❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت915
_ رضوان : سلام مریم جان
اونقدر عصبانی بودم از دستشون که بدون سلام کردنی گفتم :
_ رضوان من تو رو خواهر خودم میدونستم حتی یک لحظه به چشم خواهر شوهر نگات نکردم ، منو تو از همه بیشتر به هم نزدیک بودیم ؛ حالا که امیرحسین نیست چشمتو رو همه چیز بستی ؟ باشه عیب نداره اما حداقل به حرمت برادرت به حرمت اون روزای خوبی که با هم گذروندیم به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم دست از سر زندگی من بردارید ، اینطور منو اذیت نکن بچههای منو همین الان بردار بیار وگرنه ...
_ مریم جان یه لحظه مهلت بده ، ما بچهها رو آوردیم اینجا که تو راحت به کارات برسی
داد کشیدم : الان من راحتم ؟؟؟
برام مصیبت درست میکنید میگید راحت باشم ؟
رضوان یادت بیاد وقتی که آقا حامد میرفت سوریه و امیرحسین میموند نمیگذاشت آب تو دلت تکون بخوره و مثل پروانه دورت میگشتیم
چقدر قشنگ داداشتون نیست دارید جواب محبتاشو میدید
_ رضوان : بیانصاف نباش مریم ما فقط میخواستیم ...
جیغ کشیدم : من بیانصافم ... من نفهمم ... هیچی حالیم نیست ... احمقم ... اگر بچههای منو نیاری دیگه اسمتو نمیارم مثل خودتون چشممو رو همه چیز میبندم
_ راضیه : بده به من ببینم ...
ببین مریم زن داداش ما هستی درست ، همیشه تمام و کمال به همه ی ما احترام گذاشتی و هیچ بدیی هم ازت ندیدیم مطمئن باش بی چشم و رو هم نیستیم و یادمون نرفته و نمیره ، اما تو دیگه زیادتر از حدت صداتو برای ما بالا میبری
اومدم جوابشو بدم که لیلا گوشی رو از دستم کشید
_ الو راضیه ... شما چرا بچهها رو بردید دماوند ؟؟!!
رفت تو اتاق و درو بست و خواستم دنبالش برم که ترنم جلومو گرفت
_ قربونت برم بیا بشین الان پس میفتی ... خودم میبرمت بچهها رو با هم میاریم ، اینطور نلرز آخه آبجیِ قشنگم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401