نمـیـدونــمایݩ ڪآنالچـیبودھ،
ۅچنـدتاعضـوداشتہ؛
ادمیـنشڪیبودـہ...
ولـیدما؏ـضآشگرمتالحظہـآخر
موندنولفٺندادݩ :)
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت417
و هول زده دست امیرعلیو امیر محمدو گرفتمو به دنبال خودم بردمشون به سمت پایین
امیرحسین هم زینب به بغل ، دنبالمون راه افتاد
ظرفهای سیب زمینی رو در آوردمو گذاشتم روی ناهارخوری و گفتم : بفرمایید این چنگال ، اینم سس و همه نشستیم سر میز به جز امیرعلی
امیرحسین : شما ی دفعه چت شد مریم جان ؟؟!!
- من .... هی هیچی
امیرعلی در حالیکه اخم کرده بود دستای کوچولوشو به کمرش گرفتو با اون زبون شیرینش گفت : مگه شما بچه ای که خالم بیاد تو اتاقت بخوابه ؟😧🤭
چشمام گرد شد ، امیرحسین که به من خیره مونده بود سرشو برگردوند و به امیرعلی نگاه کرد
- امیرعلی جان خاله ، بعدا با هم حرف میزنیم بیا سيب زمینیتو بخور پسرم
با همون اخم غلیظی که به امیرحسین نگاه میکرد گفت : من عادتمه خالمو بغل کنم و دستمو بزارم رو لپاش تا خوابم ببره !😡😡
به هم دیگه نگاه کردیم ، چنگالشو گذاشت تو بشقابو خیلی جدی رو به امیرعلی گفت :
- امیرعلی جان شما دیگه بزرگ شدی باید یاد بگیری تنها بخوابی ؟؟
- امیرعلی : عه یعنی شما هنوز کوچولویی با این قدت ؟؟؟
خندم گرفت ، ولی امیرحسین خیلی جدی دستی روی صورتش کشید و بعد از اینکه نگاهی به من انداخت گفت :
- شما باید این عادتتو فراموش کنی ، چون من با خاله ی شما ازدواج کردم ،
میدونی ازدواج ینی چی پسرم ؟
- من پسر شما نیستم ، فقط پسر خاله مریمم🤦♀
- من : امیرعلی...
امیرحسین دستشو بلند کرد به معنای اینکه من سکوت کنم
- اشکال نداره عمو جون شما همیشه پسر خاله مریم هستی و همیشه هم پسرش میمونی ، منم قصد ندارم خالتو ازت بگیرم
- پس اگه اینطوره خالم همیشه باید پیش من بخوابه
- امیرعلی جان وقتی من با خاله ی شما ازدواج کردم ینی تصمیم گرفتیم که مامان و بابای این خانواده باشیم ، و مامان و باباها موقع ازدواج به همدیگه قول میدن برای همیشه پیش هم بمونند و همدیگه رو تنها نزارند .
- زینب : مثل داداش میثمو و داداش مجتبی اونا هم مامان و بابا هستند و پیش همند ، مگه نه ؟؟؟
- امیرحسین : بله ، همه ی مامان بابا ها پیش همند
- پس اگه اینطوره من نمیخوام خالم ازدواج کنه ، خالم باید فقط خاله ی من باشه ، میخوام همیشه پیش خودم باشه 😦
- امیرمحمد : ینی خالت ، خاله ی ما نباشه ؟
- چرا خاله ی شما هم باشه
ولی بعدش داد زد اما مامان نباشه ، چون اگه مامان باشه دیگه پیش من نمیمونه
پسرکم تو اوج عصبانیت ، ترس بزرگ زندگیشو داشت بروز میداد و من واقعا نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم ؛ باورم نمیشد با امیرعلی به همچین مشکلی بر بخوریم
زینب با بغض گفت : امیرعلی ینی دوست نداری بیایید اینجا ، دوست نداری داداش من بشی
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
بله مثل اینکه اولین چالش پیش روی امیرحسین و مریم با امیرعلی کوچولو کلید خورد
طفلک امیرحسین ☹️☹️
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت418
- اگه خاله مریم از پیشم بره دوست ندارم بیام
- امیرمحمد : دوست نداری ما باهم دیگه خانواده بشیم ، مثل همه ی بچه ها مامان بابا داشته باشیم ؟
- نه
و بعد دوییدو خودشو انداخت تو بغلم و زد زیر گریه و گفت : من نمیخوام از پیشم بری خاله
اشک تو چشمام جمع شد ، ماتم برده بود تصورشم نمیکردم پسرکم تا چه حد ترس از دست دادن منو داشته باشه ، تنها چیزی که به ذهنم رسید برای آروم کردنش این بود که گفتم :
