🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part227
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
سرم را تکان دادم.
_آره سوگند گفت دارم میرم پیشش.
مامان پلک بست.
به طرف در رفتم که گوشیام زنگ خورد.
آرمان بود...
جواب ندادم، فقط به قدمهایم سرعت بخشیدم. در خانه را باز کردم و وارد کوچه شدم.
ماشینش را چند خانه پایینتر پارک کرده بود.
در ماشین را باز کردم و به محض نشستنم آرمان بهم توپید.
_کجایی تو؟
ابرو بالا انداختم.
_اولاً سلام، دوماً منم خوبم!
سوماً خدمت شما...
دستش را در هوا پراند.
کمی براندازش کردم، دستش را دائم در موها و روی فرمان میگرداند.
معلوم نیست باز کی توی پرش زده...
_چته آرمان؟
انگار منتظر همین یک جمله بود.
یکدفعه سمتم برگشت و پرسید:
_تو مخ زنت رو چطوری زدی؟
چشمهایم گرد شد.
_جان؟؟؟؟
_اَه چرا خنگ میشی علی؟!
میگم چطوری مخ خانمت رو زدی؟
_مگه باید مخش رو میزدم؟
دهانش را برایم کج کرد.
_پَ چجوری زنت شد؟
دست به سینه نشستم و کمرم را به در ماشین تکیه زدم.
_عین بچهٔ آدم رفتم خواستگاری جواب مثبت گرفتم.
همینطور نگاهم میکرد.
_همین؟
سرم را جنباندم.
_هوم...
باز سکوت کرد. به بازویش زدم.
_چته تو؟
با پونه خانم بحثت شده؟
ظاهراً روی اصل مطلب دست گذاشته بودم که ترکید...
صدایش کل ماشین را برداشته بود.
_دخترهٔ لاکردار دیوونم کرده!
هیچ راهی برام نذاشته...
تمام راهها رو رفتم هیچی به هیچی.
اَه، داره مغزم میپوکه.
خندهام گرفته بود.
لبم را گزیدم و خندهام را عقب راندم.
_درد بیست و چهار ساعته!
روی آب بخندی.
حال الان من خنده داره؟
خندهام آزاد شد.
_دارم به فیس و افادهٔ تو قبل از دیدن پونهخانم میخندم.
ادایش را درآوردم و دستم را لای موهایم بردم.
_این حرکت رو میبینی اینکارو میکنمها، دخترا ردیف ردیف برام غش میکنن...
به حالت عادی برگشتم و با ابروی بالایی بهش کنایه زدم.
_چیشد؟
این حرکت روی پونهخانم جواب نداد؟
با حرص بهم خیره شد.
_ای سقط شی علی!!
الان بگو چه خاکی تو سرم بریزم؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part228
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
متأسف بهش نگاه کردم.
_با این اوضاعی که من میبینم...قیدش رو بزن.
چشمهایش را برایم درشت کرد.
_میفهمی چی میگی؟
به توام میگن رفیق؟
_چرا پونه؟
عصبی و نامفهوم بهم خیره شد.
_چی چرا پونه؟
اینبار شمرده شمرده حرفم را زدم.
_میگم چرا بین این همه دختر، پونه؟
کلافه به من نگاهی کرد و سرش را سمت بیرون چرخاند.
_چه میدونم، شاید شاید چون با بقیه فرق داره...
توی اخلاق و ظاهر چه میدونم...
لبخند ریزی زدم.
_خب حالا این که با بقیه فرق داره، به نظرت به دست اوردنش نباید با بقیه فرق کنه؟
تیز سمتم برگشت.
چند لحظه به من خیره شد.
به فکر فرو رفته بود...
_پونهخانم با همه فرق داره، حتی با خانم من.
بگرد و دنبال راهی باش که بهش برسی...
اختراع کن نه اینکه کپی!
اگه واقعا دلت باهاش هست اول از اصلاح خودت شروع کن و بعد یه راهی پیدا کن!
من مطمئنم میرسی به جواب...
آرمان عجیب سکوت کرده بود.
جای لنگ قصه را فهمیده بود...
مزاحمش نشدم. مزاحم این خلوتی که میتوانست تکهٔ آخر پازلش را کامل بکند نشدم...
آرام ماشین و آرمان غرق در افکارش را ترک کردم و پیش حلمایی برگشتم که میدانستم سوگند با حرفهایش حسابی سرخابیاش کرده بود!!
