eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
861 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه آرامش ... ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
تمام اروپایی‌ها باید بدانند کہ مادر امام زمان ما یڪ اروپایی است؛ چرا تاکنون این خبر را بہ آنها نرسانده‌اید؟!
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌شصت‌و‌‌دوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ طاهره‌خانم صدایم را شنید و بلند گفت: _چهارده‌تا سکه مبارکه. خودش به جمع شور داد و دست زدند. عموی علی‌آقا رو به بابا کرد. _آقای نیک‌نام اگه اجازه بدین یه محرمیت خونده بشه تا بیشتر آشنا بشن و ان‌شاالله بعد از آزمایش عقدشون باشه. بابا برگشت طرف ما؛ تأییدیه که گرفت رو به عموی آقا دکتر کرد و گفت: _ما حرفی نداریم ولی این محرمیت به این معنی نیست که همه‌ چی تموم شده، برن باهم دو دو تا چهار تا کنند ببین هم کفو هم هستن یا نه! آقای دکتر ساکت بالاخره به حرف آمد. _مطمئن باشید جناب‌ نیک‌نام. این محرمیت صرفاً برای آشنایی هست و منطور دیگه‌ای توش نیست. بابا قبول کرد. به افراد نگاه انداختم. خالهٔ دکتر سریع از جا بلند شد و دست زیر بازویم انداخت. لبخند بزرگ و خوشحالی روی لب‌هایش داشت. _پاشو عزیزم بیا کنار علی بشین خوشگل خانم. سرخ شدم. لرزان قدم برداشته و روی مبل سه نفره‌ای که علی‌آقا رویش نشسته بود با فاصله نشستم. حس کردم طرف راستم داغ شد... قلبم توی دهانم‌ می‌زد. یعنی الآن قرار بود من محرم و همسر دکتر بشوم؟! وای خدایا؛ باورم نمی‌شود!! _آقای نیک‌نام با اجازه‌تون زنگ‌بزنم یکی از رفقا که خطبه رو بخونن. بابا تکیه‌اش را گرفت و دست روی سینه گذاشت. _اختیار دارین بفرمایین. خانم‌ها به جنب و جوش افتادند. میز عسلی رو به رو را کمی خلوت کردند و دسته‌گل را روی آن گذاشتند. صدای حرف‌زدن محمود‌آقا با پشت خطی‌اش می‌آمد. برگشت و نگاهی به ما و تدارکات حاضر انداخت. _حاجی همه چی آماده‌ست. جلو آمد و خم شد. گوشی را روی اسپیکر گذاشت و روی میز. بلند رو به حاج‌آقا گفت: _صداتون رو می‌شنون بفرمایید. خشی در خط افتاد و صدای گرمی از آن بلند شد. _سلام می‌کنم خدمتتون، عرض تبریک دارم این روز مبارک رو ان‌شاالله زیر سایهٔ آقا امام زمان باشین. خب مهریه و مدت رو معلوم کردین؟ بابا خیلی سریع جواب حاج‌آقا را داد: _سلام‌ حاج‌آقا یک ماهه با یه نهج‌البلاغه. _خیلی هم عالی. خب پس من بخونم؟ استرس تک‌تک سلو‌ل‌هایم را در بر گرفت. دستم می‌لرزید و عرق می‌کرد. ضربانم بالا رفته بود. من؛ داشتم همسر جناب دکتر می‌شدم! جمع ساکت شد و ناظر؛ ناظر برای پیوند مقدس دو نفر که به میمنت این جملات عربی محرم‌ترین محرم روی زمین بهم می‌شدند... چه عجیب! _بسم الله الرحمن الرحیم النکاح سنتی فمن رغبة... قرآنی مقابلم باز شد و صدایی گرم در گوشم طنین انداز. _قرآن بخونید استرس‌تون برطرف میشه. تیله‌های دو دو زنم روی لغات گردید. زیر لب آرام زمزمه می‌کردم که با آن صدای بم زیر گوشم شروع کرد به خواندن. زمان برایم ایستاد. در آن فاصلهٔ کم؛ صوت بم و مردانه؛ عطری که در هوای نفس‌هایمان مخلوط شده بود‌‌... از من و تو داشتیم، ما می‌شدیم! _زَوَّجتُ مُوکِّلَتی حلما مُوَکَّلی علی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ عَلی... پونه زیر گوشم نجوا کرد: _بگو قَبلتُ. قرآن را بوسیدم و سر بلند کردم. چشمان مامان می‌لرزید و سیبک گلوی بابا. لبخند مطمئنی زدم و آرام زمزمه کردم: _قَبِلتُ.... ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌شصت‌و‌سوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ "فصل عین" صدای کِل کشیدن و بعد کف زدن بلند شد. جرئت سر بلند کردن نداشتم. عزیز اولین نفری بود که جلو آمد و روی گونه‌ام بوسه نشاند. _به پای هم پیر بشین! به علی هم دست داد و من را به او سپرد. _جان تو و جان این دردونه! علی هم پسر مؤدب و خوبی بود و فقط چشم گفت‌. هنوز به خودم اجازهٔ چرخاندن و دیدن مرد تازه محرم شده‌ام را نداده بودم. تبریکات از خانم‌ها شروع و به آقایان ختم شد. مامان با دیدهٔ اشکی و شانه‌های لرزانی من را در آغوش کشید و با همان حال علی را قسم داد که مراقبم باشد... دستش از پشت دور گردنم پیچید. _مبارکت باشه رفیق جون جونی! چرخیدم و پونه را یک‌دفعه در بغل گرفتم. این کار را برای تخلیهٔ هیجانم نیاز داشتم. _واییی پونه! زیر گوشم آرام پچ زد: _خب حالا انقد ضایع نباش دیگه! الان میگن شوهر ندیده‌ای. واسه همین بغلت کردم. احساسی‌ترین لحنم را که می‌توانستم به کار بردم. _ممنونم پونه واسه خاطر همه چی! با دستش را مشت کرد و به کمرم زد. _اشکم در اومد آه! از خودم فاصله‌اش دادم و پر حرص گفتم: _کوفت؛ احساسم بهت نیومده. چشم‌هایش را مل‌ملی کرد و به پشتم اشاره. _احساساتت رو برای اون خرج کن نه من. لبم را گزیدم و "بیشعور"ی در طبق اخلاص برایش فرستادم. با خنده بازویم را گرفت و به طرف بقیه برگرداند. طاهره‌خانم لبخندزنان با جعبهٔ کوچکی در دست، به من نزدیک شد. بدنش را چرخاند و جعبه را دست علی داد. _دست عروست کن پسرم. لپ‌هایم اناری شد. داغ کردم و زانوهایم لرزید‌. زیر چشم‌های مشتاق حضار، علی‌ انگشتر طلا را از جعبهٔ سرخش بیرون کشید. طرح حلقه شبیه خوشهٔ گندم بود. انگار در گره‌هایش خوشبختی ما را بسته بود.... دست‌های علی در قربت و نزدیکی دستانم بود و لحظه‌ای فقط لحظه‌ای طول کشید تا با لمس پوست دستم جرقه‌ای در من زده شود.... برقی ولتاژ قوی از تک تک ذره‌های ساختهٔ بدنم رد شد و تنم را لرزاند. تلاقی گرمای وجود او و زمستان من! عجب منظره... دستان ظریفم که در زمختی و مردانگی آن گم شده بود... متعجب سر بلند کرد. آرام لب زد: _چقدر سردی!! برایش مفرد شده بودم!! لب‌هایم باریک خندید. یک خندهٔ متزلزل با عمری کوتاه‌. حلقه‌ را آرام داخل انگشتم انداخت و من را مالک شد... مالک و جسم و جانم! شش دونگ من را به نام خودش زد و من هم او را... ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
10.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پدر و مادرای ما انقدر عاشق هم بودن به هم نگاه میکردن خدا بهشون بچه می داد😂 ╭♥️ ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رحمت قشنگ خدا برای تهرانی ها ☺️☺️ ⛈☔️🌧 میدانستی با هر قطره ی باران فرشته ای بر زمین فرود می آید آن موقع است بهترین زمان برای استجابت دعا چون زمین پرشده از فرشته های خدا هر وقت باران میبارد دلم میخواهد زیر باران قدم بزنم مگر در سال چند بار باران می بارد.دوست دارم خیس خیس شوم زیر باران خدا . چقدر زیباست این نعمت باران چقدر لذت بخش است نگاه کردن به بارانت چقدر گریه ی آسمان به دل مینشیند چقدر دلم باران میخواست 🌱 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🔆سرمایه‌ی محبت زهراست دین من من دین خویش را به دو دنیا نمی‌دهم..♥️ -یا‌زهرا- ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
