7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای رسیدن به کیمیای عقل و طلای عشق،💫
نشستن در نسیم ساحل و🌊
لذت از گشایش فکر،🌤
تماشای دنیای قطرات و تلالو خورشد، ☀️
یک مسیر است.🌍
اوج گرفتنی از جنس کلمات، 🕊
سفری از ساحل به عمق دریاها...
و در همین مسیر است که
آرامشِ شیرین می تواند حس شود. ✨
#رمان
#نرجس_شکوریان_فرد
#من_نه_ما
#رنج_مقدس_۲
#راز_تنهایی
🦋@saheleroman🦋
24.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گـاهــے وقـــت ها 🕑
راه زندگــے طـولـــانـے میشود و چَم و خَمش نفس گیر 🚶🏻♀
و دل طالب آرامشـے ست وصف نشــدنـے🌱✨
در هـمین لحظات است که چاے قنـد پهلوے نگاه یار، عجــیب میچسـبد☕️
کافیست تنها چنــد قدم از "مـن" فاصله بگیرے❌
تا شیرینـےِ ضمـیرِ "ما" در کامت جــارے شود🙃
#رمان
#نرجس_شکوریان_فرد
#من_نه_ما
💌@saheleroman💌
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاقبت
هجومِ ناگهانِ عشق فتح میکند🔥⚡️
پایتختِ درد را…!🌱
#رمان
#نرجس_شکوریان_فرد
#رنج_مقدس۲
🍃@saheleroman🍃
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرار برایش یک انتخاب نبود،❌
اجبار بود.✅
جبری که خودش با انتخاب هایش رقم زده بود
و حالا باید فرار میکرد از خودش و هرآنچه که به او مربوط میشد تا قبل از آنکه....🚶♂🚶♂
#رمان
#نرجس_شکوریان_فرد
#راز_تنهایی
☁️@saheleroman☁️
#ادمین_نوشت✍
یکسال کنار هم خواندیم...💌
شنیدیم...🙃
چشیدیم...
یکسال کنار شخصیتهای رمان غصه خوردیم😢
گفتیم😀
خندیدیم😅
و مهمتر از همه یاد گرفتیم...[][][][][]💡💡💡
دوستداشتن را...♡❤️♡
لذت را...🌱
زیبایی را... 🌻
عشق را...~~~~💞
اما پشت صحنه این یکسال تلاش نویسنده بود✍
مخصوصا برای رمان مننهما💍
هر قسمت این رمان، روزانه یا چند روز یکبار آماده میشد...🌄
و تمام تلاش تیم ما این بود که بدقولی نباشد...😉🙃
غلط ویراستاری نباشد و...
رمان چاپ نشده بعدی ما
یعنی راز تنهایی🔥
هم با همین روند لحظهای پیش میرود.
اگر جابهجایی ساعات یا ایرادی بود، ⏰
بدانید شما برای ما ارزش دارید...🌹
آنقدری که برای هر ایراد کوچک،
تا میتوانیم تلاش میکنیم برای چندین برابر شدن رشد و پیشرفت کانال...🌱🌱
همراهی تک تک شما همیشه برای ما لذتبخش بوده است. 😘
🌱@saheleroman🌱
و حسن ختام:
برای ساحل زیبای خودتان، پیشنهاد بدهید.
ساحل را چگونه بهتر بسازیم و بیاراییم؟!💎✏️🗒
#شما_و_ساحل
🌊@saheleroman🌊
{در هر ماجرایی، داستانی، اتفاقی،
یک نقطه عطف وجود دارد.}
✓نقطه عطف جشن ما هم،
رونمایی از درب جدید ورود است.
ورود به یک دنیای دیگر در اعماق دریا.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
اولین قسمت از رمان راز تنهایی تقدیم نگاهتان!
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
🌱@saheleroman🌱
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_اول
فصل اول
سوز سرمای هوای پاییز که به صورتش خورد، ناخودآگاه دستانش را بالا آورد تا لبۀ پالتویش را صاف کند و گردنش را میان آن فرو ببرد تا با هرم نفسهایش کمی گرما را بیشتر ذخیره کند.
به خاطر مشتری، تا این وقت شب مانده بود و مغازهاش را دیرتر بسته بود و الا متنفر بود از تاریکی و خلوتی شبهای شهرش!
درب مغازه الکتریکی کوچکش را که میبست، نگاهش افتاده بود به چند زن و مردی که کنار خیابان اثاثشان را میانداختند
و برای خواب درون چادر کوچکشان مچاله میشدند؛
همیشه که نگاهش به آنها میافتاد برایش دو حس به وجود میآمد؛ تاسف و خوشحالی.
