❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت839
با اصرار زیاد ترنم آماده شدم و خواستیم بریم بیمارستان که بچهها تو پذیرایی دورمو گرفتند
_ امیرعلی : خاله ترنم مامانمو کجا میبری ؟
_ مامان تب و لرز داره عزیزم میبریمش بیمارستان سرم وصل کنه خوب بشه
امیرمحمد که انگار هنوز از بیمارستان میترسید گفت : بیمارستان چرا ، الان به داداش زنگ میزنم که زودتر بیاد خونه خودش براش وصل کنه
_ ترنم : خاله جون داداش رفته مسافرت تا سه روز دیگه نمیاد خونه
_ زینب :کجا رفته ... آلمان ؟
_ زینبم بابا رفته یه آدمی رو که خیلی بهش احتیاج داشت عمل کنه تا بتونه برگرده پیش بچه هاش
_ چش بوده ؟
در حالیکه دندونام از لرزی که به جونم افتاده بود به هم میخورد گفتم : فقط تا این حد میدونیم که اگه بابا نمیرفت ممکن بود ازین دنیا بره
_ زینب : خاله ترنم بابای من خیلی قویه که جون آدما رو نجات میده مگه نه ؟
با خاله شکوه چشم تو چشم شدم که اشکشو با گوشه ی روسریش پاک کرد
_ ترنم : خوش به حالتون خاله جون ، که همچین بابای خیلی قویی دارید
امیر مهدی که تازه شروع کرده بود به چهار دست و پا رفتن خودشو بهم رسوند و آویزون پام شد
بی اختیار چشمام خیس اشک شد و خاله سریع بغلش کرد و گفت بیا اینجا ببینم عزیزکم مامان مریضه
_ زودتر برید مریم جان الان اینا گریه میکنن دیگه نمیشه آرومشون کرد
_ ممنونم خاله ببخشید مزاحم شما هم شدیم
_ این حرفا چیه امیرحسین به من نگفت و گرنه ...
اشاره کردم ادامه نده به خاطر حضور بچه ها
_ برو خاله جون خیالت از بابت بچه ها راحت باشه الان لیلا و بچه هاشم میان
شالی رو آورد و انداخت روی شونهها که کمتر بلرزم ، تشکری کردمو با ترنم رفتیم بیمارستان و بعد از سرم زدن با یک کیسه دارو برگشتیم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401