eitaa logo
ساحل رمان
8.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
950 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸عارفی راگفتند: -خداوند را چگونه میبینی؟ گفت: - آن‌گونه که همیشه می‌تواند مچم را بگیرد، اما دستم را می‌گیرد...🙂♥️ |@saheleroman| کانال جوونای متفاوت🤓
▪️از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت: آری... مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم... صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد... گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... گفتند: پس تو بخشنده‌تری... گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد اما من اندکی از آن‌چه داشتم به او دادم...🙂 🌙 |@saheleroman|
💠💠💠 💠💠 💠 مرد خانه‌ای بزرگ و زیبا خرید که در حیاط بزرگش درختان میوه‌های زیادی بود. اما همسایه‌اش خانه‌ای قدیمی داشت و به جای آن‌که تلاشی برای آبادانی‌اش کند، حسادت می‌کرد. همیشه سعی می‌کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه‌اش و ریختن آشغال آزارش بدهد. مرد یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت، دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه‌های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید، خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. اما در را که باز کرد نگاهش مات دست پر از میوه ماند. مرد سطل پر از میوه‌های تازه و رسیده را مقابل او گرفت و گفت: _ هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می‌کند که از آن بیشتر دارد... |||@saheleroman|||
🍯🍯🍯 🍯🍯 🍯 این داستان برای تفکر است. یک مثال شاید😅 🌸 ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ! ﻣﺮﺩ ترسیده و لرزان گفت: ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ! ﻣﺮﮒ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩ بیچاره‌وار تقلا کرد: ﺧﻮﺏ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ‌ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ!!! ﻣﺮﮒ: "ﺣﺘﻤﺎ". ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ مواد ﺧﻮﺍﺏ‌آور ﺭﯾﺨﺖ. مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ.. ﻣﺮﺩ خوشحال ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ، ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ میکنم.😱 ✨🌱✨🌱 ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ما ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ کی می‌رسد یا نمی‌رسد، مهم این است که به گونه‌ای زندگی کنیم که بی‌چاره نشویم.🧐 🍀🌸🍀🌸🍀 کلاغ و طوطی هر دو زشت آفریده شدند. طوطی اعتراض کرد و زیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خدا، امروز طوطی در قفس است و کلاغ آزاد...!! ❤❤❤ پشت هر حادثه‌ای حکمتی است که شاید هرگز متوجه نشوی! هرگز به خدا نگو چرااااا؟ ||@saheleroman|| 📖 🧠
° مجنون از راهی می‌گذشت؛ جمعی نمازگذار بودند. مجنون از لابه‌لای نمازگزاران رد شد. جماعت تند و تند نماز را تمام کردند. همگی ریختند بر سر مجنون. گفتند: بی تربیت کافر شده‌ای. مجنون گفت: مگر چه گفتم؟! گفتند: مگر کوری که از لای صف نمازگزاران می‌گذری. مجنون گفت: من چنان در فکر لیلی غرق بودم که وقتی می‌گذشتم حتی یک نمازگزار ندیدم. شما چطور عاشق خدایید و در حال صحبت با خدا همگی مرا دیدید؟! 📝 |@saheleroman|
اهل فکر بخوانند و به دیگران هدیه بدهند👌👇 💠💠پسر از شنیدن وصیت پدر تعجب کرد: _ بعد از مرگم جوراب کهنه‌ای به پایم بپوشان، مےخواهم در قبر پایم باشد. پسر هیچ نگفت اما وقتی که پدرش فوت کرد سراغ عالِم شهر رفت. عالِم گفت: _نمی‌شود... در دین ما، به میت جز کفن چیزی دیگری نمی‌پوشانند! از پسر اصرار تا وصیت پدرش را به‌جای آورند، از تمام علمای شهر انکار... نهایت یک‌جا جمع شدند و روی این موضوع مشورت کردند؛ که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، وصیت‌نامه پدرش بود: 💠«پسرم! مےبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه، حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد ✔️ همان اعمالت است😊 📝: 🧠: @saheleroman همراه ما باشید با داستانک شب
