشکند گفت: - یادتونه یه بار گفتید جواد خواستنی‌هات رو خودت بخواه، نذار برات بخوان! گفتید مواظب باش خواستنی‌هات تغییر می‌کنه، اول خواسته‌هاتو خفه می‌کنن؛ خواسته‌های حقیقیتو، بعد هم که خودشون برات خواستنی‌های جدید تعریف می‌کنن، چیزایی که نیاز تو نیست، می‌شه نیاز مهمت. چیزایی که خواهش تو نبوده و نیست و نخواهد بود می‌شه خواهشی که مثل گدا دنبالش میری و التماس می‌کنی. حرفتون به هم ریخت منو، مجبور شدم خودمو و خواسته‌هامو زیر و رو کردم دیدم درست گفتید، من خیلی خواسته‌ها دارم که برای من نیست، به من وصل شده! بغض افتاد میان حرف‌های جواد و ساکتش کرد، دلش می‌خواست مهدوی خدا بود تا راحت برایش بگوید دارد چه می‌شود، دلش می‌خواست خدا را داشت تا اصلا نخواهد حرف بزند و فقط گریه کند. آب دهانش را به سختی فرو برد تا بغضش سبک شود و بتواند حرف بزند و الا که خفه می‌شد: - رسانه، تبلیغات... هرچی، گفتی غیر ضروری‌ها رو برات ضروری می‌کنه، مهم نبوده‌ها رو مهم؛ دیگه نمی‌تونی دنبالش نری. دوستش نداشته باشی، عشقت می‌شه، به دروغ برات راست‌ترین می‌شه و نمی‌دونی چه کار کنی! سراغش می‌ری، تشنه‌تر می‌شی. سراغش نمی‌ری، مثل موریانه ذهنت رو می‌خوره و درگیر نگهت می‌داره تا با حرص انجامش بدی و خودت رو خلاص کنی به ظاهر، اما تازه اول درگیریه! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا که عروس آمنه باشد بهشت نیز حوریه‌ای برای نبی زیر سر نداشت ارض حجاز را همه گشتند و عاقبت این خاک از خدیجه زنی خوب‌تر نداشت وصل امینِ مکه عجب خوش تجارتی‌ست جز سود این معامله اصلا ضرر نداشت!🤍 . @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• وقتی تو حرم امام رضا ‹ع› هوای گل‌ها رو هم دارن!🥹 @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هدف اصلی زندگی جواد جواب سوالش را گرفت یا نه؟ @SAHELEROMAN
عموما دوست دارم رمان‌ها رو توی این دفترها بنویسم آچهار جلد قشنگ... دوست دارید چه رمانی با چه موضوعی شروع کنم؟ ✍🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوششم زیر لب تشکری از مهدوی کرد و موبایل را سر
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوهفتم مهدوی سکوتش را نشکست بس‌که صدای شکستن قلب جواد بلند بود: - حالا من همۀ حرفاتو قبول دارم اما با بقیه چه کار کنم؟ بقیه‌ای که جزیی از زندگی من هستن و دنبال این دروغ‌ها دارن می‌دَون، له له می‌زنن که برسن! من چه کار کنم! فرار کنم این گوشه از دنیا بدون موبایل؟ برنمی‌گردم؟ چه کار کنم با حال خودم؟ مهدوی و مصطفی دور بودند از این همه حرف و تصویر و خبر و در سکوت شب خیرۀ آتشی بودند که انسان‌های اولیه داشتند و انسان‌های آخریه هم هرجا که بتوانندۀ لذت نشستن و چشم دوختن به آن را از دست نمی‌دادند. مهدوی حاضر نبود سکوت را بشکند، جواد هم دیگر چیزی نگفت مهدوی کتری که صدای قل قل آبش بلند شده بود را برداشت و برای بچه‌ها کمی دم‌نوش زعفران ریخت و در دلش ممنون محبوبه شد بابت دیشب و این شاهکارش. دلش می‌خواست مصطفی به کمک بیاید بحث را از مشکل جواد ببرد به اصل و ریشه. ریشه‌ای که هر کس باید در وجود خودش حل کند تا بتواند در برابر تمام آن‌چه دارد از انسان‌ها بر سرش می‌آید دوام که می‌آورد رشد هم کند. مصطفی تلخی حال جواد را کم و بیش می‌دانست طاقت نیاورد: - آقا اگر موبایل خلقتش مثل روز و شب بود، خوب بود. شب که می‌شد خاموش می‌شد، روز روشن. بدی‌ها رو حذف می‌کرد، خوبی‌ها رو منتقل می‌کرد! جواد تلخندی زد و گفت: - نظرت راجع به اختراع ادیسون چیه؟ - متاسفم براش... مهدوی سر بلند کرد: - مصطفی آدم با اختیارش زنده است نه با برق. اونی که اهل فهمه روزش با شبش توی مشتشه! با برق، بی‌برق! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر را در کوه‌های نپال پیدا می‌کردم، قطعا یک بودیست می‌شدم ... به نظرتون جواد و دوستان پیدا می‌کنند؟ 🧐 شما چی پیدا کردید؟ اصلا گشتید؟ برای ادمین بنویسید @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🪵• بیچاره من! :) @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عادت ندارم به کسی که به خودم تعلق ندارد بیندیشم. . 📖- من نه ما 📽- #ســکـانــسیـــجات @SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا