🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #م_فࢪاهانے
#فصل1
#قسمت2
مامان میخوان تنها دلخوشیمو ازم بگیرن
بغلم کرد و پیشونیم بوسید ،اونم گریش گرفت
گریه دیگه امونم نمیداد به هق هق افتاده بودم
-میگه خواهر من تو جوونی ما همه هستیم امیر علی تنها نمیمونه به خدا رو سرمون میزاریمش ،باید به فکر آیندت باشی !
-کدوم آینده!!
-من آینده ی بدون امیر علی رو نمیخوام
-مامان نفسم به نفسای امیر علی بنده اگر ازم بگیرنش دیگه انگیزهای برای زندگی ندارم ، "خودمو میکشم"
بلند بلند تو بغلم گریه کرد و گریه کردم .
با دستای کوچیکی که صورتمو لمس میکرد و اشکامو پاک میکرد از خواب پریدم .
لبامو ،چشامو و گونه هامو میبوسید و میگفت خاله مریم تو رو خدا گریه نکن
عزیزکم بغض کرده بود .
بلند شدمو آب خوردم و بغلش کردم
-جان خاله ، زندگی خاله ،خواب دیدم عزیز دلم هیس هیچی نیست نفسم
-خواب بد دیدی؟
-نه خاله ،خواب مامان بزرگو دیدم چون دلم براش خیلی تنگ شده بود وقتی بغلش کردم گریم گرفت، حالا هم بیدار شدم و روی ماه تو رو دیدم ،حالم خوب خوب شد .
-گرسنه نیستی
-نه
-الان ساعت شیشه بیا بغل خاله بخواب ،ساعت ۸بیدارت میکنم بریم مهد
از تختش اومد پایین خودشو جا داد کنارم و دست کوچولوشو گذاشت روی گونم منم بغلش کردمو آروم زدم پشتش تا خوابش برد .
بعد از اینکه مطمئن شدم خوابیده آروم بلند شدم رفتم بیرون
-سلام مریم بانووووو
-سلام بابا بزرگ صبح بخیر
- صبح شما هم بخیر
-بابا بزرگ چرا دوباره رفتید نون گرفتید خودم میرفتم دیگه ،اگر خدای نکرده حالتون تو خیابون بد بشه چه خاکی تو سرم بریزم، خندید و گفت
-نترس بابا جون مگه میشه ی نوه ی خوشگل و خانم و صبور تو خونه داشته باشم و چیزیم بشه
مگه داریم ،مگه میشه
بعدشم بابا جان اگه تا سر کوچه هم نتونم برم که باید برم بمیرم .
با لحن اعتراضی گفتم
-عه بابا بزرگ
بلند بلند خندید رفتم آشپز خونه و شروع کردم به چیدن میز صبحانه نون بربری گرم و پر کنجد بابا بزرگو با چاقو برش دادمو گذاشتم تو سبد وسط میز
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🛑هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی دارد🛑
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #م_فࢪاهانے
#فصل1
#قسمت3
-مریم جان بابا ،امیر علی دیرش نشه
-نه بابا بزرگ امروز کلاس ندارم ،یکم بیشتر بخوابه ،ساعت ۸ میبرمش
-با درسات کنار اومدی یا سنگینه برات ؟؟
-دارم کنار میام خیلی از قوانین تغییر پیدا کرده مثل حقوق جزا ،اصلا سیستمش عوض شده خوب شد این کلاسای آمادگی آزمونو ثبت نام کردم وگرنه خیلی سخت میشد برام
کلا حقوق این جوریه دیگه باید بروز باشی خیلی سخته ولی عاشقشم
-من نمیدونم بابا جان ،این چیزا حالیم نیست
سخته و قوانین عوض شده و حجمش زیاده و هر چیز دیگه ای بهونس،من سال دیگه ی خانم وکیل میخوام داشته باشم
خندیدمو گفتم سعیمو میکنم بابا بزرگ ،اول از همه بخاطر اینکه خیلی باهاش حالم خوبه و آرزومه که وکیل بشم ،بعدم بخاطر امیر علی شما
-صحیح ،من دلیل آخرتم
-شرمنده لب زدم نه بخدا
-خندید وگفت شوخی کردم بابا،بهترین راهو انتخاب کردی ، خوشحالم که تصمیم گرفتی دوباره درستو شروع کنی .
