🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت659
در اتاق حامدو که باز کردم دیدم میثم و مجتبی هم هستند
- چرا شما نرفتید خونه ؟
- مجتبی : گفتیم بیای با هم بریم
- من نمیام
- حامد : رضوان هست دیگه بیا بریم
- گفتم که نمیام ... خودم کنارش میمونم
به هم نگاه کردنو با لبخند سرشونو انداختن پایین
- مجتبی : اون موقع که به دنیا نیومده بودند امیرحسین با زور از کنار مریم خانوم کنده میشد دیگه وای به حال الان که جوجه هاشم به دنیا اومدن دیگه اصلا امکان نداره بیاد خونه
- چایی یا قهوه داری تو اتاقت حامد ؟
- آره الان برات میریزم
- میثم ؛ شام گرفتیم برات داداش
- اشتها ندارم میثم جان دستت درد نکنه
سید وضعیت بچه ها چطوره ؟
- سید : والا دوتا پسرا حالشون خوبه وزنشونم به نسبت سه قلو بودنشون مناسبه ، یکیشون ۱۷۵۰ و یکیشون ۱۶۰۰ گرم ولی دخترت زیادی جغله ست
- میثم : ۸۲۰ گرمه داداش ، درست اندازه ی یک کف دسته ، ولی ازون ولوله ها میشه مطمئنم
لبخندی رو لبم نشست که سید ادامه داد : ریه هاش نارسه ، باید فعلاً تو NICU بمونه براش سورفاکتانت تجویز کردم تا ببینیم خدا چی میخواد
- به غیر از ریه مشکل دیگه ای نداره ؟
- نه خوشبختانه ولی باید تحت نظر باشه و فکر نمیکنم تا یک ماه آینده بتونید ببریدش خونه
- میثم : یک مااااه !!!! سید چه خبره فکر کنم زن داداش دق کنه ، بچه ی من زردی داشت ۵ - ۶ روز بیمارستان مونده بود ، چیزی نمونده بود زنم سکته کنه
نفسی گرفتم و دستی به صورتم کشیدم و پرسیدم پسرا چی ؟
- پسرا خوبن زردی هم ندارند اما بهتره حداقل تا سحر تو انکوباتور بمونند چون دمای بدنشون یه کوچولو افت داشت
گفتم سحر از بخش نوزادان بیارن پیش مادرشون تا از شیر مادر تغذیه کنند
بلند شدمو گفتم : ممنونم خیلی زحمت کشیدید ، ان شاءلله خوشی هاتون جبران کنیم ، خسته شدید برید خونه
- حامد : کجا امیرحسین بشین حداقل چاییتو بخور
لیوان چایی رو از دستش گرفتم و بعد از خوردنش همگی از اتاق رفتیم بیرون و به همراه سید رفتیم NICU
چهار تا نوزاد تو مراقبتهای ویژه بستری بودن که دختر ما از همه کوچولوتر بود ، با پوستی صورتی و مایل به کبودی
خم شدم و تک به تک اجزای صورتش از نظر گذروندم تا به حال بچهای به این دلبری ندیده بودم ، همون لحظه چنان دلی ازم برد که میخواستم تا خود صبح بشینم و نگاهش کنم
✅دستگاه انکوباتور نوزادان 👈 دستگاهی است که برای مراقبت های ویژه بعد از تولد نوزاد استفاده می شود. این دستگاه با ایجاد یک محیط بسته و ایزوله، دما، رطوبت و اکسیژن مورد نیاز نوزاد را تامین می کند و امکان نگه داری و ارائه خدمات درمانی را تسهیل میکند.
