🌺چند صفحه، #کتاب بخوانیم
لشگر ملاﺋک
تصویر اول
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#تذکر
#کمک
#نصرت
#انتخابات
🌺چند صفحه، #کتاب بخوانیم
لشگر ملاﺋک
تصویر دوم
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#تذکر
#کمک
#نصرت
#انتخابات
🌺چند صفحه، #کتاب بخوانیم
لشگر ملاﺋک
تصویر سوم
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#تذکر
#کمک
#نصرت
#انتخابات
🌺چند صفحه، #کتاب بخوانیم
لشگر ملاﺋک
تصویر چهارم
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#تذکر
#کمک
#نصرت
#انتخابات
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 سخننگاشت | هر یک رأی مردم دارای اهمیت است
🔺 رهبر انقلاب: یک رأی هم مهم است. هیچ کس نگوید که حالا با یک رأی من چه اتّفاقی خواهد افتاد؛ نه، یک رأی هم قطعاً دارای اهمّیّت است و همین رأیها است که آراء میلیونی ملّت را تشکیل میدهد. ۱۴۰۰/۰۳/۲۸
🗳 #انتخاب_درست_کار_درست
💻 @Khamenei_ir
👈 آنانی که هنوز پای صندوق ها نرفته اند، چه می فهمند انداختن آن برگه کوچکی که به خطمان نوشته شده، چه قدرتی دارد و چه سنت هایی را احیا می کند و چه ایتامی را دست نوازش می کشد و چه سالخورده ای را یاری می رساند. انتقام حلقوم دریده شده علی اصغر را می گیرد و بوسه بر شاهرگ بریده شده سالارشهیدان می زند.
تو چه می فهمی قدرت نوشته من، جمع کردن یک لشگر ملائک زره پوش است که جلوی هر تعرضی را بگیرد و دختران و پسرانم، در آرامش و امنیت باشند.
تویی که برای خود ارزش قائل نیستی و این حقی که به سختی و در گذر تاریخ، از فرعونیان و قلدران و ستمگران گرفته شده تا به دست تو برسد را نمی فهمی، همان بهتر که در جهل مرکبت بمانی.
عالم، برای کسانی است که برای خود و دیگران، ارزشی قائلند. مرا با تو چه کار که خود را به بل هم اضل، فروخته ای.. مبارکت! باشد، کالبد جدید حیوانی ات.
انسانم آرزوست.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#سیاه_مشق
#تولیدی
#نکته
#انتخابات
#حق_رای
🌺خداقوت💪
نه خسته مومن..
✨به شمایی که رفتی و رأی دادی.
✨به شمایی که از صبح زود، بودی و رأی مردم رو ثبت کردی و کمک شون کردی و حالا باز هم باید بمانی و بشماری
خداقوت. 🌺
بهترین خیرها و برکت ها روزیتان باشد..
دعای خاص ما پشت سرتان است..
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#خداقوت
#انتخابات
#کار_درست
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
🔻جلوی در مرکز همایش ها، عباس منتظر ضحی ایستاده بود. با دیدن چهره خسته ضحی، نرمی نگاهش دوچندان شد. لیوان بزرگ آب هویج و کلوچه محلی تعارف کرد و محل پارک ماشین را نشان داد.
🔹خوردن آب هویج، جانی تازه به ضحی داد. کنار عباس تا ماشین را نه تنها راه، که پرواز کرد. هر از گاهی نگاهی به صورت مهربان عباس می کرد و ته قلبش سوزشی احساس می کرد. به قدم هایشان نگاه می کرد و از هماهنگی قدم برداشتنشان، احساس یگانگی می کرد. دلش خواست همین طور بروند و بروند و در سکوت، روح عباس را در آغوش کشد و سیراب شود اما به ماشین رسیدند. سوار که شدند عباس گفت:
- مجید زنگ زد گفت تابش یک هفته مرخصی اجباری برام رد کرده.
- جدا؟
- گفت این ورا پیدات بشه با تیپ پا می اندازیمت بیرون.
🔻ضحی خندید. چنین روابط دوستانه ای را دوست داشت. عباس ادامه داد:
- شما می تونی مرخصی بگیری بریم ی سفر مشهد؟
🔸ضحی شوکه شد. نه تنها از شنیدن مشهدالرضا، بلکه نمی دانست چه کند. گوشی داخل کیف، به لرزش افتاد. ناخودآگاه دست برد و پیامک را بازکرد. احساس شرم تا نوک انگشتان پایش کشیده شد. صدای عباس که پیشنهاد برنامه یک هفته ای شان را می گفت را میشنید اما نمی فهمید. هنوز صدای عاشقانه جملهای که خوانده بود، در گوشش می پیچید. مضطرب و متعجب بود. نمیدانست چه باید کند. مطرح کردنش را با عباس درست ندید. خواست مسدودش کند اما چیزی که زیاد بود، سیم کارت جدید. سعی کرد ذهنش را به چیز دیگری مشغول کند. گوشی را داخل کیف گذاشت. به زنجیر و قاب قرآنی که از آینه جلوی ماشین آویزان بود نگاه کرد و گفت:
- خانم دکتر گفتن اگه بیشتر خواستین بمونین مشکلی نیست ولی خونه رو چه کنیم؟
- تا الان باید چیده باشن.
🔹عباس راست می گفت. تمام وسایل خانه سرجایشان بود و حتی کتابهای ضحی هم منتقل شده بود. حسنا این مسئولیت را به عهده گرفته بود. از کتابخانه ضحی عکس گرفت تا ترتیب چینش کتاب ها را بداند. کتابخانه را در دو طرف تلویزیون گذاشت و به همان ترتیب چید. ضحی هر روز به مادر زنگ می زد و حال و احوال می پرسید. معصومه خانم هم هر روز چند بار با عباس حرف می زد و بیشتر، گزارش کارهایی که انجام داده اند را می داد. خیال عباس از خانه راحت بود.
🔸 گوشی ضحی لرزید. توجهی نکرد. مجدد لرزید. عباس متوجه شد و اشاره کرد: پیامک داری. ضحی می ترسید جلوی عباس، گوشی را در آورد و سوتفاهم به وجود بیاید. دهان ناشناس را که نمی توانست گِل بگیرد. باید برایش رمز می گذاشت. کلوچه محلی روی دست مانده اش را دو نیم کرد. به طرف عباس تعارف کرد و بدون نگاه کردن به چشمان عباس گفت:
- حتما تبلیغاتیه. حالا به نظرت واقعا بریم؟ من برای دو روز فقط لباس آوردهام.
🔹عباس به حرف ضحی خندید و ماشین را کنار مغازه ای نگه داشت.
- اینجا هر چی نیاز داری بخر. خیلی وقته نتونستم برم پابوس. همه اش به خاطر وجود شماست که خدا بهم چنین توفیقی رو می ده.
- نیازخاصی ندارم. همون دو دست لباس کافیه. اگه چیزی نیاز داشتم از همون جا می خرم.
🔸عباس ماشین را به سمت جاده گرمسار حرکت داد. میانه راه با مادر تماس گرفت. هر دو خانواده، در خانه عباس بودند.
- اونجا چی کار می کنند همه شون؟
🔹عباس همین را پرسید و با صدای آرام به ضحی گفت: سبزی فریز می کنند. عباس تشکر کرد و جریان را به مادر و حاج عبدالکریم گفت و خوشحالی شان را به ضحی منتقل کرد. فکری از سر ضحی گذشت و به عباس گفت:
- می خوای بهشون بگو اونا هم راه بیافتن بیان مشهد. مامان و بابا دوست دارن.
