eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
1_29953093.mp3
3.16M
شهید مدافع حرم رسول پورمراد 🌷تولد : 26 اسفند 1367 🌷شهادت: 20 مهر 1394 🌷محل شھادت: حلب، سوریه 😔 @SALAMbarEbrahimm
: "حسين الله كرم"،اكبر نوجوان ابراهیم کارهای عجیبی را انجام مي‌داد که هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خیلی بین بچه‌ها مطرح بود. یکبار در تهران باران شدیدی باریده بود و خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند نفر از پیرمردهائی که می‌خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند که چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید، پاچه شلوار را بالا زد و با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد. @SALAMbarEbrahimm 📚برگرفته از کتاب سلام برابراهیم
☘ در حیرتم از "خلقت آب" 🌹اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب می گردد. اگر با آتش تماس بگیرد، آن را خاموش می‌کند. 🌹اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آن را تمیز می کند. اگر با درخت همنشین شود، آن را شکوفا می کند. 🌹اگر با آرد هم آغوش شود، آن را آماده طبخ می کند. اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد می شود. 🌹دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده وتأثیرپذیر است، ودرتنهایی مرده و گرفته است. 🌹با یکدیگر بودن های تان را قدر بدانید
! 🌷فرمانده قرارگاه نجف پرسید: «جوان ریش خرمایی کیه؟ گفتيم: «مسئوول اطلاعات و عملیات، یه اعجوبه ایه توی کار اطلاعات.» و از او خواستم گزارش آخر رو بده. مقابل نقشه ایستاد و انگشت روی جاده ی زرباطیه به بدره گذاشت. و.... 🌷....و مفصل گفت که: فرمانده تیپ عراقی کی میاد و کی می ره و حتی اینکه تا کجا اونو با سواری می آرن و بقیه ی مسیر رو تا خط با جیپ و نفربر فرماندهی. فرمانده قرارگاه باورش نمی شد که علی و بچه هاش ظرف یک ماه، خطوط سه و چهار عراق را هم شناسایی کرده باشند!!!! 🌹خاطره اى از شهید علی چیت سازیان
اما آخ نگفت😔 شهید سید_مرتضی_آوینی: حسین_خرازی نشست ترک موتورم. بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش می سوخت. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد! من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را بر می داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش! جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد! و همین پدر همه ی ما را درآورده بود! بلند بلند فریاد می زد: خدایا! الان پاهام داره می سوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی! خدایا! الان دست هام سوخت! می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم! نمی خوام دست هام گناه کار باشه! خدایا! صورتم داره می سوزه! این سوزش برای امام زمانه! برای ولایته! اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت! آتش که به سرش رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. لااله الا الله، خدایا! خودت شاهد باش! خودت شهادت بده آخ نگفتم! آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت: خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟ ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی؟ زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. *تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد. @SALAMbarEbrahimm 🌹رفقا شهدا خیلی به گردن ما حق دارن، نکنه بجای بودن فقط باشیم... ❤️شادی ارواح طیبه ی شهداصلوات
کانال کمیل
🌷 #افلاکیان_خاکی🌷 🌹شهید محمود کاوه🌹 ...گفت : « برای طراحی ادامه عملیات » سه چهار ساعتی گذشت ، نیا
