✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت_۹
لبخندی زد و گفت
_ همه ی راه هایی که فکر کنی رفتیم، یکیش اینکه به ایران زنگ میزنیم و صدای ضبط شده ی ایشون رو میذاریم و اونا از اون طرف ضبط میکنن، که خب این خودش خطر شنود ساواک رو داره، چندباری با تلفن مسجد کرامت هماهنگ کردیم.
_ اینجوری کیفیت صدا پایین نمیاد
_ چاره ای نیست. از اون ور هم چندنفر هم هستم توی ایران که ۲:۳۰ شب به وقت اینجا ،اخبار و اطلاعات ایران رو برامون میخونن
_ چقدر سخته . باشه روی من حساب کن. من که دیپورتم از آمریکا ، ببینم میتونی کاری کنی از فرانسه هم بیرونم کنند
دستی به ریش مرتبش کشید
_ کسی به یه پسر چشم آبیِ بارونی پوش که قیافه اش مثل اروپایی های با اصالته شک نمی کنه
آرام خندیدم
_ برای ایران بلیط
تهیه میکنم ، بهت خبر می دم
دو روز بعد من با چمدانی که پر از نوشته ها و نوار کاست بود و رویش را با لباس و کتابهای پزشکی ام پوشاندم راهی ایران شدم.
من زیارِ ملک بالا ، ارباب زاده ای بودم که پدرم ارباب درازلات بود و خدم و حشم داشت و رعیت هایی که سر زمین هایش مشغول کار بودند .
خودش جان نثار اعلی حضرت همایونی بود اما پسرش اینجا در دهکده ی نوشاتو دل به دل کسی دیگر داده بود.
اگر میفهمید چه کرده ام ریختن خونم حلالم بود.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت_۱۰
از فرودگاه مستقیم به محلی که مجتبی گفته بود رفتم. میان راه از سربازانی گذشتم که کوچه به کوچه دنبال آدم هایی میگشتند که مخالف آنها می اندیشیدند.
_ مگه نمی بینی حکومت نظامیه؟؟
گیج نگاهشان کردم و گفتم
_I don't understand what you're saying
نگاهی به همدیگر انداختند یکی شان گفت
_ فکر کنم از فرنگ اومده
_ اومده باشه، ما ماموریم باید جلوشو بگیریم
سرباز سرش را نزدیکم آورد و گفت و با ایما و اشاره گفت
_ تو.... از .... کجا.... آمد ؟؟
ابرو به هم نزدیک کردم و گفتم
_ I will report to your superiors that you disturbed a consultant(من به مافوقتون گزارش میدم که مزاحم یک مستشار شدید )
_ چی داره میگه؟
_ ولش کن از این چشم رنگیا هرچی بگی بر میاد
_ لااقل چمدونشو بگردیم
دستش را سمت چمدانم برد که ضربه ای به شانه اش زدم
_Get off your damn hand(دستت رو بکش لعنتی)
همین لحظه ماشینی نظامی کنارمان ایستاد و فرد درجه داری پیاده شد
_ اینجا چه خبره؟؟
سرباز جلو رفت و ماجرا را شرح داد. مرد به طرفم آمد و گفت
_Can you introduce yourself?
کارم در آمده بود ، او را دیگر نمی شد هیچ جوره پیچاند.
_
I came from the Institute of Oriental Studies to go on a mission for the University of Chicago, but these idiots bother me
من از موسسه شرق شناسی اومدم تا برای دانشگاه شیکاگو به یه مأموریت برم اما این احمق ها مزاحمم شدن
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت_۱۱
مرد نگاه خصمانه ای به سمت سربازان انداخت و معذرت خواهی کرد و از من خواست سوار ماشین شوم
_Go to the hotel early so that you don't have any problems again( زودتر به هتل برید تا دوباره براتون مشکلی پیش نیاد )
سری تکان دادم و سوار شدم .به سمت هتلی که مرد در نظر گرفته بود رفتیم، تمام ترسم از این بود که اگر پاپیچ می شد و تا داخل می آمد چه باید کنم.
خدا را شکر تا دم در همراهم آمد و بعد از عذر خواهی مجدد رفت.نفس آسوده ای کشیدم و وقتی مطمئن شدم که رفتند به طرف مقصد از پیش تعیین شده ام، حرکت کردم.