-نمیزارم ازم بگیرنش تمام سعیمو میکنم که مستقل بشم ،اینطوری داداش بهونه ای نداره، مدام چپ و راست نمیاد یکی رو معرفی کنه و از کمالات و وجناتش پیش من تبلیغ کنه میگم دارم درس میخونم کاری بهم نداشته باشه ی چندماهی به هوای آزمون جنجال نداشته باشیم .
-ببین دختر بابا ،درس که خیلی خوبو مهمه ولی ازون واجب تر ازدواجته ،خیلی مهمه اگر ی پسر خوب و متدین و خانواده دار اومد نه نگو حداقل ی چند باری باهاش حرف بزن ،شاید تو این رفت و آمدا خدا خواستو دلت گیر کرد .
-بابا بزرگ تو رو خدا شروع نکنین به اندازه ی کافی وحید اذیتم میکنه .خندید و گفت
-باشه دختر بلا ،ناراحتی نکن ،صبحونتو بخور .
-امیر علیو بیدار کردمو بهش صبحونه دادم تو همین حین براش لقمه درست کردم و براش میوه خورد کردم و تو ظرف تغذیش ریختم و ی چنگال کوچیک هم روش گذاشتم با مقداری آجیل همه رو گذاشتم تو کیفش
صبحانه های مهدو دوست نداره پسرکم برای همین روزایی که کلاس ندارم حتما خودم بهش میدم .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🛑هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی دارد🛑
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #م_فࢪاهانے
#فصل1
#قسمت4
-خاله مریم امروز بعد از مهد کودک بریم پارک بازی کنم بعدشم بریم مسجد ،بعد مسجدم بریم فروشگاه اتکا ی عالمه خوراکی بخریم ؟
-اوه امیر علی بعد از مهد این همه کارو میخوای انجام بدی ،یعنی خسته نمیشی ؟؟
نه خاله بریم دیگه
-یکیشو انتخاب کن ،اولا که امروز کار من زیاده و دوما اینکه شما الان انرژی داری ولی زمانش که برسه خیلی خسته میشیو نمیتونی همه ی این چیزایی رو که گفتی رو انجام بدی.فکری کردو گفت
-اوم پس پارکو مسجدو بریم .
-همین طور که لباسشو تنش میکردم گفتم عزیز خاله شما ساعت ۵ تعطیل میشی ،حدودا ساعت ۶ هم اذانه میخوای یک ساعت تو این سرماخوردگی پارک بازی کنی؟؟
تازه هوا خیلی سرده ،بچه ای تو پارک نیست ،میخوای تنهایی بازی کنی ؟؟
-ی ساعت یعنی چقدر ؟؟
-لپشو بویسیدمو گفتم یعنی خیلی وروجک.
-اوم خب بیاییم خونه لباسامونو عوضکنیم بریم مسجد با دوستای جدیدم بازی کنم .
-اونوقت دوستای جدیدت کی هستند.
-امیر محمد رضا مهدی زینب زهرا ....
اووو خوش به حالت چقدر دوست پیدا کردی باشه میریم مسجد .
-هورااااا زیاد بمونیما
-باشه ،حالا بدو که امروز دیرت شد.
گذاشتمش مهدو رفتم برای خونه یکم میوه و سبزیو چیزایی که نیاز بود رو خریدم
خدارو شکر ،از مامان ممنون بودم که مجبورم کرده بود برم رانندگی یاد بگیرم ،دانشگاهم دور بود وبعضی وقتا خیلی دیر میرسیدم خونه خیلی دلش شور میزد ،وقتی میرسیدم سر کوچه میدیدم مامان داره تو کوچه رژه میره برای همین وامی جور کرد برام این ماشین L90 رو خرید ،انصافاً هم ماشین خوبیه حالا که دیگه مامان نیست و کارام خیلی زیاده واقعا کمک خوبیه برام
چون تمام کارای خونه بر عهده ی منه، بابا بزرگ ناراحتی قلبی داره و از وفتی متوجه شدم سعی کردم تمام کارای مربوط به خونه رو خودم انجام بدم ،رفت و آمد تو خونه ی بابا بزرگ زیاده هر چند که وقتی عمه و عمو ها و برادرام میان خودشون کارا رو میکنن ولی خب بالاخره تمیز کاری و مرتب کردن خونه وقت گیره از ی طرفم که کارای امیر علی و پخت و پز و بعدشم که حدود ۵ مهی میشه که درس هم اضافه شده .
