❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1121
_ خواهش میکنم دایی جان منزل خودتونه ، خیلی خوش اومدید
زندایی : قربون محبت گل دخترمون بشم من
با مصیبت لبخندی رو لبم نشوندم و گفتم : شما لطف دارید زندایی جان
لباسمو عوض کنم میام خدمتتون
تو اتاق که رفتم ترنمم دنبالم اومد درو بست و دست به سینه طلبکار گفت : وقت نداریم زود تند سریع بگو چی شده ؟
_ به خدا خیلی خستم ترنم میشه بزاری برای یه وقت دیگه
_ چی باعث شده که چشمای خواهرم اینطور قرمز بشه
_ هیچی ... دیشب خوابم نمیرفت
_ به خاطر همین نیومدی ؟
_ ترنمممممم
_ خیله خب ولی فردا باید حرف بزنی
_ باشه ، ببخشید نگرانت کردم
دیگه داره دیرت میشه برو خونت فردا همو میبینیم
_ نامرد نباش دیگه ، حداقل بریم با هم بشینیم یه چایی بخوریم نگن از راه نرسیده دوست جون جونی شو بیرون کرد
_ قربونت برم من غلط بکنم این کارو بکنم ، امروز خیلی راه رفتم هوا هم گرم بود حسابی عرق کردم ، حالا که هستی نرو بیرون تا من ی دوش دو دقیقهای بگیرم
_ باشه خواهری برو
وقتی اومدم بیرون دیدم دایی و میثم بساط جوجه رو آماده میکنند
_ آرام : اومدی مریم جون بشین برم برات چایی بیارم
_ نه آرام جان شما بشین خودم میارم
_ مگه بارها نگفتی اینجا خونه ی خودمه پس رودرواسی نکن بشین الان برمیگردم
حس میکردم تو تمام رفتار و نگاهشون ترحم اعصاب خورد کنی موج میزد
لبخندی زدم و گفتم : قطعاً همینطوره خونه خودته آرام جان
_ میثم : مریم خانوم نوشیدنی خودتونو بچه ها چی میخورید برم بگیرم ؟ خاله رو که میدونم ترنم خانوم شما هم بگید چی میخورید ؟
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
دوستانی که خیلی به پی وی مراجعه میکنید و سوال میپرسید ، تا چند پارت دیگه مریم به آلمان میره و پارتای خیلی هیجان انگیزی خواهیم داشت 👌😉
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
12.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐﷽💐
عشق در شوق سلامیست سر ساعت هشت🙏❤️
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ مُوسَىٰ الرِّضَا الْمُرْتَضَىٰ الْإِمامِ التَّقِيِّ النَّقِيِّ وَحُجَّتِكَ عَلَىٰ مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرَىٰ الصِّدِيقِ الشَّهِيدِ صَلاةً كَثِيرَةً تامَّةً زاكِيَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَىٰ أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ🤲
التماس دعای فرج🙏
🔴و بترسید از روزی که زمین از چیزی که دیده است سخن بگوید! ننگ بر سکوت جامعه بشری!
#فلسطین🇵🇸
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
امروز سه شنبه۱۴۰۳/۱۰/۱۸
□گُلـدانِ لَب پَنجـره أم خُشکیـده....
⇠ا؎رَحمـت قَطـره هــٰـــا؎ بــــٰـاران،
.... بـَــــرگـــــرد...𑁍⇢
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ «هدیه به امام زمان»
👌 اگه دوست داری دل #امام_زمان رو شاد کنی این کارو انجام بده...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part199
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
سرش را خاراند.
_بندهٔ خدا یکم استرس داشت؛ گرفتم که حالش خوب بشه.
سرم را تکان دادم.
_هوم. کاملاً مشخصه.
دهانش را برایم کج کرد.
_خب حالا.
راستی دکتر احمدی زنگ زد.
استرس به جانم رسوخ کرد.
_واسهٔ چی؟
شانهای بالا انداخت و فاصله گرفت.
_نمیدونم. داره میاد اینجا.
_خدا به خیر کنه!
_هوم...
یه ذره مادرخانمتم دلداری بده.
سمت مامان عاطی برگشتم. مثل ابر بهار اشک میریخت. با دستمال کاغذی دائم بینیاش را میگرفت.
صورتش سرخ شده بود و چشمانش سرختر...
با گامهای بلند به طرفش رفتم.
_مامان؟!
سر بلند کرد، پلکهایش باد کرده و قرمز بود. جلوی پایش زانو زدم.
_حال حلما الان خوبه که دیگه چرا انقد گریه میکنید؟
سرش را به طرفین تکان داد.
کاسههای چشمش دوباره پر شد.
_از بابت حلما خیالم راحته؛ نگران مامانمم.
خیلی سعی کردم که حالت چهرهام عوض نشود، ولی موفق نبودم!