"دلبرِ عسلی"
بیحوصله به در و دیوار اتاق نگاه میکردم.
سوگند همچنان مشغول اذیت کردن و مزهپرانی بود...
دندان قرچهای آمدم و علی را در دلم مورد عنایت قرار دادم.
_بسه دیگه سوگند!
از بالای چشم نگاهم کرد.
چشمکی زد و مقابلم رژه رفت.
_جون تو خیلی حال میده!
فکر کن یکم دیرتر درو باز کرده بودم...
به به عجب صحنهای نصیبم میشد.
چشمم را در کاسهاش گرداندم.
دستم را زیر چانهام زدم و بهش خیره شدم.
_نوبت توام میشه. بترس از اینکه بخوام تلافی کنم...
ناگهان خندهاش جمع کرد و سرش را پایین انداخت.
متعجب بهش نگاه کردم.
چرا اینطور شد؟
من حرف بدی زدم؟
ملایم خواندمش.
_سوگند؟!
سر که بلند کرد من تبلور اشک را در چشمهایش دیدم.
چشمهایم کمی گرد شد.
_چیشدی تو؟
حالت خوبه؟
من حرف بدی زدم؟
لبخند غمگینی زد و دلم را آتش.
اشکی سُر خورد و از روی لبخندش رد شد.
_فکر نکنم بتونی تلافی بکنی؟
گیج بهش خیره شدم تا بیشتر توضیح بدهد. انگشت زیر چشمش کشید و با نفس عمیقی سعی کرد بغضش را عقب براند.
_مازیار پر!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part229
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
کمی روی تخت جا به جا شدم.
قفسهٔ سینهام سوخت...
آخ آرامی گفتم و لبم را از درد گزیدم.
سوگند به سمت تختم آمد و کنارم زانو زد.
نگران دست روی پایم گذاشت و با چشمهایش در صورتم گشت.
_خوبی؟
پلکم را از درد نیمه باز کردم.
_هوم...
هنوز سوزش داره.
تیلههایش روی تخت گشت.
_خب دراز بکش.
دست روی شانهاش گذاشتم.
_سوگند...
سر بلند کرد.
عمیق نگاه میکرد...
در حلقههای آبیاش تمنای محبت، موج میزد.
با دست روی پایم زدم.
_بیا اینجا.
مردد بود ولی قبول کرد.
سرش را محتاط روی پایم گذاشت. همین که دستم را روی موهایش کشیدم، اشکش چکید.
اولین قطره...
دومی... سومی...
همینطور پشت سرهم، زانویم خیس شده بود. دستانم بین موهای جعددار مشکیاش میرفت و میخرامید...
لبهایم را مُهر سکوت بسته بود.
گاهی باید سکوت، بیشتر از کلمات میتوانست معجزه کند!
گوشهایم برای شنیدن حاضر بود...
خیلی منتظرم نگذاشت.
زود سر اصل مطلب رفت.
_دو روز پیش، علی زنگ زد به مامان که مازیار التماس دعا داره.
میخواد بره خواستگاری ولی خونوادهای نداره اگه میشه ما بشیم خونوادهشو بریم براش خواستگاری...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
♧♧♧35000♧♧♧
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
ما در قبال تمام کسانی
که راه کج می روند مسئولیم.
حق نداریم با آنها برخورد تند کنیم.
از کجا معلوم که ما در انحراف
آن ها نقش نداشته باشیم؟!