💠💠 💠 در بازار چوب فروش‌ها، در هر مغازه روزی چند كاميون چوب معامله می‌شود، ولی اگر در آخر روز كه سؤال كنی: _ چه‌قدر كاسبی كرده‌اید؟ می‌گويند: _مثلاً ده هزار تومان! امّا يك منبّت كار تكّه‌ی كوچكی از آن چوب‌ها را می‌گيرد، حسابی روی آن كار می‌كند و نقش می‌اندازد، بعد همان تكّه چوب را صد هزار تومان يا بيشتر می‌فروشد. حتی گاهی اوقات آن‌قدر نفيس می‌شود كه نمی‌توان روی آن قيمت گذاشت. 💌 در اعمال عبادی هم زياد عبادت كردن چندان ارزش ندارد، بلكه روي عمل، حسابی كار كردن و آن را خوب از كار درآوردن و حقّ آن را ادا كردن... نتيجه‌بخش است. 📝| 🖤| ||@saheleroman||
💠💠💠 💠💠 💠 📝| تازه ازدواج کرده بود اما نمی‌توانست با همسرش کنار بیاید😱 💥 هرروز باهم جروبحث می‌کردند 🖇روزی نزد داروسازی قدیمی رفت و از او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسرش را بکشد!!! داروساز گفت: _ اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک می‌کنند؛ سم ضعیفی می‌دهم که هر روز در خوراک او بریزی تا کم کم از پای درآید و... ✨توصیه کرد در این مدت تا می‌توانی به همسرت مهربانی کن تا پس از مردن او کسی به تو شک نکند😳 فرد معجون را گرفت و به توصیه‌های داروساز عمل کرد ✔️هفته ها گذشت مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسرش را هم تغییر داد😍 💥تا آن‌جا که او نزد داروساز رفت و گفت: _من او را به قدر مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی‌خواهد او بمیرد دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند ✅داروساز لبخندی زد و گفت: _آن‌چه به تو دادم سم نبود سم در ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبت، آن سم از ذهنت بیرون رفته است❤️ ✅مهربانی موثرترین معجونی‌ست 🍯 که به صورت تضمینی نفرت و خشم را نابود می‌کند💖 @saheleroman لحظات ناب شب‌های بلند زمستان با کانال ساحل رمان♥️
💠💠💠 💠💠 💠 از خودش بخواه!!! فقر زن را مستأصل کرده بود؛😔 با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.🤲 مرد بی‌ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می‌داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد☹️ آدرس او را به دست آورد و به منشی‌اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد🍱 و برای زن ببرد و به او گفت: __ وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.😱 منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد 😘 و مشغول بردن خوراکی‌ها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: _نمی‌خواهی بدانی چه کسی این خوراکی‌ها را فرستاده؟🧐 زن جواب داد: _ نه، مهم نیست. 😌 وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می‌برد.🤩 @saheleroman کانال جوونای متفاوت
💠💠💠 💠💠 💠 #...تا به ما رسید💐💐 آرایشگر دختر فرعون بود اما خدا پرست بود. داشت سر دختر فرعون را شانه می‌کرد که شانه از دستش افتاد، 🍂 آن را برداشت و نام خدا را بر زبان آورد🍀. دختر فرعون گفت: _آیا جز پدر من، خدای دیگری داری؟😡 آرایشگر گفت: _خدای من و خدای پدر تو و خدای آسمان ها و زمین، خدای یگانه است که شریکی ندارد.❤️ دختر برخاست و گریه‌کنان نزد پدر رفت. فرعون گفت: _چرا گریه می کنی؟😵 _آرایشگر گفته است که خدای من و خدای تو و خدای آسمان ها و زمین یکی است.🦋 فرعون، آرایشگر را احضار کرد و گفت: _اگر از این گفتار بازنگردی تو را هلاک می کنم! 🥀 آرایشگر از توحید باز نگشت. فرعون دستور داد او را چهار میخ کردند و با میخ‌ها بر زمین دوختند😭 _از دینت باز گرد! او نپذیرفت. فرعون دستور داد دختر بزرگ اول و دوم را در کوره‌ی آتش انداختند؛😟 ولی او از توحید باز نگشت. 