این آدم مسبب تمام این اتفاقات و بلاها بود...
_حالش اصلا خوب نیس، دکترا قطع امید کردن. انقد در حق حلما ظلم کرده که حتی نمیتونم از تو و حلما بخوام ببخشینش چه برسه به اینکه برای خوب شدنش دعا کنید.
سرم را پایین انداختم.
من یکی که نمیبخشیدمش...
نزدیک بود برای همیشه طعم زندگی مشترک با حلما را در خاک کنم!
دستانش را بهم مالید.
دستمال کاغذی خیسش را لوله کرد و در مشتش گرفت.
_با تمام بدی و خوبیهاش، بازم مادرمه!
نمیتونم ببینم داره روی تخت بیمارستان جون میده...
هقی زد و اشکش چکید.
هوفی کردم، چقدر سخت و دردناک؛ خدا نصیب هیچکس نکند!
_سلام استاد.
با صدای آرمان به سمتش برگشتم.
دکتر احمدی با اورکت کرمی و کیف دستی چرم کنار آرمان ایستاده بود.
دست به زانو زدم و ایستادم.
آقامجتبی هم جلو رفت و به دکتر دست داد. کنار آقا مجتبی ایستاده و به احمدی سلام دادم.
_سلام، حال خانمت چطوره؟
_الان خوبه ولی وقتی اومده بود ایست قلبی و تنفسی داشت. یه بار..یه بار احیاء شد ولی الان شرایط نرمال و عادیه.
سرش را متأسف تکان داد و روی صحبتش با آقامجتبی شد.
_از چیزی که میترسیدم داره اتفاق میوفته.
صورت آقامجتبی مغموم و درهم شد.
_یعنی زودتر باید دست به کار بشیم؟
گیج به لبهای دکتر و آقامجتبی نگاه میکردم.
_چه خبره اینجا؟
احمدی نگاهی به من انداخت.
گونههای تو رفته و استخوانیاش زیر نور مهتابیهای سالن برق میزد.
_خانمت تا زمان عمل دووم نمیاره. این علائمی که الان گفتی خطرناکه، در ضمن...
چشمم به لبهای دکتر بود؛ حس میکردم خبری بدتر از اولی قرار است بدهد.
_اون مورد مرگ مغزی که قرار بود قلب اهدا کنه، امروز صبح فوت کرده. خانوادهش هم جنازه برای کفن و دفن بردن.
دنیا روی سرم خراب شد.
خدایا چرا...
چرا هی سلامتی و زنده ماندن حلما، دور از دسترس میشد؟!
مهربانم، برای گرفتنش از من داری آمادهام میکنی؟
من هیچوقت آماده نمیشوم!
اینکار را با من نکن...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part200
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
عقب گرد کرده و تلو تلو خوران به سمت دیوار رفتم. برای سرپا ایستادن به کمکش نیاز داشتم.
دستم را به سنگش تکیه داده و کمرم را هم.
نگاه استاد مترحم و ناراحت بود. آقامجتبی دست به سرش گرفت.
سوالی را پرسید که من در پی جوابش بودم.
_الان...الان مورد دیگهای نیست؟
چقد طول میکشه؟
حل..حلما میتونه تا اون موقع صبر کنه؟
دکتر عینکش را با انگشت سبابه، عقب فرستاد. نگاهی به صورتهای غمزدهٔ ما کرد و جوابش را صریح و بیرحم داد.
_موردی که نیست ولی اگه بیشتر از دو هفته طول بکشه زنده نمیمونه!
منم دکتر بودم ولی انقدر بیرحمانه دربارهٔ زندگی یک نفر تصمیم نمیگرفتم.
شاید چون آن یک نفر همهٔ زندگیام بود.
زانوهای آقامجتبی خالی کرد.
آرمان سریع زیر بازویش را گرفت و سمت صندلی نزدیکی کشاند.
مامان عاطی دوان دوان خودش را به ما رساند. با دیدن چهرهٔ آقامجتبی به صورتش زد.
_خاک به سرم مجتبی چی شدی تو؟
آقامجتبی سرش را تکان میداد و آرام میگفت:
_بدبخت شدیم عاطفه! بدبخت شدیم!
زانوهای خودم هم قوت ایستادن نداشت، ولی نه....
این درست نبود!
هنوز که چیزی نشده بود!
ما دو هفته زمان داشتیم...
این همه وقت؛ خدا بزرگ است، شاید...شاید فرجی شد...
شاید معجزهای میشد...
من و حلما بهم قول دادیم!
سمت دکتر رفتم.
احساساتم غلیان کرده و خروش...
_شما خدا نیستی دکتر که در مورد زندگی و مرگ یکی انقد راحت حرف میزنید.
علم یه احتمال و حساب و کتابه، خدا بارها ثابت کرده کل معادلات آدم رو میتونه بهم بریزه!
