eitaa logo
سلام بر آل یاسین
22.9هزار دنبال‌کننده
844 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
۱- دیدید گفتم ، پس دل خون ، مثل امیرحسینمون بوده و هست و خواهد بود😆 🤣🤣 ممنون گل بانووو جان شما لطف دارید ، الهی آمین ، انشالله عشق پاک نصیب تمومی مجردهای خوب کانالمون❤️❤️❤️
ای جانممممممم، دوست خوب کنکوری هم داریمممم 😍😍😍 عزیز دل ، امشب نمیرسم ، فردا انشالله ی پارت هدیه میفرستم ولی قول بده بعدش بشینی سر درسات . خب 😉😉❤️❤️❤️ شرمندم هنوز کامل نیست 🙈🙈🌺🌺
ممنونم از دعای قشنگتون 🙏🙏 چشم ،یادم رفته بود حتما استیکرو میزارم ، خدا نکنه حالتون بد باشه ،سلام که به حضرت دادید بنده ی حقیرو هم دعا بفرمایید ❤️❤️ بزرگواری دوست خوب و با معرفت 🌷🌷🌷
۱- 😐😐 ۲- قبلا توضیح دادم چهار چوب اصلیه داستان واقعیه ولی چون تغییراتی برای جذابیت داستان روش اعمال شده نمیتونم بگم صد در صد واقعیه از قبیل سن بچه ها ، اسامی مستعار و روند صحنه های رمانتیک و غیره ۳ - دیگه چییییییی ؟؟؟؟🤭🤭 من میگم ف ...... شما تا کجا ها که نمیرید 🤣🤣🤣🤣🤣
✨واقعے‌خوب‌باش‌طوری‌که بعد‌ازدواجت‌مجبور‌نباشی‌خطت‌رو‌عوض‌کنی یا‌یه‌عده‌رو‌بلاک‌کنی‌و‌التماس‌کنی‌پیامت‌ندن... می‌گیری‌که‌چی‌میگم؟! 👌آدم پاڪ هم تو مجردیش آرامش داره هم توی متاهلی روابط حرام تو هرسنی بدجور ارامش ادمو به فنا میده😑 🔥 قشنگی های زندگی تو اخرالزمان 🤩 همه ما یک مبارزیم 😎🤺 یکی که همیشه در حال جنگ با دشمنِ اصلیشه 👊🏽 👍🏽
به به ، خانم پرستار هم داریم 🤩 خدا رو شکر که با رنج عشق حالتون خوب میشه ، انشالله که هیچ وقت غم و غصه نداشته باشید که بخواید فراموشش کنید🙂🙂🌱🌱
بله حق با شماست ، این مشکلیه که واقعا در دوران نامزدی وجود داره و هوشیاری طرفین بخصوص خانومها رو می‌طلبه منم با شما هم عقیده هستم ، اما این واقعیتی هست که برای اغلب جوونای ما در دوران نامزدی اتفاق میفته هر چند به اشتباه قصد من از بیان رویدادهای این رمان بیان اتفاقات مطلقا درست نیست و چه بسا بعدها با رویدادهایی مواجه بشید که شاید اصلا قبول نداشته باشید ولی برای این زوج روزگاری اتفاق افتاده🌺🌺🙏
✨💫 ~ ~💫✨ https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/5 قسمت اول رنج عشق👆 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/120 قسمت 40 رنج عشق👆 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/396 قسمت 80 رنج عشق👆 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/1149 قسمت 120 رنج عشق👆 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/2283 قسمت 160 رنج عشق👆 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/2955 قسمت 180رنج عشق👆 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/3588 قسمت 200 رنج عشق 👆 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/4422 قسمت 220 رنج عشق 👆 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/5472 قسمت 240 رنج عشق 👆
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°• 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : سرراه به تعداد همه بستنی گرفت وقتی رسیدیم ماشینو پارک کرد و با هم پیاده شدیم و از صندلی عقب بستنی ها و گوشت چرخ کرده رو که خریده بود به همراه ساک کوچولویی که برای بچه ها آورده بود برداشت با همه سلام و احوالپرسی کردیم و با روی باز ، رضوان و آقا حامد تعارفمون کردند که داخل بشیم ساعت ۱۰ صبح بود و صبحونه میخوردند ، با هم نشستیم روی مبل و خانمی که بعدا متوجه شدم یکی دیگه از خاله هاشه با روی خیلی مهربونی گفت : - تبریک میگم خاله جون انشالله که خوشبخت شید ، پیر شید به پای هم - امیرحسین : ممنون خاله جان - مریم خانوم خیلی دوست داشتم ببینمت دخترم ؛ دوم عید که همگی اومده بودند منزل ما خیلی ناراحت شدم که نیومدی اما بعد که فهمیدم هنوز عقد نکردید و دیدم عذرتون موجهه! - امیرحسین : انشالله بعد از عقدمون هر وقت فرصت کردیم بیایم اصفهان اول خونه شما میایم خاله - حتما ؛ خوشحالم می کنید - دایی مرتضی : بفرمایید که خوب موقعی رسیدید - امیرحسین : ممنون ما صبحانه خوردیم شما بفرمایید - رضوان : بیا داداش بشین که مریم جونم روش بشه بشینه سر سفره تعارف نکنید دیگه - آقا حامد : چایی برامون آوردو گفت: - بفرمایید اینم چایی به ناچار سر سفره نشستیم - امیرحسین : بچه ها کجان؟ - مجتبی : دیشب خیلی دیر خوابیدیم الان همشون خوابند - میثم : چه خبره امیرحسین این همه گوشت واسه چی آوردی ؟ - میخوام امروز برای همه ی کباب مشتی درست کنم - میثم : نه بابا ....مگه بلدی ؟ - آره یکی از دوستام عالی درست میکنه ، چند بار وردستش شدمو یاد گرفتم - میثم : ایول... این حامد که دو روزه اینجا به ما گشنگی داده بلکه تو سیرمون کنی ! - حامد : ای چشمتو بگیره میثم ، همین دیشب جوجه بهت دادم - میثم : اون که قبول نیست کلی ازمون کار کشیدی - امیرحسین : امروزم باید پا به پای من کار کنی - میثم : ای بابا نخواستیم ، آرام بلند شو بریم ، اینجا فقط زورشون به من میرسه امیرحسین : امروز میخوام همه تونو به کار بکشم احسان (شوهر راضیه) : راضیه ، این همه ، داداشم داداشم میگردی بیا خودتم امروزشم تحمل کن - رضوان : خودم قربونش میرم چی فکر کردید ، داداشم برای اولین باره که پاشو اینجا گذاشته باید هرچی میگه ، رو چشمتون سریع انجام بدید. 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
. ای کاش امروز ، ی جوری این زبون جاری جون کار نکنه ، تا این حال خوش چند روز اخیرشون خراب نشه ،نه ؟؟؟ گناه دارن خب 😊😊 عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : خلاصه بین صحبت هاشون یکی یکی بچه ها از خواب بیدار می‌شدند و میومدند امیرحسین خودش رفت دنبال بچه ها و بیدار شون کردو آوردشون پایین زینب با دیدنم نشست تو بغلم و امیر محمد هم کنارم نگاه همه رو روی خودم کاملاً حس میکردم گرچه باهم صحبت میکردند اما احساس میکردم که تموم توجهشون به سمت ماست سعی کردم به خودم مسلط باشم و به روی خودم نیارم زینب شروع کرد به تعریف کردن این چند روز با شیرین زبونیهای خاص خودش ، چند دقیقه ای که گذشت سفره ای برای بچه ها مجدد انداخته شد زینب : خاله با ما میای صبحونه بخوری - من خوردم عزیزم ، ولی میام کنارتون میشینم سر سفره نشستیم و برای زینب ی لقمه گرفتم و دیدم امیرمحمد هم داره به ما نگاه میکنه ، برای اونم ی لقمه ی بزرگ گرفتم و دادم دستش ، اول با تعجب بهم زل زد ولی بعد با لبخندی ازم گرفتو تشکر کرد - امیرحسین : آبجی اگه میتونی چهار - پنج تا پیاز بزرگ برای من رنده کن با گوشتا بردار بیار بدیم به این آقا میثم گل تا حسابی ورزش بده - حامد : آره امیرحسین ، ی کم کار کنه بلکه زبونش کوتاه بشه صحبت هاشون مجدد داغ شد و نفس راحتی کشیدم ، تو دلم از امیرحسین تشکر کردم که با حرفاش حواس جمعو پرت میکرد تا رو ما زوم نکنند گوشه ی سالن سه چهار تا بچه که هنوز نسبت هاشونو نمیدونستم نشستند و بساط نقاشی پهن کردند - زینب : خاله مریم اونا به ما نمیدن نقاشی کنیم - چرا ؟ - میگن وسایلمونو خراب می کنی ، من داشتم با پاستل مبینا نقاشی میکردم که شکست ، بعدش ازم گرفت و دیگه نداد بهم بلند پرسید : بچه ها منم بیام نقاشی؟ - نه تو نیا ، وسایلمونو خراب می کنی - راضیه : بچه ها به زینب و امیرمحمدم بدید نقاشی کنند دیگه یکیشون گفت عمه مامانم تازه اینا را برامون خریده خرابش می کنند امیرحسین که متوجه بچه ها شد گفت : بهم زنگ میزدید براتون میاوردم - امیر محمد : چند بار به آبجی رضوان گفتم زنگ بزنه ، نزد - رضوان : عه ... ببخشید داداش اونقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت - مجتبی : من رفتم که بخرم براشون ولی این اطراف مغازه ای باز نبود ، اگر باز بود هم این جور چیزا پیدا نمیشه که اینجا یعنی اگه امیرحسین حواسش به بچه ها نباشه خواهر و برادراش اصلاً حواسشون نیست؟؟؟ خب اگه برای بچه های خودشون این لوازم قشنگو میخرند خیلی براشون سخت میشه که دو تا هم اضافه بگیرن بدن دست این دو تا بچه ؟؟؟ با صدای یکی از بچه ها به خودم اومدم - امیرمحمد تو بیا ، به تو میدیم - امیر محمد : وقتی به زینب نمیدین منم نمی خوام و بغض ته صداش کاملاً واضح بود - بیا بریم زینب ، همین امروز با داداش برمیگردیم خونمون ، دیگه نمیمونیم اینجا 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110