ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم/ قسمت نود - انسان و حیوان، غیب و شهود براشون نسبیه! - و
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سیزدهم / قسمت نودویکم
- هیچ گربه و سگی،
بچۀ انسان رو نمیبره خونۀ خودش،
غذاش رو به آدم نمیده،
اصلا لباس نیاز نداره،
داره آقای مهدوی؟
مهدوی لبخند کمرنگی زد و چشم از آتش گرفت.
نمیخواست معادلههایی که ذهن جواد داشت با کمک عقل حل میکرد را زیرورو کند.
مسیر عقل آدم که باز شود میزان خطا کم میشود،
اما اگر مقابل عقل ایستادی و نگذاشتی به کار بیفتد،
حالا دیگر شیطان است که به جای عقل حاکم بر تو میشود و تو اهل خطاهای مسخره میشوی!
- باور میکنی مصطفی،
من گربه رو بغل میکردم و بوسش میکردم و سگمون رو...
وای خدای من،
من حوصلۀ آدمیزاد نداشتم،
با حیوانات حشر و نشر داشتم!
الان که از بالا نگاه میکنم،
میبینم مثل حیوون شده بود اخلاقم!
بعد این ایلان ماسک یازدهمین بچهاش به دنیا میاد میگه فقط احمقها به جای بچه،
سگ و گربه میگیرن و بچۀ کم دارن!
احمقی میشه افتخار ما و خانواده!
- جواد، بسه دیگه!
- بیخیال مصطفی!
تو تا حالا معلمی دیدی،
دوستی دیدی که تو رو دعوت کنه به عالم بالاتر؟
جوش و خروش جواد با حرفهایش زیادتر میشد.
مصطفی نگاه نگرانش را دوخت به بیخیالی مهدوی که حالا سرش پایینتر افتاده بود!
- برای چی به آقا نگاه میکنی؟
من دارم با تو حرف میزنم!
مصطفی حرص خورده از بیخیالی مهدوی رو برگرداند سمت جواد که سکوت شب را با اعتراضاتش شکسته بود.
- نمیخوای یه چیزی بگی آقا؟
مهدوی سر بلند کرد و به چشمان جواد نگاه کرد که در این یکی دو هفته زیر چشمانش گود افتاده بود:
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت نودویکم - هیچ گربه و سگی، بچۀ انسان رو نمیبره خو
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سیزدهم / قسمت نودودوم
- وقتی داری درست میگی چی بگم جواد؟
- این غیب و ندیدنی اصلا رسیدنی هست؟
- خودت چی فکر میکنی؟
جواد سکوت کرد اما مصطفی گفت:
- اگر رسیدنی نبود که کسی تعریفش نمیکرد،
حتما چشیدن که میگن.
هست که هست!
- چهجوریه؟
دیگر وقتش بود تا برایشان کمی توضیح دهد.
شمرده شمرده گفت:
- همین راهیه که تو میری جواد،
همین حسیه که مصطفی داره؛
داری فکر میکنی.
وقتی تونستی فکرت رو از سطح حیوانیت دربیاری و بالا بکشی یعنی شروع شده برات جواد.
همه آدما دنبال خوردوخوراک و شهوت و پول و قدرتن!
همین رو میفهمن و میدونن،
همین هم باعث میشه که متوجه چیزی نشن.
اما تو داری رادارهات رو فعال میکنی،
دیدی چیزی که چشم و گوش از دریافتش عاجزه،
رادارها ردش رو میزنن،
یعنی حتما هست اما ما درگیرش نشدیم!
همنشین خوبان بشی،
خوب متوجه میشی!
شاید از حواس ظاهری ما دور باشه و پشت پردۀ محسوسات باشه اما هست!
مثل روح،
مثل روان،
مثل وجدان،
مثل حس ششم،
مثل خدا،
خدا، خدا...
خدا خدای مهدوی مثل قطرههای باران شمال بود؛
ریز ریز میآیند و روی برگها مینشینند.
حالت یک حالی میشود با صدای هر فرشتهای که یک قطره باران را هدیه میدهد به زمین و مگر نه اینکه هر قطرهای از آسمان همراه فرشتهای به زمین پرواز میکند و همین است که صدای باران برای همین دلنشین است.
همه دوستش دارند،
شوق میآورد با خودش،
صدای بال و زمزمۀ فرشتههاست در اصل!
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
نوشته به دیدار یکی از مجروحان حمله دیروز رفته، باش شوخی کرده که جانباز شدی و بازنشسته.
جواب داده: مجروح؟ فقط یک چشم و دو انگشت دست راستم رفته. یک چشم و سه انگشت دیگه برای تیراندازی دارم. وقت شلیک یک چشم رو میبندم که خب بسته شد، واسه شلیک هم دو انگشت بسه، تازه یکی هم زیاد دارم.
#حزب_الله
@SAHELEROMAN