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣مثال طنز از چشم و همچشمی خانمها با یکدیگر
❌بعضی وقتا آدما چیزی که استوری میکنن خوشیاشون نیست عقده هاشونه
#دکتر_عزیزی
مارو به دوستانتون معرفی کنید 👇
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @ide_khalesooske
┗╯\╲
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت660
سید کنارم ایستاد و یه سری توضیحاتی در مورد وضعیتش داد اما من یک کلمشو هم متوجه نشدم محو تماشای صورت قشنگش مونده بودم که سید گفت حتم دارم یک کلمه از حرفامم نفهمیدی
فقط بپا درسته قورتش ندی امیرحسین
- تا حالا بچه به این حد معصوم ندیده بودم سید
-این احساسی که تو داری یه حس پدرانه است
وسرمو که بلند کردم بغلم کرد و گفت مبارکت باشه رفیق
- ممنون این لحظهها رو حتی تو خوابم نمیدیدم
- الحمدلله که حقیقته
- خدا رو شکر ، میگم ... مطمئنی که مشکل دیگهای نداره ؟
- تا اونجا که من بررسی کردم نه دلواپس نباش این روزا خیلی زود میگذره ، حالا اگه رضایت بدی دیره دیگه بریم
با بدبختی ازش دل کندمو بعد از کلی سفارش به شیفت اون شبِ NICU از حامد اینا خداحافظی کردم و راهی اتاق مریم شدم
دلم میخواست برم بخش نوزادان و پسرا رو هم ببینم اما بهتر بود این ساعت اونجا نرم
َ وارد اتاق مریم که شدم ، رضوان انگار تو خواب و بیداری بود
- سلام داداشم منتظرت بودم میدونستم میای
- سلام آبجی ، شرمندم کردی چشمات قرمزه از زور خواب
- اینجوری حرف نزن داداش وظیفمه
- وظیفت نیست قربونت برم از خانومیته که اینجایی
- هر کاری برات بکنم جبرانِ اون همه زحماتت نمیشه
- عزیرمی ، چادرتو سر کن بریم پایین
- داداش خستهای بزار من میمونم
- خسته که خیلی ... الان جنازهام ، ولی مریم خونه نباشه خوابم نمیبره
لبخندی زد و گفت : خدا برای هم حفظتون کنه
تشکری کردمو تا حیاط همراهش رفتم ؛ وقتی برگشتم پیش مریم اونقدر خسته بودم که خودمو انداختم روی تخت کناریش و بیهوش شدم
***
# مریم
با صدای همهمه و صحبت چشمامو باز کردم امیرحسین و بابابزرگ و عمه و علی تو اتاق بودن
- عمه قربونت بشه بیدار شدی؟ مبارکت باشه مامان شدنت ..
- سلام
- سلام به روی ماهت
بابا بزرگ کنارم روی صندلی نشسته بود
-چطوری بابا جون ؟
- خوبم ممنون
علی اومد به سمتم و گفت ای بابا تو که هنوز قلقلی هستی
با لبخندی جواب دادم : قلقلی بودن از نردبون بودن بهتره علی
- همه خندیدنو علی گفت : عه زبونت که هنوز کار میکنه ! الان نردبون کیه منم یا امیرحسین
- حوصله ی بحث نداشتم برای همین پرسیدم : شما رو کی خبر کرد
- همسر محترمتون ؛
چیه میخواستی نیایم ؟
- نه ... نمیخواستم مزاحم بشم
- این حرفو نزن پدر جان ؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️صبح باشکوه ترین
لحظه ی زندگیست
یک نفس عمیق بکش😌
و با امید به خدا♥️
گامهایت را محکم بردار🏃
و بهترین روز زندگیت را بساز
الهی به امیــد تو♥️
کاش بشه چنین زمستونی ❄️ ❄️
28.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣 روشهای متفاوت برای دید و بازدید از خانوادهها
#دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
4_5825507015375458709.mp3
4.48M
🎙 #فایل_صوتی
👤 استاد #سیفی_کار
📝 اولویت بندی در زندگی زناشویی در دوران عقد و پس از عقد
#پس_از_ازدواج
