eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.2هزار دنبال‌کننده
855 عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سلام بر آل یاسین
دستی به شکم برآمدم کشیدم، هزینه زایمان و نداشتم باز هم باید مثل چند سال پیش سر چهارراه گل میفروختم تا بتونم تنها یادگار عشقم و سالم به دنیا بیارم وارد گل فروشی شدم و نگاهی به گل ها انداختم، یک دسته گل رز و یک دسته گل لاله برداشتم و به سمت صندوق رفتم شخصی که پشت صندوق بود چند بار دور گل پلاستیک پیچید و به سمتم گرفت پوله تو جیبم و در اوردم و به سمتش گرفتم که بعد از شمردن پول ها گفت:عزیزم... پولت کافی نیست! کلافه چندبار دست توی جیبم کردم که صدایی اشنا از پشت گفت:هزینش و من میدم! صدا، صدای شهریار بود... عشقم لباس گشادم و روی شکمم گرفتم و به سمتش چرخیدم، چقدر صورتش با ته ریشاش مردونه تر شده بود لبخند تلخی زدم، با دیدن دسته گلی که تو دستش بود چشمام و ریز کردم یه برگه سفید صورتی روش بود که نوشته بود:همسرم، روزت مبارک... با لبخند غمگینی گفتم:مبارک باشه اقا شهریار... 🔥💔 https://eitaa.com/joinchat/3821404837Cf14fc61570
حاج‌محمود_کریمی_بین_بازار_راه_می‌رفتند_.mp3
31.46M
🔊 | 📝 بین بازار راه می‌رفتند... 👤 حاج‌محمود ▪️ ؛ ویژه رسانه اهل‌بیت‌مدیا @AhleBeytMedia
35.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما چی میفهمیم از حاجت؟؟💔🥺 ╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @ide_khalesooske ┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : ینی اگه یه از خدا بی‌خبری میومد بهت می‌گفت زبونم لال زنتو تو خیابون با فلانی دیدم باور می‌کردی ؟؟؟ با صدایی که دست کمی از فریاد نداشت گفت : دیگه کافیه ... امشب بیشتر از حدت داری حرف می‌زنی _ مگه دورغ میگم ، تموم کارات ، حرفات حتی نگاهت امشب همینو میگفت غمگین به چشمام خیره شد اشکامو پاک کردمو ادامه دادم _ امیرحسین این اسمش غیرت نیست ، اسمش بی اعتمادیِ محضه ، و زندگیی که این حجم بی‌اعتمادی داشته باشه ... _ گفتم بسه ادامه نده ... پاشو بریم تو ماشین _ اینم دستوریه که بدون چون و چرا باید بهت بگم چشم ؟؟؟ _ بی انصاف نباش _ من ... من بی انصافم ؟؟؟ _ پاشو بریم خونه _ آره بریم خونه ، فقط کنار بچه ها بودنم آرومم میکنه ... بریم _ محض رضای خدا مریم ، ساعت یک نصف شبه نمیتونم ی کله تا تهران رانندگی کنم _ خودم میشینم پشت فرمون خواستم برم پشت فرمون بشینم که دستمو گرفت و نگاهش به پشت سرم ثابت شد و دوباره اخم وحشتناکی رو صورتش نشست برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم ، آقا میثم و دایی مرتضی یکم دورتر تو ماشین نشسته بودن رفت به سمتشونو میثمو کشید بیرون و نمیدونم چی بهش گفت که دایی هم پیاده شدو دستشو از یقه ی میثم جدا کرد و مشغول صحبت شدند در ماشینو باز کردمو پشت فرمون نشستم و نمیدونم چقدر طول کشید که هر سه اومدن به سمتم به احترام دایی مرتضی پیاده شدم که گفت : مریم جان میدونم امشب خیلی اذیت شدی ، حقم داری اما دایی جون من نمیتونم بزارم این موقع شب برید تهران ، خطرناکه _ ممنون ... من اصلا خوابم نمیاد ، دلم شور بچه ها رو میزنه باید برم خونه _ روی منو زمین ننداز دیگه دایی جون ، به خاطر من ی امشبو تحمل کن به امیرحسین نگاه کردم که اخماش تو هم بودو به خیابون نگاه می‌کرد _ امشبو بد بگذرونید همه خونه نگرانتونند به اجبار سوار ماشین شدمو همراه دایی رفتیم خونشون وقتی رسیدیم همه تو پذیرایی نشسته بودنو چایی می‌خوردن ، روی مبل دو نفره نشستم و امیرحسین هم کنارم نشست رضوان سینی چایی رو جلومون گرفت _ بفرمایید مریم جون _ ممنون نمی‌خورم شاید برای اینکه کمتر معذب باشم دایی شروع کرد به صحبت در مورد پروژه و مهمونی اما دیدم واقعا حوصله ی هیچی رو ندارم برای همین گفتم : _ زندایی جان من خیلی خستم میتونم برم بخوابم ؟ _ آره عزیزم حتما ، بیا با هم بریم بالا دنبالش راه افتادم که امیرحسین اومد جلو و آروم گفت : شرمنده زندایی جان ، مریم شبا اگر دوش نگیره خوابش نمیره اگه اشکال نداره ... زن دایی خندید و در جوابش گفت : به روی چشم خیالت راحت باشه با ناراحتی نگاهم کردو کلافه دستی به صورتش کشید دلم میخواست بهش بگم ... من امشب اعتمادتو میخواستم نه این توجهی که بدتر زخم به دلم بزنه 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : با صدای نماز خوندن امیرحسین چشمامو باز کردم و بلند شدم و نمازمو خوندم و بعد شروع کردم به پوشیدن لباس‌هام دراز کشیده بود و با گوشیش مشغول بود اما انگار حواسش به حرکات من بود که گوشیشو گذاشت کنار و گفت : کجا به سلامتی؟ _ یعنی معلوم نیست می‌خوام برگردم خونه ؟ _ مریم جان الان همه خوابن _ من به همه کاری ندارم ، شما گیر ندی مطمئن باش بی سرو صدا میرم بیرون نشست سر جاشو دستی تو موهاش کشید _ به نظرت الان زشت نیست کله ی سحر راه بیفتیم ؟حداقل صبر کن تا بیدار شن _ دیشبم اگه موندم به احترام داییت موندم ، اگه تو می‌خوای بمونی بمون اما من باید برم زیپ ساکو بستمو روسریمو مرتب کردم و اومدم برم بیرون که ساکو از دستم کشید _ خیله خوب بگیر بشین تا آماده شم وقتی رفتیم پایین دایی تازه نمازش تموم شده بود و جانمازشو جمع می‌کرد _ امیرحسین : دایی جون دیگه ما با اجازه زحمتو کم کنیم _ با تعجب گفت الان میرید ؟؟؟ _ من : تا به حال بچه‌ها رو تنها نذاشته بودیم معلوم نیست چقدر خاله شکوه بنده خدا را اذیت کرده باشن ، دلم طاقت نمیاره اگر اجازه بدید ما بریم مکثی کرد و من چقدر ازشون ممنون بودم اتفاقات دیروزو به رومون نیاورد _ ممنونم که دیشب روی منو زمین ننداختی واقعا ازت ممنون مریم جان چون دلیل قانع کننده‌ای دارید میزارم برید وگرنه محال بود اجازه بدم این ساعت از خونه ی من بزنید بیرون انگار بقیه هم بیدار بودن و از صدامون یکی یکی اومدن بیرون و خلاصه بعد از تعارفات معمول خداحافظی کردیم و راه افتادیم طول مسیر خودمو به خواب زدم که باهاش حرف نزنم اونم چیزی نمی گفت تا گوشیش زنگ خورد 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _سلام خاله شکوه خوبید با زحمت‌های ما .... با کی ..... کی رفتید .... خیله خب باشه میایم اونجا دنبالتون ، دیگه نزدیکیم به تهران چشمامو باز کردمو سوالی بهش چشم دوختم ، گوشی رو قطع کرد و نگاهی بهم انداخت و با لحن شوخی بهم گفت _ آی آی آی موقع فضولی که شد چشماتو باز کردی؟ چشمی چرخوندمو گفتم : خاله اینا سر صبحی کجا رفتن ؟؟؟ _ دیشب رفتن نه صبح رو صندلی جابجا شدم و صاف نشستم _ ینی چی؟ بچه‌ها رو کجا برده؟ _ اون نبرده یکی دیگه بردشون _ درست حرف میزنی یا نه ؟ _ دیدم اعصاب نداری گفتم مختصر و مفید جوابتو بدم لبامو رو هم فشردمو چشمامو خیره بهش ریز کردم که دوباره چشم از جاده گرفت و نگام کرد و با دیدنم زد زیر خنده متنفر بودم از اینکه طوری رفتار می‌کرد انگار دیشب هیچ اتفاقی نیفتاده گوشی رو درآوردم تا خودم با خاله حرف بزنم که از دستم کشید و به زور خنده‌شو جمع کرد _ دلت شور نزنه آخر شب وحید نذری برده خونمون دیده ما نیستیم همه شونو برده خونه ی خودش با دست زدم به پیشونیمو گفتم یا خدا... من حوصله یه جنجال دیگه رو واقعا ندارم ؛ اصلا به من خوشی نیومده اون از دیشب اینم از الان که باید با وحید بحث داشته باشیم که چرا رفتیم اصفهان _ خوشی خیلی هم به ما اومده و ان شاءلله بازم میاد ، دلتم شور نزنه بچه‌ها رو که خدا رو شکر اونقدر تجربه ی درخشان از خبرگذاری هاشون داشتیم که تجربه شده برامون تا در جریان کارامون فعلا قرارشون ندیم ، خاله هم الحمدالله بهشون اطلاعاتی نداده فقط گفته بردمت بیرون حال و هوات عوض بشه نفس راحتی کشیدم و گفتم : خدا رو شکر دستش درد نکنه سر راه یه فروشگاه نگه داشت و برای