اواخر کار پایان نامم بود که مامان فوت کردو من از نظر روحی به شدت داغون بودم دیگه نمیخواستم پایان نامم رو ارائه بدم ولی بعد از یک ترم مرخصی و اصرار برادرام و بابا بزرگ و کمک استاد راهنمام به هر مشقت و جون کندنی بود بالاخره تمومش کردم و مدرک ارشد رو تو حقوق خصوصی گرفتم ولی همه چی به ریخته بود انگیزه ای برای زندگی نداشتم .
همه چیزو گذاشتم کنار و تنها عاملی که امیدی شده بود تو این انبوه غم و تاریکی امیر علی عزیزم بود و شرین زبونیاش دردونه ی خواهرم که بعد از تصادفشون برای من و مامان مانده بود و حالا هم تبدیل به تمام داراییه زندگیم شده بود .بابا بزرگ بعد از چهلم مامان ی روز اومد پیشم و پیشنهاد داد که با او زندگی کنیم و منم از خدا خواسته قبول کردم چون خونه بدون مامان برام جهنم شده بود .تمام اثاثیه رو هم بردم چون وسایل بابا علی خیلی قدیمی بود و ترجیح دادیم که مبل و وسایل قدیمی بابا بزرگ و رد کنیم
بابا بزرگ هم برای تغییر روحیه ی من کاغذ دیواری نو کرد و ی اتاق قشنگ با وسایل نو برای امیر علی درست کردیم .
رسیدم خونه و ماشینو تو حیاط خونه ی قدیمی بابابزرگ پارک کردم ،مشغول جابجایی خریدها و پختن غذا شدم به ۳ سال اخیر فکر کردم
چقدر زندگی منو امیر علی تو این چند وقت تغییر کرده بود
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🛑هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی دارند🛑
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #م_فࢪاهانے
#فصل1
#قسمت5
یک سال بعد از فوت مامان برادرام و عمو و خاله و عمه ودایی عزمشونو جزم کرده بودن که من ازدواج کنم ،اما من کسی نبودم که بتونم از امیر علی بگذرم .
داداش وحید میگفت بعد از ازدواجم امیر علی باید با اونا زندگی کنه ،ولی امیر علی از ۵ ماهگیش پیش من بوده چطور میتونه اینقدر بی انصاف باشه .
تمام این ۳ سال باهاشون سر این مسئله جنگیدم حتی هر خواستگاری اومد یا رد میکردم یا بالاخره ی جوری فراریش میدادم و بعد دعوایی راه میفتاد که بیا و ببین .
شاید به خاطر این کش مکش ها بود که تونستم دوری از مامانو طاقت بیارم
انگار که این تلاشها برای از دست ندادن امیر علیم اندوه بی مادری رو ازم دور میکرد
از بابا بزرگ خیلی ممنونم از یکسال پیش مدام تو گوشم خوند که آزمون وکالت بدم ،دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم ،اینکه اگر میخوام از امیر علی حمایت کنم باید بتونم مستقل بشم و این شد انگیزه ی بزرگ برای شرکت در آزمون وکالت
چیزی که البته آرزوی رسیدن بهشو داشتم .
برام طبقه ی بالای خونه رو که مستاجر داشت خالی کرد و ی سری وسایل رو بردیم بالا ،میگفت رفت و آمد زیاده عموها و عمه و بچه هاشون میان و من احتیاج دارم که جایی رو داشته باشم تا بتون درس بخونم
از طرف دیگه هم بابا بزرگ بزرگترین حامیم شده بود برای نگه داشتن امیر علی ،"عاشقتم بابا بزرگ مهربونم ".
بعد از درست کردن غذا بالا رفتمو چند ساعتی درس خوندم، اونقدر غرق درس شدم که زمان از دستم در رفته بود ،موبایل زنگ خورد ،بابا بزرگ بود
-مریم جان بیا غذا بخوریم
ساعتو نگاه کردم ۲ بود .
-عه شرمنده بابا بزرگ حواسم به ساعت نبود الان میام ،سالاد شیرازی درست کرده بود
-به به بابا علی جونم چه کرده
-بیا بخور عسل بابا
-جای امیر علی خالی
-برای اونم کنار میزاریم ،تو هم که از هر ۱۰ تا کلمه ت ۸ تاش امیر علیه
-خندیدمو هیچی نگفتم
-شب شما هم میایید مسجد ،امروز جشن دارند
-آره میاییم انشالله به امیر علی قول دادم
-پس من میرم ی سر پیش حاج یونس از اونجا میریم مسجد ،اونجا میبینمتون .