🔸عباس پیشنهاد ضحی را گفت. معصومه خانم و زهرا خانم هر دو نظرشان این بود که بمانند و کارهای مانده را انجام دهند. همان جا تلفنی، تصمیم گرفتند جشنی برگزار کرده و فامیل درجه اول را دعوت کنند. عباس صدا آرام کرد و گفت:
- چقدر راحت تصمیم می گیرن. خوشمان آمد.
🔹و با بله بله کردن به گوش همه رساند که در حال گوش دادن توصیه هایشان است. صدا روی بلندگو بود و هر کس حرفی داشت همان طور می زد. انگار که در جلسه کنفرانس تلفنی ای باشد، گوشی را دست ضحی داد و به بلندگو اشاره کرد. ضحی خندید و بلندگو را فعال کرد. سر اینکه چه کسی را دعوت کنند و مراسم چطور باشند، جلسه گرفتند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
✍️حال و احوالات این دنیا، مختلف و متفاوته. یکی در حال خوشی وصال و عشقه. یکی در بی قراری و فراق. یکی غمگین و یکی خوشحال. یکی عصبانی و یکی ناامید. یکی امیدوار ..
تشنگی آموز اگر طالب فیضی..
✨حال تشنگی، حال عجیبی است.
🍀در هر حال که هستی، الهی که به بهترین حال برسی و سرشار از نور شوی
یا مدبر الحول و الاحوال، حوّل حالنا الی أحسن الحال🌼
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
با صلوات و استغفار، خودمان را در کانال نور بیاندازیم
خدایا، به تاسی از امام زمان عزیزمان، بقیه الله الاعظم، یک دور تسبیح برای مومنین و مومنات، زنده یا وفات یافته، استغفار می کنیم و به فضلت، امید داریم
استغفر الله..
استغفر الله..
استغفر الله..
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دور_همی_شبانه
#تلنگر
#تذکر
#استغفار
#حرف_خودمانی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
🔹عباس به نظرات ضحی گوش می داد و برایش جالب بود یک خانم دکتر، اینقدر همه چیز را آسان بگیرد. خرید هم با او کرده بود. در سفر هم رفتارش را دیده بود. نق نشنیده بود که چرا جوجه کباب و چلوگوشت جلویم نگذاشتهای. چرا برایم سیب زمینی کباب شده آوردهای. آخر عروس را میبرند کوهنوردی که مرا به کوه خضر بردهای؟ هر جا میرفت و هر چه میخرید، ضحی ساده ترینش را انتخاب می کرد. اظهار نیازی نداشت و قانع و آرام بود. دست ضحی روی پای عباس خورد.
- می گن شما چند نفر از آتش نشان ها رو دعوت می کنی؟
🔸 برای اینکه نشان بدهد حواسش بوده و فکر می کرده؛ آرام گفت:
- آقای تابش که حتما باید باشن. بقیه رو ی شب دیگه مهمون می کنم.
🔹صحبت ها تمام شد و سکوت جاده، به جان ضحی ریخته شد. چند دقیقه نگذشته بود که صدای لرزش گوشی داخل کیف را شنید. فکر کرد حتما طهوراست و نتیجه بقیه مذاکرات اهل خانه را نوشته است. خوشحال و شاد، گوشی را در آورد. هفت پیامک جدید داشت. دوتا از طهورا بود که لیست مهمان ها را نوشته بود و پنج تای دیگر، از همان شماره ناشناس بود. گوشی را داخل کیف گذاشت. به جاده نگاه کرد. کنجکاو شده بود که چه نوشته است. عبارت نوشته شده در پیامک به چشمش خورد. "برق نگاهت آتش به " صفحه پیامک را بست و سعی کرد توجهی نکند. صفحه گوشی خاموش شد. چند ثانیه بعد دستش رفت که بخواند اما مجدد رهایش کرد. رادیو ماشین را روشن کرد و فرکانس را روی رادیو معارف برد.
🔻مسابقه رادیویی بود. خوشحال شد و سعی کرد خودش را درگیر مسابقه کند و پیامک ها را فراموش کند. سوال که خوانده می شد، ضحی و عباس مشغول جواب دادن می شدند. گوشی داخل دست راستش مانده بود. بعد از پاسخ سومین سوال که عباس درست گفته بود، گوشی لرزید و صفحه اش روشن شد. بلافاصله دکمه خاموش شدن صفحه را نرم فشار داد و گوشی را داخل کیف گذاشت. پیامک اما مستمر می آمد و ضحی سعی می کرد توجهی نکند.
🔹تعداد پیام هایی که نوشته از دستش در رفته بود. حال خوشی نداشت و مدام می نوشت. صدای تقه ای که به در خورد، او را از حال خود بیرون کشید. بفرمایید گفت و صدای صدیقه را شنید. صدیقه، در را کامل باز نکرد. کمی لای آن را باز کرد و بدون اینکه به حال زار فرهمندپور نگاه کند، اجازه مرخص شدن گرفت. با بفرمایید، در را کامل بست و از آپارتمان خارج شد. فرهمندپور از اتاق بیرون رفت. در اپارتمان را از داخل قفل کرد و کلید را روی آن گذاشت. می دانست بعضی شب ها سحر و دوستانش برای گذران وقتشان به اینجا می آمدند و دوست نداشت غافلگیر شود. به اتاق برگشت و به سحر زنگ زد. رسمی و خشک پرسید:
- از خانم سهندی خبری نیست. استعفا دادن؟
🔸سحر از لحن فرهمندپور خوشش نیامد و عینا با همان لحن پاسخ داد:
- به بنده که ندادن.
- کجا هستند پس؟
- مگه من بپّای ایشونم؟
- دوستشون که هستید. خبر ندارید کجا هستند؟
- باید داشته باشم؟!
- خبربگیرید. منتظرم.
🔻و گوشی را قطع کرد. سحر از زور عصبانیت، روی بوق ممتد گوشی فریاد کشید: مگه من نوکرتم مرتیکه! و گوشی را روی تخت اتاقش پرت کرد. فکر کرد ضحی جوابی به تماس ها و پیامک هایش نمی دهد. حتما خبری است. سریع لباس پوشیده ای تن کرد و با ماشین، نزدیک خانه ضحی شد. زنگ زد. کسی خانه نبود. کمی جلوتر منتظر برگشتنشان شد. نیم ساعتی صبر کرد اما خبری نشد. زنگ همسایه شان را زد و پرس و جو کرد و متوجه شد ضحی به سفر رفته است. به خانه برگشت و روی تخت دراز کشید و فکر کرد یعنی کجا رفته؟ و انگار کشف مهمی کرده باشد فریاد زد: ماه عسل. خودشه. گوشی را برداشت و به فرهمندپور پیامک زد:
- عروس خانم رفتن گل بچینن، گلاب بیارن.
🔸آوار روی سر فرهمندپور خراب شد. دو دستی برسرش کوفت و به ناکامی و بیچارگی خودش گریست. از مادر فرانک که خیری ندیده بود و ضحی هم این طور. دلش چنان سوخته بود که مدام اشک می ریخت و در سکوت اتاق، جز صدای خود، هیچ نمی شنید. گوشی را برداشت و با سوز، چیزی نوشت و بلند بلند ناله کرد.
🔹ضحی داخل سرویس بهداشتی شده بود. آستین ها را بالا زد تا وضو بگیرد و نماز مغرب را بخواند. کیف را آویزان کرد و جوراب ها را در آورد و داخل کیف که گذاشت، گوشی مجدد لرزید. فکر کرد شاید باز هم آن شماره ناشناس است. شاید هم طهورا یا بابا باشه. شاید عباس چیزی یادش رفته. همه این شاید ها از ذهنش گذشت و پیامک را باز کرد:
- کجایی نازنینم؟
🍀 چشمش روی پیامک های قبلی رفت و دستش شُل شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
💠 نماز توبه
🔰 یکشنبه ی ماه ذی القعدة بود، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و اله) رو به مردم کردند و فرمودند:
چه کسی از شما دوست دارد توبه کند؟
مردم گفتند: همه ی ما دوست داریم که توبه کنیم.
