🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#فصل1
#قسمت۶
-خداحافظ خاله سارا
-خداحافظ عزیزم
-دستتون درد نکنه زحمت کشیدید
-فردل جشن داریم اگر تونستید شما هم تشریف بیارید، اولیا هم دعوت هستند
-ناراحت شدم،نمیشه مامان باباها نباشند ،امیر علی بهانه میگیره
-شرمنده نظر مدیر مهد بود ،چندین جشن گذشته و بدون والدین برگزار شده دیگه واقعا بچه ها دوست داشتند والدینشون هم باشند
با دلخوری گفتم
-باشه پس من فردا امیر علی رو نمیارم
-واقعا خوش به حال امیر علی که خاله ای به این خوبی داره که اینقدر بهش توجه میکنه
-خنده ی تلخی کردم و گفتم ولی هیچ کس نمیتونه جای پدر و مادرش برای بچه پر کنه
-بله متاسفانه
آهی کشید و گفت حق با شماست
-بااجازه
-به سلامت
سعی کردم با لحن صدامو سر حال نشون بدم
-خب !!! سرورم کجا قرار بود بریم
با بی میلی گفت خونه
-بله میریم خونه اما خانم یاسری با هام تماس گرفته و گفته برای جشن امشب قراره ی اتاق مهد داشته باشیم تو مسجد برای بچه ها ،منم مربی اونجا هستم همراه زهرا جون
-آخخخخ جون
-رفتیم خونه و لباسهامونو عوض کردیم ،یک مقدار براش خوراکی برداشتم و بهش عصرونه دادم و سریع رفتیم سمت مسجد امیرالمؤمنین علیه السلام
یکراست رفتم پیش خانم یاسری که با تعدادی از خانما داشتند مقدمات جشن رو فراهم میکردند
سلام و احوالپرسی کردم
-سلام مریم جان خوبی عزیزم ،به به آقا امیر علی چطوری
-سلام خاله خوبم الحمدلله
من و خانم یاسری به همدیگه نگاه کردیم و ی دفعه از خنده منفجر شدیم
-قربونت برم من شیرین زبون
-شما لطف دارید ،در خدمتم خانم یاسری جان
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🛑هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی دارند🛑
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت۲۰
ایلشام میان سکوت فکر کرد و گفت
_آقا باشه میشم چشم و گوش شما
اما من باید او را می آزمودم. پیادهروی میان خنکای باد اواخر زمستان انرژیم را بیشتر میکرد.دم عمیقی از عطر بهاری گرفتم .
_ کژال ،همین چند شکوفه بسه ،بیا بریم
_ دو دقیقه صبر کن روجا
صدا از چند متر جلوتر از ما میآمد. ایلشام از کنارم به سرعت رد می شد ،دستش را گرفتم
_ کجا؟؟
_ برم ، ردشون کنم ، وسط مِلک شمان
با دست اشاره کردم که به عقب برگردد.
_ تو رو سر جدّت کژال، اگه از دور و بریای ارباب ما رو ببینن،بیچاره ایم
_ برای چی؟ اینجا جنگلِ خداست ، ارباب چیکاره است
ایلشام غرید
_ دختره ی گستاخ
دیگر رسیده بودیم.شاخه را کناری زدم و چشم به تصویر روبرو دوختم.دختری آویزان از شاخه های آلوچه ی وحشی سعی داشت شاخه ی پرشکوفه ای برای خودش سوا کند.
شاخه را از درخت جدا کرد و یک دور درون دستش چرخاند. پشتش به من بود . گوشه ی دامنش را گرفت و به طرف ما برگشت. لبخند به لب به طرف ما میآمد. من و ایلشام همچنان ایستاده بودیم . با نزدیک شدن به ما و کنار زدن شاخه ها ما را دیدند و ترسیده قدمی عقب رفتند.
دختر همراهش پشتش پناه گرفت،ایلشام غرید
_ این جا چه غلطی می کنی ؟؟
_ به تو چه ،نوچه ارباب؟؟
ایلشام عصبانی تر گفت
_ کژال دیگه داری از حد می گذرونی، باباعلی خبر داره اینجایی
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت۲۱
با آمدن نام کژال دلم لرزید بی توجه به سوال ایلشام قدمی برداشت و روبرویم قرار گرفت چرا نشناختم، زبانم از دیدنش بند آمده بود و حتی کلمه ای نمی توانستم ادا کنم، چشم در چشم من هیچ واهمه ای خطاب به ایلشام گفت
_نوچه جدیدتون الحمدلله لاله و مثل تو فضول نیست
خیره در چشمانم حرف میزد و من تازه او را شناختم. بعد از ده سال دوباره دیدمش و دلم بیهوا شروع به تپیدن کرد.چشمانش، همان چشمان آشنا، احساساتی که سالها در دل من پنهان شده بودند. دوباره ابراز وجود کردند .
چقدر زمان تغییر کرده بود، اما احساسات درونم انگار هیچ تغییری نکرده بودند. قلبم به تندی میتپید و هر لحظه بیشتر به یاد میآوردم که چقدر او را دوست داشتم.
ایلشام به سمتش هجوم برد
_دختره ی....
دستش را کشیدم آرام گفتم
_بذار برن
از کنار ما رد شدند، چشمم همچنان پی او بود. ایلشام خبر از دلِ تنگ و زار من نداشت
_ چرا نذاشتید تنبیه کنم ؟
_من تنبیه نمی کنم چون با پدرم فرق دارم اگر میخوای با من باشی این رو یاد داشته باش
شاخه ها را کنار زدم و دوباره به راه افتادم ،علی بابا مکتب خانه داشت یادم هست زمانی که گل نسا زنده بودهمراهش به خانه بابا علی می رفتم و قرآن یاد می گرفتم .با یادآوری گل نسا دلم برای روزهای خوشی که داشتم تنگ شد.
📌صعود به پارت اول رمان ارباب زاده ی سابق 👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/41739
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت۲۲
گل نسا زن اول ارباب بود که خدا نخواست فرزنددار شود. ارباب هم برای اینکه نسلش ادامه داشته باشد یک روز دست گیلان تاج را گرفت و به خانه آورد و به اهالی عمارت گفت
_ از این به بعد خانوم خونه ایشونه
گل نسا کم کم شد جز ندیمه ها ،اما به خاطر اخلاق خوبی که داشت همه احترامش را نگه می داشتند ،چهار سال گذشت و گل تاج فقط دو دختر به نسل ارباب اضافه کرد .ارباب از بالا رفتن سنش می ترسید یک روز تابستانی را برای آوردن مادرم به امارات انتخاب کرد. وقتی همان سال اول من به دنیا آمدم گیلان تاج حسادتش گل کرد.
گل نسا اما تمام کارهایم را به عهده گرفت و شد همه ی کس من، مادر من میجان بدن ضعیفش طاقت نیاورد و چهار ماه بعد از تولدم در یک روز سخت زمستانی مرا میان این جماعت تنها گذاشت .اگر گل نسا نبود من میان حسادت های گیلان تاج معلوم نبود زنده بمانم یا نه؟
من تمام عمرم را و همه چیزم را مدیون گل نسائی بودم که پدر را راضی کرد تا مرا به خانه مستقلی در درازلات ببرد، تا شانزده سالگی با خلق و خوی گل نسا بزرگ شدم و بعدش پدر مرا به اجبار به آمریکا فرستاد برایش افت داشت که پسران ارباب مناطق دیگر تحصیل کرده ی فرنگ باشد اما تک پسر ارباب درازلات در ایران درس خوانده باشد .
روز آخری را که با گل نسا خداحافظی می کردم هرگز از جلوی چشمانم کنار نمی رود.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