🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part250
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
خندهٔ متزلزل و ژکوندی زد.
_اصلا نگران نباش الان درست میشه.
دوباره استارت زد.
_جون ننهت روشن شو ضایعمون نکن دیگه!!
دست زیر چانه زدم. خون خونم را میخوردم. نمیدانستم از شدت عصبانیت باید چیکار کنم...
علی دائم نیمنگاهی به من میانداخت و بعد با ماشین ور میرفت. گوشیاش زنگ خورد و فیلمبردار پرسیده بود چیشده. علی قضیه را خلاصه تعریف کرد.
گوشی را که قطع کرد تیلههایش را روی من انداخت.
حرفی تا نوک زبانش آمد.
عصبی گفتم:
_بگو چی میخوای بگی...
دستی به سرش کشید و خجالت زده گفت:
_میشه یه لحظه پیاده بشی؟
_واسهٔ چی؟
خندید و ترسیده جوابم را داد:
_جهت هل دادن.
بلند جیغ زدم و چادر را کمی بالا.
_چی؟!!!!
علی کمی فاصله گرفت و توجیه کرد.
_تا وقتی که یه ماشین بیاد بکسلش کنه دیگه.
انگشتم را تهدیدوار بلند کردم.
_علی بخدا میکشمت!
تسلیم دستانش را بلند کرد.
_چشم ولی اونموقع یه نیرو کمکی کم میشه تو خیابون با همین تیریپ میمونیا!!
دندان بهم ساییدم و در را محکم باز کردم.
ماشینها عصبی بوق میزدند.
علی فلشر را روشن کرد و ماشین را روی دنده خلاص گذاشت.
کفشهای پاشنه بلندم را درآورده و کور کورانه تا پشت ماشین رفتم.
مردم با تعجب نگاهمان میکردند. فیلمبردار هم وقت گیر آورده بود!
داشت با خنده فیلم میگرفت. با این کارش همه فکر کردند سکانسی از فیلم است و برای کمک جلو نیامدند!
توی دلم علی را مستفیض میکردم و به حال خودم گریه.
هنوز دست به کار نشده، نسیم ملایمی وزدید و چادرم را بلند کرد. علی هولشده و با اخم به سمتم برگشت و بازویم را گرفت.
من را سمت ماشین کشید و روی صندلی نشاند.
_همینجا بشین تو کمک نکن...
کلاً فراموش کرده بودم!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1154
Wo hast du es so eilig?
_ کجا با این عجله ؟
Ich habe Arbeit, Doktor
_ کار دارم دکتر
Was hat dich heute Abend zum Abendessen vergessen lassen?
_ چه کاریه که باعث شده قرار شام امشب یادت بره
Oh nein... das hatte ich vergessen
_ وای نه .... فراموش کرده بودم
Nun ja, du hast noch nichts verloren, es ist gut, dass ich dich daran erinnert habe
_ خب هنوز چیزی رو از دست ندادی خوب شد که من یادت انداختم
Wird es den Arzt stören, wennich heute Abend nicht komme?
_ دکتر بد میشه اگر امشب من نیام ؟
Du bist immer zu Hause, warum kommst du nicht, Junge? Wegen dir haben wir uns alle entschieden, in ein Restaurant statt in eine Bar zu gehen
_ تو که همیشه خونهای چرا نیای پسر ، همه مون به خاطر تو به جای بار تصمیم گرفتیم بریم رستوران
_ Ich schäme mich wirklich, Herr Doktor, ich werde alle anrufen und mich entschuldigen, meine Arbeit ist sehr wichtig
_ واقعا شرمندم دکتر ، با همه تماس میگیرم عذرخواهی میکنم ، کارم خیلی واجبه
Gab es ein Problem?
_ مشکلی پیش اومده ؟
_ Ich weiß nicht, vielleicht... vielleicht werden meine bisherigen Probleme irgendwie gelöst
_ نمیدونم شاید ... شاید مشکلات قبلیم داره ی جورایی حل میشه
Er sah mir tief in die Augen und sagte: Hängt das mit dem Iran zusammen?
