💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ آیا فقط آماده کردن خودمون و خانواده مون برای ظهور کافیه؟
حجة الاسلام مسعود عالی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part153
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
حلما به رفتن آرمان خیره شد.
_بد گفتم؟!
شانهای بالا انداختم و از بالا بهش نگاه کردم.
_خودت چی فکر میکنی؟
_پوف، بیخیال.
دست انداختم دور شانهاش.
_بریم این اطراف چنتا کارت عروسی داره.
بریم؟
بیحال نگاهم کرد و دلم را خون.
_الان؟
_آره دیگه!
جون علی نه نیار.
دو هفته دیگه عروسیمونه.
پوزخندی زد.
_البته اگه من زنده بمونم.
فشاری به شانهاش آوردم و دندان ساییدم.
_برای چی نباید زنده باشی؟
حلما اینجوری حرف نزن اعصابم بهم میریزه...
نیمچه لبخندی زد.
_واقعیت تلخه علی.
کلافه دست در موهایم کردم.
_جواب آزمایشها و کارای قبل از عمل، بعد از عروسی میاد.
یعنی بعد از عروسی تو با خیال راحت میری عمل میکنی و صحیح و سالم برمیگردی پیش ما.
لبخند عجیبی زد و بازویم را کشید.
_بیخیال بریم کارت عروسی انتخاب کنیم.
•♡•
چایم را آرام مینوشیدم.
حلما متفکر به برگه خیره شده بود. ناگهان دستش را بهم زد و آهانی گفت.
_خانم ربّانی رو هم آقا بانو دعوت کنیم.
مامان عاطی پیشانیاش چین خورد.
_اون دیگه برای چی؟
عروسی تک پسرش که دعوتمون نکرده بود.
حلما به دستش زد.
_ اِ مامان، خانم خوبیه!
حالا نتونسته یا نخواسته به هر دلیلی من میخوام توی عروسیم باشه.
_بیخود، مهمونا زیاد میشن.
حلما کودکانه لج گرفت.
_مامان بذار بیان. بابا همسایه محل قبلیمون رو دعوت کردیم دیگه اینکه...
مامان عاطی خواست دوباره با نظر حلما مخالفت کند که آقا مجتبی میانجیگری کرد.
_خانم، عروسی خودشه بذار مهموناش رو خودش بگه.
_شما کلاً طرف دخترتون رو بگیر.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part154
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
لیوان خالیام را روی میز گذاشتم.
_حلماجان...مامانت داره ناراحت میشه.
حالا ایشون نباشه چی میشه؟
لبهایش را آویزان کرد و ناراحت به اسم ربّانی نگاه.
_آخه معلم دبیرستانم بود. تازه یه مدتم همکارم بوده...
مامان عاطی نیمنگاهی به حلما انداخت و بعد رک گفت:
_یه مدتم پسرش خواستگارت بوده!
ابروهایم درهم پیچید. برای درستی حرف مامان به حلما خیره شدم.
_آره؟!
مظلوم تیلههایش را به من داد.
_اوهوم.
اخمم غلیظتر شد.
_خطش بزن، یکی دیگه رو بنویس.
خودکارش را روی برگه کوبید.
_علی!!
دست به سینه، تکیهام را به مبل دادم.
_خط بزنش.
حلما با حرص نفسش را بیرون داد و چند باره روی اسم ربّانی خط کشید.
مامان لبخند پیروزمندانهای زد. آقا مجتبی متأسف خیره شد و سرش را به مبل تکیه داد.
_علیآقا، شما مهموناتون رو نوشتین؟
پیشانیام را خاراندم.
_راستش مامان، قرار بود مامانم و سوگند بنویسن.
_چند نفر میخواین دعوت کنید؟
شانهای بالا انداختم.
_والا نمیدونم مامان عاطی.
صدای زنگ در بلند شد.
حلما زودتر از همه از جا برخاست و سمت در رفت. از چشمی در بیرون را نگاه کرد.
_ اِ غریبهان.
از روی مبل بلند شدم و به طرفش رفتم.
