eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.2هزار دنبال‌کننده
878 عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : آقا مصطفی سرشو بهم نزدیکتر کردو آروم گفت : توکلتون به خدا باشه درست میشه انشالله و بعد درو برام باز کرد و قدم گذاشتم تو اتاقی که میگفتند همه ی زندگیم اونجاست دقیقا پشت میز بزرگی روبه روم نشسته بود ، دیگه هیچی تو اتاق به اون بزرگی ندیدم و نمی‌خواستم ببینم تموم شد ... بالاخره این دوری لعنتی به سر رسید چهره ی عزیزم جلوی چشمام نقش بست ، سینه م طوری بالا و پایین می‌رفت و نفس می‌کشید و خالی می‌کرد که انگار ماهی را از خشکی به دریا انداخته باشند و بخواد آب دریا رو یکجا ببلعد عزیزم موهای کنار شقیقش جو گندمی شده بود و نور لپ تاپ روبروش که به صورتش افتاده بود چقدر خواستنی‌ترش کرده بود برای منی که تک به تک ثانیه‌های این چند سال دوریش ، حسرت یک لحظه دیدنشو داشتم به آلمانی بدون اینکه سرشو بلند کنه چیزی گفت و اشاره به صندلی کرد تا بشینم همونطور که خیره به لپ‌تاپش بود جملاتی می‌گفت و خانومی که چند قدم دورتر پشت سیستم نشسته بود تند تند تایپ می‌کرد حس کردم بدنم از من دستور نمی‌گیره چون هر کاری کردم نتونستم قدم بعدی رو بردارم و جلوتر برم تمام بدنم از درون می‌لرزید دستامو مشت کردمو به خودم نهیب زدم که محکم باشم ... بالاخره سنگینی نگاه خیره مو روی خودش حس کرد و سربلند کرد ... و من موندم و چشمای مشکیِ به من دوخته شده ی عزیزم و دلی که تاب و قراری براش نمونده بود نمی‌دونم چقدر هر دومون به هم خیره مونده بودیم که اون خانوم انگار متوجه سنگینی فضا شد و چیزی به آلمانی بهش گفت ، و همونطور که از من چشم برنمیداشت جواب کوتاهی زیر لب داد و اون خانم خارج شد و درو بست با صدای بسته شدن در انگار به خودش اومد ، پلکی زد و بالاخره نگاهشو از من دریغ کردو به برگه های روی میزش دوخت 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : تپش قلبم ، لرزش دستم ، حتی کنکاوی تار مویی که از زیر روسریم خودش رو بیرون کشیده بود تا ببیندش ، با دیدن اخمایی که هر لحظه بیشتر تو هم گره می‌خورد تمام شد قدم از قدم برنداشت حتی از جاش یه تکون کوچیک نخورد دستمو گرفتم به صندلیی که کنارم بود و بالاخره صدای بم و مردونش تو اتاق پیچید _ برای چی اومدی اینجا ؟ جا خوردم از سوالش و ابروهام از زور تعجب پرید بالا سکوتمو که دید با صدای محکمی گفت : شنیدی یا بلندتر بگم؟ نمی‌دونم چرا بی‌مقدمه یکی تو اعماق وجودم قهقهه ی سرسام آوری سر داد و تموم روزهای تنهاییمو تو ایران به باد سُخره گرفت همونطور که منگ و خیره زل زده بودم بهش ، یک دفعه دستشو محکم کوبید روی میز از جا پریدم ، و تازه یادم افتاد پلک بزنم تا سوزش نگاه خیره شدم از بین بره _ چی شد ... دوراتو زدی دیدی هیچکس احمق‌تر از امیرحسین پیدا نمی‌شه ؟؟؟ ناباور با صدایی که انگار از ته چاه میومد لب زدم : چ ... چی میگی امیر ؟ امیر گفتنم انگار آتیشش زد با حرص زیادی ، دستاشو مشت کرد و چند بار روی میز کوبید _ دیگه اینطور خطابم نمیکنی ، خیلی وقته امیر تموم شده برای تو از این به بعد فقط دکتر پارسا ، خانمِ وکیل پاهام سست شدو توانشو از دست داد . در حالیکه نگاهم بهش ثابت مونده بود دستمو بلند کردم و رو هوا تکون دادم ، تا با سر انگشتام صندلیو لمس کردم ، خودمو انداختم روش و صندلی با صدای گوش خراشی روی زمین کشیده شد _ جناب سروش خانتون چطور راضی شدند تشریف بیارید دیدن همسر قبلیتون ؟ اخمام تو هم کشیده شد از سوپرایز بزرگی که شده بودم _ یا شاید ایشونم دلتونو زده و فیلتون دوباره یاد هندستون کرده نمیدونم چی شد که بی اختیار گفتم : خفه شو ... چطور به خودت اجازه میدی ... 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : ی دفعه بلند فریاد زد : من خیلی وقته خفه شدم ، از همون زمانیکه نارو زدنتو دیدم و تو این غربت داشتم جون می‌دادم خفه شدم ازون وقتیکه مصطفی منو از تو پارکا و زیر پلای این شهر جَمَم می‌کرد خفه شده بودم محکم زد رو سینه شو ادامه داد : فقط نمی‌دونم چرا این تنِ لامصب نمی‌بُره از این دنیای کثافتی که توش دست و پا میزنم _ از هرکی توقع داشتم این حرفا رو بزنه الا تو ... محال بود بدون اینکه با چشمای خودت چیزی دیده باشی همچین حرفایی بزنی ، من نارو زدم ؟؟؟!!! سروش چی میگه این وسط ؟؟؟ پوزخندی رو لبش نشست و گفت : من اون همه عمل انجام دادم اونوقت تو این همه عوض شدی ؟ دروغگو نبودی هیچ وقت خانومِ وکیل ! _ این چیزا رو کی تو سرت فرو کرده ؟ _ یادمه منو خیلی خوب بلد بودی ، هنوزم همونم حرف هیچ کس روم تاثیر نداره ... آخه میدونی خانوم صبوری ... من خودم تو اون کافه ی لعنتی دیدمتون ماتم برد ... خودش ؟؟!! خودش اومده بود ایران ؟؟؟!!! بهشون گفته بودم وکالتشونو قبول نمیکنم ... ینی اونقدر نامرد بودند که به امیرحسین نگفتند چه خبر بوده اشکی از گوشه ی چشمم چکید که از نگاهش دور نموند _ خوبه ... گریه کن ... گریه کن برای روزگاری که به سرم آوردی ، برای همه ی لحظه‌هایی که چشمم به اون عکساتو نوشته‌های پشتش خشک شده بود و خودمو به در و دیوار می‌کوبوندم تا تو ذهنم دوباره پیدات کنم می‌دونی چقدر وُیسایی که با خط میثم فرستادی رو گوش کردم ؟ می‌دونی با هر کلمه‌ای که به زبون میاوردی چقدر عذاب کشیدم که چرا یادم نمیومد کجای زندگیمی ؟ بغضی که تو صدات بود هر روز و هر لحظه تو سرم فریاد می‌کشید و پیدات نمی‌کردم تو این ذهن لعنتیم ... حتی تو خوابم ولم نمی‌کردی ، به جنون رسوندیم تا بالاخره تونستم پیدات کنم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : وقتی همه چیزو به یاد آوردم و خط قدیمی مو انداختم تو گوشیم و آخرین ویسی که برام فرستاده بودی رو شنیدم حرفات دیگه شب و روز برام نزاشت ، منِ خوش خیال تو هول و لا افتاده بودم و بد دلم شورتونو می‌زد که چه بلایی تو نبودم به سرتون اومده که اونطور التماس می کردی برای برگشتنم با اینکه تو آسایشگاه پزشکای معالجم می‌گفتند نباید برگردم چون هنوز احتیاج به تراپی‌های سنگین دارم ، دیگه