نگاه عمیقی به چشمام انداخت و گفت : مربوط به ایران میشه ؟
_ Ja
_ بله
Er lächelte und legte seine Hand auf meine Schulter
لبخندی زد و دست گذاشت روی شونم
Wenn ich Ihnen helfen kann, sagen Sie es mir bitte
_ اگر کمکی از دست من بر میومد حتماً بگو
_ Wir sehen uns auf jeden Fall morgen
_ چشم حتماً ... فردا میبینمتون
_ Ich hoffe, dass Sie gute Nachrichten aus dem Iran erhalten haben
_ امیدوارم که از ایران خبرهای خوبی برات رسیده باشه
Ich hoffe... mit Erlaubnis
_ امیدوارم ... با اجازه
از کلینیک زدم بیرون هنوز هوا روشن بود ، تو ماشین نشستم و راه افتادم به سمت خونه مصطفی
هرچی که نزدیک خونشون میشدم کوبشهای قلبم هم محکمتر میشد طوری که وقتی رسیدم مجبور شدم ده دقیقهای تو ماشین بشینمو چند قلوپ آب بخورم و مدام به خودم تذکر بدم که محکم باش و خودتو امیدوار نکن ، هنوز واقعیت معلوم نیست
از ماشین پیاده شدم و درو بستم ، نفس عمیقی کشیدمو رفتم جلوتر و زنگ خونشونو زدم
مصطفی جواب داد : بله ؟
_ منم مصطفی
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1155
بدون حرفی گوشی آیفون رو گذاشت و درو باز نکرد !!!
با ابروهای بالا رفته به در ورودیشون نگاه میکردم که بالاخره در باز شد و اومد بیرون
_ سلام
_ سلام تحریم شدم دیگه رام نمیدی خونت ؟
_ بد دلخورم ازت امیرحسین ، این حرفا چی بود که تو بیمارستان به مریم خانوم زدی ؟
_ پس حدسم درست بود گوش وایستاده بودی نه ؟
_ خیر ... منتظر بودم تا بیاد بیرون و برگردیم ، منتها شما صداتو انداخته بودی رو سرت ، دیگه شرمنده که گوشام صدایی نَکَره تو شنید
_ اینا رو میگی که یادم بره تک و تنها اومدنش کار توئه نه ؟
_ یادت بره یا نره هیچ اهمیتی برام نداره ؛ مهم این بود که هر دو تون باید حداقل بخاطر بچه ها ازین بلاتکلیفی در میومدید
حالا اومدی که چی ؟
_ اومدم از بلاتکلیفی درش بیارم دیگه ... مگه اینو نمیخوای ؟
_ میخوای دوباره عذابش بدی بنده خدا رو ؟
_ تو دیگه چرا مصطفی ، هرکی ندونه حداقل تو میدونی و در جریان تموم بدبختیهای من هستی
_ بد شکستیش ، باید اول حرفاشو میشنیدی ، اصلاً بهش مجال ندادی
نفسی گرفتم و گفتم : چطوره حالش؟
_ به معنای واقعی داغون
_ برو بهش بگو بپوشه بیاد بیرون ، میخوام باهاش حرف بزنم
_ آره ، اونم سریع میپوشه با کله میاد باهات حرف بزنه
_ برو بهش بگو بیاد حرف مفت نزن
_ دیگه نیست
وا رفتم
_ نیست ؟؟؟ نگو که به همین زودی برگشته ایران !
_ نترس بابا برنگشته
_ یعنی چی ؟
_ رفته هتل
ناباور نگاهش کردم که سریع گفت : به خدا هم من هم بیتا خیلی اصرارش کردیم که نره ، حریفش نمی شدیم اصلا
_ چی میگی مصطفی ، گذاشتی تک و تنها بره هتل ؟
_ پاشو کرده بود تو ی کفش که اصلاً پاشو نمیزاره اینجا ، تازه ازم خواست پروازشو تغییر بدم و بندازم جلو
_ چی بگم به تو آخه ؟
اگر من نیومدم برای این بود که خیالم راحت بود خونه ی تو جاش امنه ، اون وقت همینطور گذاشتی بره؟؟!! نمیگی یه زن تنها تو کشور غریب اگه بلایی سرش بیاد ...
خیلی پستی مصطفی !!!
_ باعث و بانی این حالش تویی ؛ اونوقت من پست شدم ؟
_ حرف نزن بگو کدوم هتله
_ صبر کن بیتا براش شام آماده کرده، بزار بیارم با هم بریم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
جناب آقای خوش غیرت ، با اون حرفایی که شما زدی خودتو آماده کن که مریم یه حال اساسی ازت بگیره
از من گفتن بود 🙃😎
دو پارت عیدانه تقدیم به همه ی عزیزانم ❤️❤️
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ آنچه در مبعث دیده نشد!