_کیان؟
برگشت سمتم و شانهای بالا انداخت.
_نمیدونم.
یه پیرزن و یه مرد جوون.
بازویش را گرفتم و عقب کشیدمش.
_تو بیا اینور من جواب میدم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part155
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
پشت در ایستادم، علی در را باز کرد.
_سلام بفرمایید.
_منزل خانم احسانی؟
فامیلی مامان بود.
علی برگشت طرفم که پلک بستم. دوباره برگشت طرف آن دو.
_بله بفرمایید.
صدای پیرزنی با صلابت آمد.
_برو اونور...
در کمی عقب جلو شد و علی معترض گفت:
_کجا خانم سرتو انداختی پایین.
اصلا بگو کی هستی که راهت بدم...
_قرار نیس از تو به خاطر ورودم به این خونه اجازه بگیرم. کیان...
ناگهان علی داد زد.
_حداقل وایسا روسری سرشون کنن!
آرام طرف مبل خزیدم و روسری و چادر مشکیام را روی سر انداختم.
مامان هم روسریاش را سرش کرد. علی طرف ما برگشت و با دیدن حجاب ما دستش را از جلوی در برداشت.
کنجکاو چشمم را به در دوختم و نزدیک رفتم. پیرزن خوشپوش و با صلابت؛ عصا زنان داخل آمد.
چیزی به نظرم در صورتش آشنا بود.
یک کپی از اطرافیانم.
کی بود؟
چرا انقدر به چشمم آشنا میآمد.
قفل زبان مامان باز شد و لبهایش برای اسمی چرخید.
_مامان...
حس کردم بهم جریان برق وصل کردند.
لرزیدم و ضربانم روی هزار رفت.
مامان؟!
مادربزرگ؟!
دروغ؟!
این زن الان باید در بهشت سکینه"س" صد کفن پوسانده باشد...
پس چطور اینجاست؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1092
_ وحید اگر بفهمه غوغا میکنه ...
_ خواهر من تو این اوضاعی که مدام قیمت همه چیز میره بالا ، اگر اونجا رو بفروشی دیگه محاله بتونی یکی مثل اون خونه رو بخری
_ خونه به چه دردم میخوره وقتی عزیزم نباشه
_ ای بابا ... یک درصد مریم ،
فقط یک درصد به این فکر کن که اگر امیرحسین برگرده و اونقدر توان حرکتی شو به دست نیاره که بتونه کارشو ادامه بده اون وقت تو میخوای چکار کنی ؟ مخارج ۸ نفرو که اگر خاله شکوه هم باشه میشه ۹ نفر چطور میخوای تامین کنی ؟
حداقلش اینه که اینجا نشستید و اون خونه کمک خرجه براتون
_ ببین مریم .... اگر امیرحسین از آلمان برگرده همه ی مشکلات اقتصادیتون برطرف میشه ، تو همیشه ۶۰ _ ۷۰ درصد درآمدتو میریزی تو حساب ارزی ، شش ماه یک سال دیگه امیرحسین بیاد ایران سختیهاتون تموم میشه دیگه درآمدت اون وری نمیره
_ دیگه چیزی نمونده مرداد تموم بشه میخوام این چند وقتو فقط با بچه ها باشم ، دیگه نای کار کردن ندارم
_ من بهت قرض میدم
_ نه ... میدونی که نمیتونم حالا حالاها جبرانش کنم
_ کی جبران خواست اصلا بزار ده سال دیگه
_ ببین همین کارات رو مخمه که همه چی رو بهت نمیگم
_ اونو که دیگه غلط میکنی چیزی نگی ، اما ی راه هست که همه چی حل میشه باهاش
سوالی نگاهش کردم که گفت : هدیه ی مادرشوهرت !
_ حرفشم نزن ، یادگار مادرشه دوست نداره ...