💚پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمودند: پس غسل کنید و بعد وضو بگیرید و دو تا نماز دو رکعتی بخوانید،که در هر رکعت
✅ سوره ی حمد یکمرتبه
✅ سوره ی توحید3مرتبه
✅ و سوره ی فلق و ناس یک مرتبه
👇👇👇
بعد از تمام شدن نماز 70هفتاد مرتبه استغفرالله ربی و اتوب الیه می گویی
و بعد از تمام شدن آن یک مرتبه، لاحَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ را می گویی
سپس این دعا را می خوانی
💠يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ
🔰 در مورد آثار و فضیلت این نماز پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند: هر کس این نماز را بخواند:
1️⃣ 👈توبه اش پذیرفته می شود.
2️⃣ 👈گناهانش آمرزیده می شود.
3️⃣ 👈خودش و خانواده و نسلش مشمول برکت الهی می شوند.
4️⃣ 👈در روز قیامت، کسانی که از او طلبی یا حقی دارند، از او راضی می شوند.
5️⃣ 👈با دین و ایمان از دنیا می رود.
6️⃣ 👈قبرش برای او وسیع و نورانی می شود.
7️⃣ 👈پدر و مادرش اگر از او ناراضی بوده اند،از او راضی می شوند.
8️⃣ 👈پدر و مادر و فرزندانش آمرزیده می شوند.
9️⃣ 👈روزی او زیاد می شود.
🔟 👈فرشته ی مرگ به هنگام مرگ با او مدارا می کند و جانش را به آسانی می گیرد.
📚إقبال الأعمال؛ ج1 ؛ ص308
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#نماز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_هفت
🔸گوشی را داخل کیف گذاشت. مثل شکلات داغ شده، وا رفته بود. شیر آب را باز کرد و نیت وضو کرد. سوره قدر را در خلال وضو خواند. خانمی داخل شد و دستانش را شست. به دیوار تکیه داد. جوراب ها را پوشید و متوجه نشد پشت و رو پوشیده است. حواسش به پیامک های عاشقانه و سوزناکی بود که خوانده بود. فکر کرد "چه کسی است؟ می شناسمش؟ از همکاراس که منو می بینه؟ از بیمارستان آریاست که نوشته اورژانس آریا بوی تو رو می ده وقتی عشقت توانم رو می گیره و زیر سِرُم می بره؟" تک تک همکاران رو از نظر گذراند ولی به نظرش نیامد کسی چنین احساس عمیقی به او داشته باشد. کیف را از سر جالباسی برداشت و داخل بخش تجاری مجتمع شد.
🔻 مردم در حال خرید و ایستاده گوشه و کنار، او را از فکر پیامک ها کمی خارج کرد. دنبال نمازخانه گشت. تابلوهای راهنما را نگاه کرد اما پیدا نکرد. از یکی از خانم های فروشنده پرسید و با اشاره او، به همان سمت حرکت کرد. دنبال نمازخانه گشتن، ذهنش رااز پیامک ها دور کرد. نمازخانه را که پیدا کرد، داخل شد.
🍀جانماز کوچک جیبی اش را در آورد و نیت کرد. یاد پیامک ها افتاد. به خدا پناه برد و اعوذبالله گفت: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.. السلام علیک یا اباعبدالله.. آقاجان کمکم کن.. نیت کرد و تکبیر گفت. خواندن حمد و سوره را با دقت انجام داد. سر از رکوع برداشت و جشمش به صفحه روشن شده گوشی داخل کیف افتاد. سمع الله لمن حمده را گفت و به حضور الهی توجه کرد. به سجده رفت. لرزش گوشی داخل کیفی که کنار سجده گاهش بود، روانش را پریشان کرد. ذکر سجده را گفت. استغفار کرد و صلوات فرستاد و توجهش را به ذکر معطوف کرد. سر از سجده برداشت و بدون نگاه به کیف، وارد سجده بعدی شد. ذکر را با آرامش و توجه گفت. صلوات فرستاد و بلند شد.
🔻 با هر بار تکبیر، دستانش را بالا می آورد و انگار که افکار و دنیا را به پشت سر براند، ذهنش را روی ذکر و حضوری که در پیشگاه نماز رفته بود متمرکز می کرد. برخاست. رکعت دوم را با آرامشی بیشتر خواند. حواسش از کیف و گوشی پرت شد و قنوت گرفت. دعای فرج را خواند. صلوات فرستاد و ادامه نمازش را بدون اینکه مجدد به یاد چیزی بیافتد، تمام کرد.
🔹مشغول تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها شده بود که مجدد یاد پیامک ها افتاد. قلبش لرزید. ذکر را تمام کرد اما نفهمید که چه گفت. تک تک جمله ها در ذهنش رژه می رفتند و چون خنجری، قلبش را می آزردند. نسبیح را کنار مهر گذاشت و به سجده رفت. چند بار استغفار کرد و بغضش ترکید:
- خدایا، این کیه به من این طور پیامک داده. خدایا به من رحم کن. خدایا من و این طور آزمایش نکن. خدایا مراقب قلبم باش. مراقب عباس و زندگی مون باش. خدایا خودت منو از این دام رهایی بده. خدایا قلب اون بنده خدا رو هم آروم کن و زندگی خوبی بهش بده. عشق من رو ازش بگیر و قلبش رو با عشق خودت پر کن. خدایا.. می ترسم.
🔻تمام بدنش به لرزه افتاد و گریه کرد. با سوزی بیشتر از آنچه در متن پیامک ها دیده بود گفت:
- خدایا شیطان در من طمع کرده. به من رحم کن. خدایا شیطان در من طمع کرده. خدایا به من رحم کن. خدایا شیطان در من طمع کرده خدایا من راه رهایی شو بلد نیستم . خدایا دستمو بگیر. به من رحم کن.
🔹مدام این جملات را تکرار کرد و اشک ریخت. صلوات فرستاد و سر از سجده برداشت. با گوشه روسری، اشکهایش را پاک کرد. گوشی را از بیصدا روی جلسه تنظیم کرد. زیپ کیف را بست. بلند شد تا نماز عصر را بخواند و عباس را بیشتر از این، منتظر نگذارد.
🔸راه طولانی بود و به خاطر تماس های خانواده، ضحی نمی توانست گوشی را خاموش کند. امیدش به تمام شدن شارژ گوشی بود که آن هم خیال تمام شدن نداشت. برای اینکه عباس چند ساعتی استراحت کند؛ پیشنهاد داد پشت فرمان بنشیند اما عباس با احترام، جایش را به ضحی نداد و عوضش گفت:
- اگه حال داری، برام کتاب بخون.
🔹عباس گوشی اش را دست ضحی داد و به نرم افزاری اشاره کرد. داخل نرم افزار شد. کتاب های مختلفی را دید و از بین آن ها، دنبال اسمی که عباس گفته بود می گشت: "از ملک تا ملکوت".
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
از کلاس اول که انجام واجبات و ترک محرمات است باید بالا رفت و صعود کرد..
