🌱خدایا..!
میدانم که تو مشتریِ جان
و خونِ کسانی هستی که
از مال و فرزند و
لذتهایِ دنیوی میگذرند
و به سوی تو میآیند...
#فرزندانشهدا🥀
#شهیدمحمدجعفرسعیدی ♥️
#یادشهداباصلوات 📿
💚الهی بحق زینب کبری (س) اللهم عجل لولیک الفرج💚
@sajad110j
◾️#دلتنگے_شهدایے 🌿🌻
نگاهت میکنم خاموش
و خاموشی زبان دارد!🙃🖐🏻♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#شهید_مرتضی_عطایی
🌷روزتون متبرکـ بنگاه شهدا
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
💚الهی بحق زینب کبری (س) اللهم عجل لولیک الفرج💚
@sajad110j
میگفت:
یہ وقتایـے،
جورے بقیہ رو ببخشید،
ڪہ با خودشون بگن اگہ این بندهے خداست ؛
پس خودِ خدا چہ جوریہ..؟🌱
#عاشقونه✨🍂
#تلنگرانه
یہاستادداشتیمحرفقشنگۍمیزد..
مۍگفتاگہبہنامحرمنگاھڪرد؎؛
بدونهمسرتمنگاھمیکنہ...
دنبالهرچۍباشۍمتقابلا
همسرتهمدنبالهمونہ
عیناًنہ؛ولۍدرباطنچرا..
مجردومتاهلهمندارھ..
بروببین
دوستدار؎همسرتچجور؎باشه..
خودتمهمونطورباش..!
-چوفاطمھخواهۍ؛علۍباش..
و عشق دو زوج دهه هشتادی((:
حرفا و عکساشون انقدر قشنگه که دلم میخواد قابش کنم به دلم🔥♥️.
•https://eitaa.com/joinchat/2387083670Cbeea9c7e4f.
صرفا برای کسایی که محتوای دلی میخوان🥺🤍.
#عاشقانههایدهههشتادیامون😌 🌿 .
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
همیشہ سر اینکہ
اصرار داشت حلقہ ازدواج
حتماً دستش باشد
اذیتش مےکردم مےگفتم:
حالا چہ قید و بندے دارے؟!
مےگفت: حلقہ سایهیِ
یك مرد یا زن در زندگے است
من دوست دارم
سایه تو همیـشہ دنبال من باشد
من از خدا خواستہام
تو جفتِ دنیا و آخرت من باشے!😍❤️
همسر#شهیدمحمدابراهیمهمت
یدونه ادیتور میخوام برام دوتا پروفایل درست کنه !
یه نفر هم که بتونه یک بنر درست کنه
@gomnaaamm_313
#پارت_دوازدهم
_وقتی وارد کافه شدم آهنگی که سجاد با صدای خودش خونده بود پلی شد هیلی خوشحال و شگفت زده شدم وقتی کنارش بودم انگار غمب نداشتم
سجاد:ببین مهسا جانم اون میز مال ماست برو بشین الان میام
_چشم، اولین کسی بودکه بهم میگفت مهسا خیلی خوشحال بودم وقتی نزدیکتر شدم دیدم یه باکس پر گل رز برام خریده وبا یه گردنبند خوشگل که اسمم روش حکاکی شده بود نشستم پشت میز که منتظر شدم سجاد بیاد
سجاد: خوشت اومد قشنگ بود ؟
_خیای قشنگ بود بهتر از اون چیزی که فکر کنی خیلی سوپرایز شدم
سجاد:خوشحالم که خوشحالت کردم زندگی من ،حالا چی میخوری
_من یه قهوه و کیک میخورم
سجاد:آخه ناهار نخوردی میخوای اول یه پیتزا بخوریم بعد بریم یه قهوه بخوریم
_با خنده گفتم بخوریم ،سجاد رفت سفارش هارو بده که مامان به گوشیم زنگ زد برداشتم
مامان:دخترم کجایی چرا نیومدی
_ببخشید مامان یکم حوصلم سر میرفت اومدم یه قدمی بزنم هوا خیلی اوبه نگران نباش
مامان:باشه مواظب خودت باش
_باشه مامان فعلا
سجاد:سفارش هارو گفتم ،زنمو بود زنگ زد؟
_اره میگفت کجایی منم گفتم اومدم بیرون قدمی بزنم
سجاد:آها باش، گردنبند ات رو بندازم گردنت ؟
_باشه ،وقای گردنبند رو مینداختم گردنم بهترین حس دنیا رو داشتم با دستم دستشو گرفتم و اونم یه لبخندی زد
سجاد:قشنگه شد نه
.