-باشه بابا بزرگ
بعد از غذا دوباره رفتم سر درسام و برای اینکه امیر علیو یادم نره زنگ هشدار موبایلو روشن کردم .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🛑هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی دارند🛑
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#فصل1
#قسمت۶
-خداحافظ خاله سارا
-خداحافظ عزیزم
-دستتون درد نکنه زحمت کشیدید
-فردل جشن داریم اگر تونستید شما هم تشریف بیارید، اولیا هم دعوت هستند
-ناراحت شدم،نمیشه مامان باباها نباشند ،امیر علی بهانه میگیره
-شرمنده نظر مدیر مهد بود ،چندین جشن گذشته و بدون والدین برگزار شده دیگه واقعا بچه ها دوست داشتند والدینشون هم باشند
با دلخوری گفتم
-باشه پس من فردا امیر علی رو نمیارم
-واقعا خوش به حال امیر علی که خاله ای به این خوبی داره که اینقدر بهش توجه میکنه
-خنده ی تلخی کردم و گفتم ولی هیچ کس نمیتونه جای پدر و مادرش برای بچه پر کنه
-بله متاسفانه
آهی کشید و گفت حق با شماست
-بااجازه
-به سلامت
سعی کردم با لحن صدامو سر حال نشون بدم
-خب !!! سرورم کجا قرار بود بریم
با بی میلی گفت خونه
-بله میریم خونه اما خانم یاسری با هام تماس گرفته و گفته برای جشن امشب قراره ی اتاق مهد داشته باشیم تو مسجد برای بچه ها ،منم مربی اونجا هستم همراه زهرا جون
-آخخخخ جون
-رفتیم خونه و لباسهامونو عوض کردیم ،یک مقدار براش خوراکی برداشتم و بهش عصرونه دادم و سریع رفتیم سمت مسجد امیرالمؤمنین علیه السلام
یکراست رفتم پیش خانم یاسری که با تعدادی از خانما داشتند مقدمات جشن رو فراهم میکردند
سلام و احوالپرسی کردم
-سلام مریم جان خوبی عزیزم ،به به آقا امیر علی چطوری
-سلام خاله خوبم الحمدلله
من و خانم یاسری به همدیگه نگاه کردیم و ی دفعه از خنده منفجر شدیم
-قربونت برم من شیرین زبون
-شما لطف دارید ،در خدمتم خانم یاسری جان
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🛑هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی دارند🛑
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#فصل1
#قسمت7
-شما لطف دارید ،در خدمتم خانم یاسری جان
-مریم جون اینا ی سری هدایا هست برای بچههایی که به جشن میان تحویل شما
بچه ها رو با به شما و زهرا جان تحویل میدن ،شما هم سعی کنید بهشون خوش بگذره
-بله چشم ،خیالتون راحت باشه
-اجرتون با حضرت زهرا ( س)
-ی سری هم پک آبمیوه و کیک تهیه کردیم که بچه ها که اومدن به ما تعداد بگید بیاریم بالا براتون
-چشم
بعد با امیر علی و چند تا از بچه هایی که مادر یا پدر یا همراهانشون برای کمک اومده بودند به طبقه ی بالا رفتیم
زهرا و خانمی که خودشو منیره معرفی کرد بالا بودن که بعدا فهمیدم خانم آقا سید فرمانده بسیج مسجد هست
کم کم تعداد بچه ها که زیادتر شد شروع کردیم به بازی کردن باهاشون و برگزاری مسابقه
براشون مولودی گذاشتیم و بچه ها حسابی شادی میکردند و بپر بپر میکردن
امیر محمد و خواهرش هم اومده بودن
دو بچه ی فوقالعاده مؤدب، زینب ۴ ساله بودوشیطون و خوش سر و زبون و امیر محمد پیش دبستانی بود و مظلوم و خجالتی
نمازمونو به نوبت خوندیم من با بچه ها میونم خیلی خوبه اونقدر با به پاشون بازی کردم و سعی کردم با انواع مسابقه های مندرآوردی بهشون خوش بگذره که انتهای جشن وقتی میومدن دنبالشون مدام میگفتن خاله مریم حتما جشن بعدی هم شما بیایید
بهشون قول دادم که سعی میکنم بیام
-زینب گونمو ی ماچ گنده ی آبدار کردو گفت خاله خیلی خوش گذشت ممنون
-امیر محمد: خاله برای تولد حضرت علی( ع ) هم میایید ؟
-عزیزم انشالله بتونم میام حتما ،دستی به سرش کشیدمو هدیه هاشونو دادم