نتونستم تاب بیارم بلیط رزرو کردم و به مصطفی گفتم به کسی چیزی نگه ، حوصله ی هیچ احدی رو نداشتم میخواستم ببینم امکاناتی ، مثل اینجا پیدا میکنم که همه ی تراپی‌هامو بتونم انجام بدم تا بعد که یکم رو به راه‌تر شدم بیام پیشت _ منِ لعنتی ... تک و تنها ... هنوز خودمو با واکر و با بدبختی می‌کشیدم که اومدم ایران این دل زبون نفهمم برای بچه ها خیلی تنگ بود اما برای توی بی معرفت پرپر میزد تا رسیدم ، کارم شده بود بعد از ظهرا از هتل تاکسی بگیرم بیام اون کافه ی خراب شده ی روبروی دفترت بشینم تا بلکه از دور ببینمت اما یه روز دیدم با سروش خانتون تشریف آوردید دسته گلی که بهت پیش کش کرد خیلی خوب یادمه ، و خنده های تو بدتر دوباره محکم زد رو میزو نعره کشید اون دلبری‌هایی که برای من می‌کردی برای اونم داشتی ؟؟؟ _ نه نه نه ... این نبوده اصلا باور کن این نبود _ روزگار منو جهنم کردی تو از بس که شبانه روز با اون تصورت می‌کردم ، برای خلاصی از اون افکار آواره ی خیابونای هامبورگ شدم تو سوز سگ کشِ زمستونای اینجا همنشین دور آتیشِ کارتون خوابای آلتونا شدم تا توی بی‌معرفت دست از سرم برداری _ باید میومدی با خودم حرف می‌زدی نه اینکه به این حال و روز بیفتی 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : اشکی روی صورتش چکید و با صدایی که از زور بغض می‌لرزید گفت : _ چشمم دیده بود ، عقلم دیده بود ، سلول به سلول تنم فریاد می‌زد : دیگه تموم شد ، بردنت ، برای همیشه ازم گرفتنت اما این دل لعنتی باور نکرد ، گفتم شاید موضوع چیز دیگه ای باشه گفتم شاید هنوز دیر نشده بعد از کلی کلنجار با خودم دو روز بعد اومدم باهات حرف بزنم اما دیدم آقا با پدر و مادرش تشریف آورده ی دفعه هوار کشید : خونه ی من ، خواستگاری زنی که با خریت محض خودم از دست داده بودمش _ این ... این نبوده حداقل از برادرات می‌پرسیدی _ چی رو بپرسم ؟ مگه کار خطایی ازت سر زده بود ؟ خودم خواسته بودم بری پیِ زندگیت و به پام نسوزی بعد برم بندازمت سر زبونای این و اون تا هر جایی پشت سرت حرف باشه ؟ _ پس حداقل الان حرف‌هامو بشنو اشکاشو پاک کرد سرشو آورد جلوتر _ به اندازه ی کافی شناختمت ... پاشو برو همون گورستونی که بودی ، خیلی وقته که دیگه برام هیچی نیستی نفسم حبس شد و چشمامو بستم _ اگر هنوز سرپا موندم به خاطر بچه‌هامه ... شبانه روز به خاطرشون جون کندم تا براشون همه چی رو اینجا فراهم کردم یک ماه دیگه پرواز داشتم بیام ایران تا کاراشونو درست کنم بیارمشون پیش خودم تا یه وقت مزاحم خوشبختید با همسرتون نباشند دست کرد تو کمد کنار میزشو کیفشو درآورد و برگه‌ای را انداخت جلوم _ بخونش رزرو پروازمه ...حالا که اینجایی می‌تونی بیای خونم و ببینی چه زندگیی براشون آماده کردم دستام روی زانو هام مشت شد اونقدر که فرو رفتن ناخونامو تو پوستم حس کردم ، نفس عمیقی گرفتم و ایستادم و خواستم برم بیرون که نتونستم برگشتم به سمتشو گفتم : 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
AUD-20220310-WA0002.