_ چقدر دیر اومدی ؟
رو به پسر جوانی که این را پرسید گفتم
_ حکومت نظامیه ، گیر اونا بودم
چمدان را روی زمین گذاشتم و باز کردم، کتابها و لباس را دانه دانه بیرون کشیدم تا به آنچه برایش به تهران آمده بودم رسیدم.
_ خدمت شما
چشمانش درخشید
_ وااای خدا، چقدر نوار ، باید هرچه زودتر پخش بشن
نوارها و برگه ها را گرفت و گوشه ای گذاشت. باید افراد بیشتری می آمدند تا تمام این صحبت ها را روی کاغذ پیاده کنند و بعد میان مردم پخش شود.
_ تا کِی می مونی؟؟
_ تا آخرای اسفند در خدمتم
_ الان پاشو استراحت کن ، از فردا باید شروع کنیم
تمام مدت تا اسفند ماه ، در گیر نوشتن اعلامیه و پخش آن و یا تماس با فرانسه بودیم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت_۱۲
آشنایی من با صادق و ایوب و رحمان از همانجا شروع شد . با صادق بیشتر اخت شده بودم و تمام زیر و بم زندگیم را به او گفته بودم . گاه گاهی هم به عمارت زنگ می زدم تا پدر به سرش نزند که بخواهد به پانسیونم تماس بگیرد و بعد متوجه نبودنم و دیپورتم شود.
_ ارباب ، من دو روز دیگه ایران
صدای بمش در گوشم پیچید
_ چرا ؟ مگه درست تموم شده؟؟
_ نه ارباب ، ده سال شده، دلم برای زادگاهم پر میزنه
صدایش را بالا برد
_ جمع کن این بچه بازی رو، بر نمی گردی ، فهمیدی؟؟
باشه ی آرامی گفتم تا دیگر ادامه ندهد ، باید می رفتم و برایش توضیح می دادم .ارباب فکر می کرد من هم یکی از رعیت های بله قربان گوی او هستم.
بالاخره روز رفتم فرارسید و من راهی شدم . بی خبر رفته بودم . وسط حیاط بزرگ عمارت ایستاده بودم، چقدر همه چیز عوض شده بود. ارباب حتی نگذاشته بود برای خاکسپاری گل نساء به ایران بیایم.
حالا کنار ارباب و بقیه من تنها بودم. حس پسر بچه ی یتیمی را داشتم که در جایی نا آشنا او را رها کرده باشند. ندیمه و خدمتکار یکی یکی از کنارم رد میشد اما مرا نمی شناخت.
_ ارباب زاده! شمایید؟؟؟!
بالاخره یکی در این عمارت زیارِ بیچاره را شناخت و آن هم شیردل بود. مردی که از وقتی یادم می آید پا به پای ارباب بود. بعد صدایش را بلند کرد
_ به ارباب خبر بدید ارباب زاده تشریف آوردن
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت_۱۳
کم کم سرو صدا بلند شد و هرکس از گوشه ای سرک می کشید تا این ارباب زاده ای که ده سال از خانه اش دور بود را ببیند.
_ زیاااار!!!!
با صدای ارباب ،سرچرخاندم و به بالای پله ها نگاه کردم ، خشم و عصبانیت و نارضایتی همه در رفتار و چشمان ارباب بود. به سمتم آمد ،نزدیکش شدم، همه منتظر بودند تا بعد از ده سال دوری ارباب مرا به آغوشش بکشد و من هم آن گوشه های دلم میخواست این اتفاق بیافتد.
ناگهان یک سمت صورتم سوخت ، به وضوح صدای هین گفتن همه را می شنیدم
_ پسره ی خیره سر، مگه نگفتم حق نداری بیای؟؟ هان
«هان » را آنقدر بلند و کشیده گفت که نه تنها پرده های گوشم که دلم لرزید. دست روی صورتم گذاشتم و آرام گفتم
_ توضیح می دم ارباب
نمیدانم چرا هیچ وقت زبانم به گفتن پدر نمی چرخید
_ چیو توضیح میدی حیف نون ، گم شو بالا
از جلو با قدم های بلند رفت، چمدانم را برداشتم و زیر نگاه آشکار و پنهان بقیه از پله ها بالا رفتم. گیل تاج و دختران از کنار در اتاقشان نگاهم کردند اما جلو نیامدند.
