🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part152
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
با دندانهای کلید شده گفتم:
_آرمان واقعا خیلی بیخودی!
چشمهایش گرد شد.
_چته؟
چرا گاز میگیری؟
لبم را گزیدم.
_درست حرف بزن.
_من که حرفی نزده بودم. تو یه دفعه گارد گرفتی.
_تو میبینی الان تو چه وضعیم؟
بعد میپرسی گفتی یا نگفتی!
دست را در هوا پرت کرد و لحنش را کشید.
_خب حالا توام.
حالا انگ...
صدای حلما، حرفش را برید.
روی پا ایستاده و کنارم قرار گرفته بود.
چشمش به زمین بود و حرفش رو به آرمان...
_سلام، آقا آرمان جواب پونه منفی هست، دلایلش هم کاملا منطقیه.
یه بار توی رابطهٔ عشق و عاشقی ضربه خورده برای سری دوم دیگه نمیتونه اعتماد کنه!
نیمنگاهی به آرمان انداخت و محتاط گفت:
_اونم به شمایی که...
ابروی آرمان بالا رفت.
_که چی؟
حلما چادرش را جمع کرد و سرش را بیشتر پایین انداخت.
_شمایی که قبل از ازدواجتون کلی با خانمهای دیگه گشتین.
حق بدین که جوابش منفی باشه و نخوادتون.
آرمان نگاه میان من و حلما دواند.
_واقعا که!
ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم!
اون اگه نظرشم مثبت بشه شما ها رأیش رو میزنید...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