🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part149
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
_بله؟
صدای تیز زنانهای از پشت خط به گوشم خورد.
_آقای دکتر یه بیمار اوژانسی اوردن...
علی از تخت پایین پرید و گوشی را بین کتف و گوشش گرفت و از رختآویز لباسش را برداشت.
تند تند هم داشت به خانم پشت گوشی میگفت که:
_باشه باشه، الان میام.
دکتر ابراهیمی نیس؟
باشه الان خودم رو میرسونم.
دمغ شدم.
پاهایم را ضربدری در شکمم جمع کردم و به حرکات شتاب زدهٔ علی خیره شدم.
علی شلخته، دگمههای پیراهنش را بست.
از روی تخت بلند شدم و مقابلش ایستادم. آرام شروع به بستن و مرتب کردن دکمههایش کردم.
_دیره حلما بیخیال!
آرام بودم، نمیدانم چرا.
_تموم شد.
همسر من باید همیشه آراسته باشه.
حالا برو...
روی پیشانیام را سریع بوسید و از اتاق بیرون رفت. خداحافظ را پشت سرش گفتم، گرچه به گوشش نرسید.
•♡•
خیره به دهان پونه بودم.
کلافه رویش را برگرداند. نگاهش را به دیوار داد.
_خوردیم بس که نگام کردی!
انگشتانم را درهم قفل کردم و پونه را نگاه.
_خب نظرت رو بگو دیگه!
چشمهایش را برایم درشت کرد.
_آخه در مورد آدمی که کلا یه ربع توی تولد شوهرت دیدم چه نظری بدم؟
بعدشم...
چشم گرفت.
صدایش نم برداشت.
_اون رضا که مثلاً مذهبی بود و عاشقم بود قبول نکرد. اینکه دیگه هر دم یه حوری ویار میکنه!
خندهای کردم و روی دستش زدم.
نفسی گرفتم.
_منم از این آقا آرمان مطمئن نیستم، برای همین نمیتونم زیاد پا پیچت بشم برای نظر دادن.
ولی دقیقا چون رنگ و ورانگ زن دیده، به سمت تو گرایش پیدا کرده.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