شخصیت مورد علاقه اش در میان فرماندهان جنگ ، جاوید الاثر
احمد متوسلیان بود . دو تا نقطه ی تلاقی با ایشان داشت .
یکی خط شکنی و خدشه ناپذیری در رسیدن به هدف . دیگری
دشمنی با رژیم صهیونیستی . برای حمایت از مردم مظلوم
فلسطین دو سه بار کمپین راه انداخت . برون مرزی هم فکر
می کرد . ایمیل گروهی از فعالان سیاسی مسلمان را در آمریکا
و اروپا داشت . دست کم در دو سه مقطع جریان سازی
حسابی ای کرد . هنوز کسی از این دست سناریوهای آقا
مصطفی خبری ندارد .
🌷شهید مصطفی احمدی روشن🌷
کانال کمیل
ظهور؛ اتفاق می افتد مهم این است که ما کجای این ظهور باشیم... شهید مصطفی احمدی روشن 🌷 یادش با #صلوا
💠از کار ابایی نداشت . در زمان تحصیل مدتی پستچی بود .
نامه رسانی خوابگاه را قبول کرده بود . از همان اول خرجش
را از گردن پدر برداشت . حتی اگر توی فضای شوخ خوابگاه
بهش می گفتند ((پت پستچی)) ، فقط می خندید ! استقلال مالی
برایش اینقدر مهم بود .
شهید مصطفی احمدی روشن🌷🕊
«ما که نمی توانیم بوق بسازیم، چطور می خوایم هواپیما بسازیم؟»
به مصطفی برخورده بود. شرکتی که برای ایران خودرو قطعه تولید میکرد، بوق هایش تست استاندارد بین المللی را جواب نمیداد. می خواستند از آفریقای جنوبی یک خط تولید دسته دوم بخرند. این ها را یکی از دوستانمان گفت که تازه آن جا کار گرفته بود. همان دوستمان واسطه شد و رفتیم پیش رئیس شرکت، گفتم بگذارد ما هم روی پروژه بوق کار کنیم. با اصرار راضی شد، اما جدی نگرفتنمان.
چهارم عید برگشتیم تهران. قرار بود برایمان هتل رزرو کنند. رفتیم شرکت، دیدیم خبری نیست. مدیرعامل هم رفته بود مسافرت. گفتم «مصطفی ولش کنیم بریم.» گفت: «نه، حالا که تا اینجا اومدیم.»
روزها می رفتیم کارخانه و شب ها بر می گشتیم خوابگاه. غذا نان و تخم مرغ می خوردیم یا نان و شیره انگور که از شهرمان آورده بودم. شوفاژخانه خوابگاه تا بعد تعطیلات بسته بود. شب با سه تا پتو تا صبح می لرزیدیم.
چهار پنج روز مو به مو خط تولید را بررسی کردیم تا گیر کار را فهمیدیم؛ ابعاد قالب را با بوق یکی گرفته بودند. از قالب که در میآمد، خودش را ول میکرد. تا قبل از سیزدهم عید کارمان تمام شد. با ابعاد درست تست زدیم و سه چهار نمونه تحویلشان دادیم، رفت ساپکو و همه تایید شد.
جای ده میلیون پاداشی که قولش را داده بودند، نفری 300 هزار تومان برایمان چک کشیدند. مصطفی همان را هم نمی گرفت، می گفت: «ما برای پول این کار را نکردیم.»
🌹شهید مصطفی احمدی روشن🌹
کانال کمیل
ظهور؛ اتفاق می افتد مهم این است که ما کجای این ظهور باشیم... شهید مصطفی احمدی روشن 🌷 یادش با #صلوا
معرفی از ما تحقیقات بیشتر از شما
کپی تمام مطالب کانال با ذکر #صلوات حلال است
#نان
🌷تمام فکر و ذهنم جبهه بود، آخر هر کسی که برمی گشت از خاطرات شیرین جبهه می گفت و قند توی دل من آب می شد. خلاصه قرار شد یک هفته بعد به جبهه برویم.