- من هیچ وقت ازت جدا نمیشم عزیز دلم ، اونقدر پیشت میمونم که خودت ازم خسته بشی
- من ازت خسته نمیشم ، تو هم عروسی نکن
امیرحسین پفی کردو نفسشو با فشار بیرون داد و کلافگی کاملا از چهرش مشخص بود
ی دفعه زینب زد زیر گریه
چرا ازدواج نکنند ، منم دلم مامان میخواد
خدایااااا چکار کنیممممم ، این طفل معصوما حق داشتند که مثل بچه های دیگه محبت پدر و مادرو داشته باشند
امیر حسین بلند شدو زینبو بغل کردو بردش حیاط ولی امیرمحمد همونطور مظلومانه و پر بغض ما رو نگاه میکرد
دست آزادمو به سمتش دراز کردمو خیلی آروم اومد به سمتم بغلش کردمو سرشو بوسیدم و شروع کردم به گفتن
- من دلم میخواد همگی با هم ی خانواده ی خوب بشیم ، دلم میخواد برای هر سه تون ی مامان مهربون باشم ، امیر علی تو قبلنا همیشه همینو میخواستی ، الان دیگه نمیخوای ؟
پسرکم سرشو بلند کردو با صورتی خیس از اشک گفت : میخوام ولی عمو میخواد تو رو از من بگیره
- نه ... اشتباه فهمیدی ، عمو میخواد ما ی زندگی معمولی داشته باشیم مثل همه ی آدما همین
اولش چون ما این شرایطو نداشتیم شاید بترسیم ، اما مطمئن باش همه چی تو یک خانواده ی خوب لذت بخشه
الان حسینو ببین (پسر عمو محمد) مامان و باباش با هم تو ی اتاق زندگی میکنند و در عین حال برای حسین بابا و مامان خیلی خوبی هستند ؛ اگه دقت کرده باشی حسین خیلی هم خوشحاله از با هم بودنشون
تازه یادته ی بار مامان باباش با همدیگه قهر بودند اومد خونمونو چقدر گریه کرد
خلاصه اونقدر براشون حرف زدمو نوازششون کردم تا احساس کردم آروم شدند
ولی همین که خواستم بلند شمو بهشون سیب زمینی هاشونو بدم تا بخورند امیرعلی گفت : خاله اگه میخوای بیاییم اینجا پس باید همیشه پیش من بخوابی
این همه لالاییو پس من برای چی خونده بودم ؟؟!! 🤦♀
- باشه عزیزم تا هر وقت که تو بخوای من پیشت میخوابم
احساس کردم با این حرفم نگرانی سنگینی رو از روی دلش برداشتم چون چشماش هم خندید ؛ و من نفسم میرفت برای ی لحظه دیدن همچین آرامشی تو چشمای قشنگ و معصومش
چنگالاشونو دادم دستشونو گفتم :
خب حالا بشینید تا من برم عمو و زینبو صدا کنم
امیر حسین با اومدنش دیگه صحبتی دراین مورد نکرد ولی شب بعد از خواب بچه ها با هم حرف زدیم و قرار براین شد که حتما از یک روانشناس خوب کمک بگیریم
و این تازه شروعی بود برای پی بردن به مشکلات روحیِ این سه بچه که تصمیم گرفته بودیم تا آخرش پاشون بایستیم
هر چند که به زبون نیاوردیم اما منو امیر حسین اون شب به نوعی با هم عهد بستیم که تموم تلاشمونو بکنیم برای پر کردن این خلأ های روحیشون
درحالیکه نمیدونستیم سرنوشت برای خانواده ی نو پامون چه تقدیری رو میخواد رقم بزنه
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
مریم جان ، این همون شرایط سختیه که وحید ازش حرف میزد و شما گوش نکردی
البته چون سه تا بچه هستند باید به توان سه کنیش و اگر دخالت خانواده ها و روابط خودتونو سختیهای معمول زندگیو روش بزاری فکر کنم به توان بیستی بشه 🤔🤔
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
18.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روش خلاقانه برای تربیت فرزند😂
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹#دکتر_سعید_عزیزی
❇️تفاوت محبت به همسر و فرزند
@salambaraleyasin1401
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این #هشت_ثانیه رو ببینید که چطور یک نیروی امنیتی خودش فدا میکنه تا تروریست رو سالم دستگیر کنه. راستی اگر بمب به خودش بسته بود که شهادتش این نیرو هم قطعی بود ولی باز این کار رو کرد.
