🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part145
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
کنارش روی تخت نشستم.
_هیچیِ هیچیم نیست. اگه اذیت میشی نگو.
سر بلند کرد، آبیهای شفافش حالا تَر بود.
_به نظرت من آدم بدیم؟
جا خوردم. چه سوال بیموقعی!
_نه کی گفته؟
رویش را برگرداند.
_الکی میگی.
دست روی بازویش گذاشتم و سرم را خم کردم توی صورتش.
_الکی برای چی باید بگم؟
_چون من ناراحت نشم.
خندهای کردم.
بینیاش را کشیدم.
_نه نگران نباش من راستش رو گفتم.
_ولی خدات همچین نظری نداره!
_خدام؟
لبهایش را غنچه کرد.
شبیه دختر بچه ها شده بود...
لبخندم درآمد.
تبسمی شیرین، شیرینتر از عسلیهایم!
_نه اصلاً، اتفاقاً خدا هس که آغوشش به روی همه بازه!
هر کسی که دلش نوازش بخواد.
_بندههاش چی؟
ریزبینانه نگاهش کردم.
_منظورت چیه؟
خودش را زد به آن راه.
_همینطوری، شماها، علی و بقیه به نظرت منو میبخشن؟
_علی که میدونم بخشیدت.
ذوق زده به من خیره شد.
_راست میگی.
_آره از رفتاراش باهات معلومه. مامانم که کلاً از اول کدورتی از تو نداشت.
_اوم...حلما؛ به نظرت آدمی مثل علی، یکی مثل منو...به همسری قبول میکنه؟
چشمهایم گرد شد.
یک حدسی دائم در سرم وول میخورد.
_این حرفات...به آقا مازیار مربوط میشه؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