🌷صبح اول وقت بی بی گفت: "احمد برو نان بگیر." و من هم خوشحال با بچه های به طرف نانوایی رفتیم. البته قبل از آن کیف و وسایل سفر را زودتر از خانه بیرون برده بودم. بی بی می گفت: "دیدیم ٧ شد نیامد.... ١٠ شد نیامد.... ١٢ شد نیامد.... این احمد آمدنی نیست!!"
🌷چند ماهی از حضورم در منطقه می گذشت که زنگ زدم و گفتم: بی بی جان من منطقه هستم با اجازه هنوز نان نخریدم....!
راوی: رزمنده ى دلاور سید احمد موسوی
منبع: سايت دانا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
f1f30fad76eb2be6bbe0b42e1fe250053e1e3e68.mp3
907.2K
@salambarebrahimm
🔸از کربلا که برگشتی خودتو تحویل بگیر!
🎙 #حجت_الاسلام_پناهیان
گمنام:
آسمونی بشیم
میشه روی زمین هم آسمونی شد
البته به شرط اینکه.....راهت رو مستقیم بری
مستقیم......تا افق
همونجایی که؛ آسمونیها به زمینیها.....
سلام میدن
4_5868326301718282392.mp3
15.91M
@salambarebrahimm
#مناجات_باشهدا
امان از زمونه گرفتار دردم
لیاقت نداشتم که دورت بگردم
#سیدرضا #نریمانی
اومد کنارم نشست و گفت: حاج آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمایید
عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت: اسمش عبدالمطلب اکبری بود
زمان جنگ توی محله ی ما مکانیکی می کرد و چون کر و لال بود ، خیلی ها مسخره اش می کردند
یه روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش " غلامرضا اکبری "
عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت " شهید عبدالمطلب اکبری "
ما تا این کارش رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن
عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره اش می کنیم و بهش می خندیم ، بنده خدا هیچی نگفت
فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشتهاش رو پاک کرد.
بعد سرش رو انداخت پائین و آروم از کنارمون پاشد و رفت... فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش
10 روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردند
جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و مسخرش کردیم
وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود
نوشته بود:
" بسم الله الرحمن الرحیم "
یک عمر هر چی گفتم به من میخندیدند...
یک عمر هر چی میخواستم به مردم محبت کنم ، فکر کردند من آدم نیستم و مسخرهام کردند...
یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام امام زمان عج حرف میزدم ...
آقا خودش بهم گفت: تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد...
📌راوی: حجت الاسلام انجوی نژاد
📚منبع: هفته نامه صبح صادق ، شماره ۵۴۰
🌸 میخوام چند جمله خطاب به امثال خودم بنویسم:
به فرموده ی قرآن عزیزِ خدا شدن ، به تیپ و قیافه و خوشگلی و خوش تیپی و پول و موقعیت اجتماعی نیست، به تقواست:
إِنَّ أَكرَمَكُم عِندَ اللَّهِ أَتقاكُم(سوره حجرات /آیه۱۳)
ای مردم! ... گرامیترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست...
پس مراقب باشیم از قافله ی بنده های عزیزِ خدا جا نمونیم...
نکنه از کسانی که توی دنیا شرایط سختتری برای بندگی خدا دارن ، جا بمونیم...
چه بسا افرادی که در دنیا با درد فقر همراه هستند، با اعمال خوبشان به خدا رسیده ؛ و افرادی که در دنیا مشکلی ندارند، از خدا دور بمونن...
و اینجاست که باید گفت وای به حال جاماندگان...
بسیجی خامنه ای بودن
از سرباز خمینی بودن سخت تر است
و صد البته شیرینی بیشتری هم دارد...
