چادریعنے:
داشٺنآرامشیعنۍبدانےیڪسپرداری
کھازجنسحضرتفاطمہ(س)اسٺ...
تانپوشےاشنمیفهمۍحرفمرا... ✨🌻
#حجاب
@sajad110j
درد، دل آدمی را بیدار میکند،
روح را صفا میدهد.
غرور و خودخواهی را نابود میکند؛
نخوت و فراموشی را، از بین میبرد؛
انسان را متوجه وجودِ خود میکند.
خدایا!
اگر این است خاصیتِ درد،
این شبها مرا دردی ده تا به خودآیم ...
#شهید_مصطفی_چمران🕊
@sajad110j
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•بِـسّمِاللـھِ الْـرَحمنِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
ما به کسانیکه اهل کار فرهنگی هستند
دائم میگوییم، به بعضیها تکرار میکنیم
به بعضی التماس میکنیم و به بعضیها پیغام میدهیم که آقا کارِ فرهنگی کنید
جوابِ کار فرهنگیِ باطل،کار فرهنگی حق است!
#حضرتآقا❤️
S A J E D E H _ 3 1 3
سوار اتوبوس شدم و دیدم یک دختر خانم خوش صورت و خوشگل نشسته و شالش روی شونه هاشه، آروم رفتم کنارش نشستم بعد از چند دقیقه گفتم دختر خشگلم شالت افتاده پایین ها!
دختر خیلی سرد گفت میدونم
گفتم خب نمیخوای درستش کنی⁉️ فورا گفت نه
گفتم خب موهاتو گردنتو داره نامحرم میبینه، نگاه کن اون پسرای جوون چشماشونو ازتو برنمیدارن دارن از نگاه کردن به تو لذت میبرن، هم تو هم اونا دارین گناه میکنین فدات شم!
هنوز نزدیک حرم امام رضاییم ها‼️
دختر برگشت به من نگاه کرد منتظر بودم هر لحظه شروع کنه به فحاشی و دعوا، اما یهو زد زیر گریه سرشو گذاشت رو شونم و با گریه گفت آخه شما
چی میدونید از زندگی من⁉️
صبح تاشب دوشیفت مثل سگ کار میکنم نمیتونم زندگی کنم پدرو مادرم هر دو تا مریضن، پدرم نمیتونه کار کنه و خرج خونه و درمان اونا افتاده گردن منه بدبخت! نه خواهر دارم نه برادر، دیگه نمیتونم بریدم.
۲۱ سالمه ولی مثل ۵۰ ساله ها شدم‼️
به دختر گفتم عزیزم تو سختی های زندگی به خدا توکل کن برو پیش امام رضا ع بگو به خاطر تو حجابمو درست میکنم، تو هم این خواسته ی منو برآورده کن.
دختر گفت به خدا روم نمیشه چند ساله حرم نرفتم.
همون لحظه یک خانم مانتویی متشخص و موجه سوار اتوبوس شد و روبروی ما نشست.
دختر گفت همون اطراف حرم دو جا فروشندگی میکنم ولی آخرماه کلا پنج شش میلیون بیشتر دستمو نمیگیره واقعاً خسته شدم.
گفتم با امام رضا معامله میکنی یا نه⁉️ با چشمای پر از اشک گفت آره. همینجا جلوی شما به امام رضا ع قول میدم حجابمو درست کنم ایشونم به زندگی سامان بده، الانم میشه شما شالمو برام ببندین⁉️
منم مشغول بستن شال شدم که یک دختر خانم محجبه همسن خودش اومد جلو و یک گیره ی خوشگل بهش داد و گفت اینم هدیه ی من به شما به خاطر محجبه شدنت.