چند سال قرار است در این کلاس رفوزه شویم!؟ ما را چه شده؟ مگر مقامات بالا نمی خواهیم؟
خدایا رحمی.😭. کمکمان کن رفوزه نباشیم
استغفرالله📿
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#تذکر
#حرف_خودمانی
#سیاه_مشق
🌺شب میلاد امام رضا علیه السلام است. عیدتون مبارک باشه الهی
🌼دلت عیدی می خواهد نه؟
اما قبل از اینکه دستانت را دراز کنی و از امام موسی کاظم علیه السلام به خاطر میلاد فرزندشان، عیدی بگیری به دستانت نگاه کن. ببین این دست ها برای این خانواده، کاری کرده ؟
🔻بگذار جور دیگری بگویم. تو برای حضرت چه کرده ای که عیدی می خواهی؟
🍀نگو آقا کریم است و کریم را به عطا می شناسند. آن درست. اما تویی که عیدی می خواهی، نسبتت را با کاری که محبوب مولاست، مشخص کن. با ولو یک عمل، نسبتت را با حضرت مشخص کن و بعد عیدی بخواه. بد می گویم؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#تذکر
#امام_رضا علیه السلام
#عمل_صالح
#میلاد_امام_رضا علیه السلام
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_هشت
🔹کتاب "از ملک تا ملکوت" را بین کتاب های دانلودی پیدا کرد و وارد شد. عباس پنجاه و سه صفحه اش را خوانده بود و او از ادامه، بلند خواند:
" در مجمع البیان از رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم روایت می کند: لا صلاه لم لایطع الصلوه و طاعه الصلاه.." یعنی نماز کسی که اطاعت نماز را نکند، نماز نیست و اطاعت نماز هم به این است که شما از فحشا و منکر دور شوید."
🔸صدای اوهوم و چه جالب گفتن عباس را که شنید، ادامه اش را با انرژی و احساس بیشتری خواند. سکوت عباس و جاده، تاثیر کلام را در وجودش بیشتر کرد. انگار که حاج آقا، درس اخلاق دونفره ای برایشان گذاشته است. وجودش پر نور شد و هر چه رو به آخر سخنرانی می رسید، با بغض بیشتری، کلام را می خواند.
🔻عباس برای کمی استراحت، گوشه ای نگه داشت که در تیررس نگاه مغازه های بین راهی نباشد و خلوت هم نباشد. چسبیده به تایر ماشین، زیرانداز پهن کرد. پشتش خسته شده بود. ضحی برایش چایی ریخت و لقمه ای گرفت. خورد و با اجازه گرفتن از ضحی، روی زمین دراز کشید. آسمان و ستاره هایش را نگاه کرد. با صدای خسته، به صحبتهای ضحی پاسخ داد و چشمانش روی هم رفت. خودش نفهمید کی خوابش برد اما از سرما بیدار شد. پتوی مسافرتی که ضحی رویش انداخته بود را دور خود پیچید و داخل ماشین نشست. هوای دیدار مولا، خواب را از سرش پراند. سوئیچ را چرخاند و با آخرین سرعت مجاز، به سمت مشهد راند.
🔹تازه آفتاب طلوع کرده بود که به ورودی مشهد رسیدند. خواب از سر هر دو پریده بود و بوی حرم را از همان ورودی مشهد، احساس می کردند. قلب های بی تابشان، زیارت مولا را می خواست و همین باعث شد که با همان خستگی و گرد راه، ماشین را در کوچه پس کوچه هایی که انگار عباس از قبل آن ها را می شناخت برد و پارک کرد.
🔸تا حرم را هر دو، در سکوت و با قدم هایی سریع راه رفتند. انگار جذبه ای ارواحشان را می کشاند و نمی توانستند آرام بروند یا به یکدیگر توجه کنند. هر دو نگاهشان به روبرو بود انگار که از پس مَلَکی حرکت می کنند تا آن ها را به حرم برساند. قبل از ورودی حرم، چشمان عباس به اشک نشست. سلام داد و تشکر کرد. در کنار ضحی ایستاد و به خاطر همسر خوبی که نصیبش کرده اند نیز تشکر کرد. ورودی را جداگانه رد کردند و روبروی تابلویی که اذن دخول نوشته شده بود، ایستادند. اذن دخول خواندنی که لحظه لحظه اش با اشک همراه بود و نه به زبان، که با تمام وجود، اجازه تشرف می گرفتند.
🔹کمی که جلورفتند، عباس به حرف آمد:
- ضحی جان دو ساعت دیگه جلوی باب الجواد خوبه؟ اگه بیشتر خواستی بمونی، پیامک بهم بده. ببخش حالم خوب نیست و دست خودم نیست. خیلی برام دعا کن.
🍀عباس یاد پدر افتاد و آخرین باری که به همراه او، به پابوس حضرت رفته بودند. با ضحی خداحافظی کرد و انگار که با طنابی، او را به جلو می کشانند تا هر چه سریع تر به آغوش محبوب وارد شود، به سمت حرم هروله کرد. حال ضحی کم از عباس نداشت الا اینکه بی قراری اش را با تداوم در اشک و جمع کردن چادر جلوی دهانش، التیام موقت می داد. قدم از قدم برمی داشت و توجهی به اطراف نداشت. نمی فهمید چطور حرکت می کند. چطور پایش روی مرمرهای صحن، سُر می خورد. خود را به ایوان طلا رساند. به کبوترهای روی ایوان نگاه کرد و دلش خواست کبوتر حرم شود. به پرواز در آید و طواف کند.
🌸 چشمش به دختر جوانی افتاد که صورتش متورم شده و گُر گرفته بود. مغزش روی زیارت تمرکز کرده بود و به ذهنش نرسید که این تورم و قرمزی صورت، از علائم چیست و باید چه کند. از پله های ایوان طلا، به سمت ضریح پایین رفت. از همان جا ضریح را که دید، اشک در چشمانش حلقه زد. سلام داد و بی طاقت، از کنار خانم ها رد می شد و سعی داشت به ضریح نزدیک تر شود. با چشمان اشک بار و قلبی که از فراق، تند تند می تپید، زیر قبه رسید. تک تک سلول های بدنش فریاد سلام دادند و او، مودب به سمت ضریح، دست بر سینه گذاشت و سلام داد:
- السَّلامُ عَلَيْكَ یا علی بن موسی الرضا المرتضی. السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ. السَّلامُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
همه جا غرق صفا شد شب میلاد رضا
پر طراوت همه جا شد شب میلاد رضا
همه جا آینه بندان همه جا آینه وار
محشر آینه ها شد شب میلاد رضا
💐 ولادت با سعادت هشتمین اختر تابناک امامت و ولایت حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرّضا علیه السلام را به همه شما تبریک عرض می کنیم
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#مناسبتی
#امام_رضا علیه السلام
#میلاد
نه رفقا.. با گوشی نمی شه.
آوردنش سخت که نیست. هست؟
همت بلنددار که مردان روزگار، از همت بلند به جایی رسیده اند..
روز میلاد آقامون، ثامن الحجج، علی بن موسی الرضا علیه السلام هست.
وضو که حتما داری. اگه نداری وضویی بگیر و خودتو ظاهر و پر نور کن.
رو به قبله بنشین. از راه دور، به حضرت سلام بده:
🍀السلام علیک یابن رسول الله. السلام علیک یابن امبرالمومنین و ابن سید الوصیین. السلام علیک یا ولی الله. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی🍀
و بگو:
اقاجان، شما دوست دارید چه دعایی را بخوانم و هدیه تان کنم؟
بسم الله بگو و انگشت بیانداز و بببین چه دعایی برایت می آید. همان را بخوان و ثوابش را هدیه کن. ولو اینکه یک صفحه از آن دعا را بخوانی..
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دور_همی
#تلنگر
#تذکر
#یاد_خدا
#حرف_خودمانی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_نه
🔹مشغول خواندن زیارت نامه شد:
- گواهى مىدهم كه معبودى جز خدا نيست، يگانه است و شريكى برايش نمىباشد. أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ . و گواهى مىدهم كه محمّد بنده و رسول اوست، و اينكه او آقاى پيشينيان و پسينيان، و آقاى پيامبران و رسولان است. وَ أَشْهَدُ أَنْ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أَنَّهُ سَيِّدُ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ وَ أَنَّهُ سَيِّدُ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِينَ.
