🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part225
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
گیج بهم نگاه کرد.
لبخند گشادی زدم و زیر ماسک لب.
_من هم صورت ماه تورو دارم هم چشمای عسلیت رو!
پشت چشمی نازک کرد و صورتش را برگرداند.
_بیمزه!!
_نمک بزن خو.
_علی!!
مظلوم و با خنده گفتم:
_خب چیکار کنم از مرخص شدنت خوشحالم!
لاکردار ده کیلو توی این دو هفته آب کردم من.
کنایهدار گفت:
_قشنگ معلومه!
سکوت میانمان افتاد.
خیره به او منتظر جوابش بودم.
هوفی کرد.
_هر چی تو بگی، منم از این دوری خسته شدم. همش میترسم باز اتفاقی بیوفته و از هم دور بشیم. ولی کاش وقتی سالم شدم میگرفتیم.
نوازشوار دستم را بین موهایش بردم.
عمیق نفس کشیدم.
عطر موهایش شامه نوازش بود...
_من دوست ندارم زور بگم، نظرم رو گفتم. انتخاب با خودت.
سرش را آرام روی شانهام گذاشت.
_با این اتفاقای غیر پیشبینی که افتاد، فکر کنم همونطور که تو میگی بشه بهتره!
خوشحال بهش خیره شدم.
_پس تصویب شد فرمانده؟
خندهٔ ریزی کرد و بامزه گفت:
_دستور میدی اجرا هم میکنی، بعد میگی فرمانده؟
دیکتاتوری هستیها!!
دستم را پشت گردنم گذاشتم.
_دیگه دیگه...
راستی این دستمزد مارو کی میدی؟
کمی فکر کرد.
_قسط بندی کنیم؟
_به شرط اینکه سر برج کامل پرداخت کنی!
روی پایم زد.
_پررو...
سر برج فرداست که!
ابرویم را بالا و پایین کردم.
_دیگه دیگه!
حالا رد کن بیاد.
پلکش را نازک کرد و گونهاش را جلو آورد.
خودم را عقب کشیدم که متعجب بهم نگاه کرد.
_دِ نه دیگه!
حالا که دیر دارین پرداخت میکنید نرخ بالاتر میره.
لب گزید.
_رباخواری؟
از تو بعیده...
_ربا بین زن و شوهر حلاله، خدا بخشیده اگه بندهش ببخشه.
_ایش خب بیا...
صورتش را جلو آورد و لبهایش را غنچه کرد که در اتاق چهار طاق باز شد.
حلما وحشت زده عقب رفت و من در همان حالت خشک شدم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