_ جمع کن بابا ... دوست نداره ، دوست نداره ؛ اون هدیه ی خودته
عزیز من ... به جای اینکه جلو چشمات فقط امیرحسین باشه ی ذره خودت رو هم ببین
فکر کنم خیلی قیمتیه ، فردا ببریمش ببینیم چقدر میخرند ؟
_ فعلا بریم بچم تنهاست ، این همه حرف زدیم صداش در نیومده بریم ببینم چه خبره
_ احتمالا خوابش برده ، چون اگر بیدار بود اینجا رو گذاشته بود رو سرش
***
دو روز بعد بالاخره هادی از بیمارستان مرخص شد ، شب بچه ها که خوابیدند رفتم سر کمدم و سینه ریزو برداشتم
نفسی گرفتمو و زیر لب زمزمه کردم :
مادر جون ببخش ... مجبورم هدیه تون رو بفروشم ... واقعا احتیاج داریم
فرداش به همراه ترنم رفتیم چند تا طلا فروشی و به قیمتی که اصلا باورم نمیشد خریدنش
همون موقع پولشو واریز کردم برای شوهر ترنم و به بعد از ظهر نکشیده پژوی دوستشو برام آورد دفتر ، قرار شد دو سه روزی زیر پام باشه و اگه راضی بودم بخرمش
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1093
وقتی با ماشین رفتم خونه ، بچه ها با خوشحالی دویدند تو حیاط
_ امیرعلی : مامان ماشین خریدی ؟
_ بله قشنگه ؟
_ واییییی آخ جوووون
درشو باز کردند و همه شون با خوشحالی نشستند تو ماشین
_ مبارکه عزیزم به سلامتی باشه
_ممنون خاله ، آماده شید بریم بیرون یه دوری بزنیم
_ نه دیگه من جا نمیشم مادر بچهها رو ببر
_ چرا جا نمیشید ما میشینیم جلو بچهها هم عقب ، هنوز کوچولو هستند اونقدری بزرگ نشدند که جاشون نشه ، بچهها همگی عقب بشینید الان خاله هم آماده میشه میخوایم بریم بیرون
_ امیرمهدی: بستنی هم میخَلی ؟
_آره خوشگل مامان بدو برو عقب
خاله که نشست تو ماشین ریموتو زدمو راه افتادیم
_ زهرا : هوراااا ... دیدِ ما هم ماشین دالیم
_ قشنگه زهرا گلیِ مامان ؟
_ آلِه قشنگه
_ زینب : ولی به نظر من ماشین قبلیمون قشنگتر بود ، خیلی بزرگ بود تازه عقبشم جا داشت میتونستیم بریم بخوابیم ، رو صندلی عقبش ، ی تلویزیون داشت وقتی میرفتیم مسافرت بابا برامون کارتون میگذاشت ، ماشین بابا رو که دیگه نگو اونقدر بزرگ بود
_ امیرعلی : مامان نمیشد مثل ماشینای قبلیمونو بخری؟
_ چرا مامان یکم دیگه تحمل کنید ، بابا که بیاد همه چیز برمیگرده سر جای اولش
_ امیرمحمد : همینم خیلی خوبه مامان
_ بله ... خوبترم میشه وقتی سه روز دیگه باهاش بریم ی مسافرت توپ
با صدای جیغای از سر شادیشون گوشامو گرفتم و از ته دل بخاطر شادیه بی حدشون خندیدم
_ امیرعلی: چرا سه روز دیگه ، فردا بریم
_ نمیشه پسرم اون روز دادگاه دارم تازه باید ماشینو به نام بزنم بعد با خیال راحت بریم
_ زینب : بریم دریا !
شروع شد پر حرفیاشون
دیگه تا وقتی برگشتیم خونه از اینکه کجا بریم حرف میزدند و گاهی هم با هم دعواشون میشد
منم از خوشحالی انگیزههای زندگیم کیف میکردم و در عین حال تموم حواسم به این بود که چکار کنم و کجا ببرمشون تا مخارج سفر کمتر برام تموم شه
وقتی برگشتیم خونه از ذوق زیادشون چمدونا رو آوردن و لوازمشونو جمع کردند
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
توی کلاس درس خدا؛
اونی که ناشُکری میکنه
رَد میشه!
اونی که ناله میکنه
تجدید میشه!
