eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
859 عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✍️ مرد نگاه خصمانه ای به سمت سربازان انداخت و معذرت خواهی کرد و از من خواست سوار ماشین شوم _Go to the hotel early so that you don't have any problems again( زودتر به هتل برید تا دوباره براتون مشکلی پیش نیاد ) سری تکان دادم و سوار شدم .به سمت هتلی که مرد در نظر گرفته بود رفتیم، تمام ترسم از این بود که اگر پاپیچ می شد و تا داخل می آمد چه باید کنم. خدا را شکر تا دم در همراهم آمد و بعد از عذر خواهی مجدد رفت.نفس آسوده ای کشیدم و وقتی مطمئن شدم که رفتند به طرف مقصد از پیش تعیین شده ام، حرکت کردم. _ چقدر دیر اومدی ؟ رو به پسر جوانی که این را پرسید گفتم _ حکومت نظامیه ، گیر اونا بودم چمدان را روی زمین گذاشتم و باز کردم، کتابها و لباس را دانه دانه بیرون کشیدم تا به آنچه برایش به تهران آمده بودم رسیدم. _ خدمت شما چشمانش درخشید _ وااای خدا، چقدر نوار ، باید هرچه زودتر پخش بشن نوارها و برگه ها را گرفت و گوشه ای گذاشت. باید افراد بیشتری می آمدند تا تمام این صحبت ها را روی کاغذ پیاده کنند و بعد میان مردم پخش شود. _ تا کِی می مونی؟؟ _ تا آخرای اسفند در خدمتم _ الان پاشو استراحت کن ، از فردا باید شروع کنیم تمام مدت تا اسفند ماه ، در گیر نوشتن اعلامیه و پخش آن و یا تماس با فرانسه بودیم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✍️ آشنایی من با صادق و ایوب و رحمان از همانجا شروع شد . با صادق بیشتر اخت شده بودم و تمام زیر و بم زندگیم را به او گفته بودم . گاه گاهی هم به عمارت زنگ می زدم تا پدر به سرش نزند که بخواهد به پانسیونم تماس بگیرد و بعد متوجه نبودنم و دیپورتم شود. _ ارباب ، من دو روز دیگه ایران صدای بمش در گوشم پیچید _ چرا ؟ مگه درست تموم شده؟؟ _ نه ارباب ، ده سال شده، دلم برای زادگاهم پر میزنه صدایش را بالا برد _ جمع کن این بچه بازی رو، بر نمی گردی ، فهمیدی؟؟ باشه ی آرامی گفتم تا دیگر ادامه ندهد ، باید می رفتم و برایش توضیح می دادم .ارباب فکر می کرد من هم یکی از رعیت های بله قربان گوی او هستم. بالاخره روز رفتم فرارسید و من راهی شدم . بی خبر رفته بودم . وسط حیاط بزرگ عمارت ایستاده بودم، چقدر همه چیز عوض شده بود. ارباب حتی نگذاشته بود برای خاکسپاری گل نساء به ایران بیایم. حالا کنار ارباب و بقیه من تنها بودم. حس پسر بچه ی یتیمی را داشتم که در جایی نا آشنا او را رها کرده باشند. ندیمه و خدمتکار یکی یکی از کنارم رد میشد اما مرا نمی شناخت. _ ارباب زاده! شمایید؟؟؟! بالاخره یکی در این عمارت زیارِ بیچاره را شناخت و آن هم شیردل بود. مردی که از وقتی یادم می آید پا به پای ارباب بود. بعد صدایش را بلند کرد _ به ارباب خبر بدید ارباب زاده تشریف آوردن ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✍️ کم کم سرو صدا بلند شد و هرکس از گوشه ای سرک می کشید تا این ارباب زاده ای که ده سال از خانه اش دور بود را ببیند. _ زیاااار!!!! با صدای ارباب ،سرچرخاندم و به بالای پله ها نگاه کردم ، خشم و عصبانیت و نارضایتی همه در رفتار و چشمان ارباب بود. به سمتم آمد ،نزدیکش شدم، همه منتظر بودند تا بعد از ده سال دوری ارباب مرا به آغوشش بکشد و من هم آن گوشه های دلم میخواست این اتفاق بیافتد. ناگهان یک سمت صورتم سوخت ، به وضوح صدای هین گفتن همه را می شنیدم _ پسره ی خیره سر، مگه نگفتم حق نداری بیای؟؟ هان «هان » را آنقدر بلند و کشیده گفت که نه تنها پرده های گوشم که دلم لرزید. دست روی صورتم گذاشتم و آرام گفتم _ توضیح می دم ارباب نمیدانم چرا هیچ وقت زبانم به گفتن پدر نمی چرخید _ چیو‌ توضیح میدی حیف نون ، گم شو بالا از جلو با قدم های بلند رفت، چمدانم را برداشتم و زیر نگاه آشکار و پنهان بقیه از پله ها بالا رفتم. گیل تاج و دختران از کنار در اتاقشان نگاهم کردند اما جلو نیامدند. به اتاق ارباب رفتم که ترکه به دست جلو آمد _ اگه توضیحت قانعم نکنه ، جلوی ندیمه ها و خدمتکار ها به فلک می بندمت می دانستم این کار را می‌کند ، او فقط خودش را می‌دید و فکر و احساس بقیه ذره ای برایش نمی ارزیدند. شروع به توضیح کردم ، البته رفتن به فرانسه و چند ماهی که در ایران بودم را فاکتور گرفتم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✍️ گفتم که برای زیر گرفتن یک سگ مرا بازداشت کردند و گفتند یا دیپورت و یا زندانی، من هم دیپورت را انتخاب کردم. دستی به سبیلش کشید و گفت _ که این طور ؟! اعتراض نکردی!؟ _ رییس دانشگاه هم اومد برای پادرمیانی اما قبول نکردن _ چی میشه حالا _ جزو دانشجویان ممتازشون بودم و بارها براشون مدال آوردم ، رییس دانشگاه گفت یکسال نباشم بعدش خودش منو بر میگردونه خیالش کمی راحت شد و از اتاق بیرون رفت و صدایش را بالا برد _ ناهار امروز رو زودتر آماده کنید بعد رو به من گفت _ برو استراحت کن و اینکه به کسی هم درباره ی دیپورتت نگو _ چشم‌ارباب به اتاقم رفتم، اتاقی که در زمان بودن هم زیاد از آن بهره نبردم ،چون اکثر با گل نساء در خانه ی روستاییمان بودیم کژال موهایم را بافتم و زیر چارقد جایشان دادم. امروز باید کارها را تمام می کردم.‌ تا فردا بتوانم نرده های چوبی را رنگ بزنم . ناهار را روی بخاری گذاشتم و سراغ شیشه های پنجره رفتم. با اینکه سرد بود اما باید قبل از سال نو تمیز می شدند _ کژال، هناسکم _ جانم بابا علی با اینکه در یکی از روستاهای گیلان بودیم اما بابا علی همیشه به زبان مادریش قربان صدقه ام می رفت. من هم دلم می‌رفت برای این قربان صدقه اش. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✍️ باباعلی و پدرم از کردستان به اینجا تبعید شدند و مجبور شدند به دور از خانه و خانواده شان زندگی کنند، پدرم مدتی به دور از مادرم خورشید و برادرم فاراب که شش سال داشت بود و بعد ها مادر و فاراب هم به گیلان آمدند. حالا من ماندم و فاراب و باباعلی که بعد از مرگ پدرو مادرمان همه کسمان شده بود. از پله‌ها بالا آمد و لبخند مهربانش را هدیه ام داد _ فاراب نیومده ؟؟؟ _ نه هنوز ، الاناست که برسه مشغول برق انداختن شیشه شدم و در همان حال گفتم _ ناهار آماده است ،الان میام همین یکی مونده آخرین شیشه که تمیز شد بساط ناهار را پهن کردم که همزمان فاراب هم از راه رسید _ سلام خوشک جانِ من از همان بالای پله با صدای بلند گفتم _ سلام فاراب جان با لبخند از پله ها بالا آمد و کنارم ایستاد . _ ببین چی خریدم ؟! دستش را بالا آورد _ همون رنگی که برای نرده ها میخواستی ، شهر رو زیر پام گذاشتم ذوق زده از دستش گرفتم _ خوویشک به قربانت خدا نکنه ای گفت و به اتاق رفت .ناهار را که خوردیم فاراب ساک کوچکش را گرفت و آماده ی رفتن شد _ کجا ؟؟ _ باید برم تهران ، الان خبرا توی تهرانه. چندتا از بچه‌های شهرهای شمالی قراره بریم تا اعلامیه و نوار بیاریم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✍️ ترسیده گوشه ی پیراهنش را گرفتم _ من میترسم فاراب، نکنه مثل بابا و باباعلی یه بلایی سرت بیارن بازویش را نشانم داد _ یه تنه کل سربازای پخمه رو حریفم خندیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم _ مواظب خودت باش از در اتاق بیرون رفت _ برای تحویل سال میای دیگه؟؟ _ ان شاءالله ، یادم نرفته که قراره برای جوجه اردک هات لونه درست کنم. خداحافظی کرد و راهی شد .اضطراب به جانم نشسته بود. می دانستم نمی توانم مانعش شوم.چهار روزی طول کشید تا فاراب بیاید . و منِ دلتنگ با دیدنش به سمتش پر کشیدم و او را محکم به آغوش کشیدم. بوسه ای به سرم کاشت _ سلام کژال جان ، بابا علی کجاست خوشحال بودم از آمدنش ، با بغض گفتم _ رفته عمارت ، ارباب احضارش کرده. _ من نبودم باباعلی کاری که نکرده؟؟ خندیدم و گفتم _ نه، خداروشکر بابا علی نمی‌توانست ببیند کسی ظلم میکند و او ساکت بماند ، بارها شده بود که بخاطر اعتراضش به ژاندارمری رفته بود و چند باری هم ارباب تهدیدش کرده بود. صبح زود که به کارهای خانه رسیدم، رنگ را آماده کردم و به جان نرده ها افتادم.‌نیمی از نرده ها که رنگ شد برای رفع خستگی به خانه ی مش یوسف رفتم _ روجا.... روجا 📌صعود به پارت اول رمان ارباب زاده ی سابق 👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/41739 ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✍️ روجا دختر ته تغاری مش یوسف و هم سن من بود . _ اومدم کژال تکه ای نان در دستش بود و با دست دیگرش پایین دامنش را داشت تا به پایش گیر نکند و از بالای پله ها نیفتد . بالاخره آمد .‌ از روی پرچین نگاهی به نرده ها انداخت _ قشنگ‌شده کژال ، بقیه اش چی ؟؟ _ بریم شکوفه چینی بعداً بقیه رو رنگ می زنم به طرف زمین های آبادی رفتیم تا من مثل همیشه برای سفره ی هفت سین از شاخه های درختان وحشی شکوفه بچینم. _ میگم کژال... نگاهش کردم که با مکث و تردید گفت _ فاراب .... یعنی ... آقا فاراب اومده ؟؟ لبخندی به این خجالتش زدم و گفتم _ آره دیشب اومده. سوغاتی هم گرفته برات مشتی حواله ی بازویم کرد _ راست میگم ، چندتا کتاب آورده ، گفتم بده به من ، گفت برای یکی خریده، من که میدونستم تویی ، ولی خب به روی فاراب نیاوردم سر پایین انداخت و جلوتر از من حرکت کرد. می‌دانستم دلش پیش فاراب مانده. این را از نگاه او و از احوال پرسی های فاراب که گاه و بیگاه به بهانه ای از روحا می پرسید می توانستم بفهمم. کاش فاراب آنقدر درگیر فضای سیاسی نبود و کمی برای خودش و زندگی وقت داشت و زودتر پاپیش می‌گذاشت. _ اونجا چندتا درخت داره شکوفه هاش قشنگه با صدای روجا به طرفش رفتم. _ وای چه خوشگله 📌صعود به پارت اول رمان ارباب زاده ی سابق 👇👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/41739 ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✍️ به طرف درخت آلوچه وحشی رفتم و سعی کردم یک شاخه ی پر و پیمان تر جدا کنم. _ روجا... اینو از طرف تو میدم به فاراب _ دیونه نشو کژال، آقا فاراب به عقلم شک می‌کنه _ ولی به عشقت مطمئن میشه نیشگونی از بازویم گرفت که با درد گفتم _ باشه... باشه از طرف خودم میدم خندید و کمک کرد تا شاخه را پایین بکشم زیار ماندن در عمارت و رفت و آمد مهمانان ارباب خسته ام می‌کرد. ده سال از تندر دور بودم و حالا فرصتی بود تا دوباره از آن سواری بگیرم. ایلشام با تندر به سمتم آمد دست دراز کردم تا افسارش را بگیرم که سرش را بالا برد _ هوووش... منم تندر... زیارم دستی به گردنش کشیدم ،کمی کج خلقی کرد و بعد از چند دقیقه انگار مرا به یاد آورد که نفس های گرمش به گردنم خورد . _ آفرین دوست من سوارش شدم و به راه افتادیم.