🌷افلاکیان_خاکی🌷 🌹شهید محمود کاوه🌹 💠 خستگی ناپذیر ( فاطمه عمادالاسلامی - همسر شهید ) یکبار نشنیدم که او بگوید خسته شدم ! بابت آن همه زحماتی هم که می کشید هیچ چشم داشتی نداشت . من حتی ندیدم وقتی را برای مرخصی در نظر بگیرد . هر وقت می آمد مشهد ، دنبال تدارکات و جذب نیرو بود . روزها می رفت سپاه و کارهای اداری را پیگیری می کرد . شب ها هم که می آمد خانه ، تا دیروقت با دوستانش جلسه می گذاشت . تازه وقتی آن ها می رفتند ، تلفن زدن های محمود به جبهه شروع می شد . از پشت جبهه هم نیروها را هدایت می کرد . وقتی هم که فرصت بیشتری داشت مطالعه می کرد تا برای سخنرانی هایی که این طرف و آن طرف داشت آماده شود . او دائم دنبال همین کارها بود . هیچ وقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم . یا با او به دیدن اقوام برویم . نمی دانم خدا چه در وجود این انسان قرار داده بود که اصلا خسته نمی شد . یکبار بعد از اینکه مدتها تو جبهه مانده بود ،آمد مرخصی . بعد از ظهر بود حدود ساعت چهار ، خوشحال با خودم گفتم :« حالا که آمده حتما چند روزی می مونه و می تونم از سپاه مرخصی بگیرم و تو خانه بمونم .» همان شب حاج آقای محمودی از دفتر فرماندهی سپاه مهمانی داشت . چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت کرده بود . من هم دعوت بودم . محمود که آمد به اتفاق رفتیم منزل آقای محمودی . بیشتر مسئولین سپاه آمده بودند ‌. خیلی کم پیش می آمد که این تعداد دور هم باشند . هر کدامشان بنا به کار و مسئولیتی که داشتند دائم تو جبهه ها بودند . مردها یک جا و زن ها اتاق دیگری بودند . از جمع فقط دو سه نفر را می شناختم و بقیه را تا به حال ندیده بودم و نمی شناختمشان . زود باهم انس گرفتیم و تا سفره را پهن کنند ، از هر دری صحبت کردیم . نیم ساعتی بعد از شام آماده رفتن شدیم . تو حیاط به حاج آقا محمودی گفتم : آقا محمود را صداش بزنین بگید که ما آماده ایم . حاج آقا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت : « مگه شما خبر ندارید ؟» گفتم : چی رو ؟ گفت : رفتن آقا محمود را یک آن فکر کردم اشتباه شنیدم . گفتم : کجا رفت ؟ چرا به من چیزی نگفت ؟ چند تا از خانم ها که تو حیاط بودند . کنجکاو شده بودند که محمود کجا رفته و اصلا چرا خبرم نکرده . آقای محمودی که فهمید من از رفتن محمود بی اطلاعم گفت : داشتیم شام می خوردیم که از منطقه تلفن زدن بهش کار فوری داشتن ،گوشی رو که گذاشت پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه . باورم نمی شد که هنوز نیامده راه بیفتد طرف کردستان . نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه . دست خودم نبود . آخر چهار پنج ساعت بیشتر از آمدنش نگذشته بود . دفعه بعد که آمد مشهد با اعتراض گفتم : شما که می خواستی بری ، حداقلش چیزی بهم می گفتی ،بی خبرم نمی گذاشتی . در جوابم گفت : اینقدر وقت تنگ بود که حتی نتونستم برای خداحافظی معطل بشم . بعد ها که فهمیدم عراق تو منطقه والفجر ۹ پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می رفت ،به او حق دادم . ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب کاوه معجزه انقلاب @salambarebrahimm
! 🌷افسر نزار جدی بود. از آن سنگ‌ دل‌ ها. از کنارشان رد می‌ شد که حاج‌ آقا از صف بیرون آمد و گیوه‌ ای که بچه ‌ها بافته بودند؛ داد دستش. تعجب کرد پرسید: این چیه؟‌ 🌷حاج‌ آقا گفت: هدیه است برای شما. چند لحظه‌ ای مکث کرد نگاهی به حاج ‌آقا انداخت و نگاهی به گیوه، دستش را بالا آورد احترام نظامی گذاشت و بیرون رفت.... 🌹خاطره اى از سيد اسرا مرحوم سيد على اكبر ابوترابى
-عباس! +جونم داش حسن... -اون رو میبینی تو ... +اره -امسال اومده بود پیشمون؛ . خیلی قسمم داد که حاجتشو بدم... کلی کرد ... حالش خوب بودا... ولی ببین الان ... ببین جون حسن... ببین چطوری میره تو خیابون... به خدا خیلی هواشو دارم من... ولی انگار گاهی خودش نمیخواد... . تازه تو ندیدیش چه جور عکسایی میزاره از خودش... کلی میبینن عکساشو... . یعنی واقعا خودش نمیفهمه دنیای مجازی فرقی نداره با واقعی؟ یعنی واقعا نمیفهه ما تو دنیای مجازی هم کنارشیمو می بینیمش؟ یا اینکه خودش دلش نمیخواد خوب بشه؟ . . +اره حسن جون... یادمه که اومده بود... اصن این هیچی ... اون رو میبینی... اوناهاش... اونم امسال پیش من بود... حالا برو ببین تو فضا مجازی چه جوری با صحبت میکنه... تو فضای مجازی چه کارا که نمیکنه... منم همه کار کردم واسشاا... ولی گاهی نمیتونه ... کم میاره ... . . میفهمم چی میگی ... همه اینا که میگی منم زیاد دیدم... ولی گاهی میارن... این نَفسِشون پدرشونو درآورده... اما حسن جون اگه ما هم ولشون کنیم... کیو دارن اینا؟ کجا برن اگه سال به سال پیش ما نیان... از کی بخوان؟ . من هر وقت یکی از این بچه هارو میبینم؛ جای نا امید شدن میگم ایندفعه بیشتر هواشو دارم... این دفعه بیشتر کمکش میکنم... . . -اره عباس... حق باتوئه... حالا ما که هیچ... گاهی که دل رو میشکونن خیلی قلبم میگیره...😔 . پاشو... بیا بریم پیش بقیه بچه های ... با اونام صحبت کنیم اینارو بیشتر داشته باشن... +باشه اصن این با خود ارباب صحبت میکنیم... . . . شهید سید مرتضی آوینی: عالم محضر شهداست؛ اما کو که این حضور را دریابد... @SALAMbarEbrahimm
بسیجی،خوش تیپ،ورزشڪار،هیئتے، مسجدے،جوان،دست به خیر،دانشجو وبالاخره #شهید...❤️ 21 مهر... داداش بابک تولد 26 سالگی و اولین تولد آسمانیت مبارکت باشه❤️🌹 #شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس🌹 شهید مدافع حرم از گیلان #به یادتیم... #به یادمون باش...🌸🍃 @SALAMbarEbrahimm
هدایت شده از ﷽
تكوير - عبدالباسط.mp3
3.01M
شبتون آروم با نوای قرآن که آرامش بخش دل هاست❤️
هدایت شده از ﷽
4_5861755551511217110.mp3
4.82M
تو حال و هوام ، می باره چشمام... نگاهت رو نگیر نگاه تو دنیامه😔 @SALAMbarEbrahimm
🌷گفتم: «كجا برادر؟» گفت: «با برادر فلانى كار دارم.» گفتم: «لطفاً سلاحتون را تحويل بدهيد.» گفت: «الله اكبر!» 🌷....گفتم: «يعنى چى؟» گفت: «ما مسلح به الله اكبريم.» بعد هم زير زيركى خنديد....
🍃مقام معظم رهبری : مهم‌تر از عبور از سیم خاردار دشمن ‌، عبور از سیم خاردار نفس انسان است که انسان به ‌ظاهر آن را دشمن هم نمیداند و دوست حساب می کند. @salambarebrahimm
...شب که پلک هایم رفت روی هم، ام را در آورد. برای که بلند شدم، خندید و گفت: خانوم اینجوری نگیریا، حلقت رو در بیار و دستت رو بشور ... دور انگشتم (زیر حلقه) نوشته بود: . گفتم: وای سعید من اینو چطوری کنم؟ ... 🌷
آدم‌های واقعی، لباس‌های واقعی، اسلحه‌های واقعی و حتی ناهماهنگی و بی‌نظمی واقعی اما مصمم، مقتدر، پای کار.. @salambarebrahimm
🌹 نادرمهدوی و داستان انهدام بزرگترین اسکورت دریایی تاریخ در سال های پایانی جنگ، خلیج فارس برای ایران بسیار ناامن شده بود؛ عراق خیلی راحت کشتی ها و سکوهای نفتی ایران را می زد. کویت بخشی از سرزمین، و عربستان، آسمانش را در اختیار صدّام قرار داده بودند. فرماندهان عالی رتبه سپاه، جریان عبور آزاد و متکبّرانه ناوهای جنگی آمریکا و نیز سایر کشتی ها و شناورهای تحت حمایت این کشور را به عرض امام (ره) رسانده بودند. حضرت امام (رض) فرموده بود: «اگر من بودم، می زدم.» همین حرف امام، برای سردار شهید مهدوی و جانشینش سردار بیژن گرد و نیز همرزمان آنها کافی بود تا خود را برای انجام یک عملیات مقابله به مثل و اثبات این موضوع که با همّت و رشادت دلیرمردان ایران اسلامی، خلیج فارس، چندان هم برای آمریکایی ها و نوکرانشان امن نیست، آماده سازند. اولین کاروان از نفتکش های کویتی آن هم با پرچم آمریکا و اسکورت کامل نظامی توسّط ناوگان جنگی این کشور در تیرماه سال ۱۳۶۶ به راه افتادند. در این بین، دولت آمریکا عملیات سنگینی را در ابعاد روانی، تبلیغی، سیاسی، نظامی و اطّلاعاتی جهت انجام موفّقیت آمیز این اقدام انجام داده بود. در این کاروان، نفتکش کویتی «اَلرَّخاء» با نام مبدّل «بریجتون» حضور داشت که در بین یک ستون نظامی، به طور کامل، اسکورت می شد. این نفتکش، در فاصله ۱۳ مایلی غرب جزیره فارسی، در اثر برخورد با مین های کار گذاشته شده توسّط سردار شهید مهدوی و یارانش، منفجر شد به طوریکه حفره ای به بزرگی ۴۳ متر مربّع در بدنه آن ایجاد گردید. در پی این حماسه ،مرحوم حاج سید احمد خمینی، به مهدوی می گوید :که دل امام را شاد کردید.