شالو که بستم، گفت میشه یک عکس ازم بگیری ببینم چطور شدم⁉️
ازش عکس گرفتم همونطور که نگاه میکرد اون خانم مانتویی گفت دختر گلم اسمت چیه⁉️ دختر گفت : عاطفه
گفت عاطفه جان من پزشکم و منشی مطبم حامله است و دیگه نمیخواد بیاد سرکار. دنبال یک منشی خوبی مثل خودت میگردم بامن کار میکنی⁉️
دختر همونطور که چشماش پر از ذوق و خوشحالی بود گفت ولی منکه بلد نیستم
خانم گفت اشکال نداره یاد میگیری حقوقتم از ۸ تومان شروع میشه کار که یاد گرفتی تا ۱۰ تومان هم زیاد میشه قبول⁉️
دختر همونطور که بی اختیار میخندید گفت قبول
برگشت سمت من و محکم بغلم کرد و گفت خدایا شکرت امام رضا ع دمت گرم.
همه خانم های داخل اتوبوس درحال تماشای اون بودن و خوشحال.
من یک کیسه پلاستیکی دستم بود دادم بهش گفت این چیه⁉️ گفتم این غذای امام رضاست.
من خادمم و این ناهار امروزم بود هرهفته میبرم با پسرم و آقامون میخوریم این هفته روزی شما بود.
دوباره زد زیر گریه ولی از خوشحالی بود نمیدونست چی بگه فقط تشکر میکرد
منکه رسیدم به مقصد و باید پیاده میشدم به سرعت گوشیش رو بیرون آورد و گفت میشه یک سلفی باهم بگیریم⁉️
عکس گرفتیم و شماره منو گرفت و پیاده شدم...
دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته است گنهکار نیاید💔
خاطره زیبایِ یکی از خادمان حرم امام رضا ع در تاریخ ۹ آذر ۱۴۰۱
اللهم عجل لولیک الفرج
S A J E D E H _ 3 1 3
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_چهاردهم از تیپش کاملا میشد فهمید چجور آدمیه..... تو سکوت خیره ش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_پانزدهم
محو تماشاش بودم....
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
من: یه چرخ بزن....
دامنشو بالا گرفت و چرخید....
سفیدی پاش از زیر لباسش حسابی ول ول میکرد...
با شیطونی نگاهم کرد و گفت:
فاطمه: میپسندین آقا؟؟؟
خیره نگاهش کردم و گفتم:
من: تو فوق العاده ای دختر.....
باید اعتراف کنم خوشگل ترین دختری هستی که...
دستشو جلوی دهنم گرفت و گفت:
فاطمه: خواهش میکنم از گذشتت حرف نزن...
دستشو بوسیدم و گفتم:
من: تو خوشگل ترین دختر دنیایی....
چشمکی زد و گفت:
فاطمه: خوشگل ترین دختر دنیا چادر میپوشید که خوشگلیشو فقط خوشگل ترین داماد دنیا
ببینه...
دستش را بوسیدم وگفتم:
من: داری دیوونم میکنی خوشگل دنیا....
****
فاطمه 🧕🏼
برام عجیب بود...
چجوری تونستم در عرض چند دقیقه عاشق مردی بشم که ازش متنفر بودم؟؟؟؟
به نظر من فقط کار خدا بود و بس....
هامون از نظر من بهترین مرد دنیا بود....
مهربون و با احساس بدون کوچک ترین خشونتی...
انگار اصلا این هامون واقعا عوض شده بود و چیزی نبود که من دیده بودمش....
اون حیوون زبون نفهم کجا و هامون مجنون کجا؟؟؟
در عرض همین یکی دو روز زندگی مشترک به اندازه ی تمام دنیا بهش علاقه پیدا کردم و
وابستش شدم....
پیراهن خواب مشکی و طلایی رنگمو توی آیینه نگاه کردم...
نوری که روی پارچه ی ساتنیش افتاده بود حسابی براق نشونش میداد...
موهای سشوار شدمو گل موی مشکی رنگی زدمو به خودم نگاه کردم...
خانوم شده بودم....!!!!
یه خانوم شیک پوش....
هیچ وقت وضعیت مالیمون از حد معمولی به بالا نمیرفت...
پدرم یه کارمند ساده بود و یه آب باریک داشت...
اما اینجا و اموال هامون...