همین که کاری داشت و درآمدش کفاف زندگیاش را میداد خوب بود.
سوز سرما از خیالات بیرونش کشید و دستانش را تا ته در جیب پالتو فرو برد و مشت کرد.
هنوز داشت دنبال راهحل برای جذب و جمع گرما میگشت که صدای جیغ بلندی توجهش را جلب کرد.
برای لحظهای پاهایش از حرکت ایستاد و زمزمهای که چند لحظه پیش شروع کرده بود را قطع کرد.
صدای جیغ و فریاد کمک خواستن یک زن بود که حالا بلندتر به گوش میرسید.
با گنگی سرش را به طرف ابتدا و انتهای خیابان چرخاند تا واقعی بودن صدا را با تصویر درک کند.
در خلوتی شهر و تاریکی این ساعت بعید بود کسی،
بهتر بود بگوید زنی بیعقلی کند و در خیابان باشد، در بعضی از خیابانهای این شهر روزها هم نمیشد یک زن تنها رفت و آمد کند!
حالا این ساعت شب...
#کپی_ممنوع❌
# ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🌱
#شماوساحل🍃
و بعله
بدون شرح😉
پ.ن:
دیگه شما و تلاشتون واسه زودتر خوندن رمان😌
💚@saheleroman🧡
اولین سلااااااام قرن تقدیم نگاه گررمتون.😍✋
عیدتون مبارک.🤗
امیدواریم هر سال، پرشورتر، پرانرژیتر و با تعداد بیشتری کنار همدیگه رمان بخونیم😉
برای عیدی، یک قسمت از رمان نوش جونتون.😋
امااا
قبلش بیاید حسهامون رو نسبت به کتابای خوبی که از کانال معرفی شده و تو قرن قبل خوندیم با هم به اشتراک بگذاریم.🙃
منتظر خوندن حسهای قشنگ و نابتون هستیم.😌
🧡@saheleroman💚
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
.
.
🏝
.
.
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_دوم
صدای فریاد گوشخراش زن نگذاشت بیشتر از این ذهنش تجزیه و تحلیل کند، کمی نگاهش را در خلوت و سکوت خیابان چرخاند و گوش تیز کرد، قدمی عقب رفت؛
صدا دیگر التماسگونه و پیوسته شده بود، راه آمده را دوید تا سر سه راهی که فریاد و ناله و التماس از سمت چپ آن تمام گوشش را پر کرده بود.
صدای زن تبدیل به زوزهای شده بود که گامهای او را محکمتر و بلندتر میکرد.
بیتوجه به سرمای هوا که مثل شلاق به صورتش میخورد و نفسش را میگرفت رسید کنار کوچهای بن بست و همانجا مات شد.
کوچۀ بنبست نیمه تاریک تنها با نوری که از یکی دو پنجره بیرون میزد کمی روشن شده بود.
پردهها کمی کنار رفته بود، اما نه دری باز شده و نه کسی به کمک آمده بود.
سطل بزرگ زباله و انبوه آشغالها مانع از دید درستش میشد. تنگی کوچه و شاید هم بوی متعفن زباله مانع از این میشد که بخواهد گام بعدی را بردارد اما صدای زن بلندتر به گوش رسید.
کلماتی که زمزمه میکرد واضح شنیده میشد، یک لحظه چهرۀ همسرش مقابلش قرار گرفت و تمام تردیدها و ترسهایش را پراکنده کرد.
قدم برداشت سمت کوچه که جسمی سیاه به سمتش پرتاب شد. صدای جیغ گربهای که از کنارش بیرون دوید ناخودآگاه وادارش کرد تا سر و سینهاش را عقب بکشد.
نگاهش رد گربه بود که صدای نالههای زن دوباره تکانش داد، سرش را برگرداند در کوچه و نفس حبس شدهاش را آزاد کرد.
برای آنکه بتواند شرایط را در اختیار بگیرد زیر لب زمزمهای کرد و نگاهش را از پنجرههایی که سایۀ افراد را در خود هک کرده بود گرفت و با صدای بلندی گفت:
-خانوم، خانوم، چیزی شده؟! از کوچه بیا بیرون! من مواظب شما هستم!
هنوز کلامش تمام نشده بود که صدای نالان زنی در سکوت مرگ گرفتۀ کوچه پیچید:
-کمکم کنید، نجاتم بدید!
نالۀ زن حالش را بیشتر در هم پیچید، چشمان تنگ شدهاش کوچه را کاوید. بیرون ماندن درست نبود، از کنار سطل زباله گذشت و در تاریکی کوچه پا روی زبالهها گذاشت و تازه زنی را دید که در خودش مچاله شده و مردی که با چاقو روبرویش زانو زده بود!
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