مریمی که دلش برای دیدن برادرش پر میکشه
و این طرف برادرایی که برای برد داداش کوچیکه شادی میکنند👌😢
لینک نظرات در مورد رنج عشق 😉🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
میگم حمله قوی ایران به اسرائیل تاثیر جهانی داشته که قابل وصف نیست، ببینید این چالشو که بصورت فراگیر در تیکتاک و اینستاگرام درحال انتشاره
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت695
_ امیرعلی : من دلم میخواست مثل امیر محمد اول بشم
_ امیرحسین: بارها به هر دوتون گفتم مهم اینه که شما به این ورزش ادامه بدید و ازش لذت ببرید ؛ مهم اینه که اگه شکست خوردید یاد بگیرید کم نیارید و بازم تلاش کنید تا به خواستهتون برسید ، از حالا به بعدم تلاشتونو بیشتر میکنید تا به مسابقات کشوری برسید ؛ من تو هر دوتون اینو میبینم
حالا پاشو اشکاتو پاک کن که فردا همگی به عنوان جایزه پیروزیتون میریم پارک ارم ؛ پاشو مرد مردا
گوشیش زنگ خورد و تماسو وصل کرد
_ جانم آبجی جان سلام ....
شرمنده آبجی بزارید برای فردا مریم خیلی خسته است دیشب زهرا تبش بالا بوده تا صبح نشسته بالا سرش باید استراحت کنه ...
باشه برای فردا ظهر همگی تشریف بیارید قدمتون سر چشم
_ میگفتی بیان خسته نیستم
بازم تو لاک جدی خودش رفت و رو کرد بهم و گفت : چشماتو دیدی؟ دیشب که نذاشتی بچه رو بگیرم حداقل الان برو استراحت کن
_ آخه میترسیدم بعداً دوباره بگی ...
_ بچهها برید آماده شید ، میخوایم بریم مسجد
با رفتنشون درو بست و برگشت به سمتم
_ حالا میشنوم
به سه قلوها که داشتند با دستهای کوچولوشان با کثیفترین وضع ممکن و خیلی بامزه ماست میخوردن نگاه کردم
صندلیو کشید عقب و نشست روبروم
_ ببینم ... لازمه قول و قرارمونو بهت یادآوری کنم ؟
_ خیلی از دستت ناراحتم ، خودت میدونی که من برای همه بچههامون تماممو گذاشتم ، حالا دیر شد عمدی نبود که
سری تکون داد و گفت : این عمدی نبودنت مدام داره تکرار میشه و خیلی رو اعصاب منه
صدام بالا رفت
_ مدام؟؟؟!!!
امیرحسین من مدام دارم دیر میام خونه ؟؟؟
نگاهش به سمت بچهها چرخید که با سر و صورت ماستی با تعجب به من نگاه میکردند
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت696
_ بخورید عزیزای بابا چیزی نیست
و عجیب اینکه دوباره شروع کردن به خوردن که با حرف من مجدد خیره موندن تو صورتم
_ این حرفت برام خیلی گرون تموم شده
_ امیرحسین : اون که برای بچههای من داره گرون تموم میشه نه تو
بچه من بود که دیروز از گریه کبود شده بود ، وقتی رسیدم خونه با بدبختی خوابوندمش ، تا ۱۰ دقیقه یک ربع بعد از به خواب رفتنش بازم هق هق میکرد ؛ خواهشاً این لفظو برای خودت به کار نبر که خندم میگیره
حرصی از جام بلند شدم و خواستم برم که نیمه راه بلند شد و دستمو کشید به سمت خودش
_ یکم ... فقط یکم انصاف داشته باش مریم ، بچهها الان به مادرشون بیشتر از هر کس دیگهای احتیاج دارند
_ بنده بچههامو دم در نذاشتم که این حرفو میزنی
خودت که میدونی ... عادت دارن شیش و نیم - هفت صبح بیدار میشن
خودم سیرشون میکنم و باهاشون بازی میکنم و بعد که دریا اومد با هم میخوابونیمشون و ۱۱ بیدار میشن
منم معمولا تا دو و نیم خودمو میرسونم مگه اینکه مثل دیروز ، کاری پیش اومده باشه
این وسط سه ساعت و نیم باقی میمونه که بیدارند برای این مدت کوتاه بهم این برچسبهای قشنگتو میچسبونی ؟
تو سکوت فقط نگام کرد و دستمو با ضرب کشیدم و رفتم طبقه بالا
اونقدر عصبانی بودم که ترجیح دادم یه دوش آب سرد بگیرم
میخواست تمام تلاشمو بزارم کنار و بشینم خونه ، واقعاً برام سخت بود
من تو بدترین شرایطِ زندگیم درسمو ادامه داده بودم
مامان وقتی که رفت دانشجوی ارشد بودم و روی تزم کار میکردم ولی کم نیاوردمو بعد از یک ترم مرخصی مجدد ادامه دادم
بعدها با وجودی که برای امیرعلی سعی میکردم مادری کنم و در عین حال با وحید هم مقابله میکردم کلاسهای آزمون وکالت و شرکت کردم و تو آزمونی که رقابت خیلی سنگینتری داشت قبول شدم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
فقط چشمای سه قلوها موقع بحث مریمو امیر حسین 😍👌
👀 👀 👀
لینک نظرات در مورد رنج عشق 😉🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسم اعظم برای رفع تمام حوائج حال و آینده
#استاد_شجاعی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معجزه ای که تمام سحرها را می بلعد...