اونقدر امیر علی بازی کرده بود و خسته شده بود که وقتی تو ماشین منتظر بابا بزرگ بودیم خوابش برد
-خسته نباشی بابا علی
-مونده نباشی دخترم این وروجک خوابش برده که
-آره خیلی خسته شده بود از بس که بالا دوید و بازی کرد
-مریم جان به آقا سید گفتم که دنبال ی دکتر قلب خوب میگردم ، با خنده گفت بهش گفتم نوه ام پدرمو در آورده که باید بریم پیش ی متخصص قلب خوب
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🛑هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی دارند🛑
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#فصل1
#قسمت8
-بهش گفتم نوم پدرمو در آورده که باید بریم پیش ی متخصص قلب خوب
-خب
اونم دوستشو معرفی کرد ،اومده بود مسجد پسر متدین و خوبی بود ،گفت فردا برم بیمارستان تا اکو و نوار قلب و چند تا آزمایش جدید بگیره ازم
-چه عالی منم میام
-شما کجا ؟؟؟
باید امیر علیو ببری مهدو بشینی سر درست زنگ میزنم با محمد یا احمد میرم
-فردا امیر علیو نمیفرستم مهد دوباره جشن گرفتند با حضور اولیا
امیر علی دفعهی پیش خیلی غصه خورد و بهونه ی مامان و باباشو گرفت ،نمیخوام دوباره اذیت بشه
میزاریمش پیش زن داداش وحید و خودمون میریم
-امان از دست تو که برای هر چیزی خودت برای خودت برنامه میچینی
-ما اینیم دیگه بابا بزرگ
**
صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم وضو گرفتم و نماز خوندم و طبق معمول همیشه ایستادم سمت قبله و دستمو گذاشتم روی قفسه ی سینم به نشونه ی ارادت و امام زمان (عجل الله) سلام دادم
-یا امام زمان خودت شرایط زندگی من و امیر علی رو میدونی خودت دستمونو بگیر ،تنهامون نزار آقا جان
همیشه دوست دارم و سعی میکنم بین الطلوعین بیدار باشم
برای همین دیگه نخوابیدم از اتاق امیر علی اومدم بیرون و به سمت آشپز خونه رفتم
طبق معمول دوباره بهانه گرفته بود و من مجبور شده بودم پایین تختش تشک بندازمو اونجا بخوابم
شروع کردم به درست کردن ماکارانی چون میخواستم بابا بزرگو بیمارستان ببرم گفتم برگشتم غذا آماده باشه
بعد از اینکه غذا درست شد لباس امیر علی رو پوشوندمو و تو کیفش یکدست لباس اضافه و مداد رنگی و دفتر نقاشی و چند تا ماشین کوچولو گذاشتم و به همراه بابا بزرگ سوار ماشین شدیم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🛑هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی دارند🛑
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#فصل1
#قسمت9
بچه رو تحویل زن داداش دادم و راهی بیمارستان شدیم
به درمانگاه بیمارستان بقیة الله رفتیم
خوشبختانه دکتر به بابابزرگ گفته بود که برامون وقت میگیره ،خودمون به منشی معرفی کردیم و نشستیم چند دقیق بعد منشی فرستادمون برای نوار قلب و اکو بعد از انجام برگشتیم همون موقع منشی صدامون کرد با هم داخل شدیم
سلام کردیم و به احتراممون بلند شد و خوش آمد گفت
دکتری جوان بودند که میخورد ۳۴ _۳۵ سالش باشه که بسیار محجوب و متین بود
مدارکی که داشتیم به اضافه ی نوار قلبو و آکوی جدیدو دادم خدمتشون
اصلا سر بلند نکرد ببینه منو ، با بابا بزرگ خیلی گرم و صمیمی صحبت میکرد و گفت من احتیاج به آزمایشات بیشتری دارم ،تست ورزشو و غیره
و گفت حتما پیش دکتر غدد بریم برای کنترل دیابت بابا بزرگ
گفت دو تا از رگهای قلبشونم گرفتگی داره که باید آنژیو بشن منتها بعد از مشاوره با دکتر غدد و بررسی آزمایشات
استرس بدی تو جونم افتاد ، نکنه حال بابا بزرگ خیلی بد باشه ،برای همین بعد از خداحافظی رفتیم لابیه بیمارستان و من به بهونه ی پرسیدن ی سوال برگشتم ،منشی بعد از بیرون اومدن بیماری که داخل بود اجازه داد وارد بشم