به اتاق ارباب رفتم که ترکه به دست جلو آمد
_ اگه توضیحت قانعم نکنه ، جلوی ندیمه ها و خدمتکار ها به فلک می بندمت
می دانستم این کار را میکند ، او فقط خودش را میدید و فکر و احساس بقیه ذره ای برایش نمی ارزیدند.
شروع به توضیح کردم ، البته رفتن به فرانسه و چند ماهی که در ایران بودم را فاکتور گرفتم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت_۱۴
گفتم که برای زیر گرفتن یک سگ مرا بازداشت کردند و گفتند یا دیپورت و یا زندانی، من هم دیپورت را انتخاب کردم.
دستی به سبیلش کشید و گفت
_ که این طور ؟! اعتراض نکردی!؟
_ رییس دانشگاه هم اومد برای پادرمیانی اما قبول نکردن
_ چی میشه حالا
_ جزو دانشجویان ممتازشون بودم و بارها براشون مدال آوردم ، رییس دانشگاه گفت یکسال نباشم بعدش خودش منو بر میگردونه
خیالش کمی راحت شد و از اتاق بیرون رفت و صدایش را بالا برد
_ ناهار امروز رو زودتر آماده کنید
بعد رو به من گفت
_ برو استراحت کن و اینکه به کسی هم درباره ی دیپورتت نگو
_ چشمارباب
به اتاقم رفتم، اتاقی که در زمان بودن هم زیاد از آن بهره نبردم ،چون اکثر با گل نساء در خانه ی روستاییمان بودیم
کژال
موهایم را بافتم و زیر چارقد جایشان دادم. امروز باید کارها را تمام می کردم. تا فردا بتوانم نرده های چوبی را رنگ بزنم .
ناهار را روی بخاری گذاشتم و سراغ شیشه های پنجره رفتم. با اینکه سرد بود اما باید قبل از سال نو تمیز می شدند
_ کژال، هناسکم
_ جانم بابا علی
با اینکه در یکی از روستاهای گیلان بودیم اما بابا علی همیشه به زبان مادریش قربان صدقه ام می رفت. من هم دلم میرفت برای این قربان صدقه اش.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت_۱۵
باباعلی و پدرم از کردستان به اینجا تبعید شدند و مجبور شدند به دور از خانه و خانواده شان زندگی کنند، پدرم مدتی به دور از مادرم خورشید و برادرم فاراب که شش سال داشت بود و بعد ها مادر و فاراب هم به گیلان آمدند.
حالا من ماندم و فاراب و باباعلی که بعد از مرگ پدرو مادرمان همه کسمان شده بود.
از پلهها بالا آمد و لبخند مهربانش را هدیه ام داد
_ فاراب نیومده ؟؟؟
_ نه هنوز ، الاناست که برسه
مشغول برق انداختن شیشه شدم و در همان حال گفتم
_ ناهار آماده است ،الان میام همین یکی مونده
آخرین شیشه که تمیز شد بساط ناهار را پهن کردم که همزمان فاراب هم از راه رسید
_ سلام خوشک جانِ من
از همان بالای پله با صدای بلند گفتم
_ سلام فاراب جان
با لبخند از پله ها بالا آمد و کنارم ایستاد .
_ ببین چی خریدم ؟!
دستش را بالا آورد
_ همون رنگی که برای نرده ها میخواستی ، شهر رو زیر پام گذاشتم
ذوق زده از دستش گرفتم
_ خوویشک به قربانت
خدا نکنه ای گفت و به اتاق رفت .ناهار را که خوردیم فاراب ساک کوچکش را گرفت و آماده ی رفتن شد
_ کجا ؟؟
_ باید برم تهران ، الان خبرا توی تهرانه. چندتا از بچههای شهرهای شمالی قراره بریم تا اعلامیه و نوار بیاریم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت_۱۶
ترسیده گوشه ی پیراهنش را گرفتم
_ من میترسم فاراب، نکنه مثل بابا و باباعلی یه بلایی سرت بیارن
بازویش را نشانم داد
_ یه تنه کل سربازای پخمه رو حریفم
خندیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم
_ مواظب خودت باش
از در اتاق بیرون رفت
_ برای تحویل سال میای دیگه؟؟
_ ان شاءالله ، یادم نرفته که قراره برای جوجه اردک هات لونه درست کنم.
