_پسر یه بار دیگه حرف الکی بزنی، این چهارتا استخون رو توی صورتت خورد میکنم.
+بزن حاجی. کتک خوردن از حاج آقای مملکت یه سعادته که نصیب هرکسی نمیشه!
『@salam1404』 🌱
:):
_حاجی مو بِرُم؟
مو رو فرستیدن اینجه که سوال شرعی جواب بدُم و فوق فوقش شبای عملیات یه مداحی بخونُم، رزمنده ها سینه بزِنِن روحیهی رزمندگیشون قوی بره. و الّا مو که جنگ بلد نیستُم، نمیتونُم اسلحه دستُم بگیرُم. حرفا مِزِنیا!
+جنگ که بلدی نمیخِد حَج آقا... فقط یه جو جربذه و عرضه و جرئِت میخِد که معلومه شوما داری. نگران نباش خودِم بهت یاد میدِم.
_حرفا مِزِنیا آمِهدی... پس اِی سنگر فرهنگی چی مِرِه؟ نمیشه که بی متولی همینطور ولش کنُم بره. پس اجازه بده مو یه زنگ بِزِنُم پایگاه، بِگُم مسئول جدیدشو بفرستِن، بعد شما مو رو ببر خط به کشتِن بده.
+اگه بخاطر سنگر فرهنگی میگی حاج آقا، که شما نگران نبا... این سنگر یک ساله همینجور رها رفته و کسی کاری با نداشته. شمائم که اومدی چارتا پرچم سبز و قرمز اینطرف اونطرفش نصب کردی که خیالت راااااحت، کسی با پرچمات کاری نداره. اما اگه بخاطر ترس از جنگ و مین و خمپاره میگی که او داستانش فرق داره.
_ نِه سیدجان... چه تِرسی، تِرس نِدِره که... انگار چی هس مثلا، چارتا تیر و ترقه دِرکِردِنه دیِه. ولی مو نگران بُعد فرهنگی جبههاُم که بانبودِ مو، خدایی نکرده یه وقت...
+حاجی شوما نگران بُعد فرهنگی جبهه نبا... اگه قبول کنی بری، میگم بچه ها این چارتا پرچمو در بیارن با خودشون بیارن خط که بعد فرهنگی جبهه ام تضعیف نشه.
_خُ... خداپدرته بیامرزه، حالا اِی شد یه چیزی... اما مو بازم باید فکر کنُما سید... باید ببینُم اِی چارتا پرچم، کفافِ بُعد فرهنگی جبهه ره مِده یا نِه.
+ای بابا حَجی... دیر شُودِس همه دارِند میرِند... شوما تازه میخِی فکرکنی؟ بـِپِّر بالا حَجی... بپر بالا کامیون، که بِچه ها خیلی وقته منتظرِتونِند بُعد فرهنگیشونو تقویت کنی...
_ اِی بابا آمهدی شما چرا دیِه؟ ای کامیون که جا نِدِره... تازه هم رزمنده ها اذیت مِرِن، هم در شأن یه روحانی نی با این لباس مقدس، اینجوری بپِربپِر کنه...
_برو بالا حَجی نیگران نباش. قول میدَمِــدْ که نه به رزمنده ها فشار بیاد نه به شان لباس شما.
+عه... چیکاری مِری برادر من!... نرو... باشه خودم مِرِم... شما هل نِـدِه! چه گرفتاری شدیما... وای خودااااا نجا...تُم بِده، ریحانه جان حِلالُ...م کن. وای نِنِم...
_دَدَم وای حاج آقا، چی شده؟ خدا بد نده. ههههههههه
+هِرهِرهِرهِر!...
مو باز یه لحظه از شوماها غافل شدُم، نیشتون وا رَفت؟
گفته باشُما... از الآن تا خِط هرکی نیشِش وا بِرِه یه نمره منفی پیش مو دِرِه...
آخه نِ....خِند سیّدِِ خوووودا... نِخِند... تو دیگه چرا؟... تو مِثِلا باید الگوی اینا بِری، خودِت که از همه بِدتِری که...
_آخه حاجی، آب دیگه از سر سید گذشته. انقدر نمره منفی بهش دادی که رفوزه شده، واسه شهادتش دِرِه مِرِه شهریور بِــیِیْد. خخخخخخ...
『@salam1404』 🌱
●پنج نور آسمانی
" قسمت اول "
ازنجران آمده بودند با ظاهری عجیب ...
بازیورآلاتی که بسیار چشمگیر بود . شاید می خواستم بگویند : که ما خیلی از شماها بالاتریم ،نمی دانم ...🌱
من آن روز در گوشه ای از مسجد نشسته بودم . پیامبر هم در مسجد بود ، عدهای از مردم در مسجد مشغول عبادت بودند و گروهی گرد پیامبر حلقه زده بودند که آنها وارد مسجد شدند . خیلی دوست داشتن پیامبر با دیدن آنها به سوی شان بشتابند و آنها را احترام بگذارند . اما نشد ؟!