🔹غیر از بعثت پیامبر صلیاللهعلیهوآله اتفاق دیگری هم در شب بعثت رخ داد!
🔹چرا هیچکسی از این اتفاق خاصّ حرف نمیزند؟!
🔹طراحی جالب خدا در شب #مبعث که کمتر به آن پرداخته شده! #زیارت_امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#مبعث
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part251
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
چشمم روی خیابان میگشت.
ماشین در حال حرکت بود و آدمها زود از کنارمان رد میشدند.
از دست علی ناراحت بودم و از این وضع کلافه.
برای بار دهم ملتمس صدایم زد.
_حلما...
برنگشتم طرفش.
خودش را جلو کشید.
_حلماخانم؛ نگاهم نمیکنی؟
نگاهش نکردم.
_تقصیر من بود که اینجوری کردی؟
_نه عزیزم!
از دست خودم حرصی شدم.
چادرت که کنار رفت جای عملت معلوم شد تازه یادم اومد...
از دست بیحواسیم که نزدیک بود یه بلایی سر تو بیاره، اعصابم بهم ریخت!
با حرص برگشتم طرفش.
_لابد دیوار کوتاهتر از من پیدا نکردی ها؟
خجول خندید و چرخید طرفم.
_آره دیگه!
ولی مثبت بین باش!!
نفس عمیقی کشیدم تا حرف نامربوط نزنم.
در و کابین ماشین را نشانش دادم.
_الان این وضع ما جای مثبت نگری هم داره؟
دست به سینه شد و با لبخندی یکور من را نگاه کرد.
_آره دیگه!
ببین من لازم نیست رانندگی بکنم به جاش میتونم تو رو نگاه کنم...
کدوم دومادی همچین شانسی نصیبش میشه؟
پوزخند زدم و با ابرو نیسان آبی را نشانش دادم.
_راست میگی!
کدوم دومادی رو دیدی که ماشین عروسش رو نیسان آبی بکسل کنه؟
لب گزید.
_به سلطان جادهها توهین نکن!
تهدیدوار برایش انگشتم را تکان دادم.
_به این زن فیلمبرداره میگی اینا رو از فیلم پاک کنهها!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part252
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
ابروهایش را بالا و پایین کرد و گفت:
_برنامه دارم براش...
کلافه داد زدم.
_علی!!
•
•
در را بست و به سمتم برگشت.
با لبخندی عمیق و وسیع...
با قدمهای بلند بهم نزدیک شد و شنل را از روی دوشم برداشت.
با انگشتِ دست، زیر چشمم کشید و خیسی پلکهایم را گرفت. خوشگل خندید و موهای فرم را پشت گوشم فرستاد...
سرش را کج کرد و دستم را کشید.
_بالاخره شدی خانم خودم!
تبسم شیرینی زدم.
_بودم که...
چشمکی زد.
_بیشتر شدی!
میگم...
_هوم؟
دستانش را روی دستانم لغزاند و روی تور لباس گذاشت.
_این وصلت ما یه تشکر مشت میخواد...
میدانستم چه میخواهد بگوید!
من خط این تیلههای آبی را از بَر بودم.
_میخوای وضو بگیری اونجاست.
خندید و برایم چشمک زد.
قامتش را برانداز کردم.
خوب نگاه کردم...
این خواب و رویا نبود!
واقعی و قابل لمس بود...
من و علی در لباس عروسیمان زیر سقف خانهٔ خودمان بودیم!
به قول علی یک تشکر مشت به خدا بدهکار بودیم...
نه فقط به خاطر این وصال نه...
به خاطر همهٔ چیز!
به خاطر اینکه همه چیز راحت در اختیارمان هست و ما فکر میکنیم حقمان هست؛
در صورتی که اینطور نیست!
این لطف خداوند به ماست!
از جایم بلند شدم و سجادهٔ علی را برایش پهن کردم. علی با آستینهای بالا زده و صورت خیس، وارد هال شد.
چشمش که به سجاده افتاد، خندید.
_زحمت کشیدید بانو!
_قابلی نداشت.