یا همین دو هفته پیش که ۴۳ بمب را کشف کردند و قرار بود محرم خونینی رو در کشور رقم بزنند و دهها اقدام تروریستی دیگه که کشف شد و صداش در نیومد.
اینها را نمیبینیم ولی اگر در یه کشور پهناوری مثل ایران، یه تروریست یه اسلحه تهیه کنه و بیاد مردم رو به رگبار ببنده، همه چیز رو فراموش میکنیم.
دقیقا الان وقتشه که بگیم امنیت اتفاقی نیست و چه مجاهدتهایی انجام میشه تا این امنیت برقرار بشه.
#هشت_ثانیه شجاعت
هشت ثانیه فداکاری
هشت ثانیه تربیت حسینی
هشت ثانیه همه چیز را فداکردن
و ... این هشت ثانیه را فراموش نکنید و نکنیم.
@salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «بهترین راه گناه نکردن»
👤 استاد #رائفی_پور
🔸 این کار جلو بسیاری از گناهات رو میگیره...
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت419
یک هفته قبل ازعروسی
- سلام آقای دکتر خسته نباشید
- به به سلام مریم بانوی من
احوال شما ، چی شده یادی از ما کردی ؟
- من همیشه به یادت هستم منتها شما کارتون معلوم نیست خیلی وقتا زنگ میزنم جواب نمیدی
- واسه اون خیلی وقتا که شرمندتونم ، ولی واسه الان دربست در خدمتم
- لطف میکنید آقای دکتر
مزاحمت شدم که بگم ، امروز بابابزرگ و وحید اینا و علی اینا و عمو اینا و عمه اینا ، همه میخوان بیان خونمون
- خیر باشه ، چه خبره که همگی باهم میخوان بیان ؟!
- نمیدونم والا ، همشون ی دفعه گفتن میخوایم بیایم خونتونو ببینیم
- خب بیان قدمشون سر چشم
- میگم ... من میوه بگیرم با بچه ها برم خونه ؟
- مریم جان ، اونجا خونه ی خودته چرا اجازه میگیری عزیزِ من
- مشورت میکنم ، اجازه نمیگیرم که
- آهان اگه صرفا مشورته که بله تشریف ببرید
- شما کی میای ؟
- شاید من نباشم راحت تر باشند
- این چه حرفیه ، نباشی که خیلی زشت میشه
- حالا چرا میزنی ... چشم میام
- شرمنده ، ی ذره استرس دارم
آخه اولین مهمونامون هستن
- مگه شما خونه ی پدربزرگت مهمون داری نکردی ؟ اینم همونه فرقی نداره
- نه این فرق داره ، خونه ی خودمونه
ما میریم تو هم زود بیا
- باشه عزیزم ، شیرینی بخرم سر راه ؟
- زحمتت نمیشه ؟
- هنوز رودرواسی داریا ، نه زحمتم نمیشه
- ممنونم ، خونه منتظرتیم زود بیا
بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم با بچه ها حاضر شدیمو رفتیم ، بابا بزرگ هم گفت با عمو اینا میاد
وارد خونه که شدیم با میوه ها یک راست رفتم آشپزخونه
و بچه ها هم تو پذیرایی مشغول بازی شدند
بعد از مدتی صدای ماشینشو از تو حیاط شنیدم ، سریع براش ی شربت درست کردم و گذاشتم روی میز
- سلام به همگی
دستامو خشک کردمو رفتم بیرون
طبق معمول برای بچه ها بستنی گرفته بود
- سلام ، دستت درد نکنه زحمت کشیدی همسر گرامی
لبخندی بهم زدو فقط نگام کرد
جعبه ی شیرینی رو ازش گرفتم وگفتم : لباساتو عوض کن و بیا آشپزخونه که برات ی شربت خوشمزه درست کردم
و بدون اینکه منتظر بمونم برگشتم و شیرینی رو گذاشتم تو یخچال و مشغول شستن میوه ها شدم ، بعد از چند لحظه دیدم اومد تو و درو قفل کرد
وتا اومدم اعتراض کنم ، دستاش از پشت دورم حلقه شد و سرشو گذاشت رو شونم
- چکار میکنی امیرحسین ؟
- واقعا احتیاج داشتم بیام بغلت کنم تا مطمئن بشم اینایی که دارم میبینم خواب نیست
شیرو بستمو و گفتم : زشته درو قفل کردی الان بچه ها فکر میکنند ما اینجا چکار میکنیم ؟
رفتن تو اتاق پسرا دارن بستنی میخورن
تو مدام نگران چی هستی در بسته ست
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110