بعد از عقد یهویی و اینطوری راهی شدن خونه ی هامون خیلی ها برام حرف درآوردن که تا
چشمش به یه پسر پولدار افتاده خوب تور پهن کرده اما...
به خدا قسم که تنها دلیلم برای ازدواج با هامون این بود که فهمیدم نگاه ویژه ای بهش شده....
وقتی نگاهش کردن حتما دوستش داشتن....
و شاید به واسطه ی هامون به منم نگاه کنن....
در باز شد و با یه جعبه ی شیرینی و یه دسته گل نرگس اومد توی خونه....
با دیدنم گل از گلش شکفت و لبخند زد...
کنار گوشم زمزمه کرد...
هامون: باید اعتراف کنم خیلی دلبری بلدی...
با محبت موهامو نوازش کرد و آروم شدم...
****
هامون🧔🏻♂
پیدا کردن یه جای خوب توی ساختمان پزشکان با پولی که قصد داشتم خرج کنم کار سختی
نبود...
اولین گزینه ای که دیدم بهترین گزینه بود...
یه مطب خصوصی و باکلاس...
خداروشکر تمام مجوزات پزشکی و قانونیم ردیف بود و خیلی زود کارو شروع کردم...
دلم میخواست حالا که ازدواج کردم مثل یک مرد کار کنم و به امید دیدن زنم برم خونه...
بعد از سی سال تازه حالا زندگی برام معنی پیدا کرده بود و بهم انگیزه میداد....
فاطمه حسابی ذوق داشت از اینکه من یه متخصص درجه یکم...
و من تازه شیرینی کارمو با وجود فاطمه حس کردم...
زندگی هایی که همیشه برام مسخره به نظر میرسیدن حالا برام جالب بودن...
کار کردن مرد بیرون و کار کردن زن داخل خونه...
با اینکه احتیاجی به کار کردن نبود اما انگار تازه زندگی به جریان افتاده بود...
خوشحال بودم از اینکه هستم و خوشحال بودم از اینکه فاطمه هست....
کاش زودتر به خودم اومده بودم و کاش فاطمه رو زود تر میدیدم...
اون نگاهمو به زندگی تغییر داد...
انقدر طنازی بلد بود که یه درصد اونو دخترایی که اطرافم بودن نداشتن...
جالب بود...
با اینکه آدم تنوع طلبی بودم و هر روز با یه نفر و یه مدل اما...
فاطمه انقدر دوست داشتنی بود که هر روز برام تازگی و جذابیت بیشتری نسبت به روز قبل
داشت....
درسته که هر روز برای گذشتن نصف عمرم افسوس میخوردم اما...
با وجود فاطمه جای افسوسی برای زندگی من نمیموند....
من با وجود اون به آینده ای روشن امیدوار بودم...
****
فاطمه 🧕🏼
لازانیا رو با دقت برش زد و گذاشت داخل دهنش...
چشماشو بست و با مهربونی گفت
هامون: اووووممممم...
چیکارم کردی بانوووو......
دست مردونشو توی دستم گرفتم
با ناز گفتم:
من: نوش جونت هامونم....
چشماشو باز کرد و با جدیت گفت:
هامون: چند وقته یه فکری توی ذهنمه...
موهامو پشت گوشم زدمو با ناز گفتم:
من: چه فکری عزیزم؟
هامون: میخوام اسممو عوض کنم...
با ناراحتی گفتم
من: اسمتو عوض کنی؟؟؟ آخه چرا؟؟؟ هامون به این قشنگی.... چی میخوای بذاری؟؟؟
یه قورت از دلستر لیموییش خورد و گفت:هامون: دلم میخواد حداقل تو بهم بگی حسین...
ثواب صلوات ❢
بعد از شهادت علی خوابش رو دیدم...
بهم گفت:
اگه میدونستم این دنیا به خاطر صلوات
این همه ثواب و پاداش میدن...!
حالا حالا ها آرزو؎ شهادت نمیکردم(:
میموندم تو؎ دنیا؛
و صلوات میفرستادم...📿
#شهید_علی_موحد_دوست
برای شادی روح شهدا صلوات🌿
@sajad110j