💯 دختر شیر خواره‌ای داشت، او را نیز آوردند و او را هم در آتش انداختند؛ 😢 زن دلش بی‌تاب شد، کودک به اذن خدا در میان آتش فریاد زد: _مادر اندوهگین مباش حق با ماست🌞 .. صدای او را همه شنیدند و مادر استوار ماند و دست از دین خود برنداشت.✔️ فرعون روسیاه شده بود، وحشی شده بود و آن زن با ایمان را هم در میان آتش انداخت.⚠️ حالا هزاران سال از غرق شدن فرعون می‌گذرد،.... جایگاه زن مومنه کجا 🌳 و فرعون کجا؟؟؟☠ داستان های کشف الاسرار 📝| ||||@saheleroman|||| 🔸🔸🔸🔸🔸
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 یکی از فرماندهان روسی به حاج قاسم خیلی علاقه‌مند شده بود. هر بار سری به مقر می‌زد و می‌دید سردار سلیمانی نیست، ناراحت می‌شد. به بچه‌ها سپرده بود هر وقت ژنرال سلیمانی آمد، او را باخبر کنند یا به سردار بگویند که او سراغش را گرفته است. یک بار که حاج قاسم آمد، به سردار گفتیم، فلانی جویای احوالت بوده و اصرار داشته شما را ملاقات کند. اول حاجی چندان جدی نگرفت. اما وقتی از اصرار او برای ملاقات شنید، گفت برویم لاذقیه به دیدارش. او در لاذقیه سوریه مستقر بود. سردار سلیمانی گفت که چون سوغاتی برایش نیاوردم، نمی‌شود دست خالی برویم. از بچه‌ها پرسید که چند فرزند دارد. بعد، هدیه‌ای برای خانواده‌اش تهیه کرد؛ شامل یک گردن‌بند برای خانمش و مقداری طلا برای دخترش. جلسه فرمانده روسی با حاج قاسم برگزار شد و بعد از پایان جلسه حاج قاسم به بچه‌ها گفت که من که رفتم، شما هدیه را به او بدهید. جالب اینجا بود که افسر روسی، مسلمان نبود، اما وقتی حاج قاسم قرار بود به خانه آنها در لاذقیه برود، همه را جمع می‌کرد. حاجی که خداحافظی کرد، بچه‌ها هدیه را به افسر روسی دادند. او با دیدن هدیه خیلی متعجب شده بود. چرا که تصور نمی‌کرد حاج قاسم با آن ابهت که یک فرمانده نظامی و مقتدر است، چنین هدیه‌ای بیاورد! خود افسر روسی تعریف می‌کرد که وقتی هدیه را به همسر و دخترم دادم، هر دو در کنار خوشحالی، متعجب شدند و گفتند: واقعا ژنرال سلیمانی چنین هدیه‌ای داده است؟ حاج قاسم با این کار، هم خود افسر روسی و هم خانواده او را تحت تأثیر قرار داد؛ تا جایی که افسر روسی حتی به نیروهای حاج قاسم در سوریه گفته بود که می‌خواهم هدیه‌ای به ژنرال سلیمانی بدهم. به نظر شما چه چیزی مناسب است و خوشحالش می‌کند؟ خلاصه اصرار می‌کند و می‌گوید که او هر چه بخواهد ما می‌دهیم. این اصرار به گوش حاج قاسم می‌رسد و سردار سلیمانی هم چون همیشه به فکر دفاع از مظلومان بود، به جای اینکه برای خودش چیزی طلب کند، برای جبهه مقاومت از افسر روسی چیزی خواست. حاج قاسم به بچه‌ها گفته بود، بگویید ۱۰۰۰ موشک کروز لازم داریم! شما این موشک‌ها را به ما بدهید تا از شما بخریم. افسر روسی هم در جواب درخواست حاج قاسم گفته بود که ۱۴۰ تا موشک کروز داریم که ۱۰۰ تا را به شما می‌دهیم و ۴۰ تا را برای خودمان نگه می‌داریم. او این موشک‌ها را که هر کدام ۷۰ هزار دلار قیمت داشت، به حاج قاسم هدیه داد و روسیه هیچ پولی بابت این موشک‌ها دریافت نکرد. یعنی هفت میلیون دلار. با این اقدام، نیروهای مقاومت مسلح شدند و رژیم صهیونیستی دیگر جرأت جولان دادن نداشت. این افسر روسی که اکنون فرمانده هوافضای ارتش روسیه است، زمانی که حاج قاسم به شهادت رسید، در کنار همسر و فرزندش با عکسی از سردار سلیمانی عکسی انداخته و آن را فرستاده بود تا از این طریق از شهادت حاج قاسم ابراز تأسف کرده باشد؛ به طوری که در زیر عکس‌شان نوشته بود «... ما هیچ کاری نتوانستیم انجام دهیم، اما ما را در غم خود شریک بدانید». احمد رونده ، مشاور فرمانده نیروی قدس سپاه @saheleroman کانال جوونای متفاوت، ساحل رمان