خداحافظی کرد و راهی شد .اضطراب به جانم نشسته بود. می دانستم نمی توانم مانعش شوم.چهار روزی طول کشید تا فاراب بیاید . و منِ دلتنگ با دیدنش به سمتش پر کشیدم و او را محکم به آغوش کشیدم. بوسه ای به سرم کاشت
_ سلام کژال جان ، بابا علی کجاست
خوشحال بودم از آمدنش ، با بغض گفتم
_ رفته عمارت ، ارباب احضارش کرده.
_ من نبودم باباعلی کاری که نکرده؟؟
خندیدم و گفتم
_ نه، خداروشکر
بابا علی نمیتوانست ببیند کسی ظلم میکند و او ساکت بماند ، بارها شده بود که بخاطر اعتراضش به ژاندارمری رفته بود و چند باری هم ارباب تهدیدش کرده بود.
صبح زود که به کارهای خانه رسیدم، رنگ را آماده کردم و به جان نرده ها افتادم.نیمی از نرده ها که رنگ شد برای رفع خستگی به خانه ی مش یوسف رفتم
_ روجا.... روجا
📌صعود به پارت اول رمان ارباب زاده ی سابق 👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/41739
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت_۱۷
روجا دختر ته تغاری مش یوسف و هم سن من بود .
_ اومدم کژال
تکه ای نان در دستش بود و با دست دیگرش پایین دامنش را داشت تا به پایش گیر نکند و از بالای پله ها نیفتد . بالاخره آمد .
از روی پرچین نگاهی به نرده ها انداخت
_ قشنگشده کژال ، بقیه اش چی ؟؟
_ بریم شکوفه چینی بعداً بقیه رو رنگ می زنم
به طرف زمین های آبادی رفتیم تا من مثل همیشه برای سفره ی هفت سین از شاخه های درختان وحشی شکوفه بچینم.
_ میگم کژال...
نگاهش کردم که با مکث و تردید گفت
_ فاراب .... یعنی ... آقا فاراب اومده ؟؟
لبخندی به این خجالتش زدم و گفتم
_ آره دیشب اومده. سوغاتی هم گرفته برات
مشتی حواله ی بازویم کرد
_ راست میگم ، چندتا کتاب آورده ، گفتم بده به من ، گفت برای یکی خریده، من که میدونستم تویی ، ولی خب به روی فاراب نیاوردم
سر پایین انداخت و جلوتر از من حرکت کرد. میدانستم دلش پیش فاراب مانده. این را از نگاه او و از احوال پرسی های فاراب که گاه و بیگاه به بهانه ای از روحا می پرسید می توانستم بفهمم.
کاش فاراب آنقدر درگیر فضای سیاسی نبود و کمی برای خودش و زندگی وقت داشت و زودتر پاپیش میگذاشت.
_ اونجا چندتا درخت داره شکوفه هاش قشنگه
با صدای روجا به طرفش رفتم.
_ وای چه خوشگله
📌صعود به پارت اول رمان ارباب زاده ی سابق 👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/41739
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت_۱۸
به طرف درخت آلوچه وحشی رفتم و سعی کردم یک شاخه ی پر و پیمان تر جدا کنم.
_ روجا... اینو از طرف تو میدم به فاراب
_ دیونه نشو کژال، آقا فاراب به عقلم شک میکنه
_ ولی به عشقت مطمئن میشه
نیشگونی از بازویم گرفت که با درد گفتم
_ باشه... باشه از طرف خودم میدم
خندید و کمک کرد تا شاخه را پایین بکشم
زیار
ماندن در عمارت و رفت و آمد مهمانان ارباب خسته ام میکرد. ده سال از تندر دور بودم و حالا فرصتی بود تا دوباره از آن سواری بگیرم. ایلشام با تندر به سمتم آمد دست دراز کردم تا افسارش را بگیرم که سرش را بالا برد
_ هوووش... منم تندر... زیارم
دستی به گردنش کشیدم ،کمی کج خلقی کرد و بعد از چند دقیقه انگار مرا به یاد آورد که نفس های گرمش به گردنم خورد .
_ آفرین دوست من
سوارش شدم و به راه افتادیم.از میان زمین ها میگذشتیم. در این ده سال چیزی تغییر نکرده بود . با باران شدید دیشب آب زمین ها را برداشته بود .
