eitaa logo
ساحل رمان
8.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
986 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادونهم - آقامهدوی تن و من رو نه می‌فهمم و نه می
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم/ قسمت نود - انسان و حیوان، غیب و شهود براشون نسبیه! - واقعا؟ نگاه عمیقش در صورت مصطفی ثابت ماند: - خیلی مهمه که همه بدونن زیر پوستۀ ظاهر دنیا یه باطنیه. همه‌چیز این نیست که روشن و واضحه؛ هزاران برابر دیدنی‌ها، ندیدنی هست! جواد زمزمه کرد: - ندیدنی، خودتون می‌گید ندیدنی، پس چی فکر می‌کنی راجع به ماها با این ندیدنی! اصلا برای کی هست؟ - برای آدم! همۀ عالم برای خاطر آدم خلق شده، مطمئن باش مهم‌تر از آدمیزاد توی عالم نیست. - اما توی خونۀ ما گربه و سگمون ارزش یه آدم رو دارن! با این حرف جواد سکوت افتاد در جمعشان و هماهنگ شد با سکوت شب! یک حس نابی از هست‌ها و نیست‌ها! یک چیزهایی بین ما هست که نباید باشد اما هست. جواد خودش سکوت را شکست و گفت: - خونۀ ما لباس گربه اندازۀ لباس من قیمت داره، غذا و کلینیک و بساط دیگه هم که هست! مهدوی فقط گوش شده بود و لب‌هایش بسته. مصطفی بود که نمی‌خواست جواد ادامه دهد و جواد بود که انگار داشت با خودش حرف می‌زد: - میلیون میلیون گربه داره ایران، نه از گرسنگی می‌میرن و نه غذای لاکچری و لباس می‌خوان! من می‌شینم مادرم رو نگاه می‌کنم که چرا داره این‌طور براش پاپیون می‌زاره! مصطفی می‌دید جواد دلش می‌خواهد بلند فکر کند، اما نمی‌دانست که باید چه واکنشی نشان بدهد، گاهی به آتش نگاه می‌کرد، گاهی به مهدوی و گاهی به جواد که خیرۀ آتش بود و لبخند تلخ روی لبانش: . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم/ قسمت نود - انسان و حیوان، غیب و شهود براشون نسبیه! - و
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت نودویکم - هیچ گربه و سگی، بچۀ انسان رو نمی‌بره خونۀ خودش، غذاش رو به آدم نمی‌ده، اصلا لباس نیاز نداره، داره آقای مهدوی؟ مهدوی لبخند کمرنگی زد و چشم از آتش گرفت. نمی‌خواست معادله‌هایی که ذهن جواد داشت با کمک عقل حل می‌کرد را زیرورو کند. مسیر عقل آدم که باز شود میزان خطا کم می‌شود، اما اگر مقابل عقل ایستادی و نگذاشتی به کار بیفتد، حالا دیگر شیطان است که به جای عقل حاکم بر تو می‌شود و تو اهل خطاهای مسخره می‌شوی! - باور می‌کنی مصطفی، من گربه رو بغل می‌کردم و بوسش می‌کردم و سگ‌مون رو... وای خدای من، من حوصلۀ آدمیزاد نداشتم، با حیوانات حشر و نشر داشتم! الان که از بالا نگاه می‌کنم، می‌بینم مثل حیوون شده بود اخلاقم! بعد این ایلان ماسک یازدهمین بچه‌اش به دنیا میاد می‌گه فقط احمق‌ها به جای بچه، سگ و گربه می‌گیرن و بچۀ کم دارن! احمقی می‌شه افتخار ما و خانواده! - جواد، بسه دیگه! - بی‌خیال مصطفی! تو تا حالا معلمی دیدی، دوستی دیدی که تو رو دعوت کنه به عالم بالاتر؟ جوش و خروش جواد با حرف‌هایش زیادتر می‌شد. مصطفی نگاه نگرانش را دوخت به بی‌خیالی مهدوی که حالا سرش پایین‌تر افتاده بود! - برای چی به آقا نگاه می‌کنی؟ من دارم با تو حرف می‌زنم! مصطفی حرص خورده از بی‌خیالی مهدوی رو برگرداند سمت جواد که سکوت شب را با اعتراضاتش شکسته بود. - نمی‌خوای یه چیزی بگی آقا؟ مهدوی سر بلند کرد و به چشمان جواد نگاه کرد که در این یکی دو هفته زیر چشمانش گود افتاده بود: . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•☁️• کجا دنبالت بگردم؟ @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🗻• می‌خوای؟ یا برات خواستن؟ این خیلی سوال مهمیه‌. بهش فکر‌ کن.🚫 | |