🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part120
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
آرمان خیلی سریع و بیتعارف از ماشین پایین آمد. جلوتر از آن دو راه رفتم و کلید انداختم.
موقع سوار شدن در آسانسور، علی اشاره کرد من تک بروم؛ خودش و آرمان دور بعد میایند.
از خدا خواسته جلوتر رفتم.
وقتی طبقهٔ مورد نظر رسیدم، سریع بیرون زدم و در.
جوابم را نمیدادند.
دندان بهم ساییدم. دوباره در زدم و خفه گفتم:
_بابا منم باز کنید تنهام.
در باز شد و قیافهٔ پکر سوگند.
گردن کشید در سالن.
_پس کو علی؟
_پایینه داره میاد. بجنبید سریع.
مامان و بابا؛ طاهره خانم سریع در جایگاهشان قرار گرفته و من و پونه کنار در منتظر.
آقا مازیار هم با کیک منتظر ایستاد.
وظیفهٔ بمب کاغذی هم افتاد گردن سوگند...
چراغ هنوز روشن بود.
با چشمهای درشت به سوگند نگاه کردم.
_چراغ!!!
لامپ را تند خاموش کرد که صدای آسانسور آمد. هیجان زده به در خیره شده بودم و قوطی برف شادی را در دست جا به جا میکردم.
علی در نیمباز را باز کرد.
_چرا چراغا خاموشه؟
حلما؟
همین که صدای بسته شدن در آمد. سوگند چراغ زد و بمب را ترکاند. هول شده برف شادی را زدم که یکراست رفت توی چشم علی!!
همه باهم یکصدا جیغ زدیم.
_تولدت مبارک!!!!!
صدای دست بعدش که خانه را لرزاند.
علی با دستش برفها را از روی چشم و ابرویش کنار میزد و با حیرت به ما نگاه میکرد.
فکر کنم یادش رفته بود که امروز؛
به زمین هدیه داده شده بود...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part121
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
چشمهای علی دور چرخید.
لبهایش متعجب خندید، نگاهش گرد بود و تحیر در رفتارش معلوم.
تیلههایش قدرشناسانه روی من افتاد.
مامان طاهره جلو رفت و زودتر از همه دست در گردن علی انداخت و گردن پسرش را بوسید.
علی خم شده و دست مادرش را بوسه زد. چشمهای دریایی سوگند، پر از آبهای لرزان بود.
مازیار وسط فیلم هندی پرید.
کیک را با آن عکس رویش مقابل علی برد.
تا نگاه علی به کیک افتاد، برق از سرش پرید.
چشمان گرد و نابود شدهاش روی من نشست.
اسمم را ناله زد.
_حلما...!!
حضار بلند خندید.
آرمان از روی شانهٔ علی گردن کشید و کیک را دید زد. با دیدن عکس کیک، پقی زیر خنده زد.
_دُکی آخه این عکس!!
یعنی قشنگ حلماخانم با لودر از روت رد شد.
صدای خندهٔ جمع خانه را برای بار دوم لرزاند.
علی زار نگاهم میکرد.
هفتهٔ پیش که برای مراقبت پیشم آمده بود، پایین تخت از خستگی خوابش برد. منم حوصلهام سر رفته بود، روی صورت علی شکلک گذاشتم که یکیش ملوس و بامزه بود.
خیلی ناز شده بود علی، همان را روی کیک گذاشتم.
خودم را ملوس کردم و به علی نگاه.
مازیار با خنده به علی تنه زد.
_راستش رو بگو دعواتون شده که اینطور تلافی کرده؟
مامان طاهره سرخ شده بود از خنده.
بابا خودش را وسط بحث انداخت.
_ولی خیلی ناز شدی دکتر!
آرمان باز مزه پراند.
_دیگه دکتر شاهکار دختر خودتونه، شما تعریف نکنید کی بکنه؟
حوصلهٔ پونه سر رفته بود.
زیر گوشم پچ زد:
_چرا سرپاییم؟
خب بریم بشینیم.
حرف دل پونه را مامان زد.
_خونهمون جا نشستن دارهها!
بریم بشینیم دیگه.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part122
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ عسلی"
دست علی را گرفتم.
از جمعیت جدایش کردم و با ببخشیدی سمت اتاق کشیدمش.
_چیشده حلما؟
در اتاقم را باز کردم و علی را داخل انداختم.
_بیا اینجا.
لباسی که برایش اتو زده بودم را از روب تخت برداشتم. چرخیدم و مقابلش گرفتم. حدسم درست بود، آسمان آبی، به دریای چشمهایش میآمد!
_چه جیگر شدی علی!
بلند خندید.
_خوشگل خوشگل حرف میزنی خانم!!
روی ابرویم را خاراندم.
_دیگه برای همچین جنتلمنی که کلی دورش حوری ریخته، بایدم از این کارا بکنم...
ابرو بالا انداخت.
_حوری؟
لبهایم را غنچه کردم و آرام دگمههای لباسش را باز.
زیر نگاه علی، شمار نفسهایم بازرسی میشد!
_هوم.
اون پرستارای رنگ و وارنگ و میگم.
با انگشت تلنگری به پیشانیام زد.
_ای بابا، چه فکرایی میکنی، ما حوری تک رنگ خودمون رو به حواریون رنگینکمونی ترجیح میدیم!
آخه این حوری خانم ما، با منم تک رنگه!!
نه هزار رنگ...
چشمانم را گرد کردم و تحسین.
_بهبه عجب جملهای، کمرم رگ به رگ شد.
اینو بذارم بیوم؟
انگشت شصت و اشارهاش را بهم چسباند و گفت:
_صد در صد!
راستی آتیش پاره، این چه عکسی بود رو کیکم گذاشتی؟
آبرو و حیثیتم رفت!!
زبانم را برایش درآوردم و پیراهن را از تنش.
زیرپوش آستیندار از زیر تنش بود.
_بله، تا شما باشی دیگه خانمت رو سر پل ول نکنی بری!!
گرد گرد نگاهم کرد.
_تو هنوز اون قضیه یادته؟!
ابرو بالا انداختم و کشیده گفتم:
_بَعلَم!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳
☄حنا خانوم آموزش دسر های راحت و آسون یلدایی رو شروع کرده دوستان عزیزم بیایید ببنید چه کرده ، همه رو دیوونه کرده 🤪😁
🍭🍰این راحت ترین دسری که میتونین درست کنین بدون فر بدون همزن
خیلی سریع آماده میشه
بیسکوییت پتی بور ۱۰۰ گرم یا ۱ بسته
کره آب شده ۷۰ گرم
ژله آلوئه ورا ۱ بسته
آب جوش ۱ لیوان
بستنی لیوانی وانیلی ۱ عدد
ژله توت فرنگی ۱ بسته
آب جوش ۱ لیوان
دنت توت فرنگی ۱ عدد
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا کفش منو بدون دریافت پول واکس میزنی؟ 😔
.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ایران و سوریه از دید کاربران عرب و پاکستانی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
14.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⬅️ #رهبر_انقلاب: من به شما عرض میکنم به حول قوهی الهی گسترهی مقاومت بیش از گذشته تمام منطقه را فرا خواهد گرفت
📍 مقاومت این است، جبهه مقاومت این است: هرچه فشار بیاورید محکمتر میشود، هرچه جنایت کنید، پرانگیزهتر میشود. هرچه با آنها بجنگید، گستردهتر میشود و من به شما عرض میکنم به حول قوهی الهی گسترهی مقاومت بیش از گذشته تمام منطقه را فرا خواهد گرفت.
🟢 آن تحلیلگرِ نادانِ بیخبر از معنای مقاومت خیال میکند که مقاومت که ضعیف شد، ایران اسلامی هم ضعیف خواهد شد و من عرض میکنم به حول و قوهی الهی، به اذن الله تعالی، ایران قوی مقتدر است و مقتدرتر هم خواهد شد. ۱۴۰۳/۹/۲۱
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1070
اینا اینجا چی میخوان ؟؟؟!!!
