🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part234
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسعلی"
به ساعت نگاهی انداختم.
دیگر حرف عروس و داماد باید تمام شده باشد، پس میشد به علی زنگ زد.
گوشیام را برداشتم و تماس گرفتم.
بوق اول و دوم را رد کرد و سر سومی جواب داد.
_یه لحظه...
صدایش نامفهوم از پشت خط میآمد. اجازه گرفته بود تا به تلفنش جواب دهند.
اوه اوه چه زمانی هم زنگ زدم!!
صدای گرمش بعد از خش خشی آمد.
_سلام حلما جان...
_سلام خوبی؟
چیشد؟
بله رو گرفتین؟
دلم اضطراب بود.
از ته دل آرزو میکردم جواب رد شنیده باشند و مازیار و سوگند برای هم شوند که...
علی خندان، برج آرزوهایم را به خرابه تبدیل کرد.
_دارن مازیار رو روی سرشون حلوا حلوا میکنن، جواب مثبت؟!
جوری رفتار میکنن انگار از خداشون بوده مازیار دومادشون بشه!
خندهای زورکی کردم و در دلم برای سوگند آه کشیدم. حرف علی هنوز ادامه داشت.
_میگما حلما...
غمگین گفتم:
_جان؟
_فکر کنم با این اوضاع باید عروسی ما و مازیار باهم بیوفته!
نمیدانستم چه بگویم...
شاید حکمت خدا این بود. از طرفی خدا را شکر میکردم که به قلب مریضم رحم کرده و علی را بهم داده...
از طرفی دلم برای سوگند میسوخت...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