💠💠💠💠💠💠 😍 مادر شوهر بعد از آمدن پسر و عروسش از ماه عسل با تبسم به عروسش گفت: _تو توانستی در عرض سی روز پسرم را وادار به انجام نمازهایش در مسجد بکنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم....! عروس جواب داد: _ مادر داستان سنگ و گنج را شنیده‌ای؟ می‌گویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. مردی از راه رسید و گفت: _ تو خسته شده‌ای، بگذار من کمکت کنم. مرد تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود.... مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود؛ گفت: _من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است. مرد گفت: _چه می‌گویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند، مرد اول گفت: _باید مقداری از طلا را به من بدهد، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم و دومی گفت: _همه‌ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم... قاضی گفت: _نود و نه جزء آن طلا از آن مرد اول است، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمی‌توانست به تنهایی سنگ را بشکند. و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم...! ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه می‌گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود می‌دانند کم نیستند. اما خداوند از مثقال ذر‌ه‌ها سوال خواهد كرد. @saheleroman
[ لیست هشتگ‌های کانال ساحل رمان برای دسترسی آسان‌تر اعضای ناب‌مون;) ] 📚 • 📸 • 🗂 • 📱 • ☕️ • ✨ • 🎞 • 🧠 • 🌌 • ○ • ✍🏻 • 📝 • 👀 • 🏖 • ○ • 🥀 • 🌱 • ✌️🏻 • 🦋 • ♥️ • 📖 • 💻 https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c
📚 روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: _ استاد زیبایی انسان در چیست؟ حکیم دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: _به این دو کاسه نگاه کنید؛ اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسه‌ای گلی است و درونش آب گوارا است، شما کدام را می‌خورید؟ شاگردان جواب دادند: _ کاسه گلی را. حکیم گفت: _ آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا می‌کند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیبا کنیم نه صورتمان را @saheleroman
💠💠💠 💠💠 💠 می‌گویند در بین بادیه‌نشین‌های قدیم مردی بود که مادرش دچار الزایمر و فراموشی بود و می‌خواست در طول روز پسرش کنارش باشد. و اين کار پسر را آزار مي‌داد فكر مي‌كرد در چشم مردم کوچک می‌شود. هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت: _ مادرم را نیاور بگذار این‌جا بماند، مقداری غذا هم برایش بگذار تا این‌جا بماند و از شرش راحت شوم تا بمیرد. همسرش گفت: _باشد آن‌چه می‌گویی انجام می‌دهم! همه آماده کوچ شدند، زن هم مادر شوهرش را گذاشت با مقداری آب و غذا در کنارش، و البته کودک یک ساله‌ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. آن‌ها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه‌ی فراوانی داشت و گاهی با او بازی می‌کرد و از دیدنش شاد می‌شد. هنگام ظهر برای استراحت ایستادند، مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند. مرد به زنش گفت: _پسرم را بیاور تا با او بازی کنم. _ او را پیش مادرت گذاشتم! مرد به شدت عصبانی شد و داد زد: _ چرا این کار را کردی؟ _ ما او را نمی‌خواهیم، زیرا بعدا او تو را همان‌طور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری. حرف زن، مرد را تکان داد، سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادر و فرزندش رفت. همیشه پس از کوچ، گرگ‌ها به سمت آن‌جا می‌آمدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند. مرد وقتی رسید، دید مادر فرزندش را بلند کرده و گرگ‌ها دور آن‌ها هستند، پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب می‌کند و تلاش دارد که کودک را از گرگ‌ها حفظ کند. مرد گرگ‌ها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازگرداند. از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر می‌کرد سپس خود با اسب دنبالش روان می‌شد و از مادرش مانند چشمش مواظبت می‌کرد و همسرش نیز در نزدش مقامش بالا یافت. 🌏 انسان وقتی به دنیا می‌آید بند نافش را می‌برند، ولی جایش همیشه می‌ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بوده است.👌 💌 اگر مادري درقيد حيات داريد حداقل با محبت با او صحبت کنید تا لذت كودكي كه سال‌ها عاشقانه بزرگش كرده را ببرد و از ته دل شاد شود.👌 📝| ||@saheleroman||
