🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part235
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
_گوشت با منه حلما؟
_هوم...آره.
تازه مسکن خوردم یکم گیجم.
_باشه عزیزم.
استراحت کن. مامان و مازیار رو برسونم میام خدمتتون.
نمیدانستم چطور به او بگویم، امشب خواهرش به او محتاجتر است...
_علیجان، دیر وقته اذیت میشی.
بمون پیش مامانتاینا، درست نیس دوتا ناموس تو اون خونه ویلایی تنها باشن.
عوضش فردا ظهر بیا که ناهارو کنار هم بخوریم.
باز در جلد پسرکی شیطون رفته بود.
_یعنی صبحونه رو دوست نداری کنار هم بخوریم؟
_عجبا!!
خو من که مسکن میخورم تا لنگ ظهر میخوابم...
_اشکال نداره گلم من میام از صورت در خواب رفتهٔ شما فیض میبرم.
_پرروییها!!
فقط خندید و گفت:
_رأس هفت اونجام! با کله پاچه...
_اَیی! وای نه...
اون موقع باید جای خروس بخونی که چه خبره؟
اومی کردم و گفتم:
_یازده بیا.
_اونکه برای ناهاره که خانم!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