💠 اوایل جنگ بود و مرزها دست عراق بود. در ارتفاعات گیلان غرب بودیم با حسرت به ابراهیم گفتم : یعنی میشه مردم ما راحت از این جاده عبور و به شهر خودشون برن؟ ابراهیم هادی گفت : چی میگی! روزی میاد که از همین جاده مردم ما دسته دسته به کربلا سفر می کنند! #شهید_ابراهیم_هادی #اربعین
▪️در گوشه ی خرابه، کنار فرشته‌ها با ناخنی شکسته، ز پا خار می‌کشد ▪️دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح بر روی خاک، عکس علمدار می‌کشد..😔
نگاهش به توست.. مبادا غافل شوی و گناه کنی! مبادا ادعای عاشقی کنی و دلش را به درد آوری! نگاهش به توست.. مراقب کارهایت باش!
هدایت شده از سلام برابراهیم
4_5823223617487373485.mp3
13.65M
@salambarebrahimm یا رقیه(س) دین و دنیام بانوای: مدافع حرم السلام علیک یا رقیه بنت الحسین(س)
تنھا ڪسانی شهید مےشوند ڪہ باید قتـلگاه رقم زد «باید ڪُشتــ» را ، را ، دلبستگیـ را غــرور را آرزوهاے دراز را ، هوس را
کانال کمیل
@salambarebrahimm یا رقیه(س) دین و دنیام بانوای: مدافع حرم #شهید_حسین_معزغلامی السلام علیک یا رقی
گنجینه ی عشق است دلِ خونِ رقیه عالم به فدای دلِ محزونِ رقیه آنقدر که در طالعِ او اشکِ غم افتاد شد وردِ لبِ ما اَنا مجنونِ رقیه!
کانال کمیل
بسیجی،خوش تیپ،ورزشڪار،هیئتے، مسجدے،جوان،دست به خیر،دانشجو وبالاخره #شهید...❤️ 21 مهر... داداش بابک
جا نمی شود این خندہ هــا در قاب هـیچ پنجرہ ای خندہ هـایت ، تمام دوربین هـا را عاشق ڪردہ است . . . #بسیجی_مدافع_حرم #شهــید_بابڪ_نوری @SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #شهید_مهدی_قاضی_خانی 💐✍به روایت همسر‌ قسمت:1 م
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 2 مهدی و فاطمه هر دو اهل روستای قاضی خان همدان بودند و نسبت فامیلی دوری داشتند. اما دست تقدیر خواست نسبت دور آنها بیشتر از این حرف‌ها نزدیک شود. مدتی بود خانواده مهدی به شهرستان قرچک از توابع همین پایتخت هزار رنگ مهاجرت کرده بودند که 13 سال پیش شرایط خانواده فاطمه خانم هم ایجاب کرد به این شهرستان بیایند. این دو خانواده سالها از هم بی خبر بودند تا اینکه شد آنچه باید می‌شد. می‌خواستم گواهینامه رانندگی بگیرم. به همین دلیل در یک آموزشگاه ثبت نام کردم، پس از مدتی مربی‌ام گفت راستی یک آقایی هم فامیلی شما اینجا هنرجو است. پرسید با هم فامیل هستین؟ چون آقا مهدی را ندیده بودم، گفتم: والا خبر ندارم. بعد از مدتی همدیگر را اتفاقی دیدیم و شناختیم. فکر می‌کنم یک هفته بعد از اولین دیدار ما بود که با خانواده‌اش صحبت کرد بیایند خواستگاری. آن موقع تازه از سربازی برگشته بود و حدود 20 سالش بود. هنوز کاری هم پیدا نکرده بود اما اصرار داشت ازدواج کند. یادمه در مراسم خواستگاری پدرم از او پرسید درآمدتان از کجاست؟ این درحالی بود که پدرش هم به او گفته بود من نمی‌توانم کمکی در مخارج زندگی بهت بکنم. اما آقا مهدی ایستاد و گفت من روی پای خودم هستم و از هر کجا که باشد نانم را در خواهم آورد. ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