از میان زمین ها می‌گذشتیم. در این ده سال چیزی تغییر نکرده بود . با باران شدید دیشب آب زمین ها را برداشته بود . _ آقا شما نیاز نیست جلوتر برید همین جا هم نباید می اومدید ، ارباب بفهمه تا منطقه ی رعیت نشین اومدید از دستم کفری میشن خم شدم و دستی به پاچه ی شلوارم کشیدم _ خاک لباسامو می‌گیرم از طرف دیگه ی جنگل می‌گیریم که عمارت رو دور بزنیم و از در پشتی عمارت وارد میشیم که کسی مارو نبینه و با دیدن گل لباسمون نفهمه که به سمت پلورود اومدیم صعود به پارت اول رمان ارباب زاده ی سابق 👇👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/41739 ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✍️ نگاه تیزی به ایلشام انداختم _ مگه اینکه کلاغ سیاهی به هوای برق سکه ها بخواد برای ارباب قار قار کنه دم گوش ارباب فهمید چه می‌گویم. حرفی نزد ، از کنار زمین ها رد شدیم ،ایلشام دهانه ی اسب را گرفت و پشت سرم می آمد _ سوار اسب نمی شید آقا _ دفعه ی بعد با شیردل میام _ چرا آقا شاخه ی پایین آمده ی درخت را که در مسیرم بود کنار زدم تا به پیشانیم نگیرد _ بس که مثل ، زنهای پیر غر میزنی و گله و ناله میکنی شاخه را رها کردم و به راه افتادم _ چند سالته ایلشام؟؟ _۲۳سال آقا _۳ سال از من کوچک‌تری اما عین ۷۰ _۸۰ ساله‌ها ترسویی توقف کردم و به عقب برگشتم _ایلشام! می‌خوام اینو توی گوشت فرو کنی اگه قراره از این به بعد همراهیم کنی باید چشم و گوش من باشی، اما از من به کسی خبری ندی، اینکه کجا میرم ،چرا میرم ،با کی میرم بخاطر رفت و آمد هایم به تهران و کمک به صادق و رحمان نمی خواستم مشکلی پیش بیاید و ارباب متوجه کارم شود. _ولی ...ولی ارباب گفتن... به مسیرم ادامه دادم _ از فردا شیردل همراهیم می‌کنه، بگو صبح زود تندر رو آماده کنه _ارباب گفتن از شما جدا نشم _پس چشم و گوش اربابی که خبرچینی منو کنی بعد از چند سال دوری به ایران آمدم وضعیت درازلات تحت قیومیت پدرم نه تنها پیشرفتی نکرد که وضع مردم بدتر هم شده بود. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✍️ ایلشام میان سکوت فکر کرد و گفت _آقا باشه می‌شم چشم و گوش شما اما من باید او را می آزمودم. پیاده‌روی میان خنکای باد اواخر زمستان انرژیم را بیشتر می‌کرد.دم عمیقی از عطر بهاری گرفتم . _ کژال ،همین چند شکوفه بسه ،بیا بریم _ دو دقیقه صبر کن روجا صدا از چند متر جلوتر از ما می‌آمد. ایلشام از کنارم به سرعت رد می شد ،دستش را گرفتم _ کجا؟؟ _ برم ، ردشون کنم ، وسط مِلک شمان با دست اشاره کردم که به عقب برگردد. _ تو رو سر جدّت کژال، اگه از دور و بریای ارباب ما رو ببینن،بیچاره ایم _ برای چی؟ اینجا جنگلِ خداست ، ارباب چیکاره است ایلشام غرید _ دختره‌ ی گستاخ دیگر رسیده بودیم.شاخه را کناری زدم و چشم به تصویر روبرو دوختم.