بخون میخوام دید بزنمت...
باز لبهایش به خنده ترکید و مرواریدهای سفیدش بیرون ریخت.
_بذار خالص بخونم خانم.
تشکر خالصانهش می چسبه...
آن شب، من و علی وارد مرحلهٔ جدیدی از زندگیمان شدیم...
مرحلهای که در آن قرار بود نفسهایمان بهم گره بخورد...
افکارمان متصل بشود...
من و علی قرار بود یک روح در دو بدن بشویم...
بشویم سر و همسر هم...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part253
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
دو ماه بعد...
ناخنکی به قیمهٔ قل قل کنم زدم.
اومی کردم و به دستپختم آفرین گفتم!
علی اجازه داده بود تا آشپزی بکنم.
هر چند دفعات اول اختراعاتی داشتم که در تاریخ آشپزی بیسابقه و خارق العاده بود...
بیچاره علی که مجبور بود بخورد و کلی هم تعریف کند تا روحیهام را از دست ندهم!
دست خودم نبود؛
بعضی از غذاها برای درست شدن ادا در میاوردند...
به من چه!!
تلفن خانه زنگ خورد.
سمت اپن رفتم و تلفن را برداشتم.
با دیدن شمارهٔ علی لبخند زدم.
_سلام آقای دکتر از اینورا!
خسته نباشید...
خسته و خمار جوابم داد.
_و علیک خانم آشپزباشی...
تو که میدونی اوضاع من چجوره دیگه چرا گله میکنی.
چرخید و کمرم را به اپن تکیه دادم.
_اولا گلهم بخاطر دلتنگیه!
دوماً بله خودم میدونم چه خبره...
سوماً یه بار دیگه مسخرهم کنی نه من نه تو.
_چشم چشم؛
امم...حلما...میگم ناهار گذاشتی؟
راست ایستادم و تیز گفتم:
_به جون حلما اگه بگی نمیای و جای کسی شیفت وایساد...
پرید وسط حرفم.
_ایول!
خدا خیرت بده...
زن باهوش داشتنم خوب نعمتیهها!
دقیقا همینه مسئله...
ناله زدم:
_علی!
_جان؟
به خدا اینجا خیلی شلوغ پلوغه.
آخر سالی و ترقه و اینا، کلی مصدوم داشتیم...
چقدر بچه کور شده بودن.
هوفی کردم.
_بدون توجیهم عذرت قبوله.
حالا من چیکار کنم این همه غذارو؟
_خب بگو پونهخانم بیاد اونجا.
آخ آخ حلما...دارن پیجم میکنن...خداحافظ.
بوق کشدار موبایل خداحافظ ناکام من.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 چه چیزی شیرین تر از این که ما مالِ امامزمانیم...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1156
_ لازم نکرده خوش غیرت آدرسو بده برو بشین شامتو بخور
_ لا اله الا الله ... شیطونه میگه اون مشتی که پریروز باید حوالت میکردم الان نوش کوفتت کنم
_ شیطونه غلط کرد با تو
نشستم تو ماشین و گفت : هتل هالیدی بردمش ، خط قدیمی بیتا رو هم براش انداختم تا با هم در تماس باشند ، شماره اتاقشم ۶۰۳ هست
در ماشینو بستم و زد به پنجره
شیشه را پایین کشیدمو سرشو خم کرد
_ امیرحسین شماره شو برات میفرستم ... خیلی حالش بده هر غذایی که با بیتا بردیم حتی یک قاشقشم لب نزده مراعاتشو بکنیا
بدون حرفی پامو رو گاز فشار دادم و رفتم به سمت هتل
روبروی هتل پارک کردم و به شمارهای که مصطفی فرستاده بود زنگ زدم هرچی منتظر موندم برنداشت
کلافه دستی به صورتم کشیدم و دوباره تماس گرفتم برنداشت
دلم شور افتاده بود ترسیدم نکنه بلایی سرش اومده باشه
از ماشین پیاده شدم و خواستم به سمت در ورودی برم که بالاخره صدای گرفته و خستش تو گوشی پیچید
_ بله
اونقدر عصبانی بودم از دستشون که یادم رفت باید ملایم تر از دفعه ی پیش حرف بزنم
_ تو از کی اینقدر بیخیال و بیفکر شدی ؟ نمیگی یکی که ده دفعه باهات تماس میگیره یعنی کار واجبی داره که قطع نمیکنه ؟ اصلاً از کی اینقدر سرخورد شدی که تو کشور غریب راه افتادی برای خودت رفتی هتل ؟ فکر کردی اینجا ایرانه که ...
