❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت821
دمر شدم و سرمو تو بالشت فرو کردم و تا تونستم ضجه زدم و صدامو تو بالش خفه کردم
نمیدونم چقدر گذشت و کی سکوت شد و نفهمیدم کی اون داستان عذاب آور تموم شد که با صدای باز و بسته شدن در طبقه ی بالا به خودم اومدم و اشکامو فوری پاک کردم
چند دقیقه بعد تو تاریکی اتاق صدای شاکی شو تو چند قدمیم شنیدم
_ نگو که بازم تنبیهم و یک هفته دیگه باید رو زمین بخوابم ، جونِ مریم این ستمو در حقم نکن
تازه یاد قهرم افتادمو وقایع دیشب... و لبخند تلخی رو لبم نشست
_ مریم بانو ...
یعنی شما نمیشنوی دیگه ؟
پشت بهش دراز کشیده بودمو خدا رو شکر کردم که تو تاریکی نمیتونست چشمامو که حتم دارم از گریه زیاد پف کرده بودو ببینه
یه دفعه دستش دورم پیچیده شدو یه آن خودمو تو بغلش دیدم
_ولم کن چیکار میکنی ؟
_ عه ... خواب بودی که
_ بزارم زمین ببینم
رو اولین پله قدم گذاشت و گفت :
_ تکون اضافه نخور که با هم از پلهها میریم پایین ؛ گرد و تپلم شدی ... قِل خوردنتم حسابی ملسه
مشتی به بازوش زدم و حرصی گفتم : من گرد و تپلم ؟؟؟
همش تقصیر توئه ، مگه میزاری رژیم بگیرم ...
ی دفعه دستشو ول کردو زود گرفتم
و جیغی کشیدمو محکم به گردنش آویزون شدم
_ عِه عِه عِه ... دیدی چی شد نزدیک بود بی ولوله بشم ، ای بابا مراعات کن دیگه
_ میکشمت امیر بزارم زمین
_ کشتی ... سرتق خانوم خبر نداری
_ بزار برم ببینم بچه ها بیدار نشده باشن راه بیفتن
گذاشتم رو تخت و گفت همینجا بشین برم بچه ها رو بیارم
_ چرا توقع داری همیشه به حرفات گوش کنم ؟
_ چون عزیز دل امیرحسینی
کسی به عزیز دلش اونطور شک میکنه ؟
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401