دختری آویزان از شاخه های آلوچه ی‌ وحشی سعی داشت شاخه ی پرشکوفه ای برای خودش سوا کند. شاخه را از درخت جدا کرد و یک دور درون دستش چرخاند. پشتش به من بود . گوشه ی دامنش را گرفت و به طرف ما برگشت. لبخند به لب به طرف ما می‌آمد. من و ایلشام همچنان ایستاده بودیم . با نزدیک شدن به ما و کنار زدن شاخه ها ما را دیدند و ترسیده قدمی عقب رفتند. دختر همراهش پشتش پناه گرفت،ایلشام غرید _ این جا چه غلطی می کنی ؟؟ _ به تو چه ،نوچه ارباب؟؟ ایلشام عصبانی تر گفت _ کژال دیگه داری از حد می گذرونی، باباعلی خبر داره اینجایی ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✍️ با آمدن نام کژال دلم لرزید بی توجه به سوال ایلشام قدمی برداشت و روبرویم قرار گرفت چرا نشناختم، زبانم از دیدنش بند آمده بود و حتی کلمه ای نمی توانستم ادا کنم، چشم در چشم من هیچ واهمه ای خطاب به ایلشام گفت _نوچه جدیدتون الحمدلله لاله و مثل تو فضول نیست خیره در چشمانم حرف می‌زد و من تازه او را شناختم. بعد از ده سال دوباره دیدمش و دلم بی‌هوا شروع به تپیدن کرد.چشمانش، همان چشمان آشنا، احساساتی که سال‌ها در دل من پنهان شده بودند. دوباره ابراز وجود کردند . چقدر زمان تغییر کرده بود، اما احساسات درونم انگار هیچ تغییری نکرده بودند. قلبم به تندی می‌تپید و هر لحظه بیشتر به یاد می‌آوردم که چقدر او را دوست داشتم. ایلشام به سمتش هجوم برد _دختره ی.... دستش را کشیدم آرام گفتم _بذار برن از کنار ما رد شدند، چشمم همچنان پی او بود. ایلشام خبر از دلِ تنگ و زار من نداشت _ چرا نذاشتید تنبیه کنم ؟ _من تنبیه نمی کنم چون با پدرم فرق دارم اگر میخوای با من باشی این رو یاد داشته باش شاخه ها را کنار زدم و دوباره به راه افتادم ،علی بابا مکتب خانه داشت یادم هست زمانی که گل نسا زنده بودهمراهش به خانه بابا علی می رفتم و قرآن یاد می گرفتم .با یادآوری گل نسا دلم برای روزهای خوشی که داشتم تنگ شد. 📌صعود به پارت اول رمان ارباب زاده ی سابق 👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/41739 ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✍️ گل نسا زن اول ارباب بود که خدا نخواست فرزنددار شود. ارباب هم برای اینکه نسلش ادامه داشته باشد یک روز دست گیلان تاج را گرفت و به خانه آورد و به اهالی عمارت گفت _ از این به بعد خانوم خونه ایشونه گل نسا کم کم شد جز ندیمه ها ،اما به خاطر اخلاق خوبی که داشت همه احترامش را نگه می داشتند ،چهار سال گذشت و گل تاج فقط دو دختر به نسل ارباب اضافه کرد .ارباب از بالا رفتن سنش می ترسید یک روز تابستانی را برای آوردن مادرم به امارات انتخاب کرد. وقتی همان سال اول من به دنیا آمدم گیلان تاج حسادتش گل کرد. گل نسا اما تمام کارهایم را به عهده گرفت و شد همه ی کس من، مادر من میجان بدن ضعیفش طاقت نیاورد و چهار ماه بعد از تولدم در یک روز سخت زمستانی مرا میان این جماعت تنها گذاشت .اگر گل نسا نبود من میان حسادت های گیلان تاج معلوم نبود زنده بمانم یا نه؟ من تمام عمرم را و همه چیزم را مدیون گل نسائی بودم که پدر را راضی کرد تا مرا به خانه مستقلی در درازلات ببرد، تا شانزده سالگی با خلق و خوی گل نسا بزرگ شدم و بعدش پدر مرا به اجبار به آمریکا فرستاد برایش افت داشت که پسران ارباب مناطق دیگر تحصیل کرده ی فرنگ باشد اما تک پسر ارباب درازلات در ایران درس خوانده باشد . روز آخری را که با گل نسا خداحافظی می کردم هرگز از جلوی چشمانم کنار نمی رود. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