اونی که صَبر میکنه
قبول میشه!
اونی که شکُرمیکنه
شاگردممتازمیشه!
انشاالله شاگرد ممتاز خدا باشید.🤲
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part156
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
صدای برخورد عصایش با پارکتهای خانه، میان سکوت جمع میچرخید و به گوشها میرسید...
پشت سرش پسر جوانی چهارشانه با نگاهی خریدارانه به من خیره شده بود.
دستم در پنجههای کسی فشرده شد.
سر که بلند کردم با صورت در حال انفجار و سرخ علی رو به رو شدم...
رگ گردن و پیشانیاش بیرون زده و توی ذوق میزد.
عرقهای درشت روی گره پیشانیاش نشسته بود.
فکش زیر فشار دندانهایش در حال خورد شدن بود....
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی از علی بترسم!
ولی الآن...
واقعا از علی میترسیدم!
از این انبار باروت هر کاری بگویی بر میآمد.
_به خاطر اینجا، به خانوادهت پشت کردی؟
به مادرت؟
پوزخندش، سوهان اعصابم شد.
نمایشی روی مبلها دست کشید و نچ نچ کرد.
سر بلند کرد و با تحقیر به مامان خیره شد.
_عجب قصری برای خودت ساختی!
گردن کشید و به برگههای خیره شد. پوزخندش غلیظتر شد.
سرش را برگرداند و زل در چشمهای من...
تا مغز و استخوانم را سوزاند با آن نگاه خیره و پر از حرفش...
آن همه نفرت و کینه از کجا میآمد؟
_قرار نبوده من خبر داشته باشم که عروسی نوهام هست نه؟!
بعد نیشخندی زد.
خودش را نشانه رفت و بعد مامان و بابا را...
_آهان...یادم رفت. من که مادربزرگش نیستم همونطور که...
_مامان! بسه دیگه.
پیشانی پر از چروکش را به اخمی مهمان کرد.
_به حقیقت رسید، رو ترش کردی؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part157
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ عسلی"
جلو آمد، خیلی جلو.
عینک کائوچویش روی بینی عقابیاش مانده بود.
با چشمهایش ارزیابیام کرد.
دورم چرخید و بعد ایستاد. عصایش را زمین زد.
مامان دستانش را بهم فشار میداد.
بابا نگران نگاه میکرد. بوی سونامی به مشامم میرسید.
حقیقت چی بود که چشمان مامان را انقدر هراسان کرده بود؟
ناگهان پیرزن نزدیکم شد.
ترسیده خودم را عقب کشیدم.
فیلم آنابل نگاه میکردم انقدر هیجان و ترس نداشتم که اینجا و این لحظه دارم!
رو کرد به مامانم.
_خیلی شبیه زینب شده...
میشناسیش که. زن لطیف رو میگم.
مامان دندان سایید.
دلنگران به من خیره شد بود.
حس میکردم این راز سر به مهر منم!
با انگشت شصت من را نشان داد.
با لحن مرموزی گفت:
_بهش گفتی؟
گفتی که...
مامان با گامی بلند به طرف زن آمد.
_بسه دیگه...
این آتیش رو نمیخوای یه جا خاموش کنی؟
همیشه باید شعلهور نگهش داری؟
اون قلبش ضعیفه! داغش میمونه به دلم...
مامان مقتدرم؛ ضعیف شد...
خاضع شد...
ملتمس شد...
_التماست میکنم!
آرامش زندگیم رو نابود نکن!
حلما رو ازم نگیر...
ابرو بالا انداخت.
چشمهایش درخشید. برق زد.
از دیدن شکستن مامان کیف کرده بود.
_پس اسمش رو حلما گذاشتی؟
مامان به دستان پیرزن چنگ زد.
_مامان!!
_ولی مامان و باباش...زهرا بیشتر دوست داشتند!
وقتی این جملهاش را گفت، به من نگاه کرد.
حس کردم زانوهایم تبر خورد.
سست شدم و شکستم...
به مبل چنگ زدم. یعنی چی که گفت مامان و بابام؟
پس این دوتا کی بودن؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