#فایل_صوتی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت661
حوصله ی بحث نداشتم برای همین فقط پرسیدم : بچه ها رو دیدید ؟؟؟
-علی : ما که هیچی بابای بچه هم هنوز ندیده شون
به امیرحسین نگاه کردم که خندید
- علی : میخواد جلوی ما مثلاً خوددار باشه ، ولی از وقتی گفتن خودشون از بخش نوزادان میارنشون یه ۲۰۰ باری به در نگاه کرده ؛ باهاشم حرف میزنیم که اصلاً نمیگیره چی میگیم ، این داماده ما داریم ؟
- بابابزرگ : خودتو یادت نیست سر تولد دخترت چطور بودی ؟
- هر چی بودم ، اینقدر ندید بَدید بازی درنمیاوردم
- بابابزرگ : زشته پسر
- مگه دروغ میگم ببینید الانم داریم حرف میزنیم این عزیز کردتون حواسش نیست و بلندتر ادامه داد : ای بابا یکی بیارتشون دیگه این داماد ما چشمش به در خشک شد
امیر حسین دلم برات شور میزنه چشمات چپ نشه
خندم گرفت
-امیرحسین : فعلاً هرچی دل تنگت میخواد بگو علی ... بزار بچههامو که دیدم بعداً خدمتت میرسم
- دیدی بابا علی روشم زیاده
- امیرحسین : ما مخلص حاج آقا هم هستیم
- بابابزرگ : علی شوخی میکنه پدر جان به دل نگیریا
- امیرحسین : نه چه به دل گرفتنی حاج آقا ، بعداً با هم حساب کتاب میکنیم
- علی : داماد جان حواست باشه که قاطی خانواده زنتی
- امیرحسین : منظور
منظور اینه که دست از پا خطا نمیکنی
- اشتباه نکن علی جون ، بنده الانم قاطیِ خانواده خودمم هیچ فرقی نداره
- بابابزرگ : رحمت به اون شیر پاکی که خوردی بابا جان ، اونقدر خوبی ازت دیدم که بیشتر از بچه های خودم دوستت نداشته باشم کمتر دوستت ندارم ، خدا عاقبتتو بخیر کنه ان شاءلله
- بزرگوارید حاج آقا ممنون
بالاخره در باز شد و دوتا پرستار با دو تا تخت کوچولو وارد شدند
- سلام به همگی اینم از کوچولوهاتون آقای دکتر
- امیرحسین با دیدنشون چشماش به وضوح برق زد و رفت به سمتشون و بقیه هم به دنبالش ، هیچ کدومشون نگفتن این مریم بدبختم که رو تخت خوابیده ، آدمه
- علی : ای وایِ من ، چقدر کوچولو و خوردنیَن اینا ... خوش اومدین به این دنیا دایی جونا
عمه گریش گرفت و گفت : عمه به قربون اون روی مثل ماهتون بشه ، جای داداش رضا و مادربزرگشون چقدر خالیه که بچههای ته تغاریشونو ببینن
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت662
- بغض کرده چشم بهشون دوخته بودم که علی گفت عمه فیلم هندیش نکنید دیگه
و بعد چشمکی زدو ادامه داد : نگاه کنید به نظرتون به دایی علی شون نرفتن
- بابابزرگ: مهم اینه که شیعه ی واقعیِ امیرالمؤمنین باشند
امیرحسین در حالیکه محو تماشای بچه ها بود زمزمه کرد : هستند ان شاءلله ، هستند
بابابزرگ دستاشو شست و از جیب کتش ظرف کوچیکی در آورد
-امیرحسین جان این تربت آقا امام حسینه ، کام همه ی اعضای خانواده رو با این تربت تبرک کردم اجازه میدی کام بچه های شما هم با این تربت متبرک بشه؟
- اختیار دارید حاج آقا ، چی ازین بهتر میتونه باشه ، دستتون درد نکنه من اصلا حواسم به این نبود
با احتیاط یکیشون رو علی و اون یکی رو هم امیرحسین بغل کردند و بردن پیش بابا بزرگ و تربت رو با احتیاط به کامشون زد
- خانوم پرستار : چقدر عالی ان شاءلله نامدار باشند براتون
- عمه : تشکر
ناخودآگاه چشمم برگشت به سمت تخت بچه ها ، فکر میکردم تو یکی از تخت ها ، ی نوزاد دیگه هم باشه اما نبود ... نوزادی توش نبود.