🍀 تعمد داشت در خواندن، مکث کند. ابتدا ترجمه بخواند و بعد، عربی همان قسمت را. تک تک عباراتی که حتی فکر می کرد معنایش را می داند، ترجمه می خواند و بعد عربی اش را. انگار که دوبار زیارت نامه می خواند. پر خادم، شانه هایش را نوازش داد که زائررضوی، اینجا جای ایستادن و زیارت نامه خواندن نیست. سر تسلیم فرود آورد. انگشت لای کتاب دعا گذاشت و بست. عقب عقب در مسیر خروج زائرین حرکت کرد و گوشه ای، لابلای جمعیتِ ایستادهی رو به حرم، جای تنگی پیدا کرد. کتاب دعا را موازی صورتش گرفت تا بتواند بازش کند. به امام علیه السلام ببخشید گفت و ادامه داد.
- خدايا درود فرست بر محمّد بنده و رسول و پيامبر و آقاى تمام آفريدگانت،درودى كه نيروى شمردن آن را كسى جز تو نداشته باشد. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ سَيِّدِ خَلْقِكَ أَجْمَعِينَ صَلاةً لا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ.
🍀لبخند روی لبانش نشست و چشمش به اشک، خیستر شد. فکر کرد صلوات و درودی که هیچ کسی را یارای شمارشش نیست. فکر کرد باید صلوات هایم را اینگونه بفرستم که بی حد و حصر شود. مجدد عبارت را خواند:
- . اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ سَيِّدِ خَلْقِكَ أَجْمَعِينَ صَلاةً لا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ.
🔹و آن قسمت آخر را چند بار تکرار کرد: صَلاةً لا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ. به نشانه تشکر از یادگرفتن این نکته، کمی سر خم کرد. لذت یادگرفتن از امام علیه السلام آن هم هنگام خواندن زیارت نامه و سلام دادن، نشاط خاصی در وجودش انداخت. راست خامت تر ایستاد و خضوعی خاص، در این راست قامتی در خود احساس کرد. حس شاگردی امام، نگاهش را از فرازهای دعا، به ضریح برگرداند و اشک را چون آبشار، از چشمانش جاری کرد. چند ثانیه ای در این حال بود و فقط اشک می ریخت. نگاهش به ضریح بود. در ذهنش گذشت امام حیّ و حاضرند و او را می بینند. این فکر باعث شد نگاه از ضریح بدزدد و سرپایین بیاندازد. خواست درد و دل کند اما ترجیح داد همان کلامی را بگوید که معصومین علیهم السلام برای زیارت ایشان گفته اند. پس ادامه داد:
- خدايا درود فرست بر امير مؤمنان على بن ابيطالب بندهات و برادر رسولت.. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَبْدِكَ وَ أَخِي رَسُولِكَ..
🍀فرازها را خواند و اشک ریخت. توجهی به اطرافیان نداشت. خواندش که تمام شد؛ زائر کناری رفت و توانست راحت تر بایستد و نفس بکشد. نگاهش به مادری افتاد که نوزادش را در آغوش گرفته و چشمان جستجوگرش را به هر گوشه و کناری می اندازد. دست بلند کرد و چند بار حرکت داد تا در چشم او، غیرعادی بیاید و به ضحی نگاه کند. نگاه متعجب مادر روی ضحی قفل شد. ناباورانه خود را به ضحی رساند و تشکر کرد. ضحی التماس دعا گفت. کتاب دعا را برای مادر گرفت تا زیارت نامه بخواند. نگاهش به مژه های مشکی و بلند نوزاد افتاد. ماشاالله گفت و دلش برای هم آغوشی نوزاد، پر کشید. به صدای مادر، زیارت نامه را ورق زد و نگاهش را به ضریح دوخت. زبان قلبش را گشود و با حضرت حرف زد. اشک باز هم راه باز کرد. از کارش گفت و از هر چه که ناخشنودش کرده بود. به صدای تشکر مادر، کتاب دعا را بست. لابلای اشک، لبخند زد و التماس دعا گفت. قلبش به سمت ضریح کشیده شد. کتاب دعا را دست زائری که دنبال می گشت داد و خود را با هزاران حاجت، میان جمعیت طواف کننده رها کرد.
🔹کتاب کلفت مفاتیح را از قفسه برداشت و گوشه ای نشست. مفاتیح را جلوی روی خود گرفت و نیت کرد:
- آقاجان. هر دعایی که شما دوست دارین بخونمو برام بیارین. نیم ساعت وقت دارم فقط.
🔸انگشت لای صفحات مفاتیح انداخت. بسم الله گفت و باز کرد. به سربرگ دعا نگاه کرد. اعمال مسجد کوفه بود. لبخند زد و دعای پیشنهادی حضرت را خواند:
- خدایا گناهانم زیاد شده و برای آنها جز امید گذشتت نمانده. اللّهُمَّ إِنَّ ذُنُوبِي قَدْ كَثُرَتْ وَلَمْ يَبْقَ لَها إِلّا رَجاءُ عَفْوِكَ...
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_چهلم
🍀مفاتیح را بست. نفس عمیقی کشید و به ضریح که روبرویش چون سرو قدافراشته بود، زُل زد. مهربان و دوست داشتنی. فکر کرد چقدر دلم می خواد خودتون رو زیارت کنم. ببینمتون. به جای این همه مردمان، چشمم به همه بسته بشه و شما رو ببینم. به جای این همه زائر و شلوغی، عالم معنا رو ببینم. ملائکی که به زیارتتون اومدن. شاید امام حسین علیه السلام هم اینجا باشن. چقدر دلم کربلا می خواد. مولاجان، اجازه می دین به نیابت شما از همین جا، سلامی بدهم؟
🔹از جا بلند شد. چشمانش را بست. حرم و ضریح و زیر قبه سالارشهیدان را تصور کرد. همان طور که در عکس و فیلم ها دیده بود. نگاه پر نور امام را که حس کرد، اشک از چشمش سرازیر شد و سلام داد: السلام علیک یا اباعبدالله. السلام علیک و رحمه الله و برکاته.
🔻نفهمید کی چشمانش را باز کرده و نگاه به ضریح دوخته بود. دلش نمی آمد از حضرت جدا شود. می خواست بماند اما باید می رفت تا به عباس برسد. خواست پیامک بدهد اما فکر کرد عباس خسته است و درست نیست به خاطر من، معطل شود. پا بلند کرد و از لای زائرین نشسته، به آرامی رد شد. مواظب بود کسی را به زحمت نیاندازد. وارد صحن شد. برایش سخت بود مخالف گنبد طلایی حضرت حرکت کند اما چاره ای نبود. رو به گنبد، از حضرت خواست زیارت آخرش نباشد. سلام داد و به سمت محل قرار حرکت کرد.
🔹عباس را از دور دید. حس دوگانه ای وجودش را چنگ زد: پا تند کند به عباس برسد یا آرام حرکت کند تا کمی دیرتر از حضرت دور شود. نگاه قلبش را به سمت گنبد برد و چشمش مسیر تا عباس رفتن را پایید. دل نبریده از حضرت، نزدیک عباس رسید و صدایش را شنید که با گوشی صحبت می کرد:
- نایب الزیاره هستیم...