راه از بین بردن سحر و جادو
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
📡نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست.
🕋 ان شاءالله
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت697
با وجودی که تو اون بحبوحه بحث ازدواجمون هم پیش اومد و بازم کم نیاوردم بعدشم که اون بارداری سخت و به دنیا اومدن بچهها و آزمون و اختبار بود
حالا به خاطر سه ساعت و نیم زور نداشت که بزارمش کنار ؟
از حموم که اومدم بیرون زینب در زد و اومد تو
_ مامانی داریم میریم مسجد ، بچهها رو هم داریم با خودمون میبریم
_ سه تاشونو ؟
_ آره خداحافظ
و دیگه صبر نکرد که من چیزی بگم
گوشیو برداشتم و با امیرحسین تماس گرفتم
_ بله
_ زهرا و هادی رو بیار بالا پیش من باشند
_ لازم نیست شما استراحت کن
**
آقا حامد بله دیگه وقتی امیرحسین خان پنجشنبه و جمعه تو مسجد کلاس تکواندو راه بندازن و یه تیمم از دوستان و رفقا علم کنند برای نگهداری سه قلوهاشون بایدم بچههاشون مقام بیارن
_ بابا بزرگ : خوب پدر جان سه قلوها رو بذار خونه چه کاریه سختت میشه اینطوری
_ امیرحسین : حاج آقا قرار نیست با کلاس تکواندو خانوممو بندازم تو سختی که ...
با همه شون طی کردم ، حالا که اصرار دارند با بچههاشون کنار امیر محمد و امیرعلی تکواندو کار کنم شهریه شون بچه داریه
صدای خنده ی همه بلند شد
_ بابابزرگ : رحمت به اون شیری که خوردی پسرم
از آشپزخانه با سینی چایی اومدم بیرون که امیرحسین طبق معمول بلند شد و سینی رو از دستم گرفت
_آقا میثم : مگه این فندقای شما زحمتم دارن ؟
والا من تا به حال گریه ی اینا رو ندیدم ، سه -چهار روز بیایید خونه ی ما ببینید سر جمع ما با این ی دونه بیشتر میخوابیم یا شما با ۶ تا بچه تون
یکی میگه بچه دومو بیارید تمام بدنم رعشه میگیره
دستاشو به حالت لرزون آورد جلو و گفت این حال و روز منه دلتون به حال ما رحم نمیاد ؟
خندم گرفت باز آقا میثم شروع کرده بود
_امیرحسین : یه روز که مریض شدن یا واکسن زدن بهت میگم بیای اینجا ببینی چی به سرمون میارن ، تلافی تموم روزای خوب بودنشونو در میارن
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت698
علی : واقعا بچههای آروم و خوش اخلاقین اما چشمت روز بد نبینه میثم ، رو دور گریه که میافتند دیگه باید نذر سفره حضرت ابوالفضل کنیم تا ساکت بشن
اینو گفت و یه دفعه صدای جیغ امیر مهدی بلند شد
بچه میثم با ماشین کوچولوش زده بود تو سرش
_ علی : یا خدا شروع شد
امیرحسین سریع از تو روروئکش بلندش کرد و بردش تو حیاط تا آرومش کنه
_ امیر حالش خوبه ، طوریش نشده ؟
_ نه عزیزم خوبه نگران نباش برو پیش مهمونا آروم که شد ، میایم
برگشتم تو پذیرایی که آرام گفت: شرمندم مریم جان حواسم نبود که نزدیک امیر مهدی شده
_ این حرفا چیه عزیزم بچه است دیگه ، طوری نشده خدا رو شکر
_ امیرعلی : عمو جایزهها رو باز کنیم ؟
طفلیا از ذوق کادوهایی که براشون آورده بودند نمیرفتن تو حیاط بازی
_ عمو احمد : بله عمو جون این مهمونی مهمونی شماست ، بیارید باز کنید بلکه دیگه برید ی ذره بازی کنید ، خسته شدید از بس نشستید بغل کادوها
بچهها کادوهاشونو باز میکردنو من تموم فکرم به وحید بود که تو ورزشگاه بعد از برد بچهها پریده بود وسط و بغلشون کرده بود و انگار فقط من بودم که دیگه جایی تو دلش برام پیدا نمیشد
با دست زدن همه به خودم اومدم و برق شادیو تو چشمای پسرامون دیدم و از ته دل خدا را شکر کردم که برامون این شادی رو رقم زده بود
این برد برای امیر محمد خیلی لازم بود ؛ انگار اعتماد به نفسشو تازه پیدا کرده بود و نقطه آغازی شد برای پیشرفتش
***
_ سلام آقای مهرآذر میتونم چند لحظه مزاحمتون بشم ؟
_ کارتون واجبه؟
_ از نظر من بله
_ بفرمایید در خدمتم
و اشاره کرد به اتاقش
وارد اتاقش شدیم که دیدم برادرش (معاون شرکت) و پسرش (مدیر مالی) شرکت هم هستند
_بگو دخترم
_ اگر جلسه دارید من ی زمان دیگه مزاحم بشم
_ نه دخترم گفتی کارت واجبه بگو منتظرم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401