لبخندی که رو لبم نشسته بود به آنی پر کشید ، بهت زده رو کردم به امیرحسین و گفتم : پس ... پس ... اون یکی شون کجاست ؟؟؟!!!
پرستارا نگاهی به امیرحسین کردن و بالاخره یکیشون گفت : خانومِ پارسا فعلاً این دوتا رو سیر کنید اون یکی رو هم حتما میبینید
- آخه تو اتاق عملم ندیدمش ، راستشو بگید طوریش که نشده ؟
یکی دیگهشون گفت : امان از این مامانای دلواپس ؛ مامان خانم بیا کمکت کنیم بهشون یه کمی شیر بدید ماشالله شون باشه همشم گشنه هستن ، نگران اون یکی هم نباشید آسیاب به نوبت اونم میبینید
مشکوک به امیرحسین نگاه کردم و اونم چیزی نگفت ، خواستم بلند شم که اجازه ندادند تکون نخور خانوم گل خودمون کمکت میکنیم
علی که دید معذبم پرده بین دو تختو کشید و گفت راحت باش آبجی
اون لحظه ی اولی که یکیشون شیر خورد برام اونقدر لذت بخش بود که تموم اون سختیهای دوران بارداری به آنی فراموشم شد مهری ازش به دلم نشست که وصف شدنی نبود
دلم نمیخواست حتی برای یک لحظه ازم جداش کنند
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
بنده الانم قاطیِ خانواده ی خودمم 👌
با همین حرفا خودتو جا کردی آقای پدرررررر
😍😍
شبتون بخیر ، فکر نکنید یک پارت دیشبو یادم رفته ها جبرانش میکنم دوستان خوب همراهم 😉
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
017.mp3
16.21M
🟣خانواده موفق
#دکتر_سعید_عزیزی
💠قسمت پانزدهم
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت663
جز به جزءِ صورتشو از نظر گذروندم باورم نمیشد که این بچه ، بچه ی ماست!
بچه ی مردی که ذره ذره ی وجودش آرامش زندگیم شده بود ، خدا لطف و کرمشو با اومدن بچه ها در حقمون تموم کرده بود
و چقدر خوشبخت بودم که همین مردیکه تموم معنای زندگیم تو وجود پر محبتش خلاصه شده بود حالا پدر بچه هام بود
***
بچه ها رو که بردند تازه امیرحسین سر کیف اومده بود و حسابی با علی سر به سر هم میزاشتند ، تا به حال اینطور خوشحال ندیده بودمش ، انگار ی امیرحسین دیگه شده بود همیشه جلوی ديگران حتی تو اوج خوشحالیاش اون روی جدیشو حفظ میکرد ولی الان از ته دل میخندید و با علی کل کل میکرد و جوابشو میداد
نمیخواستم شادیشو خراب کنم اما دلم پر میزد برای دیدن دخترم ، مدام چشمم به در بود که شاید بیارنش اما هیچ کس نیاوردش
بالاخره علی اینا رفتند و عمه هرچی اصرار کرد پیشم بمونه امیرحسین قبول نکرد و گفت مرخصی گرفته و کنارم میمونه
همین که پاشونو گذاشتن بیرون گفتم
- امیر نیاوردنش !
- چی ؟؟؟؟ کیو نیاوردن ؟
- واقعا نمیدونی کیو میگم یا خودتو میزنی به اون راه
- کدوم راه ؟
- امیرحسین!!!