° وقتی رسیدم هلند گران شدن همه چیز به چشم می‌آمد. این‌جا به دلیل گرانی شدید بنزین، مردم تشویق به استفاده از ماشین‌های برقی می‌شوند. هزینه برق ماشین دقیقا دو برابر شده بود! شنیدم یکی از همین ایرانی‌های ساکن این‌جا که ماشینش با بنزین کار می‌کند گفته برای هر بار بنزین زدن به بلژیک می‌رود. چون باز به نسبت ارزان گ‌تر درمی‌آید. رفتم یک فضای باز و نشستم به مطالعه که سر صحبت با یک مغازه‌دار باز شد. گفت که یک پروسه ۵ ساله طی شده تا به هلند رسیده. اول پناهنده شده به ترکیه. بعد از مدتی منتقلش کرده‌اند به کمپ یونان. بعد از مدتی کمپ یک کشور دیگر، بعد از مدتی هلند. زمان زیادی در کمپ بوده‌اند و اضطراب این‌که بلاخره پذیرش می‌شوند یا نه. تازه شروع می‌شود یادگیری زبان هلندی و تلاش برای یافتن کار و روزگار سختی را خلاصه گذرانده بود تا امروز... ❗️ادامه دارد❗️ 🌌| |@saheleroman|
ساحل رمان
° وقتی رسیدم هلند گران شدن همه چیز به چشم می‌آمد. این‌جا به دلیل گرانی شدید بنزین، مردم تشویق به ا
° الان یک مغازه اجاره‌ای دارد و هفت روز هفته صبح تا بعدازظهر با همسرش کار می‌کند تا بتواند خرج زندگی را دربیاورد. حرف از ایران شد و اظهار ناراحتی و تاسف کرد که باور نمی‌کند مردم ایران ان‌قدر ناراضی باشند. گفت که از زندگی بیرون از ایران خبر ندارند و نمی‌دانند که هرجا باشی چقدر باید تلاش کنی تا بتوانی تازه یک زندگی خیلی معمولی را بسازی! گفت: این‌جا در مغازه ما همه چیز برقی است. ماهی ۸۰۰ یورو هزینه برق پرداخت می‌کردیم یعنی ۲۴ میلیون و الان بعد از این گرونی‌ها رسیده به ۴۰۰۰ یورو. به پول ما یعنی ماهی ۱۲۰ میلیون، ۵ برابر شده. و تازه این وضع ماست. برای بقیه که از سیستم گازی استفاده می‌کنند گرانی ۷ برابر شده. بعد گفت در ایران سریع می‌گویند ان‌قدر درآمدش هست به یورو خوش به حالش؛ اما نمی‌گویند چقدر خرج و مخارج زندگی‌ست و چقدر برای آدم می‌ماند؛ تازه مالیات که به کنار...! گفتم: حالا در ایران زمستان که می‌شود ان‌قدر خانه‌ها گرم است و چلچراغ‌ها روشن که در و پنجره باز می‌کنند!! یک لبخند تلخ زد و گفت: این‌جا بروید ببینید مردم در خانه‌ها چگونه زندگی می‌کنند... ❗️ادامه دارد❗️ 🌌| |@saheleroman|
ساحل رمان
° الان یک مغازه اجاره‌ای دارد و هفت روز هفته صبح تا بعدازظهر با همسرش کار می‌کند تا بتواند خرج زندگی
~🌎~ شب‌ها یک تا دو چراغ روشن می‌کنند. جوراب بافت می‌پوشند لباس بافت می‌پوشند شلوار گرم‌کن می‌پوشند. چرا؟ چون نمی‌توانند از پس هزینه گاز و برق برآیند. برخی که همان چراغ هم روشن نمی‌کنند و شمع روشن می‌کنند. هم نور می‌دهد هم گرما. خیلی صحبت کرد و وقتی از زندگی سختش می‌گفت نمی‌دانستم چه بگویم. بخصوص که می‌گفت تا پایان عمر همین است. ما که نمی‌توانیم به راحتی خانه بخریم. الان سال‌های سال است دوستانی در هلند هستند و نتوانستند خانه بخرند. اما خب باید هفت روز هفته را کار کنیم که بتوانیم زندگی را اداره کنیم. غم‌انگیز این‌که هیچ هم طلبکار نبود، و به سیستم هلند هیچ بد و بیراه نمی‌گفت. فقط گفت ایران خیلی شرایط خوبی دارد که وابسته نیست. الان این کشورهای اروپایی به شدت به هم وابسته هستند. همین هلند به همه چیز وابسته است و الان سر قضیه اکراین واقعا از همه جهت دچار مشکل شده است. 💡 مشاهدات، تجارب و یادداشت‌های یک ایرانی🇮🇷 در فرانسه، هلند و ایران! پایان✔️ 📝| |@saheleroman|