_قشنگ شد؟عالیه امروز بهترین روز منه
گارسون:آقا سجاد بفرمایین اینم سفارشتان چیز دیکه ای نمیخواین؟
سجاد:نه ممنونم
_پیتزا مون رو آوردن و حرف زدیم و خندیدیم و خوردیم من روبروی در نشسته بودم که یه لحظه چشمم به در ورودی خورد
سجاد:چی شده مهسا چیزی دیدی ؟
_اصلا برنگرد اون ور سجاد وایسا
ادامه دارد و.....
نویسنده:آیسان بانو
#پارت_سیزدهم
#دلدادگان
سجاد:چی شده زهرا ؟ ببخشید مهسا
_انگار مهدی و رفقا هاش اومدن اینجا من باید از اینجا برم نباید از دوستی و رابطه ما خبر دار شه
سجاد:تا کی میخوای از خوانواده ات قائم کنی مگه نمیدونن من به مامانم گفتم
_چرا میدونن ولی اینجا با باکس گل و... من میرم اینجا راه خروجی غیر اینجا کجا داره
_سجاد: چرا داره پاشو بریم
_نه من خودم میرم فقط بگو از کجا؟
سجاد:تنهات نمیزارم
_سجاد رو اعصاب من نرو بگو از کجا ، خداحافظ من رفتم
سجاد:مهسا وایساااا
_رفتم ، از پله های خروجی کافه زدم بیرون و رسیدم به خیابون فرعی که دم خیابون سجاد رو دیدم
سجاد:فکر میکنی تنهات میزارم بیا بریم برسونم دیره
_میخوام قدم بزنم مزاحم نشو
سجاد:جلو زهرا رو گرفتم و گفتم:واقعا من مزاحمم؟! باشه
_سجاد اعصابم خورده نمیدونم مهدی اونجاست الان هم میخوام قدم بزنم تا دعوامون نشده برو خودم تاکسی میگیرم میرم خونه
سجاد:باشه مواظب خودت باش
_همچنین، از سجاد جدا شدم و یکم تو خیابون ها قدم زدم و دیرم ساعت ۷ قبل از نرسیدن بابا به تونه باید زود توهم رو با خونه میرسوندم حوصله کل کل هاشو نداشتم سوار تاکسی شدم نیم ساعته رسیدم خونه و با کلید در خونه رو باز کردم
مامان: کجایی زهرا چرا دیر کردی؟
اتفاقی افتاده ؟
_نه مامان جونم هیچی نشده فقط داشت بارون میبارید خیابون ها ترافیک بود
مامان:باشه برو لباس هاتو رو عوض کن بیا یه چایی بخور
_باشه ممنون ، بابا اومده؟
مامان :نه نیومده هنوز
_باشه، از ورودی حیاط رفتم توی خونه و پله هارو رفتم بالا و رسیدم اتاقم لباس راحتی هامو از کمد در آوردم و پوشیدم و دراز کشیدم روی تختم که دیدم گوشی داره ویبره میره از کیفم گوشیم رو برداشتم دیدم سجاد پیام داده
سجاد: سلام عزیزدلم خوبی ؟ رسیدی خونه نگرانت بودم
_سلام عزیزم خوبم تو خوبی آره یکم پیش رسیدم خوبه نگران نباش
سجاد:مهدی اومده خونه؟
_نه هنوز نیومده تو کافه احساس کردم دید من رو
سجاد :خوب دیده باشه ، ولی نگران نباش
_باشه ، سجاد فردا مهمونی زنمو ساعت چنده
سجاد:ساعت ۴ به بعد
_وقتی داشتم با سجاد حرف میزدم دیدم صدای مهدی میاد که بلند بود سراغ من رو میگرفت
_سجاد من رفتم فعلا مهدی اومده انگار میاد اتاقم
سجاد:فعلا باشه
ادامه دارد و....
نویسنده:آیسان بانو
هدایت شده از نـٰاشناس ِسـٰاجده🤍؛
https://harfeto.timefriend.net/16935627698750
نظراتتون درباره رمان🌸
اگه بازم حمایت کنید پارت اضافی میزارم ها دو پارت اضافه😍
نیازمند به یک ادمین شرایط خاصی نداره
لینک کانال |🌱|@girlsFatimaৎ୭
پیوی @Masoomeh118
┄═🌿🌹🌿═┄
💌 شھــیـــدانه
🌷 از شهید آوینی پرسیدند: شهدا چه ویژگی خاصی داشتند که به این مقام رسیدند؟
گفت: یکی را دیدم سه روز در هوای گرم خط مقدم جبهه روزه گرفته بود، هر چه از او سؤال کردم برادر روزه مستحبی در این شرایط واجب نیست، خودت را چرا اذیت می کنی؟ جواب نداد.
🕊 وقتی شهید شد دفتر چه خاطراتش را ورق می زدم، نوشته بود: خب آقا مجید یک سیب اضافه خوردی، جریمه می شی، سه روز، روزه بگیری تا نَفس سرکش را مهار کرده باشی...!
فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
رفیق_شهیدم
💚الهی بحق زینب کبری (س) اللهم عجل لولیک الفرج💚
@sajad110j
~🕊
#تلنگرانہ
تقوا یعنے چه⁉️
تقوا یعنی اگر یڪ هفته مخفیانه
از همه ڪارهای ما فیلم گرفتند و
گفتند اعمال هفته گذشتهات در
تلویزیون پخش میشه ناراحت نشویم... :)
#آیت_الله_مجتهدی
@sajad110j
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_دوازدهم دستمو از ضریح جدا کردم و به صورتم کشیدم، رفتم بیرون. م
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_سیزدهم
فاطمه 🧕🏼
مامان با تعجب گفت:
مامان: همین الان، توی سفر کربلا؟؟؟ اونم تو این ایام؟؟؟
بعدم معلوم نیست پسره کیه و چیه... از کجا اومده...
بابا با خونسردی گفت:
بابا: کسی که حاج احمد سفارششو بکنه معلومه آدم خوبیه....
بعدم توی سفر و غیر سفر نداره که، امر خیره...
در کار خیر هم که جاجت هیچ استخاره نیست...
توی سکوت به حرفاشون گوش میدادم...
ناخودآگاه پوزخند زدم....
اون لجن آدم خوبیه؟؟؟
اصلا حاج احمد چجوری سفارششو کرده؟؟؟
دیگه به عمو احمدم نمیشه اعتماد کرد....!!!
معلوم نیست اصلا اونو میشناسه؟؟؟
اگه میشناسه چجوری خجالت نکشیده سفارششو بکنه؟؟؟؟
از روزی که توی حرم دیدمش از تعجب خوابم نمیبره...
چشمامو که روی هم میذارم مدام اون میاد جلوی چشمم...
حرکات حیوانی اون شبش یه طرف و اشک گوشه ی چشمش توی حرم یه طرف...
کدومو باید باور میکردم؟؟؟؟
اول فکر کردم اشتباه کردم اما وقتی چشم توی چشم شدیم شک نداشتم که خودشه...
و حالا با این پیشنهاد احمقانش....
دلم میخواد سر به تنش نباشه....
اما....
نمیشه با پیشنهاد حاج احمد مخالفت کرد و از طرفی...
دلم میخواد ببینمش و هرچی بلدم بارش کنم...
و بدونم دلیل کارای اون شبشو...
و دیدنش به فاصله ی کمی بیشتر از یه ماه....
توی حرم امام حسین...
باورم نمیشه....
اون اینجا چیکار می کرد؟؟؟
اصلا امام حسین چجوری همچین آدم پستی رو طلبیده؟؟؟
باید باهاش حرف بزنم....
صدای بابا منو از توی افکارم بیرون کشید
بابا: تو چی میگی فاطمه ی بابا؟؟؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
من: اگه حاج احمد میگه پسر خوبیه حتما پسر خوبیه دیگه...!!!
****
هامون 🧔🏻♂
استرس عجیبی داشتم برای رو به رو شدن با فاطمه...
حاج احمد آقایی کرده بود و به حاج علی گفته بود...
اونا هم به خاطر احمدآقا و به اعتمادی که نسبت بهش داشتن قبول کردن تا منو فاطمه باهم
صحبت کنیم و البته اونا منو بهتر بشناسن...
قرارمون این بود که توی صحن آقا روبه روی گنبد بشینیم و باهم صحبت کنیم...
جمعیت کمتر شده بود...
جایی که قرارمون بود نشستیم تا علی آقا خانوادشون بیان...
برام جالب بود...
یه جورایی مجلس خواستگاری بود تو حرم ارباب...
جالب بود برام....
همیشه تصور دیگه ای از خواستگاری داشتم اما به نظرم اون خواستگاری بهترین خواستگاری
دنیا بود...
پیش خودم هزارتا فکر داشتم...
اینکه چجوری شد به حاج احمد گفتم عاشق فاطمه ام و اونو میخوام؟
ینی من واقعا عاشقش بودم؟؟؟
نه...
پس چرا دلم میخواست باهاش حرف بزنم؟؟؟
نمیدونم...
شاید میخواستم بدونم اون شب چطوری رفته؟؟؟
یا شاید میخواستم ازش تشکر کنم که باعث و بانی این شده که حاال کربال باشم و اربابمو
بشناسم...
نمیدونم....
با اومدن حاج علی و خانوادش به احترامشون بلند شدیم و باز با تعارفشون نشستیم...
برعکس همه ی جلسه های خواستگاری حاج احمد خیلی سریع رفت سر اصل مطلب و اینطور
شروع کرد...
احمد آقا: راستش حاج علی آقا عرضم به حضور شما این آقا هامون گل ما دوست جدید منه...