4.4M
حقم این نیست زدی تیشه به قلب و ریشه ام ... 💔😔 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
دوستان عزیز، با اتفاق نظرتون بنا شد که یک پارت هدیه امشب داشته باشیم همراه با دو پارت فردا از تمامی دوستانی که در نظر دهی شرکت کردید متشکرم و عذر خواهی میکنم که نتونستم جواب بدم چون خیلی تعداد بالا بود 😅🙏 خواهشا صبور باشید عزیزان و به پی وی من برای درخواست پارت مراجعه نکنید 🙏🌸
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• سر بلند کردم و با دیدن چهره‌های اشک‌آلودشان لب گزیدم. خوشحال و بلند گفتم: _و موفق شدم برشگردونم!! با گفتن این حرفم. آقا مجتبی تیز سرش را بلند کرد‌. اخم‌هایش حسابی بهم‌ گره خورده بود. در همین حین آرمان برزخی طرفم آمد که برای حفظ جانمم که شده فرار را بر قرار ترجیح دادم. دو پا داشتم و دو پای دیگر هم قرض گرفتم و الفرار. صدای داد آقامجتبی را می‌شنیدم که می‌گفت: _آرمان بگیر، زنده‌ می‌خوامش... صدای قدم‌های تند آرمان را می‌شنیدم و ناگهان کمرم سوخت. برگشتم و دیدم آرمان ایستاده و یک لنگه از صندل‌های طبی‌اش هم نیست. لنگهٔ صندلش را کنار پایم پیدا کردم. _چرا زدی؟ لی‌لی کنان سمتم آمد و صندلش را پا کرد. مشتی را هم حوالهٔ شانه‌ام. _بیشعور بی‌مزه!! پونه خانم دور از جونش سکته کرد. این چه وضع خبر دادنه!! _به خاطر پونه خانم منو با دمپایی زدی؟ ابرو بالا انداخت و با پُز حرفم را تصحیح کرد. _دمپایی نه و صندل بی‌سواد! اونم صندل چرم تبریز!! _اووو. هرچی‌‌... سرم را چرخاندم تا برگردم که با شش جفت چشم متعجب رو به رو شدم. انترن‌های بیمارستان متعجب و گرد گرد من و آرمان را نگاه می‌کردند. خنده‌هایش را پشت لب‌های به زور بسته‌یشان نگه داشته بودند. چشمم چرخید طرف آرمان که او هم حیران داشت به آنها نگاه می‌کرد. کمی به خودش آمد و با تک سرفه‌ای گلویش را صاف کرد. _شما چرا اینجایید؟ پزشک راهنماتون کو؟ انترن‌های بی‌نوا سرشان را پایین انداختن و سریع توجیه کردند. _وقت استراحت‌مون هست. آرمان اخمی کرد. _کی گفته انترن باید استراحت داشته باشه؟ ما انترن بودیم پدرمون رو دراوردن به نسل شما رسید صفاسیتی؟ زود برین پیش خانم مصطفوی تا بهتون بگن چی‌کار کنین! اینجا نباشین سریع... بندگان خدا با شانه‌های افتاده سریع از جلوی چشم‌های آرمان دور شدند. دلم به حالشان سوخت. _گناه داشتن!! آرمان تیز بهم نگاه کرد و چشم غره رفت‌. _گناه‌و من و تو داشتیم که اونجوری انترن بودیم و اینا اینجوری! بعدم به خاطر ناکارآمدی شما توی خبر دادن آبرومون می‌رفت خوب بود؟! _خب حالا... ولی یکی طلب کمرم سوخت. با پرویی زبانش را بیرون کرد و راه آمده را برگشت. _حقت بود. یادت میمونه از این به بعد عین آدم خبر بدی. برم ببینم پونه خانم چش شد. به رفتنش نگاه کردم و با خنده متأسف سر تکان دادم. _________________ پ‌ن: سلام به عزیزان🌱 یک مطلبی رو لازم به ذکره که عرض کنم. خیلی از رفتارهای شخصیت‌ها با واقعیت سازگار نیست. از این موضوع مطلع هستم. به دلیل یه سری مسائل دیگه و زدن بعضی از حرف‌ها، جنبه طنز و کمی دور از واقع به رمان دادم! مثل نوع خبر دادن علی... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ماسک روی دهانم نفسم را بند می‌آورد. بالای سرش رفته بودم. بس که منتظرم گذاشته بود بی‌طاقت شده بودم. پلک‌هایش که لرزید، لب‌هایم به خنده قاچ خورد. قلبم به تب و تاب افتاده بود... _سلام خانم‌ خانما! یه رخی بنما دلمون پوسید‌... گیج و بی‌حال چشم باز کرد و اطراف را نگاه. زمزمهٔ آرامش را زیر ماسک حس کردم. _علی... _جانِ علی؟ نصفه عمر شدم تا عمل تموم شد تو بهوش اومدی!! عسلی‌هایش روی من افتاد. بی‌حال خندید و آخی از ته دل گفت. _چی‌شدی؟ درد داری؟ پلکش را نیمه، باز کرد. _دستت..سنگینه‌ها! حقشه هیچی دستمزد...نگیری! لبم را گزیدم که از زیر ماسک ندید. _نفرمایید. به خاطر نصفه عمر کردن من باید ده‌ برابر دستمزد بدین. خنده‌ای دردآلود کرد. _خیلی...لوسیم علی! _هوم... همیشه فکر می‌کردم از عزیزت گذشتن در راه خدا زیادم سخت نیست. درد داره ولی قابل تحمله. ولی امروز که توی اتاق عمل قلبت وایستاد؛ حس کردم دنیا روی سرم خراب شد. تازه فهمیدم اونی که داره از عزیزش می‌گذره برای بقیه چه کار بزرگ و سختی رو انجام میده!! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• زیر بازویش را گرفته بودیم. مامان عاطی جلو جلو رفت و در خانه را باز کرد. یک هفته پر از استرس و مکافات تمام شد و عروسک عسلی‌ام مرخص. خودش هم از این مرخصی راضی بود. _علی‌آقا بذارش اینجا. به کاناپه نگاه کردم. _تو اتاقش نبریم؟! _یه استراحت بکنه اینجا. حلما به حرف‌ آمد. _می‌تونم؛ تا اتاق بریم. مامان‌عاطی چیزی نگفت. با آقامجتبی تا اتاق بردیمش. همین که روی تختش نشست از ته دل گفت: _آخیش از زندون آزاد شدم. آقا مجتبی تک خندهٔ مردانه‌ای کرد. _دستت درد نکنه. حالا محل کار ما زندونه؟ حلما ملیح خندید. آهسته روسری را از سرش کند. با احتیاط کارهایش را انجام می‌داد، هنوز درد داشت. دستش را بلند کرد که سریع جلو رفتم. _چیکار می‌خوای بکنی؟ با زاری گفت: _ماسکم‌و دربیارم نفسم گرفت. بلند گفتم: _نه!! تا ما هستیم داخل اتاقت و اینجا ضدعفونی نشده در نیاری‌ها. _وای نگو. آره بابا؟ آقامجتبی سر تکان. همان لحظه مامان‌عاطی با یک لیوان آب پرتقال وارد اتاق شد. _بیا مامان‌جان بخور بذار جون بگیری. حلما بلا تکلیف به ما نگاهی انداخت. که با خنده اشاره زدم می‌تواند بخورد‌. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فلسفه زیبای نماز حیفه این سخنرانیو از دست بدین فوق العاده زیباست👌 🎙استاد رائفی‌پور الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ‌ لوَلــیِّڪَ‌ اَلْفــَرَجْ‌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401