بچه‌ها و بقیه کلی خرت و پرت خرید و رفتیم خونه ی وحید حوالی ساعت ۹ بود که رسیدیم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : # امیرحسین وارد حیاتشون که شدیم وحید هادی به بغل جلوی پله‌ها ایستاده بود و مریم با دیدن هادی به سمتش پر کشیدو بغلش کرد و تمام سر و روشو بوسه بارون کرد ، هادی هم تا تونست صورتشو تف مالی کرد محو تماشای این قاب قشنگ بودم که وحید دستشو دراز کرد به طرفم با تعجب نگاش کردمو باهاش دست دادم ، برعکس همیشه این بار تحویلم گرفت _ بریم تو که خوب موقعی رسیدید تازه حلیم گرفتم _ نه دیگه وحید جان به اندازه کافی مزاحمتون شدیم _این حرفا چیه مراحمید مریم اما بدون تعارف دوید تو خونه و وحید با خنده گفت : بچه‌ شو که دید پاک ما رو فراموش کرد ، اینکه اینطوریه چطوری راضی شد یه شبانه روز از بچه‌هاش دور باشه خندیدم و گفتم : با کلی کلک سوار کردن تونستم راهش بندازم _ دستت درد نکنه که تا این حد حواست بهش هست ، دیشب که شکوه خانم گفت بردی بگردونیش خیلی خوشحال شدم ؛ ممنون که وجود بچه‌ها و کار و مشغله های روزمره باعث نشده فراموشش کنی ، نمی‌دونم چطور تشکر کنم ، فقط می‌تونم بگم از این به بعد اگه خواستی از اینجور برنامه ها براش بچینی رو ما حساب کن ، ی تماس کوچولو باهام بگیری تمومه بچه‌ها رو میارم پیش خودمون تا خیالتون راحت باشه _ دستت درد نکنه اما نمی‌خوام برای خانوادت دردسر درست کنیم _ دردسر ؟؟؟ دلم میخواست دیشب بودی و می‌دیدی اینجا چه خبر بود ، مگه از ذوقشون می‌خوابیدند ؟ از خداشونه که بچه‌ها پیشمون باشن منم کارم دست خودمه هر وقت که خواستید برید مسافرت میمونم خونه در بست مخلصشونم هستم که خیال هر دوتون راحت باشه فقط بیشتر براش وقت بذار ، واقعاً اول زندگی شیش تا بچه برای خانمی به سن مریم خیلی مشکله 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
10.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆چرا مسیر رسیدن به ظهور، اینقدر سخت و پرفراز و نشیبه؟! . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ میدونم ... شاید فکر کنی فقط حرف می‌زنم اما واقعاً دارم میگم مریم برای من همیشه اولویت اول زندگیمه ، هر کاری از دستم بر بیاد براش می‌کنم برای اولین بار دست گذاشت روی شونمو با محبتی که تا به حال از سمتش حس نکرده بودم زیر لب گفت : خیلی مردی از تعجب ابروهام رفت بالا که خندید و ادامه داد البته منهای قضایای قبل از ازدواجتون که دارم سعی می‌کنم فراموشش کنم به شرطی که همه چی رو تنهایی به دوش نکشی و یه مِیدونی هم به من بدی دیگه باید منو شناخته باشی اهل تعارف و اینجور چیزام نیستم منتی هم نیست اینطوری کمک می‌کنی وجدانم بابت مریم و امیرعلی راحت‌تر باشه _ نزن این حرفو وحید جان ... مطمئن باش وجود هر دوشون برای من بزرگترین موهبته ، خیالتم راحت باشه اگر دوباره خواستیم بریم حتما بهت میگم ؛ البته اگر این خواهر شما از بچه‌هاش دل بکنه خندید و گفت : باهاش صحبت می‌کنم ... بریم تو که الان فکر می‌کنن دوباره بحثمون شده با ورودمون دیدم امیر مهدی بغل سامان گریه می‌کنه و تا منو دید دستاشو گرفت به سمتمو همینکه به سمتش رفتم خوشو انداخت تو بغلم بابا قربونت بره پسرم _ وحید : مگه گریه کردنم بلدن اینا ؟ چی شده سامان ؟ _ احتمالاً دنبال مامانش گریه می‌کنه اون دوتا رو برده شیر بده اینم سرش کلاه رفته بلند زد زیر خنده ، فریده خانم با ی شیشه شیر از آشپزخانه اومد بیرون و بعد از احوالپرسی شیشه رو داد دستم _ خاله شکوه بهشون تخم مرغ دادن ، دیگه احتمالا بخوابن _ دستت درد نکنه خاله ، ان شاءلله بتونیم زحمات همگی تونو جبران کنیم همزمان نشستم روی مبل و تو بغلم بهش شیر دادم و آروم خوابش برد _ بچه‌ها کجان سبحان جان _ دیشب تا ساعت ۲ بیدار بودند هنوز خوابن 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401