تقریبا میشه گفت از روز تاسوعا و عاشورا میشناسمش...
تازه عضو هیئت شده...
با اینکه خیلی وقت نیست میشناسمش اما خیلی میشناسمش....
جوونه و جوونی کرده...!!!
اما آقا بهش لطف داشته....
طوری که بهش نگاه ویژه کرده و از این رو به اون رو شده...
حاال هم تصمیمش ازدواجه و تشکیل خانواده...
از من خواسته جای پدر و مادر نداشتشو پر کنم و از شما دخترتونو خواستگاری کنم...
هامون خودشه و خودش هیچ کسیو نداره و تا الان با اموال هنگفت خاندانشون اموراتشو
میگذرونده اما از حالا به بعد قصد داره مرد کار بشه...
البته که توی بیمارستان های محروم برای خدا کار میکرده اما مطب نداره یا اینکه تمام وقتشو
بذاره برای کار...
هامون جان با تحصیلات عالیش تو رشته ی پزشکی که تخصص قلب و عروق داره خیلی زود
میتونه مطب بزنه و دست به کار بشه...
حالا اگه اجازه بدی خودشون باهم حرف بزنن و جزئیاتو بدونن بهتره...
عقیده ی منو شما اینه که باید آسون گرفت به جوونا...
این تو و اینم هامون جوان ما....
بهش آسون بگیر...
علی آقا لبخندی زد و گفت:
علی آقا: بهتره خودشون باهم صحبت کنن...
****
فاطمه 🧕🏼
از استرس دستام یخ بسته بود و به کبودی میزد...
از بودن با اون حتی توی حرم امام حسین کنار اینهمه جمعیت هم ترس و واهمه داشتم...
ازش متنفر بودم و فکر میکردم این آدم وحشی هر لحظه امکان داره هار بشه...
با فاصله ی کمی از خانواده نشسته بودیم...
به خودم اجازه دادم نگاهش کنم...
یه شلوار کتون سرمه ای تیره با یه سویی شرت مشکی که زیپشو تا روی سینش باز گذاشته
بود و موهای سینشو به نمایش گذاشته بود....
یه زنجیر خیلی باریک نقره ای توی سینش بود که از زیر شال سیاهی که دور گردنش انداخته
بود برق میزد و خود نمایی می کرد...
موهای لَختش هر کدوم به سمتی بودن...
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•بِـسّمِاللـھِ الْـرَحمنِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
هدایت شده از حُبُّ الْحُسِین♡
1_3706433587.mp3
4.11M
من دور افتادم ازت
اما تو نزدیکی
امروزمو با تو شروع کردم
که اینجایی❤️🩹🌱
#اِمام_زَمان
ایشان یک جوان مداح و هیئتی بود...
جاذبه خوبی هم داشت و بسیاری از جوانان محل را به دور خودش جمع کرده بود. جوانانی که خانوادههایشان میگفتند اگر همراهی با حسین نبود شاید آنها به بیراهه میرفتند... 🍂
حسین به عنوان یک عنصر فرهنگی فعال ، خیلیها را جذب میکرد. فعالیتش در مسجد قمر بنی هاشم متمرکز بود. هر جوانی با ایشان برخورد میکرد جذب میشد. با جمعی از همین جوانان حلقههای صالحین را تشکیل داده بود. با جمعی از دوستان و هممحلهایها هیئتی به نام منتظران مهدی (عج) تشکیل داد و هیئت موفقی بود. من چند جلسهای رفتم و حال و هوای خالصانه بچهها واقعاً دیدنی بود...❤️
حسین در اندک فرصتی که به دست میآورد به خانواده شهدای مدافع حرم سری میزد....🍃
راوی پدر شهید
#شهیدحسینمعزغلامی
May 11
◆مقید بود هر روز زیارت عاشورا را بخواند ؛ حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت را میخواند
دائما می گفت : اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست امام حسین ؛ مشکلاتشون حل می شود .
و امام با دیده لطف به انها نگاه می کند.
#شهید_ابراهیم_هادی
@sajad110j
◆چشم به درد نخور !
◇چشماش مجروح شد
و منتقلش کردند تهـران ؛
محسن بعد از معاینه دکتر پرسید:
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟
دکتر پرسید: براچی این سوال رو
می پرسی پسر جون؟
محسن گفت:
چشمی که برا امامحسین(ع) گریه نکنه بدرد من نمیخوره ....
#شهید_محسن_درودی
@sajad110j
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرمت هرکس جدا و حرمت مادر جداست....
.
.
.
بفرستین برا مادراتون♥️
روح مادران آسمانی هم غرق در آرامش .
@sajad110j
پروانہنیستماما
سالهاستدورخودم
ميچرخمومیسوزم
"رفتنت"
درمنشمعیروشن
کردهاستانگار!🤍
#شهیدانه