برای چی نمیارنش ؟
- دستاشو شست و خیلی خونسرد از روی میز سینی صبحانه که هنوز دست نخورده مونده بود رو برداشت و برام ی لقمه ی کره مربا گرفت
- بیا خانوم بلا اینو بخور دلت ضعف نره
- شنیدی چی گفتم ؟
- بله عزیزم کر که نیستم ، دستم خشک شد اینو بگیر
- پس چرا اینقدر طفره میری
اصلا نکنه ... نکنه ...م مرده و نمیخوای به من بگی ؟
- عِه مریم ؟؟!!
اگه خدای نکرده طوریش شده بود من اینقدر بی خیال با علی کل کل میکردم ؟
- خب پس برو بیارش
با تردید به چشمام زل زد و یک آن وحشت تموم جونمو گرفت
- امیر نکنه ناقص...
- اینقدر برای خودت فلسفه بافی نکن ، ببین مریم جان وزن بچه ۸۲۰ گرم بوده و تموم بچههای زیر یک کیلوگرم باید NICU بستری شن ، بچه ما هم استثنا نیست ، ریههاش کامل نشده باید اونجا تحت مراقبت باشه تا اتفاقی براش نیفته
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت664
چشمامو بستم و اشکی از گوشه چشمم چکید
- ببین برای این چیزاست که نخواستم بهت بگم ، الان برای چی گریه میکنی وقتی حالشون خوبه ؟
این یه چیز کاملا طبیعیه خیلی از بچههای چند قلو یک مدت تو NICU بستری میشن و بعدشم خوب و سلامت میرن خونه
- منو نگاه کن مریم
چشمای اشکیمو بهش دوختم و گفت الان باید خوشحال باشی که حالشون خوبه
- راست میگی دیگه نه؟
- آره قربونت برم ، سید میگفت هیچ مشکلی ندارن فقط خیلی ریزه میزهاند باید به مامانشون حسابی برسم که شیرش خوب باشه و بچهها وزن بگیرن
- آقا سید گفت باید به مامانشون برسی ؟
گوشه ی لبش بالا رفت و گفت : نه عزیزم این برداشت آزاد از حرفاش بود
خندم گرفت
- آفرییییییین ... ولوله بانووووو
حالا شدی همون دلبرِ همیشگی ، این لقمه رو بخور ببینم بلدی
- میخوام ببینمش
- ای وای ... ای وایییییی
- چرا ای وای ؟
- الان نمیشه ، تو نمیتونی از تخت بیای پایین بعد میخوای راه بیفتی بریم NICU ؟
- من باید بچهمو ببینم
- ای خداااا به کرمت یه کاری کن این ولوله ی من آروم بگیره
- باید ببینمش ، باید مطمئن شم
- به من اطمینان نداری ؟
- نه ، من فقط در حال حاضر به چشمای خودم اطمینان دارم
- دستت درد نکنه این حجم رُک بودنت منو کشته
- کشته یا نکشته من میرم پیشش
لحن صداش جدی شد
- متوجه نیستی ؟ شرایطت الان طوری نیست که بتونی تا اونجا بری
سعی کردم بلند شم که زیر دلم تیر کشید و با فشاری که به شونم آورد مجبور شدم سرمو رو بالشت بزارم
- امیر بایده میفهمی ! باااا...یدددد
- خانم پارسا چی بایده که اینقدر بهش اصرار دارید ؟
دکتر توکلی بود که همراه یکی از پرستارها وارد شد ، امیرحسین به احترامشون بلند شد
- سلام خانم دکتر ، دیشب حسابی براتون زحمت شدیم
- نفرمایید شما رحمتید ، دیشب اتفاقاً من واقعاً لذت بردم و چقدر خدا رو شکر کردم که چند ماه پیش حرف منو گوش نکردید و هر سه تاشونو نگه داشتید
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110