🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part209
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
_میگما حلما...
مثلاً قهر کرده بود.
_بله؟!
سرم را جلو بردم.
_اجازه هست؟
چشمانش را گرد کرد.
_برای...
با لمس گوشه لبش حرفش را نصفه گذاشتم.
سرم را عقب بردم، لپهای حلما اناری شده بود و چشمانش خجل.
_جونم به این حیات!
چه سرخی شدی تو...
بابا ما پس فردا میخوایم ازدواج کنیم دیگه...
_بسه!
دستش را روی دهانم گذاشته بود.
از زیر دستش شیطون خندیدم.
_چشم...
میانمان سکوتی دوید.
حلما از بغلم بیرون آمد. متعجب حرکاتش را دنبال کردم. شاید ترسیدم که نکند از کارم ناراحت شده باشد.
که دیدم حلما روی پا تختی خم شد و کتابچهٔ کوچکی را برداشت.
کتابچه را در بین دستان باز ماندهام گذاشت.
_برام میخونی علی؟
با صوت...
دستی روی برجستگی "قرآن" کشیدم.
_چرا که نه، ولی اول برگرد سر جای اولت تا بخونم.
با لبخند در آغوشم خزید.
به قرآن تفأل زدم و یکی از صفحه را باز. سورهٔ غافر، صفحهٔ چهارصد و هفتاد و چهار...
گونهام را روی موهای حلما گذاشته و قرآن بینمان گرفتم.
آرام و با صوت شروع با خواندن کردم.
_إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ لَّا رَيْبَ فِيهَا وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يُؤْمِنُونَ(۵۹) وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ...
لبخندم درآمد.
_بفرما، ببین خدام میگه صدام بزن تا جوابت رو بدم!
حلما دستش را به دستم گره زد.
_من خیلی صداش زدم، جوابم رو هم داده. تو الان کنارمی دیگه!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