_ آقا شما نیاز نیست جلوتر برید همین جا هم نباید می اومدید ، ارباب بفهمه تا منطقه ی رعیت نشین اومدید از دستم کفری میشن
خم شدم و دستی به پاچه ی شلوارم کشیدم
_ خاک لباسامو میگیرم از طرف دیگه ی جنگل میگیریم که عمارت رو دور بزنیم و از در پشتی عمارت وارد میشیم که کسی مارو نبینه و با دیدن گل لباسمون نفهمه که به سمت پلورود اومدیم
صعود به پارت اول رمان ارباب زاده ی سابق 👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/41739
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت_۱۹
نگاه تیزی به ایلشام انداختم
_ مگه اینکه کلاغ سیاهی به هوای برق سکه ها بخواد برای ارباب قار قار کنه دم گوش ارباب
فهمید چه میگویم. حرفی نزد ، از کنار زمین ها رد شدیم ،ایلشام دهانه ی اسب را گرفت و پشت سرم می آمد
_ سوار اسب نمی شید آقا
_ دفعه ی بعد با شیردل میام
_ چرا آقا
شاخه ی پایین آمده ی درخت را که در مسیرم بود کنار زدم تا به پیشانیم نگیرد
_ بس که مثل ، زنهای پیر غر میزنی و گله و ناله میکنی
شاخه را رها کردم و به راه افتادم
_ چند سالته ایلشام؟؟
_۲۳سال آقا
_۳ سال از من کوچکتری اما عین ۷۰ _۸۰ سالهها ترسویی
توقف کردم و به عقب برگشتم
_ایلشام! میخوام اینو توی گوشت فرو کنی اگه قراره از این به بعد همراهیم کنی باید چشم و گوش من باشی، اما از من به کسی خبری ندی، اینکه کجا میرم ،چرا میرم ،با کی میرم
بخاطر رفت و آمد هایم به تهران و کمک به صادق و رحمان نمی خواستم مشکلی پیش بیاید و ارباب متوجه کارم شود.
_ولی ...ولی ارباب گفتن...
به مسیرم ادامه دادم
_ از فردا شیردل همراهیم میکنه، بگو صبح زود تندر رو آماده کنه
_ارباب گفتن از شما جدا نشم
_پس چشم و گوش اربابی که خبرچینی منو کنی
بعد از چند سال دوری به ایران آمدم وضعیت درازلات تحت قیومیت پدرم نه تنها پیشرفتی نکرد که وضع مردم بدتر هم شده بود.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
#قسمت_۲۳
آن قدر اشک ریخته بودم که ارباب به زور کتک مرا به درون ژیان نو خریدش انداخت و راهی شهر کرد تا از آن جا توسط شخصی که پدر جیبش را پر از پول کرده بود به فرنگ بروم.
_ من اسبا رو می برم اصطبل
نزدیک عمارت بودیم، ساختمان را دور زدم و از پله های چوبی بالا رفتم گیل سو و گیلار با دیدنم به اتاقشان رفتند. از وقتی آمدم همین بود همه از من دوری می کردند .مخصوص گیل تاج و دخترهایش گیل سو و گیلار.
ارباب برای سرکشی رفته و هنوز برنگشته بود وارد اتاقم شدم دکمه های پیراهنم را یکی یکی باز کردم، پیراهن از تنم بیرون آورد و خودم را روی تخت انداختم ساعدم را روی پیشانی ام گذاشتم و چشم بستم که ناگهان چشمان مشکی درخشانی پشت پلکم جان گرفت و صدایش در سرم پیچید
_ الحمدلله نوچه جدیدتون لاله
بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست، چه می دانست که من از شوق دیدن دوباره اش بر لبم مهر سکوت خورده است.
کژال
شکوفه ی زیبا را گرفتم و یکی را درون لیوان گوشه ی پنجره اتاقم گذاشتم و دیگری را برای فاراب بردم
_ فاراب
با لبخند به سمتم برگشت تمام صورتش گلی بود حتی از مژه هایش آب گل آلود می چکید
_ جانم
خندیدم
_ داری حموم گل می گیری ؟
📌صعود به پارت اول رمان ارباب زاده ی سابق 👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/41739
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