ما نه امام را دیدیم
نه شهدا را
با این حال
هم پای امام مانده ایم
هم میخواهیم شهید شویم
به این فکر میکنم
این شانه ها
تا به کی تحمل این بار مسئولیت را خواهند داشت؟
و این قلب تا به کی خون دل خواهد خورد؟
میدانی؟
غربت بسیجی های خامنه ای را
تنها آغوش مهدی(عج) تسکین خواهد بود...
5_6104964452673651528.mp3
16.54M
@salambarebrahimm
#مناجات_های_نیمه_شبی
به یاد شبهای رمضان
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط میفرمود:
بطری وقتی پر است و میخواهی خالی اش کنی، خمش میکنی.
هر چه خم شود خالی تر میشود. اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی میشود.
دل آدم هم همین طور است، گاهی وقتها پر میشود از غم، از غصه،از حرفها و طعنههای دیگران.
قرآن میگوید: "هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها، خم شو و به خاک بیفت." این نسخهای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: "ما قطعا میدانیم و اطلاع داریم، دلت میگیرد، به خاطر حرفهایی که میزنند."
"سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن"
سوره حجر آیه ۹۸...
#وای_به_حال_ما_كه_شهدا_را_نشناختیم....
🌷«علی محمد» به حاج احمد کاظمی نامه ای نوشت و روی پاکت هم نوشت که؛ «در فلان تاریخ نامه را باز کنید.» حاج احمد هم نامه را نگه داشت و به یکی از همرزمان خود سپرد که زمان باز کردن نامه را به او یادآوری کند. از این اتفاق پنج، شش ماهی گذشت و عملیات کربلای چهار شروع شد. روز موعود فرا رسید و آن را به حاج احمد یادآورى کردند.
🌷حاج احمد نقل مى كند: "در ساعت های اوج عملیات، در حالی که حدود نیمه شب بود ناگهان به فکر نامه افتادم و به سراغ آن رفتم. همین که نامه را باز کردم متوجه شدم «علی محمد» در آن نوشته: «من به شهادت رسیده ام و طلب حلالیت دارم.» بلافاصله با بى سيم موقعیت «علی محمد» را جستجو کردم و متوجه شدم دقایقی پیش ایشان به شهادت رسیده است...."
🌷در دیدار خانواده شهیدان اربابـی با مقام معظم رهبری، حین تعریف کردن این داستان برای ایشان، تمام چهره ی رهبری قرمز شده بود و بغض کردند. وقتی حرف ها تمام شد، آقا عکس را دیدند و پرسیدند: «کدامیک از این شهدای بزرگوار بود؟» عکس «علی محمد» را نشان دادند، پرسیدند: «او چند سال داشت؟» گفتند: «بیست و دو، سه سال !!!» ایشان با ناراحتی گفتند: «وای به حال ما كه شهدا را نشناختيم....»
🌹شهید «علی محمد اربابی»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
مستشار نظامی بود اما با توجه به روحیه ای که داشت کار فرهنگی هم انجام می داد. می گفت: دوست دارم یه کار مثل کار شهید چمران انجام بدم.
فکرهای نو در کنار اخلاص باعث گل کردن کارهایش می شد. چند مدرسه را به صورت آزمایشی انتخاب کرده بود و به وضعیت آموزشی و بهداشتی دانش آموزان رسیدگی می کرد.
لوازم التحریر و محصولات بهداشتی و ورزشی برایشان تدارک دید.
از چند دندانپزشک قول گرفته بود که اوضاع دهان و دندان بچه ها را سر و سامان دهند.خانواده های بی سرپرست و فقیر را شناسایی کرده بود و از طریق دوستان عرب ماهانه کمکشان می کرد تا هم احتیاجاتشان رفع شود و هم عزتشان حفظ شود.
این کارش حسابی سروصدا کرد.
خانواده ها همه مشتاق بودند او را ببینند. مدیران چند مدرسه هم تقاضای اجرای این طرح را در مدارسشان داشتند. فکر می کردند یک تیم قوی و چند نفره پشت این ماجراست غافل از اینکه او تک و تنها همه چیز را مدیریت می کرد...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