🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part207
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
دستش را روی قلبم گذاشته و آرام به موسیقیاش گوش میداد.
_جان...
حسی که خودم از فردایی که در انتظار هر دوتای ما بود داشتم را بهش گفتم.
_نمیترسی؟
_از چی؟
چشمهایم را بستم و فردا را مجسم کردم.
_از فردا...
_راستش رو بگم؟
میترسم!
حصار دستانم را تنگ کردم.
_منم...
احساس میکنم لحظههای بدی در انتظارمونه...
_نفوس بد نزن!
_فکر که دیگه، دست من نیست که...
سرش را بلند کرد و به من نگاه.
فکری مزاحم میگفت، نکند این آخرین باز باشد که این خمرههای عسل را میبینی؟!
با همین افکار، حریصتر و تشنهتر از قبل به چشمهایش خیره میشدم.
حرفی تا نوک زبانش میآمد.
دستم را روی گونه و بعد روی لبهایش کشیدم.
روی لبش با انگشتم ضرب گرفتم.
_بگو نخورش!
_بلور...چیشد؟
انتظار هر سوالی را داشتم الا این.
کمی جا خوردم.
_بلور..؟!
حالا چرا اون تو ذهنت اومد؟
مظلوم بهم خیره شد.
_آخه مامان که اومد اینجا خیلی گرفته بود. فکر کنم حال بلور خیلی بده.
لحنم بیتفاوت بود.
_انگار دکترا جوابش کردن.
سکتهاش شدید بوده به بافتهای مغزش آسیب رسیده.
لب برچید.
_بیچاره مامان.
حالش خیلی گرفتهس.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