❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت698
علی : واقعا بچههای آروم و خوش اخلاقین اما چشمت روز بد نبینه میثم ، رو دور گریه که میافتند دیگه باید نذر سفره حضرت ابوالفضل کنیم تا ساکت بشن
اینو گفت و یه دفعه صدای جیغ امیر مهدی بلند شد
بچه میثم با ماشین کوچولوش زده بود تو سرش
_ علی : یا خدا شروع شد
امیرحسین سریع از تو روروئکش بلندش کرد و بردش تو حیاط تا آرومش کنه
_ امیر حالش خوبه ، طوریش نشده ؟
_ نه عزیزم خوبه نگران نباش برو پیش مهمونا آروم که شد ، میایم
برگشتم تو پذیرایی که آرام گفت: شرمندم مریم جان حواسم نبود که نزدیک امیر مهدی شده
_ این حرفا چیه عزیزم بچه است دیگه ، طوری نشده خدا رو شکر
_ امیرعلی : عمو جایزهها رو باز کنیم ؟
طفلیا از ذوق کادوهایی که براشون آورده بودند نمیرفتن تو حیاط بازی
_ عمو احمد : بله عمو جون این مهمونی مهمونی شماست ، بیارید باز کنید بلکه دیگه برید ی ذره بازی کنید ، خسته شدید از بس نشستید بغل کادوها
بچهها کادوهاشونو باز میکردنو من تموم فکرم به وحید بود که تو ورزشگاه بعد از برد بچهها پریده بود وسط و بغلشون کرده بود و انگار فقط من بودم که دیگه جایی تو دلش برام پیدا نمیشد
با دست زدن همه به خودم اومدم و برق شادیو تو چشمای پسرامون دیدم و از ته دل خدا را شکر کردم که برامون این شادی رو رقم زده بود
این برد برای امیر محمد خیلی لازم بود ؛ انگار اعتماد به نفسشو تازه پیدا کرده بود و نقطه آغازی شد برای پیشرفتش
***
_ سلام آقای مهرآذر میتونم چند لحظه مزاحمتون بشم ؟
_ کارتون واجبه؟
_ از نظر من بله
_ بفرمایید در خدمتم
و اشاره کرد به اتاقش
وارد اتاقش شدیم که دیدم برادرش (معاون شرکت) و پسرش (مدیر مالی) شرکت هم هستند
_بگو دخترم
_ اگر جلسه دارید من ی زمان دیگه مزاحم بشم
_ نه دخترم گفتی کارت واجبه بگو منتظرم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401