اصلا انگار پیامبر آنها را ندیدند . یکی از نجرانیها که انگار بیشتر از بقیه می فهمید سریع گروه و جمع کرد و از مسجد بیرون رفتند. من هم از سر کنجکاوی از پی آنها راهی شدم ، گویا آشنایی هم با عثمان داشتند . زیرا به دنبال عثمان میگشتند و وقتی او را پیدا کردند بعد از کمی گفت و گو عثمان به آنها گفت : گره ی کار شما پیش علی است و آنها را به نزد علی فرستاد .🍀
از دور به دنبا ل آنها کوچه های مدینه را پشت سر گذاشتیم . پرسان پرسان علی را پیدا کردند و گفتند ، که نمایندگانی از سوی نجران هستند و در جواب نامه پیامبر برای دعوت آنها به اسلام به مدینه آمدند . علی هم به آنها گفت : که باید کمی از زیورآلات خود کم کنید و با ظاهری ساده به مسجد و نزد پیامبر بروید .
من دوباره راهی مسجد شدم تا زودتر از آنها به مسجد برسم . دوست داشتم ببینم این بار چه خواهد شد؟! مدتی که گذشت ، دوباره آمدند . اما این بار خبری از آن جواهرات و لباسهای عجیب و غریب نبود . همین که وارد مسجد شدند به پیامبر خبر دادند که فرستادگانی از طرف نجران آمدهاند . پیامبر به آنها خوشامد گفتند و آنها هم خوشحال از این که میتوانستند با پیامبر صحبت کنند ، پیش پیامبر رفتند .
کمی دورتر از آنها من و چند نفر دیگر نشسته بوده ایم و به حرفهای آنها گوش می کردیم ...
می دانستم که چند روز پیش پیامبر نامهای به شهرهای مختلف اطراف مدینه که هنوز مسلمان نشده بودند فرستاده بودند . تا آنها را به مسلمان شدن دعوت کنند یا اینکه در غیر این صورت اگر می خواهند در پناه مسلمانان با دین خود باقی بمانند جزیه بدهند. حالا آنها آمده بودند ، ظاهرشان که نشان میداد نمی خواهند مسلمان شوند . حالا هم مشغول صحبت بودند . مدتی با پیامبر صحبت کردند و معلوم شد نمی خواهند مسلمان شوند و نمیخواهند جزیه هم بدهند .
آمده بودند و سر اینکه چرا شما عیسی را پسر خدا نمی دانید حرف میزدند . پیامبر هم پاسخ آنها را می داندند، ولی انگار نمی خواستند قبول کنند. 🌱
صحبتهایشان طولانی شده و وقت نماز رسید . پیامبر برای نماز برخاستند و ما هم خودمان را برای نماز آماده کردیم .
نماز در پشت رسول خدا چقدر زیبا بود. من خودم دوست داشتم تمام نمازهایم را به جماعت و پشت پیامبر بخوانم .
نماز که تمام شد گروهی از مردم از مسجد خارج شدند ، گروهی هنوز عبادت می کردند و عده ای در آن گوشه قرآن می خواندند و عدهای هم مثل من مانده بودند تا ببینند پایان کار چه خواهد شد ؟! گروه نجرانی در گفتگو بر سر حضرت عیسی همچنان اصرار داشتند که ، عیسی پسر خداست و از حرف خود پایین نمی آمدند و پیامبر هم می گفتند : همان طور که حضرت آدم از خاک آفریده شده بدون پدر و مادر، حضرت عیسی هم بدون پدر آفریده شده...🌿
کار که به اینجا کشید، پیامبر آنها را به مباهله فراخواندند . من تا آن روز از مباهله چیزی نمی دانستم .
مباهله یعنی چه ؟!
بیشتر کنجکاو شدم و جلوتر رفتم . پیامبر به آنها گفتند : حالا که این مسئله با گفتگو حل نمیشود، بیایید و زنان و فرزندان و جانهای خود را حاضر کنیم و سپس دعا کنیم و لعنت خداوند را بر دروغگویان قرار دهیم .
عجب ؟! یعنی چه ؟! پیامبر با چه کسانی می خواهند در مباهله شرکت کنند.
نجرانیان کمی به فکر فرو رفتند . چند لحظه گذشت ، آنها از پیامبر یک شب وقت خواستند تا بروند و کمی فکر کنند . آنها رفتند و من هم که مدت زیادی در پی آنها بودم به سوی خانه رفتم و در راه فکر می کردم فردا چه خواهد شد ؟!
『@salam1404』 🌱
#داستانک
قهرمان فریاد زد: ڪسے جرات مبارزه با من را دارد؟؟؟
همه ساکت شدند.
کوچکترین عضو جمع گفت: الان نیش یک ویروس ࢪا نشانش می دهم...☘
『@salam1404』 🌱
#داستانڪ
وقتی به آسمان نگاه می کرد ، گم می شد میان ابرها .
رنگ چشمانش گره میخورد در رنگ آسمان و دیگر نمی فهمیدی او به آسمان نگاه می کند یا آسمان به او ؟!
『@salam1404』 🌱
#داستانڪ
قول بده دیگر با پیراهن قرمزت به دشت نروی . گم می کنم تمام تو را در میان دشت .