صدای بوق ممتد تو گوشی پیچید
قطع کرد ؟؟؟!!!
_دختره ی احمقِ بیفکرِ شُل مغز
دوباره تماس گرفتمو اونقدر نگه داشتم تا خسته شد و برداشت
بلافاصله داد کشیدم : وقتی باهات حرف میزنم برای چی قطع میکنی ؟
_ وقتی قطع میکنم ینی نمیخوام صداتو بشنوم ... ینی کاری باهات ندارم ... ینی دیگه برام تموم شدی ... ینی راهتو بکش برو به زندگی پرشکوهی که اینجا برای خودت ساختی برس
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1157
_ حرفاتو باور کنم یا عملتو ؟
بلند شدی این همه راه اومدی دنبالم بعد میگی راهتو بکش برو ؟
قضیه با دست پس میزنی با پا پیش میکشیه دیگه نه ؟
با صدایی که لرزش خفیفش کاملا برام قابل تشخیص بود جواب داد
_ من دنبال تو نیومدم ... دنبال مردی اومدم که اونقدر عاشق بود که میگفت دلش میخواد عشقمون قصه ی مردم دنیا بشه ... دنبال یکی اومدم که میگفت عطر دونه به دونه ی نفسام هوای زنده بودنشه ... یکی که ادعا داشت تا ابد یه بودن بهم بدهکاره ... نه این نامردی که دیگه خیلی وقته براش یه هیچیِ بزرگم
چشمامو روی هم محکم فشار دادمو دم عمیقی گرفتم تا خودمو آروم کنم
_ اینجا برات امن نیست وسایلتو جمع کن بیا پایین
_ بنده خودم عقل دارم میفهمم کجا امنه کجا نیست ، برید به زندگیتون برسید
_ مریم اعصاب منو خط خطی نکن میام بالا خودم مجبورت میکنم وسایلتو جمع کنیا؟
_ جرات داری پاتو بذار بالا تا زنگ بزنم بیان جَمِت کنن
و با صدای بوق ممتد ، ابروهام پرید بالا و چشمام گرد شد
_ جَمَم کنند ... منو ؟؟؟!!!
دود از کلم بلند کرد این حرفش ، با عصبانیت به اطراف نگاهی انداختم و راه افتادم به سمت در ورودی هتل
وارد که شدم پذیرش دقیقاً روبروم بود
Sag Hallo
_ سلام بفرمایید
Hallo, wie komme ich in Zimmer 603?
_ سلام چطور میتونم برم اتاق ۶۰۳
_ Du kannst nicht gehen, dieses Zimmer ist reserviert, wenn du ein anderes Zimmer möchtest...
_ نمیتونید برید ، این اتاق رزرو هست ، اگر بخواید ی اتاق دیگه ..
_ میدونم ، میخوام با خانومی که تو این اتاقه حرف بزنم
Lass mich sie anrufen
_ اجازه بدید باهاشون تماس بگیرم
Es ist nicht notwendig
_ لازم نیست
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
hinauf, sie müssen die Erlaubnis geben
نمیشه برید بالا ، ایشون باید اجازه بدن
از جیبم کیف پولمو در آوردم و اونقدری گذاشتم جلوش که دهنش بسته شد
Was kann ich jetzt tun?
_ الان چی میتونم برم ؟
به اطراف نگاهی انداخت و گفت :
Du solltest bald wiederkommen, du wirst keine Probleme machen
زود باید برگردید ، مشکلی هم درست نمیکنید
با حرص نگاهش کردم و گفتم :
_ Am Ende der Halle, Aufzug Nr. 3 der siebten Etage
باشه ... از کدوم طرف برم ؟
_ Am Ende der Halle, Aufzug Nr. 3 der siebten Etage
_ انتهای سالن ، آسانسور شماره ۳ طبقه هفتم
رفتم به سمت آسانسور و دکمشو زدم تا بیاد پایین
_ پیش چه آدمای حروم لقمه و بیپدر و مادری آوردتش ، مصطفی دستم بهت برسه دهنت گچیه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401