🔅الان که بارونه باید تو بهشت میبودیم😍 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : رضوان بدون اینکه چیزی بگه فقط گریه می‌کرد ، دیگه نمیدونستم باید چکار کنم ؛ وقتی سکوتِ درهم آمیخته با گریه هاشو دیدم و صدای اذان تو گوشم پیچید ، نا امید بلند شدمو رفتم به سمت اتاق و سجاده مو پهن کردم ** _ مریم جان ... مریم ؟؟؟؟ چشمامو باز کردم و به راضیه نگاه کردم بیا عزیزم گوشی رو بگیر ، آقا وحیده با زحمت بلند شدم ، بدنم خشک شده بود و گردنم درد گرفته بود بعد از نماز سر سجاده اونقدر نشسته بودم که همونجا خوابم رفت _ ممنون _ خواهش میکنم همونطور که دستم به گردنم بود سلام کردم _ سلام چطوری آبجی خوبی ؟ چه سوالی بود ، واقعا معلوم نبود چقدر داغونم ؟ وقتی صدایی ازم نشنید گفت : هر چی دیروز بهت گفتم بیای خونه ی ما که نیومدی ماهم دیگه با علی قرار گذاشتیم امروز بیاییم اونجا _ امروزو فردا احتمالا نباشم _ کجا می‌خوای بری ؟ _ مشهد ... امیرحسین فردا عمل داره دارم دیوونه میشم می‌خوام زمان عملش پیش امام رضا (ع) باشم _ ای بابا ... کی رسیدی بلیط بگیری ؟ _ نگرفتم هنوز باید ببینم میشه چارتری پیدا کنم و بعد از ظهر بریم ، بچه ها رو هم می‌خوام ببرم _ مدرسه شون چی ؟ _ هیچی ... دو روز نرن چیزی نمیشه _ خودم برات پیدا میکنم چون وسط هفته ست پیدا میشه _ باشه دستت درد نکنه داداش حدود ساعت ۶ بود که به همراه بچه ها و وحید و فریده و سمیرا رفتیم مشهد هر لحظه ای که میگذشت و به زمان عمل نزدیک میشد انگار راه نفسم بسته تر میشد و دلم بی تاب تر ، همینکه رسیدیم بچه ها رو سپردم بهشون و رفتم حرم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : هوا سرد بود و با اینکه دلم می‌خواست تو حیاط صحنه انقلاب سر جای همیشگیمون روبروی گنبد طلا بشینم اما نتونستم و رفتم زیر زمین و خدا می‌دونه تا اذان صبح چی کشیدم و چقدر دعا خوندم و با حضرت درد دل کردم نزدیکی‌های اذان به نماز شب ایستادم ، به همراه هق‌هق‌هایی که هر چند لحظه میون زمزمه‌هام بی اختیار خودش رو جا می‌کرد بالاخره با هر مصیبتی بود فکری که چندین ساعت بدجور به تمام وجودم چنگ مینداخت رو تو قنوت نماز وتر بدون اینکه بخوام رو زبونم جاری شد _ خدایا ... اگر در صلاحشه که الان بره ... راضیم به رضای خودت دیگه سیل اشکی بود که بی‌اراده روی صورتم جاری شده بود و خدا منو ببخشه ... عوض اینکه برای ۴۰ مومن دعا کنم سراسر قنوتم طلب مغفرت برای امیرحسینم بود و بس حلالش کردمو بی‌مهریشو و داغی که با جدایی به دلم گذاشته بود رو به تموم خوبی‌هاش بخشیدم ، به تموم محبت‌های بی‌دریغش ، به تموم روزای خوبی که برام ساخته بود ، به تمام ناز کشیدن‌ها و ناز خریدن‌هاش ، به تموم همراهی‌هاش زمانی که بابا بزرگ رفته بود و به تموم صبوری هایی که تو اون شرایط به خرج داد تا آروم آروم به زندگی برم گردوند اونقدر برام خوب بود که این چند سالِ کوتاهِ بودنش برای تمام عمرم کافی بود ؛ اونقدر از محبتش روحمو سیراب کرده بود که هیچ وقت احتیاج به محبت دیگه‌ای نداشته باشم آره ... من با عشقی که تو دلم زنده نگه می‌داشتم ثمره‌های زندگیمونو اون طور که خودش می‌خواست تربیتشون می‌کردم با نفسهای بریده به سجده افتادمو خدای خودمو شکر کردم که بهم این فرصتو داد که باهاش طعم واقعی عشق رو تجربه کنم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️مادر ؛ به تپش‌های دل حیدر ما رو تنها نذاری محشر ... استوری_مداحی |محمدحسین پویانفر . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🍃 ⇠فــــٰـاطــِـــمیہ 🏴 ⇠⇠آغــٰـــاز یـِــــک¹ قـــــصّہ ⇠⇠⇠بنـــٰــام" تنَهــٰـــایےعـــلّےﷺ" ســـت.. 🍃