موی مجعد تو ای نگار من، حالا شده تنها نشانه ای که تو را گم نکرده ام ...✨
『@salam1404』 🌱
#داستانک
چند روزی بود که گل ها تنها نبودند
و چند روزی بود که دخترک، کنار گلها می نشست و با لهجه ی شیرین خوزستانی اش، ابر ها ی سیاه را صدا می زد...
z.f
『@salam1404』 🌿
صوࢪت مادࢪبزࢪگ را محڪم بوسید. اشڪهایش ࢪا پاڪ ڪࢪد . عڪس را سرجایش گذاشت...☘
#داستانک
『@salam1404』 🌱
♡عشق
با دقت به عکس نگاه کرد رو به مادربزرگ کرد و پرسید: وای مامان جون این دختر خوشگله کیه؟ چه چشمای نازی داره، وای چه لباسهایی پوشیده چه باسلیقه!
لپهای پدربزرگ گل انداخت و جای مادربزرگ جواب داد: بیخود نبود که عاشقش شدم.
#داستانڪ
『@salam1404』 🌱
♢ࢪشـید
بهار بود که آمد. قد بلند و رشید بود. چهارشانه و با ابهت، چشمان سیاه و درشتش با آدم حرف میزد. زیبایی صورتش با چال روی گونهاش دو چندان میشد. بدون معطلی جواب مثبت دادم. پسر اولم را که باردار بودم جنگ شروع شد. حالا بعد از سی و چندسال هنوز هم چشم به راه قد رشیدش نشستم و آلبوم عروسیمان را ورق میزنم. خدا را چه دیدی شاید برگشت...☘
#داستانک (شاید)
『@salam1404』 🌱
با ذوق آلبوم را ورق میزد. به عکس عروسی ما رسید. با دقت نگاه کرد و پرسید:«این شمایی اینم بابا؟» لبخند زدم و با تکان سر تایید کردم. چشمانش پر شد:«پس چرا من نیستم؟ چرا منو نبردین عروسی؟ »
بوسیدمش:«اخه تو هنوز به دنیا نیومده بودی نازنینم!»
اخم هایش رفت توی هم:«خب عروسی نمیگرفتید اول من به دینا میومدم بعد عروسی میگرفتید که منم باشم»
#خاطࢪه (کمی تا قسمتی طنز)
『@salam1404』 🌱
♢دستہ گل
پدر با لباس خاکی از زیرزمین خارج شد. بیلچه را توی باغچه انداخت. محمد توی حیاط رفت:« خسته نباشید. گل کاشتید؟»
پدر لبخند زد:« دست گل به آب دادم. باید بری ببینی!»
محمد رفت توی زیرزمین. بدو بدو پیش پدر برگشت:« چی شده؟»
پدر دستش را شست:« خواستم بیلچه را بردارم، کوزهی پانزده سالهی سیر پخش زمین شد.»
#داستانڪ
『@salam1404』 🌱
_اووووووووووووووووووه، اینهمه خرت میره دست مارم بگیر. یه اشاره بزن به برادرت هوای مارم داشته باشه. به خدا مائم هزارتا مشکل داریم، زن و بچه یه طرف، کار و کاسبی یه طرف. به فریدون بگو یه کاری ام واسه آزادی ما بکنه راه دوری نمیره.
+ولش کن ناصر... داره مذخرف میگه. هفته پیش خرش میرفت، الآن دیگه لج کرده وایساده کنارش جایی نمیره. خودشم حالا حالاها مهمون ماست، نه فریدون نه هیچ ننه قمر دیگهای ام کاری از دستش برنمیاد. داره الکی قپی میاد. الآن دیگه داداشش با تیربرق وسط بلوار فرقی نداره.
『@salam1404』 🌱
_میترسین... هَمَتون.
+از تو؟
_نه از پوووول، پولِ زیاد، میلیارد. من اشتباه کردم تو قد این حرفا نیستی. صحبت از ده بیست میلیون پول بود معامله رو هوا جوش میخورد، هر کی یه اندازه ای داره دیگه، مثلا من خودم سه چار هزار میلیاردو شاید نفهمم ولی دویست سیصد میلیاردو میفهمم. ولی تو دیگه اندازت خیلی کوچیکه، یعنی رقم گنده میگم کلا نمیفهمی، مخت نمیکشه... نهایتا پنج شیش تا صفرو هندل کن اونم به ریال نه تومن.
_اونوقت اینا نون بازوت بوده درآوردی؟
+به بازو نیست به جیگره.
_ببین من اولش میخواستم یه جوری بزنمت، عین اسب شیهه بکشی. ولی الآن میبینم این جلز ولز زدنت از صدتا زدن بدتره.
+تو باید تا عمر داری منو دعا کنی نه که بزنی... من نبودم کجا میخواستی پنت هاوس پونصد شیشصدمتری ببینی؟
بخاطر همین یه لطفمام که شده همون دیروز باید میگفتی آره یا نه، این عقدهای بازیا چیه؟
#دیالوگفیلم
『@salam1404』 🌱