دوباره صدای آیفون بلند شد گوشی رو برداشتم و گفتم : بله ؟
_ سلام دخترم مهرآذرم
_ سلام ، خوبید آقای مهرآذر ، اتفاقی افتاده ؟
_ اتفاقی که نیفتاده ، اومدیم چند دقیقهای مزاحمت بشیم ، راهمون میدی؟
_ اختیار دارید بفرمایید
درو زدم و نگاهی به پذیرایی کردم ، سریع دویدم سمت مبل ها و کوسنا رو مرتب کردم و بالشت و پتویی که روی مبل بودو جمع کردم
اسباب بازی بچهها گوشه ی سالن پخش و پلا افتاده بود ؛ روی میز ناهارخوری هم که پر بود از برگه های خودم بود
_ به درک که این شکلیه ، حداقل نمیگن ی تماس قبلش بگیرن
تا لباس مناسب پوشیدم و چادر سر کردم چند دقیقهای طول کشید ، وقتی رفتم تو حیاط هنوز دم در ایستاده بودند ، با دیدن دسته گل و شیرینی تو دستهای سروش مهرآذر کار سختی نبود فهمیدن اینکه برای چی اومدند
رو بهش دادم به کفن خودش ...
لا اله الا الله ... مثل اینکه حالا حالاها باهاش داستان دارم
جلو رفتم و بدون اینکه به سروش مهرآذر نگاهی بندازم با پدر و مادرش احوالپرسی کردم
_ خانوم مهرآذر: به به چه حیاط سرسبز و قشنگی دارید
_ ممنون چشماتون قشنگ میبینه
من که زیاد نمیرسم ، بچهها خیلی علاقه دارند به گلکاری و سبزکاری ؛ براشون بذر و گل میخرم خودشون مراقبت میکنند منم گاهی وقتا برسم کمکشون میکنم
_ چه عالی واقعا قشنگه ، اینطور نیست سروش جان
_ بله همینطوره ، خانم صبوری واقعاً خوش سلیقه هستند
چشمی گردوندمو حرفشو نشنیده گرفتم و راهنماییشون کردم به داخل
وارد که شدیم گفتم : بفرمایید من الان خدمت میرسم
گل و شیرینی رو گذاشت روی میز کنسول کنار در ورودی و نشستند
و من گوشیمو از روی ناهار خوری برداشتمو رفتم آشپزخونه ، کتریو آب کردم و زدم به برق
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1071
کلافه دستی به صورتم کشیدم ، فکر کردم که الان دقیقا باید چه غلطی بکنم
به سرم زد که حداقل با آقا میثم تماس بگیرم ، چون هر چی باشه نونی بود که اونا تو دامنم انداخته بودند
برای همین رفتم تو حیاط خلوت پشتی آشپزخانه و درو آروم بستم و زنگ زدم به میثم
_ سلام زن داداش یادی از ما کردید
_ سلام ... آقا میثم من اگه وکالتتونو قبول کردم فقط به خاطر شما بود و آقا مجتبی چون گفتید کل سرمایهتونو گذاشتید ؛ منم وظیفه خودم دونستم که هر کاری برای خانوادم از دستم بر بیاد انجام بدم
_ چی شده اتفاقی افتاده؟
_ خدا رو شکر دادگاه تموم شد ، شما هم به خواستتون رسیدید اما گویا تازه مصیبت من شروع شده
_ چی شده زن داداش ، کی مصیبت درست کرده
_ کیو میگم ؟ یعنی اینقدر براتون سخته درکش که نمیفهمید کی دردسر درست کرده ؟
_ سروش ؟
نفسمو با حرص خالی کردم و گفتم : آقا میثم کی رفته به گوش این رسونده که ما جدا شدیم ؟
_ این چه حرفیه میزنی زن داداش ، به نظرتون ما همچین آدمایی هستیم ؟؟؟
_ نمیدونم ... الان مغزم کار نمیکنه اما خواهشا همین الان بیا خونه ی ما شر اینا رو از زندگی من کم کن
_ شر کیا رو ؟؟؟
سروش اومده اونجا ؟؟؟
_ آره ... بلند شده با پدر و مادرش با گل و شیرینی اومده خونه ی من
_ چکار کرده ؟؟؟!!!
اونقدر بلند گفت که چند نفر که اطرافش بودن پرسیدن چی شده میثم ، مشکلی پیش اومده ؟
با حرص اما با تن صدای آرومی که نشنوند گفتم : غلط اضافه بر سازمان ... تو رو خدا همین الان بیاید اینجا ، بهشون بفهمونید قوز بالا قوز رو مشکلات من نشن ، در ضمن با آرام بیاید من حوصله ی حرف و حدیث بعدشو ندارم
_ غلط کرده بی همه چیز تا چند دقیقه دیگه اونجام
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