🔸قدم های کوتاه و سنگین عباس، ضحی را متوجه خستگی زیاد عباس کرد. سوار ماشین شدند و به سمت هتلی که در طول مسیر، اتاق رزرو کرده بودند رفتند. اتاق گرمی بود. تخت دو نفره با پرده های قهوه ای تیره که جلوی نور را خوب میگرفت. عباس ساک ها را روی زمین گذاشت و به روشویی رفت. جوراب هایش را برای تجدید وضو در آورد. شست و به جالباسی گوشه حمام، آویزان کرد. ضحی لباس راحتی عباس را روی تخت گذاشته و مشغول باز کردن موهای بافته اش بود. یاد پیامک های آن فرد ناشناس افتاد. خواست برود و چک کند آیا باز هم چیزی نوشته یا نه. کنجکاوی اش را نادیده گرفت و موهای باز شده اش را شانه زد. آرام آرام. با هر بار کشیدن بُرس روی موها، سهمی از خستگی از تنش خارج می شد. صدای عباس را از لای موها شنید:
- اجازه هست دراز بکشم خانومی؟
🔹این اجازه گرفتن عباس، حس غریبی را در او بر انگیخت. اولین بار بود با چنین چیزی مواجه شده بود. اجازه گرفتن برای دراز کشیدن. هر چه بود محترمانه بود و خوشش آمد. شانه کردن موها را تمام کرد. عباس خوابش برده بود. پتوی پایین تخت را برداشت و آرام تا زیر چانه اش کشید. موهای نرم سرش را با نوک شانه اش کمی نوازش داد. گوشی را در آورد تا از صورت مظلوم عباس عکس بگیرد. هشت پیامک جدید داشت. خواست اول پیام ها را بخواند اما جلوی خودش را گرفت و زیر لب، به خود گفت:
- تا نیم ساعت دیگه حق نداری گوشی رو ببینی.
🔻دوربین را آورد. از عباس عکس گرفت. روی تخت نشست. آرام و زیر لب گفت:
- اجازه هست دراز بکشم عباس جان؟
🔹خواست تمرینی کرده باشد. خندید و دراز کشید. برای دیدن پیامک ها وسوسه شد. به سمت عباس برگشت تا صورت او را ببیند. به ذهنش خورد شاید طهورا باشه. شاید بابا پیام فوری داده باشه. به ساعت نگاه کرد. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود. به ذهنش خورد فقط پیامک ها را مرور کند. اما فکر کرد بالاخره که چشمش به دو سه کلمه اش می افتد. باشد همان نیم ساعت دیگر. دوباره به ذهنش خورد که شاید اتفاقی افتاده و بهتره گوشی رو چک کنم. جواب خود را این طور داد:
- اگر مسئله فوری باشه حتما با گوشی عباس تماس می گرفتن.
🔸دوباره چیزی در ذهنش آمد که رفتن او را به سمت گوشی وسوسه می کرد. اخم هایش را در هم کرد و با صدای آرام، به خود تشر زد:
- حالا که نیم ساعت طاقت نداری، می کنمش یک ساعت. تا چشمت در آد. حالا هی بگو تا بازم زمان رو بیشتر کنم. سیم کارت می سوزونم ها زیادی بری رو مخم.
🔹تسبیحی از جیب کیفش در آورد. مشغول گفتن ذکر روزانه صلواتش شد و به وسط قبضه اول نرسیده، خوابش برد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#درس_اخلاق
💎سرمایه عمر را دریابید!
🍀امیرمومنان علیه السلام می فرماید: "فاستَدرِكُوا بَقيَّةَ أيّامِكُم ، و اصبِرُوا لَها أنفسَكُم" یعنی "ليسَ لأنْفُسِكُم ثَمَنٌ إلاّ الجَنّةُ" در هر پستی هستی، هر که هستی، متعلّمی، معلمی، بزرگی، کوچکی، آقا، خادم، هر که هستی، 👈بقیه عمرتان را درک کنید. "قاستدرکوا" یعنی دریابید.
بارها این شعر را خوانده ام که:
از آن برد گنج مرا دزد گیتی/ که در خواب بودم گه پاسبانی
🔻آن وقتی که من باید از این سرمایه عزیزم- که عمر من است و پروردگار برای من قرار داده است - محافظت می کردم، شیطان از این طرف و از آن طرف از من ربود. و با اینکه پروردگار فرموده است: "إِنَّ الشَّيْطَانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا" یعنی شیطان را دشمن بگیرید؛ اما بنده بر اساس عدم توجه و غفلت، او را دوست خود تصور کرده و سرمایه ام را از دست دادم.
👈متاعی که من رایگان دادم از کف/ تو گر می توانی مده رایگانی
📚 ز ملک تا ملکوت(درس اخلاق مرحوم آیت الله حق شناس)،دفتر اول، ص33
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#درس_اخلاق
#اخلاقی
#حدیث
#آیت_الله_حق_شناس
#نکته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_چهل_و_یک
🔹از چرت که بیدار شد، متوجه صدای اذان شد. خلاف همیشه، صدای اذان برایش جالب و دل نشین بود. نفهمید کی خوابش برده. یک ربع تا آمدن راننده وقت داشت. فکر کرد ضحی همیشه نمازش اول وقت بود. از جا بلند شد. کیف کوچکی که با خود آورده بود را روی دوش انداخت و به سمت سرویس بهداشتی فرودگاه رفت. به پیرمردی که کنارش در حال وضو گرفتن بود نگاه کرد و وضو گرفت. پیرمرد متوجه حرکات ناشیانه فرهمندپور شد. با صدای لرزان اما مهربان گفت:
- نیت کن باباجون قربه الی الله. و این طور.. بعد دست راست و این طور..
🍀فرهمندپور با پیرمرد وضو گرفت. از دو روز پیش تا حالا، ریش هایش سفیدتر شده بود. تشکر کرد و از سرویس بهداشتی خارج شد. پیرمرد، سنگین و آرام به کمک عصا، بیرون آمد. سرگردانی فرهمندپور را که دید، سرپایین انداخت و یک قدم برداشت و گفت:
- بیا پسرم منو کمک کن بریم نمازخونه. عجله که نداری؟
🔹فرهمندپور دست چپ پیرمرد را گرفت و با قدم های سنگین و آرامش حرکت کرد. یاد ضحی و مهربانی هایی که در حق بیماران می کرد افتاد. سعی کرد اشک را درونش پنهان کند و لبخند مهربانی چون لبخند ضحی بر لبانش بیاورد. پیرمرد را به نمازخانه رساند. کفش های خود و پیرمرد را در جاکفشی گذاشت و داخل شد.
- باباجون دوتا مهر بیار با هم نماز بخونیم هوای منو داشته باش نیافتم.
🔻فرهمندپور به سمت جامهری روی دیوار رفت. وقتی برگشت، پیرمرد را کنار دیوار نمازخانه یافت. دست به دیوار گرفته بود و دست دیگرش هم روی عصا. مُهر را جلوی پیرمرد گذاشت:
- پیر شی جوون. غصه دنیا رو نخور. هیچی از خدا بزرگ تر نیست.
🔹و با صدای کمی بلند، شمرده شمرده گفت:
- دو رکعت نماز شکسته ظهر می خوانم قربه الی الله.. الله اکبر
🍀کنار پیرمرد ایستاد و به تقلید از او، نماز خواند. به آرامی همراه با حرکات آرام او، خم شد. برای ناتوانی اش دل سوزاند. به سجده رفت و با چشم او را پایید و ذکر سجده را مانند پیرمرد آرام و شمرده گفت. سلام نماز را که داد، با دست پرمهر و لرزان پیرمرد روبرو شد.
- قبول باشه. خیر ببینی بابا. خدا دستگیرت باشه بابا.