مجدد سلام کردم ،سرشو بلند کرد ببینه کی هستم
چه عجب !!!! این که اینجوریه چطوری با مریضای خانمی که بهش مراجعه میکنن برخورد میکنه
-آقای دکتر تو رو خدا به من راستشو بگید حال پدر بزرگم بده ؟؟؟ من استرس بدی گرفتم
میشه بگید وضعیتش چطوره ؟؟؟
سرشو انداخت پایین گفت
-نگران نباشید خانم چیزی نیست که حل نشه ،اگر حالشون بد بود مطمئن باشید اجازه نمیدادم برگردن خونه و بستری شون میکردم
-آخه فرمودید که دو تا از رگهاشون بستس
-بله اونطور نیست که کاملا خیالتون راحت باشه و به امان خدا ولش کنید
سریع جواب آزمایشات اومد بیارید من ببینم بعد ی وقت میزاریم برای آنژیو
آنژیو هم سنگین نیست استرس نداشته باشید ،دفعهی بعد هم احتیاج نیست که خودشون بیان شما یا شخص دیگه ای اگر هست آزمایشاتو بیارید کافیه
همه ی حالت هاشو و علائمی که دیده بودم توضیح دادم و خیلی محجوب با سری پایین با دقت به حرفام گوش داد ودر آخر با لحنی اطمینان بخش گفت
-مطمئن باشید انشالله حل میشه نگران نباشید
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🛑هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی دارند🛑
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#فصل1
#قسمت10
-داروهایی که نوشتم براشونو مصرف کنند همین فردا آزمایشاتو انجام بدید
-چشم ،با اجازه
-خدا نگهدار
***
۱۰ روز بعد
امیر علی رو گذاشتم مهد و به همراه عمو محمد و بابا بزرگ رفتیم بیمارستان هرچی گفتن خونه باشم نتونستم
قبل از آنژیو خودمو کشتم تا دکترو ببینم ،کلی سفارش کردم و بهش التماس کردم که هوای بابا بزرگو داشته باشه
بنده خدا انگار متوجه دلشوره و اضطراب بیش از حد من شد ،بهم قول داد هواشو داشته باشه و با حرفاش سعی کرد یکم استرسمو کم کنه ،اما مگه میشد
منتظر نشسته بودیم و من ذکر میگفتم که عمه فاطمه و عمو احمد اومدند
ی پرستاری ،منشیی نمیدونم چکاره بود که شده بود خوره ی اعصابمون
میومد بیرون و با صدای بلند شروع میکرد به توضیح دادن به مریضا و همراهاشون ولی بینش هم کلی غر میزد سرشون و مدام این روند ادامه داشت یعنی دیگه داشت صبرمو تموم میکرد
خیلی طولانی شده بود به نظرم ، از زور استرس زیاد حالت تهوع گرفته بودم
خدایا خودت حافظش باش
توحال و هوای خودم بودم که ی دفعه پریدم
پرستاره یهو شروع کرد سر یکی از همراه ها غر غر کردن با صدای بلند که چرا ی بار گفته متوجه نشده و نگرفته چی میگه ،داغونم کرده بود از دستش تیک عصبی گرفته بودم
اگه همین الان بلند میشدم یکی میزدم تو اون دهنش تا خفه شه و ملتی از دستش راحت میشدن ،خیلی بد میشد ؟؟؟؟
والا ما خودمون کم استرس نداریم که اینم میاد ناخن میکشه رو اعصاب ما خجالتم نمیکشه بیشعور
خب نمیتونی نیا عه
-عمو تورو خدا ببین چی شده چرا نیومد
عمو هم معلوم بود که کلافه شده گفت
-عمو جون برم به این خانم چی بگم من، این خودش با خودش در حال دعواست ،اگه ازش بپرسم بد جوابمو میده منم خط خطی ،ی چیزی بهش میگم
در حال حرف زدن بودیم که خانم دیگه ای گفتن آقای صبوری به بخش انتقال داده میشن لطفا تشریف ببرید کارهای بستری شونو انجام بدین
اینو که گفتن زانوهام شل شد نشستم روی صندلی
عمو احمد بعد از صحبت با خانمه گفت نگران نباش مریم جان دکتر گفته یک شب بستری باشند
بهتره ،وگرنه حالش خوبه
-بابا بزرگ بستری شد و عمو محمد نگذاشت پیشش بمونم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🛑هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی دارند🛑
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