#شهید_همت
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه برف اینجوری دلم میخواد
همین قدر خفننننن😁👌
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1141
_" تعهد برای من وجود بچههامه ، عشقی بود که فکر میکردم بینمون وجود داره"
کلافه مشتمو کوبندم روی فرمون
_ این قدرتو از کجا آورده بود که مدتها تلاشمو برای اینکه از ذهنم بیرونش کنم با چند دقیقه دیدنش داشت نقش بر آب میکرد طوریکه تموم فکر و ذکر و سلول به سلول بدن خیانتکارم باهاش همکاری میکردند
تو اوج عصبانیت حتی زبونمم به خاطرش بی اختیار کار افتاد
_ دستاش ... دستاش میلرزید
و حالا نوبت چشمام بود که این خیانتو تکمیل کنند
آروم آروم خیابون تار شد دست کشیدم روی چشمام که تاریش از بین بره اما به ثانیه نشده برگشت
زدم کنارو پیاده شدم ، به در ماشین تکیه دادمو خیره شدم به رودی که از وسط شهر عبور میکرد
خیلی از شبا زیر پل روبروم شده بود مأمنی برای فرار کردن از خیالش ، کیلومترها ازم دور بود اما اونقدر قدرت داشت که جنونی تو روح و روانم بندازه که اونطور آوارم کنه وای به حال اینکه الان خودش اومده
آخه برای چی اومدی ؟ من که بی صدا خودمو از زندگیت کشیدم کنار تا تو زندگی کنی ! چرا اومدی تا این آرامش خیلی ناچیزی که بعد از مدتها به دست آوردمو بگیری ؟
برو باهاش خوش باش ، منو میخواستی چیکار لعنتی
دستامو بالای سرم به هم قفل کردم
و از اعماق وجودم نجوایی تو سرم پیچید : اگر خوش بود پس چرا اینقدر لاغر شده ؟ چرا اینقدر رنگ پریده بود ؟
_" باید یک درصد احتمال میدادی که شاید پشت اون چیزایی که دیدی اونی نباشه که فکر میکنی"
ناخواسته ذهنم رفت به زمانیکه له شده و داغون از ایران برگشتم ، اتاقی اجاره کرده بودم اما هیچ وقت مثل آدم نتونستم توش سر کنم
نفسم میگرفت تو اون چهار دیواری لعنتی ؛ پاتوقم شده بود زیر یکی از پل های رود آلستر ... با چهار پنج تا کارتون خوابی که هر وقت میرفتم با مهربونی به دور آتیششون دعوتم میکردند
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1142
در حد چند تا کلمه باهاشون هم صحبت شده بودم و هیچ وقت اصرار نکردند که بدونند چی به سرم اومده شاید به خاطر همین بود که همیشه با واکر میرفتم اونجا و مینشستم و ساعتها خیره می موندم به آتیش روشنشون
اگر مصطفی مجبورم نمیکرد به رفتن میموندم همون جا تا بلکه اون سوز سگ کش راحتم کنه از این زندگی زهرماری که توش دست و پا میزدم
اما نمیشد مثل کنه چسبیده بود بهم و ولم نمیکرد
《📌دوستان این قسمت به دلیل حجم بالای مکالمات ، ترجمه به زبان آلمانی قرار داده نمیشه 》
یه روز که رفته بودم اونجا و طبق معمول نشسته بودم کنارشون با صدای آشنایی به خودم اومدم
_ امیرحسین سلام
سرمو بلند کردمو دکتر والترو دیدم
_ عجب آتیش خوبیه
_ در شأن شما اینجور جاها نیست دکتر
_ در شأن تو هم نیست ؛ جات اینجا نیست به خودت بیا پسر
_ دیگه نمیخوام به خودم بیام ، از دست دادمش دکتر ... برای کی به خودم بیام ، دیگه نمیخوام این نفس بالا بیاد
_ این عشق امید به زندگیو اونقدر تو وجودت بالا برد که از عملِ به اون سختی جون سالم به در بردی ، چطور اینقدر زود کوتاه اومدی باید باهاش حرف میزدی
_ چی بگم بهش ؟؟؟
خودم گفتم بره پی زندگیش ؛ حالا که رفته برم بگم من به غلط کردن افتادم نمیتونم ببینم با یکی دیگه هستی ، التماسش کنم برگرده ؟
ناراحت سرشو انداخت پایین و
چیزی نگفت
_ هانا : اگر نمیخوای با خودش حرف بزنی حداقل به خانوادت بگو برن تحقیق کنند
_ خانم هانا شما اینجا چه کار میکنید ؟ اومدید جلسات تراپی راه بندازید ؟
_ هانا : با این حال روزی که برای خودت درست کردی چرا که نه ...
ببین امیرحسین من نمیتونم باور کنم اون زنی که دونه به دونه ی ویساشو برام ترجمه کردی و اون همه از مهربونی هاش برام تعریف کردی این کارو کرده باشه ، من تو حجم غمی که تو صداش بود و گریه ها و التماسایی که میکرد فقط و فقط عشق دیدم ، باید به خانوادت بگی تا ببینند واقعیت چی بوده
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🍁🍁🍁
درماندگي يعني تــو اينجايي
من هم همین جايم
ولي دورم
تــو
انتخاب زندگي داري
من زندگي را سخت مجبورم...
ღ꧂
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را شوخی گرفتیم!
🔹استاد #عالی
#امام_زمان
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401