🔹فرهمندپور دست پیرمرد را به احترام گرفت. ناخودآگاه خم شد و بوسید. بوسیدن همان و جاری شدن اشکش همان. پیرمرد دست دیگرش را به سر فرهمندپور کشید و برایش دعا کرد و ذکر گفت. چند ثانیه بعد، صدای حرف زدن آمد. فرهمندپور خودش را جمع و جور کرد. دست پیرمرد را رها و عذرخواهی کرد.
🔻گوشی مدام زنگ می خورد و او رد تماس می زد. نماز دوم که تمام شد، از پیرمرد خواست توضیحی درباره نمازخواندن های واجب به او بدهد. تا پیرمرد ذکر تسبیحاتش را تمام کند و بخواهد به دیوار تکیه بدهد، فرهمندپور به راننده پیام زد:
- می یام. منتظر باش.
🔹توضیحات نماز و درد و دل مختصری که فرهمندپور با پیرمرد کرد، چهل دقیقه ای طول کشید. راننده مجدد تماس گرفت.
- برو باباجون معطل نزار بنده های خدا رو. فقط رو حرفایی که گفتم فکر کن. خیرببینی باباجون. اینو هدیه از من بگیر.تبرکه. نگهش دار.
🔸فرهمندپور ده هزارتومانی که مهر علی ولی الله رویش خورده بود را از پیرمرد گرفت. داخل کیف گذاشت و مجدد دست پیرمرد را بوسید و از جا بلند شد. با صدای خیر پیش پیرمرد، برگشت و مجدد تشکر و خداحافظی کرد. از نمازخانه بیرون رفت. داخل پارکینگ فرودگاه شد و طبق آدرس پیامک، راننده و ماشین را پیدا کرد. سوار شد.
- آقا آهنگ چی بزارم؟
- هیچی. اتاق رزرو کردی؟
- بله آقا ولی چرا هتل؟ ویلا که هست.
🔻فرهمندپور سکوت کرد و راننده هم چیزی نگفت. از پارکینگ در آمد و وارد اتوبان شد.
************
🔸عباس حوله سفید هتل را روی سرش گذاشته و تا روی پیشانی کشیده بود. ضحی پتو را روی عباس انداخت. قرآن و دفتر یادداشت را از جلوی آینه برداشت. بسم الله گفت و مشغول خواندن دو جزء اول قرآن شد. یک نفس آیات را می خواند و جلو می رفت. حدود بیست دقیقه، دوره اش طول کشید. قرآن را بست و رو به عباس گفت:
- تحویل بدم؟
🔹و مشغول تلاوت شمرده شمرده آیاتی که دیروز داخل ماشین حفظ کرده بود شد. تمام که شد، عباس قرآن را جلوی صورت ضحی گرفت و گفت:
- حالا من تحویل بدم؟
🌸 او هم همان آیات را خواند. شادمانی خاصی وجود ضحی را فراگرفت.
- ماشاالله عباس آقا. نگفته بودی قرآن حفظ می کنی.
🍀عباس خندید و قرآن را چون وجودی گرانبها، با احترام از ضحی گرفت و داخل دست چپش نگهداشت. با دست راست، پَر پتو را گرفت و روی شانه ضحی انداخت. آرام نجوا کرد: از دیروز شروع کردم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 این افتخار را به معنای واقعی کلمه پاس بداریم
🔻 رهبر انقلاب، امروز: خیلی متشکرم از همهی کسانی که تلاش کردند و دانش و تجربهی علمی و عملی خودشان را به کار انداختند برای اینکه بتوانند کشور را برخوردار کنند از این امکان بزرگ و آبرو بخش، یعنی واکسن ضد کرونا.
🔹 به من اصرار میشد از مدتی پیش که از واکسن استفاده کنم؛ اولا مایل نبودم از واکسن غیرایرانی استفاده کنم. گفتم منتظر میمانیم تا انشالله واکسن داخل کشور تولید شود و از واکسن خودمان استفاده کنیم. این افتخار ملی را به معنای واقعی کلمه پاس بداریم.
🔹 بعد هم گفتم بالاخره مایلم در وقت خود یعنی آن وقتی که به حسب تقسیم طبیعی واکسن در کشور نوبت به ما میرسد در آن وقت بزنم.
#باافتخار_ایرانی
💻 @Khamenei_ir
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_چهل_و_دو
🔹با صدای تق تق، صدای فرهمندپور بلند شد: بیا تو. در چوبی اتاق به سمت داخل باز شد. مستخدم، پای راستش را کناره در گذاشت و میزدو طبقه ای که روی آن غذاهای مختلف و نوشابه و مخلفات بود را به داخل هل داد. با اجازه ای گفت و به سمت گوشه اتاق رفت. فرهمندپور به اطراف اتاق نگاهی انداخت و حقیرانه، برخی از وسایل اتاق را نام برد:
- پرده. آینه. تلویزیون... اینه بهترین اتاقتون! دو ستاره هم زیاده
- هر فرمایشی دارید بفرمایید.
🔻پیشخدمت، ناهار را روی میز گوشه اتاق گذاشت. کمی ایستاد و وقتی عکس العملی از فرهمندپور ندید، از اتاق خارج شد. میز را به سمت اتاق شماره بعدی که در لیست داشت هل داد و جلوی اتاق فرهمندپور را ساعت نوشت و تیک زد.
🔹 صدای قفل خودکار در که بلند شد، فرهمندپور هم به سمت ناهار رفت. دلش به حال ضحی در این هتل حقیر سوخت. دانه ای برنج از بشقاب برداشت و لای انگشت، فشار داد و ادامه فکرش را بلند گفت: البته اگه ضحی، ضحی است که همین جاها باید باشه. بعید نیست الان تو لابی نشسته باشه و رایگان، مردمو درمان کنه. خندید و همان برنج فشار داده شده را روی زبان گذاشت و قورت داد. با این فکر، غذایی که لحظه قبل به نظرش بدمزه و حقیرانه آمده بود، خوشمزه شد. قاشق برداشت و برنج را داخل دهان گذاشت. پخت بهتری می توانست داشته باشد اما وقتی به این فکر کرد که همین پخت را ضحی می خورد، خوشش آمد. با نوک قاشق، تکه ای از گوشت چنجه را جدا کرد.
🔸 از سر میز بلند شد. لب تاب را از کوله اش در آورد تا فیلمی که از ضحی گرفته بود را ببیند. پوشه ضبط ویدئو را باز کرد. یکی شان را اجرا کرد. صفحه لب تاب را روی میز گذاشت و سرجایش نشست. ضحی داشت یادداشت می کرد و سر مطلبی که قرار بود بگذارند با صدیقه صحبت می کرد. لبخند شیرینی که موقع صحبت کردن با دوستش، روی لبش بود، فرهمندپور را پر انرژی کرد. گوشت چنجه را داخل دهان گذاشت. به صورت ضحی نگاه کرد و گریست. با دستمال اشکش را پاک کرد و قاشق دیگری خورد. ضحی از سر میز بلند شد. چادرش را دورش گرفته بود و چند ورقی که نوشته بود را به صدیقه نشان می داد. روی برگه ها خم شده بود و زیر برخی کلمات خط می کشید. صورتش دیگر پیدا نبود. فرهمندپور، فیلم را به عقب برگرداند. کاری که بارها تکرار کرده بود.
