❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1084
بعد از کلی حرف زدنو بازی کردن با بچه بالاخره همشون رفتند
میخواستم لایحه جدیدمو بنویسم اما امیر هادی حوصلش سر رفته بود و نمیزاشت ؛ مجبور شدم کلی براش نقاشی بکشم و اونم دست و پا شکسته رنگ کنه
دلم سوخت خیلی کم میتونستم براشون وقت بزارم ، فقط گاهی میتونستم پارک ببرمشونو اونجا غذایی دور هم بخوریم ، البته گاهی کلاس نقاشی هم براشون میزاشتم چه تو پارک چه خونه اما محدود به همینا میشد ، وقتی نمیموند تا بیشتر کنارشون باشم
موقع خواب که بچه ها با گوشی خاله تماس تصویری گرفتند ، بهشون گفتم رختخوابشونو تو پذیرایی بندازند و بعد شروع کردم به قصه گفتن
اونقدر حرف میزدند و شلوغ بازی در میآوردند که هادی هم سر وجد اومده بود بالاخره بعد از کلی مصیبت خوابیدند و من مجبور شدم تا ساعت ۲ شب بیدار بمونم و کارای عقب افتادمو انجام بدم
حوالی ساعت ۱۱ بود و داشتم آرای وحدت رویه ی جدید که پرینت گرفته بودم رو میخوندم که دیدم رضوان وارد اتاق شد
_ سلام مریم جان چطوری ؟
_ سلام ممنون ، شما الان نباید سر کار باشی ؟
_ نه دیگه امروز نرفتم به خودم مرخصی دادم ، صبح رفتم خونتون صبحونه رو با بچهها خوردم جای امیر هادی خیلی خالی بود ، ی دفعه دلم براش اونقدر تنگ شد که سر از اینجا درآوردم
_ خوش اومدی ، هادی هم خیلی حوصله ش سر میره بخصوص اینکه نظر آقا حامد این بود که اتاق خصوصی باشیم تا بچه بد تر از کسی مریضی نگیره و داستان بشه
_ ای جانمممم ... خب حامد راست گفته ، از کی خوابه ؟
_ ده دقیقه ای میشه
_ خب چه خبرا ؟
_ میبینی دیگه اوضاع منو تعریف کردنی نیست
_ میگم مریم ی سوال داشتم
_ بگو
_ چرا هادی رو بیمارستان کودکان نبردی ؟ اونجا دکترای خیلی خوبی داره
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401