من به حکمت و مهربونیش ایمان دارم...ایمان دارم که معجزه میکنه برام.
.
.
دستی روی گلبرگهای گل رزها کشیدم.
سرخ و آتشین، میان سبزی چمنها نشسته بودند.
_چرا اونجایی؟
بیا بشین دیگه، چای لاهیجان برات دم کردم.
دست به زانو زدم و ایستادم.
چرخیدم و سمت تخت چوبی حیاط رفتم. مازیار ماگ چای را به دستم داد.
_بفرما، بزن به بدن شارژشی.
ماگ را از دستانش گرفته و کنارش روی تخت نشستم. نگاهم را به باغچهٔ خانهیشان دوختم و قورتی از چایم زدم.
مازیار ماگ را در دستانش تاب داد.
_حال خانمت بهتر شد؟
مغموم انگشت دور ماگ کشیدم.
_بدتر میشه که بهتر نشه!
الان شش روز گذشته، هیچ موردی برای اهداء پیدا نشده.
هوفی کردم و به آسمان نگاه.
بخار دهانم در هوا معلق شد و محو...
_نمیدونم باید از خدا بخوام یه عزیزی رو از یه خونواده بگیره تا حلمای من زنده بمونه؛ یا اینکه ازش بخوام حلما رو....
سرم را پایین انداختم حتی فکرش هم برایم سخت بود. مازیار دستش را دور شانهام انداخت.
_غصه نخور درست میشه.
_این تنها جملهای که به خودم میگم و خودم رو امیدوارم میکنم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part201
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
_همینم درسته!
روحیت رو حفظ کن...
سمت مازیار برگشتم.
هر کسی در زندگیش الگویی دارد. الگوی من در زندگی مازیار بود.
پسری که درد یتیمی را چشیده و ولی باز هم محکم و مقاوم بود و شاکر...
جوری رفتار میکرد که انگار دنیا برای اوست!
_مامان دلش برات تنگ شده.
اونوری نمیای؟
سر به زیر شد.
_دوست دارم بیام ولی خب...
ابرو بالا انداختم.
_خب چی؟
_شاید آبجیت خوشش نیاد و معذب بشه.
_سوگند؟!
نه بابا. اون بیشتر مواقع تو اتاقشه یا هم پیش حلماست.
سکوت کرد.
دوباره پرسیدم:
_بگم امشب مامانم شام بذاره؟
_هوم. دلم برای دستپخت مامانت تنگ شده!
به شکمش زدم.
_ای شکمو!
دلت برای خودش تنگ نشده برای دستپختش تنگ شده؟
خندهای کرد.
کمی خیره نگاهش کردم.
_میگما، به مامان بگم کم کم برات آستین بالا بزنه. خودت که به فکر خودت نیستی؛ شدی پوست و استخوون!
حداقل اون بیاد برات یکم پخت و پز کنه بلکه یه گوشتی بزنی تو...
یک لنگه ابرویش را برایم پراند و خنثی گفت:
_از کجا میدونی فکرش رو ندارم؟
هیجان زده ماگ را روی تخت گذاشتم و کامل سمت مازیار برگشتم.
_جانِ علی راست میگی؟!
مثل دخترها خجالت کشید. سرش را پایین انداخت.
_خب حالا چرا انقد ذوق میکنی...
بازویش را گرفتم.
_بگو ببینم کیه؟
شناسه؟
از بالای چشم من را دید.
اشاره به در حیاط کرد.
_دختر همسایه رو به رویی.
دختر متین و خوبیه.
_حرفم زدی باهاش؟
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد.
_حالت خوبه علی؟
برم بهش چی بگم!
دستانم شل شد و افتاد.
_راست میگی تو خیلی ماستی!
باید مامانو بفرستم جلو.
_تو فکر منم همین بود.
نگاهش را چرخاند و به ماگهای چای داد.
_بخور دیگه چاییت یخ کرد.
دو ساعت وایسادم دم کردمها...
خندهای کردم.
_مثل دخترا حرف میزنی، تنهایی حسابی بهت فشار آوردهها، یه پا کدبانو شدی!
دهانش را برایم کج کرد و جرعهٔ آخر چایش را سر کشید. تفالهاش را هم در باغچه خالی کرد.
ماگم را تا تهش سرکشیدم.
تلفنم زنگ خورد. اسم سوگند روی صفحه چشمک میزد.
آیکون را کشیده و جواب دادم که...
هقهق ریزی از پشت خط به گوشم خورد. وحشتزده از جا بلند شدم.
_الو سوگند...
مازیار هم، همپای من بلند شد.
دوباره صدایش زدم.
_سوگند!!!
بریده بریده حرف میزد.
_علی...بیا...حلما...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
❌به مناسبت یلدا تخفیف خورد ❌
♧♧♧35000♧♧♧
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