❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت704
از اعتماد به سقف ترنم خندمون گرفت
_ اشکال نداره اون احتمالات نادر پای من ، شما تلاشتونو بکنید
_ من ی مهلت دو ماهه از عَموم گرفتم تا وکیل دیگهای استخدام نکنه چون مطمئنم شما از پسش بر میاید ؛
این دو ماه تمام سعی خودتونو بکنید
اینطوری هم مشکل ما تا اومدن آقای رستگار حل میشه و هم فرصت خیلی خوبی برای شماست
کافیه چند تا دادگاهو برنده شید بعد بینید چطور تو رقبامون اسمتون میپیچه
_ من : باشه ... اما ما خارج از شهر...
_ اونم به روی چشم خانم صبوری ، خارج از تهران نمیرید و ساعت ۲ اتمام کارتونه ، مسئله ی دیگه ای هم هست ؟
به ترنم نگاه کردم که دستاشو طوری که نبینه به حالت پیروزی بالا گرفت
مطمئناً اگر مهرآذر نبود هر دومون از خوشحالی جیغ میکشیدیم
_ فقط خانوما قول بدید تماممتونو بزارید تا خدای نکرده مشکلی برای شرکت به وجود نیاد من ریش گرو گذاشتم
_ ترنم : چشم ، خیالتون راحت
تمام سعیمونو میکنیم
***
همین که پا گذاشتم خونه ، دیدم بچهها منتظر و آماده نشستن
_ امیرعلی : آخ جون مامان جونم اومدی ؟ خاله شکوه مامان اومد بریم دیگه کلاسمون دیر شد
_ خاله شکوه : سلام مریم جان بچهها رو امروز من میبرم مسجد
و چشمکی بهم زد و ادامه داد دیگه خونه نمیام میمونم همونجا میخوام قرآن بخونم
خندم گرفت و بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم : ممنونم خاله جونم انشالله براتون جبران کنم
_ ببینم چه کار میکنی میتونی حال این پسره عنق ما رو که کارش این چند وقت اخم و تَخم شده رو عوض کنی یا نه
با لبخند پر خجالتی لب زدم : تلاشمو میکنم
پاشونو که گذاشتن بیرون بدو رفتم تو اتاق و مانتومو درآوردم موهامو باز کردم و ریختم دور شونههام
_ ووویی ... مری جون چه ولوله ای شدی
چشمکی به خودم زدمو گفتم : ببینم چه میکنی
امروز روز کاریمون تو موسسه استاد بابایی بود و هر دومون مرخصی گرفته بودیم و از صبح تو آرایشگاه در خدمت خودمون بودیم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401