🔻 بغضی که همراه هر لقمه می خورد، مانع از ادامه خوردنش شد. به سمت روشویی رفت. به چشمهای پراشکش نگاه کرد. تا به حال اینطور خودش را مستاصل و گریان ندیده بود. بعد از چند سال تنهایی و درگیری های مختلف، حالا دلش عشقی را می خواست که مال او نبود و همین او را می سوزاند. سوزشی که جز با اشک ریختن، آرام نمی شد. مشتی آب به صورت زد. قطره های آب از ریش و سبیل هایی که حالا بلندتر شده بود چکید. یاد شعر پیرمرد افتاد:
- اگر مراد تو ای دوست، بی مرادی ماست / مراد خویش دگرباره من، نخواهم خواست
🔹به همان شیوه ای که از پیرمرد یاد گرفته بود وضو گرفت. مُهری که گوشه آینه گذاشته بودند را برداشت و به سمت فلش قبله، ایستاد. نمی دانست چه نمازی باید بخواند. فقط از خدا کمک خواست و الله اکبر گفت. بعد از نماز آرام تر شده بود. لب تاب را باز کرد. از دو روز پیش با پیغامی مواجه می شد که نمی شناخت. پیغام را رد می کرد و وارد ویندوز می شد. این بار کمی فرصت داشت و نرم افزار شناسایی ویروس را زد. چیزی پیدا نکرد. سری به ایمیل و حساب گروه زد. سفارش ارسال شده بود و مشتری پیام تشکر هم فرستاده بود اما جمله ای نوشته بود که باعث شد گوشی بردارد و شماره سحر را بگیرد. همزمان نرم افزار ضد جاسوسی را راه انداخت.
- مشتری پیام داده چهل تا از بسته ها ناقص بوده. جریان چیه؟
- پک های من همه کامل بود. خود مشتری دبه در آورده من خبر ندارم. الانم جایی هستم نمی تونم بیشتر صحبت کنم.
🔻سحر گوشی را قطع کرد. از اینکه دستش رو شود کمی نگران شد. پیامک داد:
- به هر حال کار ما تضمین شده است. اگه خسارتی هست خودم شخصا به عهده می گیرم. شما نگران نباشید. با من.
🔸فرهمندپور همین را می خواست. به سحر بفهماند که دزدی اش را فهمیده است و حالا باید خودش جبران کند. به جستجوی نرم افزاری که یکی از دوستانش در خارج از کشور برایش نصب کرده بود نگاه کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌چقدر دغدغه استمرار داری؟
🌀استمرار سخته
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#استمرار
#عمل_صالح
#کار
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_چهل_و_سه
🔻نرم افزار، یک مورد پیدا کرد. پوشه ای که داخلش، کپی مدارک مالی مخفی شده ای بود که فرهمندپور با قفل و رمز نگهداشته بود. گزینه عدم دسترسی را زد و به شیوه ای که دوستش یاد داده بود، از روی اطلاعات یکی از مدارک، خواست رد هکر را بگیرد اما فایل و محتویاتش ناپدید شد. مجدد نرم افزار را زد. چیزی پیدا نکرد. تعجب کرد. به صندلی تکیه داد و کمی فکر کرد. نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد. وقتش شده بود کاری که در این چند روز دوری از ضحی، مقدماتش را چیده بود، شروع کند.
🔸گوشی را برداشت و به عباس زنگ زد. قراری گذاشت. کت و شلوار معمولی سرمه ای رنگی پوشید. طبق عادت می بایست ریشهایش را میزد. آن ها را شانه زد و به صورت جاافتاده مردی که در آینه می دید، خیره شد. هشدار گوشی روشن شد. لب تاب را برداشت و از اتاق، بیرون رفت.
🔹لابی هتل، جای دنج و ساکتی بود. دو دست مبلمان روبروی هم، یک طرف ویترین مغازه سوغات مشهد که در ورودی آن بیرون از هتل بود و یک طرف، آکواریوم دو متری با ماهی های چهل سانتی. عباس از آسانسور بیرون آمد. چهره فرهمندپور برایش خیلی آشنا آمد. جلو رفت و دست داد. فرهمندپور صمیمی تر از عباس، دستش را فشرد و او را به نشستن، دعوت کرد. از حال و احوال و دلیل مسافرتش گفت و شنید. علت مزاحمتش را گفت و لب تاب را جلوی عباس گرفت:
- وقتی پیگیری هامون به نتیجه نرسید، به ذهنم خورد مزاحم شما بشم. به بچه ها گفتم شوهر یکی از همکارامون آتش نشان هستند و احتمالا بتونن کمک مون کنن.
- خواهش می کنم. چه کاری از من برمی یاد؟
🔸فرهمندپور پروژه درسی دو دانشجویی که تحت مدیریت او مشغول به کار هستند را مطرح کرد:
- ایشون آقاجواد هستند. هنرمند فوق العاده خوش ذوق و خوش فکر. آتلیه رو ایشون راه انداختن و مدیریت می کنن. من بیشتر کارآفرینی و برخی حمایت ها رو براشون دارم. ایشون هم آقا پیام هستند. دانشجوی خبرنگاری که باید برای پروژه شون چند خبر تهیه کنند.
🔹عباس به صورت های شاداب و معصوم دو دانشجو نگاه کرد و یاد بچه های آتش نشانی افتاد. همیشه فکر می کرد قیافه های آدم ها، حال و احوالات درونی شان را نشان می دهند و چهره این دو دانشجو، حال خوشی را به او منتقل می کرد. نگاه از لب تاب فرهمندپور گرفت و مجدد پرسید:
- خداحفظشون کنه. چه کاری از من برمی یاد؟
- سلامت باشید. مسئله اینه که بچه ها و حتی خود من پیگیری کردیم برای تهیه گزارش از آتش نشانی و عکس و فیلم گرفتن از عملیات منتهی نه از خارج از صحنه، از داخل ولی موفق نشدیم. افتادیم تو کارهای اداری و انتخاب پایگاهی که همکاری کنند و مهم تر، آتش نشانی که مسئولیت رو قبول کنه. این شد که گفتم مزاحم شما بشم. مرحله اول پروژه و روند کار رو بچه ها تا دو هفته دیگه باید ارائه بدن. نگرانی و دنبال کردن پروژه شون خیلی به کارشون ضربه زده. منم بیشتر نتونستم صبر کنم. گفتم شما رو ببینم و راه و چاه رو ازتون بخوام
- با مسئول پایگاه ها باید صحبت کنید. بازم اگه سفارش من کارساز هست دریغ نمی کنم. جوون های خوبی ان.
- همین طوره. آقا ناصر می گفت اگه ی آتش نشان قبول کنه و روی کلاهش، ی دوربین کوچیک نصب کنه، هم می شه عکس از توش استخراج کرد و هم فیلم و گزارش و خبر.
- اینو نمی دونم. باید با مسئولمون صحبت کنیم. اگه مشکلی نباشه من این کار رو براتون انجام می دم. فقط هر عملیاتی رو نمی شه.
🔸فرهمندپور صفحه چرخشی لب تاب را به حالت اول برگرداند و آن را بست. با لحنی که ناامیدی از آن می بارید تشکر و عذرخواهی کرد. عباس گوشی اش را در آورد. با انگشت مخاطبین را بالا می برد تا شماره آقای تابش را پیدا کند. به فرهمندپور گفت:
- چهره تون خیلی برام آشناست. فرمودین همکار همسر بنده هستید؟
🔻صدای آقای تابش از پشت گوشی بلند شد:
- سلام شادوماد.
🔸عباس عذرخواهی کرد و پاسخ آقای تابش را داد. جریان پروژه دانشجوها را گفت. آقای تابش، برای دو روز دیگر، وقت مصاحبه داد. تصمیم برای حضور دوربین در عملیات را به بعد از مصاحبه موکول کرد. فرهمندپور تشکر کرد و شماره آقای تابش را برای هماهنگی خواست. عباس شماره دفتر پایگاه آتش نشانی را داد و گفت:
- هیچوقت تلفن ی آتش نشانی بی جواب نمی مونه. خیالتون راحت.
🔻گوشی عباس زنگ خورد و چند ثانیه بعد، ضحی در ورودی لابی، ظاهر شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق