eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 قلب فرهمندپور با دیدن ضحی به کوبش افتاد. نفس کشیدن برایش سخت شد. توان ایستادن نداشت. دست به لب تاب برد که یعنی می‌خواهد به کاری بپردازد. عباس تعارف کرد که همراه آن ها به حرم مشرف شوند. فرهمندپور به زبان قلب گفت می آید اما با لسان، جز تشکر و عذرخواهی حرفی نزد. عباس و ضحی رفتند و فرهمندپور روی مبل، فرو ریخت. خود فرو ریخته شده اش را به پشتی مبل تکیه داد. صورت خنکش به گرما نشست. نگاهش به آسمان پنهان شده در پشت هشت طبقه هتل بود و دلش به التماس رهایی از این وضعیت سخت. چراغ های کم مصرف لوستر سقفی، تبدیل به تصویر بوکه شده ای شد که این روزها، زیاد از چراغ و لوسترها می دید. 🔸ضحی در سکوت کامل کنار عباس قدم برداشت. حضور فرهمند در حال صحبت با عباس در لابی هتل، چیزی نبود که فکرش را مشغول نکند و آرامشش را برهم نزند. عباس در ماشین را برای ضحی باز کرد و بفرمایی چون شاهزاده ای تمام عیار، تقدیم همسرش کرد. ضحی چنان گرم تشکر کرد که چشمان عباس شیرین شد. عباس ضحی را روبروی بیمارستان پیاده کرد و خودش هم به مرکز آموزشی چند سال قبلش رفت. 🍀غیر از چند نفر از مسئولین اداری، همه جدید بودند و درست تر اینکه به پایگاه های مختلف اعزام شده بودند. با گشت زدن در حیاط و سالن و زمین ورزشی مرکز آموزشی، انگار صدای سوت و فریاد گروهشان را می شنید وقتی آتش خاموش می کردند و عملیات های نجات را انجام می دادند. همین جا بود که بیرون آوردن از چاه را تمرین کرده بود و بالاترین نمره را گرفته بود. از فرصت استفاده کرد و در مورد پیشنهاد فرهمندپور با مسئول پایگاه صلاح مشورت کرد. 🌼ضحی هم در بخش زنان، مشغول گذراندن دوره چند ساعته ای شد که خانم دکتر بحرینی برایش تدارک دیده بود: - اگه بتونی سه چهار ساعت در روزت رو برای دوره خالی کنی، برای تخصصت، ی قدم جلو می افتی. 🍀دوره آموزشی ای که تا سال بعد، در بیمارستان بهار برگزار نمی شد و غیر از یک روز غیبتی که ضحی داشت، باقی روزها را می توانست استفاده کند. وسط آموزش، عباس پیام زد بیشتر خواستی بمون من هم سر کاری هستم. دم غروب می یام دنبالت ان شاالله. دیگر نگفت که به تشویق مسئول مرکز آموزشی، در حال طرح ریزی عملیاتی برای آموزش نیروهای داخل پایگاه هست. عباس به فرهمندپور پیامک نوشت: - فردا صبح تا غروب فرصت کردین تشریف بیارید به آدرسی که می دم. 🌸فرهنمندپور عادت به توضیح خواستن نداشت. همه خود به خود برایش مفصل حرف می زدند اما عباس بدون توضیحی، برایش آدرس فرستاد. از طریق لب تاب، آدرس را جستجو کرد. با دیدن پایگاه آتش نشانی، خیالش کمی راحت شد که مسئله مربوط به ضحی نیست. فرصت خوبی بود که عباس را بیشتر بشناسد و حتی عکسی که سحر می خواست را از او بگیرد. هنوز تردید داشت و چیزی که از سحر دیده بود، اعتماد کردن به او را برایش سخت می کرد. به مجید پیام داد که قراری گذاشته و اگر می تواند تا فردا خودش را به مشهد برساند بیاید. 🔹ضحی و چند پزشک دیگری که به سختی توانسته بودند خودشان را به این دوره برسانند، ترجیح دادند تایم استراحت پنج دقیقه ای شان را فقط با خوردن چای بگذراندند. پنج دقیقه ای که شروع نشده، تمام شد و مجدد سرپا شدند و بیماران خاصی که بستری بودند را شرح وضعیت گرفتند. هر کدام تختی را انتخاب کردند و مشغول بررسی های بالینی شدند. ابتدایی ترین کاری که هر پزشک، در مواجه با بیمار انجام می دهد. ده دقیقه فرصت داشتند تا مشکل بیمار را تشخیص دهند. تشخیصی که جز با آزمایش های عمومی، هیچ راهنمایی دیگری نداشت و همین کار را سخت کرده بود. 🍀بیمار تخت ضحی، ضربان و فشار بالا داشت. ظاهر شکمش نسبت به سن باروری، بیش از حد بزرگ بود. قوزک پاهایش ورم داشت و درد در کمر احساس می کرد. ضحی کمک کرد تا بیمار بنشیند. عذرخواهی کرد و ضربه بسیار خفیف اما ناگهانی به سمت کلیه بیمار زد. بیمار اخم به چهره انداخت. ضحی با لبخند تشکر کرد و مجدد او را روی تخت، به پهلو خواباند. پتویی زیر پاهایش گذاشت و سر تخت را کاملا صاف کرد. علت را در گوشی برای بیمار توضیح داد و سراغ برگه آزمایش و برگه ثبت میزان دفع ادرار رفت. 🔸بیمار نسبت به سرم دریافتی، دفع خوبی نداشت. سابقه بیماری کلیه در خانواده اش را پرسید. از بیمار خواست از تخت پایین بیاید و کمی همان کنار تخت قدم بزند. سخت بود اما پایین آمد. دمپایی بیمارستان به پایش تنگ بود. چند قدم راه رفتن کافی بود که ضحی انگشتان دست بیمار را نگاه کند و تورم لحظه ای که ایجاد شده بود، او را نگران کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺اگر استقامت کنی، کمک می آید حضرت علیه السلام می فرماید: "و اصبِرُوا لَها أنفسَكُم "1در لغت، صبر به معنای "خویشتن داری" است. 🌸اگر یک قدری شما استقامت بفرمایید، از طرف پروردگار کمک می آید و شما را بر مخالفت امیال نفسانی یاری می کند. 1. نهج البلاغه،خطبه86 📚 ز ملک تا ملکوت(درس اخلاق مرحوم آیت الله حق شناس)،دفتر اول، ص34 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی از بیمار تشکر کرد. پایه فلزی را جلوی پای بیمار گذاشت تا بالا برود و روی تخت بنشیند. از پرستاری که در کنارش ایستاده بود، پتوی و کیسه آب جوش خواست. 🔻تا پرستار کیسه را بیاورد، استاد بالاسر ضحی رسیده بود و شرح وضعیت خواسته بود. ضحی کارهایی که کرده بود را گفت و حدس پزشکی اش را زد. استاد گفته های ضحی را بررسی کرد. پرستار با پتو و کیسه آب جوش آمد. ضحی پتو رو مانند شالی، دور پهلوی بیمار بست و کیسه آب جوش را لای تای اول آن گذاشت. حرارت، کلیه و کمر خانم باردار را گرم کرد و بلافاصله، خروجی ادرار بیشتر شد. به پیشنهاد ضحی، سِرُم این نوبت را قطع کردند. رنگ آبی رگ های خونی روی پا کمی نمایان تر شد. استاد نمره ضحی را در برگه اش یادداشت کرد و سراغ تخت بعدی رفت. 🔸تا نزدیک غروب، آموزش اساتید با تخصص های مختلف ادامه داشت. ضحی در دفتری که همراه داشت، نکاتی را یادداشت کرد تا از کتابخانه بهار، آن ها را در بیاورد و در صحبت های اساتید، تجربه هایشان را بخواند. نزدیک غروب، خسته از چند ساعت ایستادن، سراغ گوشی رفت. دیگر از پیامک های فرد ناشناس خبری نبود و همین، آرامش خاصی را به ضحی هدیه داد. خدا را شکر کرد و برای فرستنده پیامک‌ها، نذر چهارده هزار صلوات هدیه به چهارده معصوم برداشت. 🔻به پیامک سحر پاسخ داد و بعد از ظهر فردا و پس فردا را مناسب اعلام کرد. یک ساعت به کلاس استاد، می توانست چند خانم باردار مشهدی را ویزیت کند. سحر آدرس موسسه ای که برای کلاس هماهنگ کرده بود را به ضحی پیام داد. آنقدر این کار روزمره برای سحر و ضحی عادی بود که ضحی به ذهنش نخورد سحر از کجا فهمیده من به مشهد آمده ام. به عباس زنگ زد. پشت خطی بود. چند دقیقه صبر کرد و مجدد زنگ زد. صدای شاداب عباس، حالش را جا آورد. - برگردیم هتل یا حرم؟ - حرم بریم ولی باید برام ویلچر بگیری. جون ندارم وایسم از بس بدو بدو کردیم. - اونطرف خیابون، منتظرتم. 🔹پله های بخش را دوتا یکی کرد و خودش را به همکف رساند. ماشین عباس را از پنجره دید زد. از سراشیبی مخصوص تخت بیمار شتاب گرفت تا در آغوش عباس بیافتد اما از در بیمارستان که خارج شد، متوجه شد عباس تنها نیست. خستگی که با دیدن عباس رخت بربسته بود حالا سنگین تر از قبل، باعث شد پاهایش توان رفتن نداشته باشد. به سختی خود را به سمت ماشین عباس کشید. کنار عباس ایستاد و خواست بگوید مهمان داری خودم می روم اما مواجه شدن با لبخند و نگاه آرام عباس، او را پشیمان کرد. ماشین را از عقب دور زد تا فرصتی برای نگاه به مهمان عباس نداده باشد. در عقب را باز کرد و بی صدا، نشست. فرهمندپور به سختی، لحنش را قوی و محکم کرد: - اگه اجازه بدید مرخص بشم. 🔸دست به سمت دستگیره برد اما بدنش روی صندلی، سنگین نشسته بود. عباس لبخند بر لب، سوئیچ را چرخاند و فرصت به فرهمندپور نداد: - ثواب رسوندن زائر رضوی به حرم رو می خوام من ببرم نه راننده تاکسی های عزیز مشهد. اونا هر روز از این ثواب ها زیاد جمع می کنند جناب فرهمندپور. 🔸صدای کمک فنرها در دست انداز، موتور و همهمه خیابان، سکوت ماشین را می شکست والا هیچ صدای از هیچکدامشان در نیامد. هر چه در ماشین، سکون و سکوت حاکم بود، جوشش چشمه نگرانی ضحی، دستهای سردش را به عرق نشانده و غریو دلتنگی فرهمندپور، ضربان قلبش را نامنظم کرده بود. با دیدن گنبد طلای رضوی، نگرانی از قلب ضحی رخت بر بست. از همان جا عرض سلام کرد و چشمانش به اشک نشست. فرهمندپور خیره گنبد، جذبه ای که در قلبش ایجاد شده بود را شدیدتر از کوبش دلتنگی ضحی یافت. به عباس نگاه کرد که لبش می جنبید و چشمانش زلال تر شده بود. . عباس و فرهمندپور جلوتر، از ماشین پیاده شدند و کمی فاصله گرفتند. ضحی پیاده شد و عباس کنترل قفل ماشین را فشار داد. به فرهمندپور بفرمایید گفت و حین راه رفتن، به گونه ای رو به سمت او می‌گرفت که محافظی برای همسرش باشد. رد شدن از بازرسی، آرامشی به ضحی داد. به عباس زنگ زد: - عباس جان اگه اجازه بدی من نیام پیشتون. ساعت قرار رو بگو.. آره.. باشه.. منم خیلی دعا کنی ها.. خیلی. 🔹ضحی چند بار دیگر قربان صدقه عباس رفت. گوشی را داخل کیف گذاشت و منتظر شد تا نفر جلویی، بازرسی شود. حالا که خیالش از عباس راحت شده بود، تمام حواسش را به امام داد. انگار نه انگار که بین جمعیتی بود که هر لحظه شلوغ تر می شد و او را به جلو هُل می داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺و از خدا زيادى اش را بخواهيد امام باقر عليه السلام فرمود : روزى ها معيّن و تقسيم شده است، و خداى را زيادتى است كه آن را از طلوع فجر تا طلوع خورشيد تقسيم مى كند و اين فرموده اوست كه : «از خدا فضل او را بخواهيد» . 🍀امام سپس فرمود : ذكر خدا بعد از طلوع فجر در تحصيل روزى مؤثرتر است از سفر كردن و كوشيدن . بحار الأنوار : قال الإمامُ الباقرُ عليه السلام : الأرزاقُ مَوظوفَةٌ مَقسومَةٌ ، و للّه ِِ فَضلٌ يُقَسِّمُهُ مِن طُلوعِ الفَجرِ إلى طُلوعِ الشمسِ ، و ذلكَ قولُهُ : «و اسْألُوا اللّه َ مِنْ فَضْلِهِ» ـ ثُمّ قالَ : ـ و ذِكرُ اللّه ِ بعدَ طُلوعِ الفَجرِ أبلَغُ في طَلَبِ الرِّزقِ مِنَ الضَّربِ في الأرضِ . 📚بحار الأنوار : 85/323/11 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸خواهرم همیشه نمره بیست می گرفت. علی اصغر هم تشویقش می کرد. 🔹🔸🔹🔸 🍀یک روز گریه کنان آمد خانه. علی اصغر پرسید"چرا گریه می کنی؟" گفت"آخه امروز بیست نگرفتم، شدم نوزده" فورا رفت طرفش. بغلش گرفت و اشک هایش را پاک کرد. دفترش را برداشت و یک بیست داخلش گذاشت. با لبخند گفت"حالا دیگه گریه نکن." بعد هم رفت و برایش جایزه خرید. 📚ستارگان حریم کریمه، ج8،شهید علی اصغر امینی بیات- جانشین تیپ 2 لشگر 17،ص19 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺مرگ اگر مرد است گو نزد من آی 📌برای کسی که استعداد کاری را دارد، انجام آن کار راحت است و چه بسا لذتی وصف ناشدنی داشته باشد و نوش جانش شود. و چگونه باید بود که مرگ، لذیذ شود و نوش دارویی برای درد؟ ✨و چه باک که او به سراغ مرگ برود یا مرگ به سراغ او بیاید. بخوانید:👇👇 از امام رضا عليه السلام - به نقل از پدرانش عليهم السلام - روایت شده است، به امير مؤمنان عليه السلام گفته شد : آمادگى براى مرگ به چيست؟ فرمود : «به جاى آوردن واجبات و دورى كردن از حرام‏ها و داشتن خوى‏هاى نيك . با رعايت اين امور ، ديگر آدمى را چه باك كه او به سراغ مرگ برود يا مرگ به سراغش بيايد . سوگند به خدا كه پسر ابو طالب را باكى نيست كه خود به سراغ مرگ برود يا مرگ به سراغ او بيايد» . الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام : قيل لأمير المؤمنين عليه السلام : ما الاستِعداد للمَوتِ؟ قال : أداءُ الفَرائِضِ ، واجتِنابُ المَحارِمِ ، وَالاشتِمالُ عَلَى المَكارِمِ ، ثُمَّ لا يُبالي أوَقَعَ علَى المَوتِ أم وَقَعَ المَوتُ علَيهِ . واللَّهِ! ما يُبالي ابنُ أبي طالبٍ أوَقَعَ علَى المَوتِ أم المَوتُ وَقَعَ علَيهِ . عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص‏297 ح‏55 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹 ضحی فرصت زیادی نداشت. با خواندن زیارت نامه و دعای بعدش، وقت تمام شده بود و آماده رفتن. گوشی چند بار زنگ خورد. همان شماره ناشناس بود. چنگک به جانش افتاد. چرا دست بردار نیست؟ چرا تماس گرفته؟ باید چه کار کنم؟ به ضریح حضرت نگاه کرد: - یا علی بن موسی الرضا، آقاجان به من رحم کنید. نجاتم بدین. قلبم رو نجات بدین. این بنده خدا رو هم نجات بدین. می ترسم آقاجان. 🔸تماس قطع شد. چشمان اشک بارش را پاک نکرده، از جا برخواست. عرض ارادت کرد و از بین جمعیت خارج و وارد صحن شد. سوز سرما خود را از لای تار و پود چادر و لباس گرم ضحی رد کرد و به تنش نشست. تا رسیدن به قرار، در خود پیچید. هر بار که صدای پیامک می آمد، قلبش در چنگک فشرده تر می شد. به ذکر صلوات پناه برد و تمام توجهش را به امام رضا علیه السلام داد. - فدایتان شوم، او را نجات دهید و از این ابتلا رها کنید که ما هم نجات پیدا کنیم. آقاجان چه شده که بعد از این همه مدت، حالا که آمده ام زیارت باید یک نفر این طور شیفته من بشود و پیام بدهد و حواس مرا از شما پرت کند؟ من که سعی کردم عباس مانع از توجهم به شما نشود. آقاجان دغدغه شما و مولایمان صاحب الامر داشتن را دوست دارم نه دغدغه های اینچنینی که به خود مشغول شوم.. 🔻فرهمندپور، گوشی دستش بود. نگاهش به ضریح و دلش پیش ضحی. به محض داخل شدن در محدوده حرم، چنان بی قرار شده و اشک هایش بی اختیار جاری شده بود که اگر سحر او را می دید، حتما استوری پیجش می کرد و هزاران شکلک مختلف می زد که عجب از آدمی! عشق چه ها که نمی کند. 🔸گوشی را در آورد و به ضحی زنگ زد. می خواست بگوید که عاشقش است و التماسش کند و به امام قسمش دهد که با او زندگی کند اما ضحی جواب نداد. فکر کرد شاید نفهمیده و دوباره زنگ زد. باز هم جواب نداد. حتما دعا می خواند. دلش می خواست آنقدر در قلب ضحی را بکوبد که بالاخره قلبش را به رویش بگشاید و او را به منزلش راه دهد. پیامک چهارم را نوشت: - چگونه طاقت بیاورم تا آخر عمر ضحی جان. کاش همین جا جان دهم و در دَم، آرام شوم از این درد. می سوزم. می نالم. بی تابم. تیر می کشد. قلبم. صورتم. عضلاتم. بند بند وجودم. 🔹ارسال کرد و باز نوشت: - هر چقدر برایت می نویسم چرا آرام نمی شوم. این بی تابی مرا خواهد کشت. حاضرم بی تو بمیرم اگر سر قبرم بیایی و کفن از صورتم کنار زنی. دل خدا را به دست آوردن راحت است. او مهربان است. 🔻خودش تعجب کرد که چه دارد می نویسد اما ادامه داد. هر چه از قلبش بیرون می زد را می نوشت: - مرا ببین چه می گویم. منی که سالهاست با خدا کاری نداشته ام، دم از مهربانی خدا می زنم. از خدای مهربان می خواهم آن لحظه مرا زنده کند تا بوسه ای بگیرم و دست نوازشم را بر صورت مهربان و جدی ات بکشم و آرام شوم. ضحی جان از عاشق خرده نگیر. او چه می فهمدکه چه می گوید. 🔸یک لحظه چهره عباس جلوی چشمش آمد. مانده بود ارسال کند یا نه. به ضریح چشم دوخت و با لحن درهمی از عتاب و التماس و تواضع گفت: - آقا. خودت می دونی غیر از بچگی، تا به حال پیشت نیومدم. الانم حالم خرابه. عاشق کسی شده ام که مال من نیست. من اهل معامله ام. پس یا اونو به من برسون یا منو از اون بکن. قول می دم دیگه نمازامو بخونم و با خدا آشتی کنم اگه منو از این وضعیت سخت نجات بدی. 🔹معامله خوبی بود. رهایی در مقابل بندگی. بندگی ای که فقط از مادر شنیده و دیده بود. پیرزنی که تا آخرین لحظات عمرش، نگران تنها پسرش بود و وصیت کرده بود هر ماه برایم صلوات خیرات کن. می دانست همین صلوات هاست که ناجی اوست. پیام را پاک کرد. گوشی را خاموش کرد و داخل جیب انداخت. به اطراف نگاه کرد. بیشتر مردان در حال خواندن دعا بودند. از جا بلند شد و کنار یکی از آن ها قرار گرفت. زیارت نامه می خواند. از همان جا، هر چه او خواند را زمزمه کرد. اشکش بند آمد. قلبش کمی آرام تر شد. به آن آقا گفت: اگه می شه بازم بخونین. من خیلی سواد دعاخوندن ندارم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ریحانه
‌ 🌺رفتارتان را بر اساس دستور قرآن تنظیم کنید ✅ قرآن میفرماید: «و تمّت کلمة ربّک صدقاً و عدلاً لامبدّل لکلماته»؛ باید تعاملمان با شخص خودمان، با افراد خانواده‌مان، با افراد محیط کارمان، با افراد اجتماعمان، با مسلمین کشورهای دیگر، با قدرتها، با ملتها و همه‌ی اینها باید با نَفَس و روح قرآنی تنظیم بشود. ➡️۱۳۸۵/۰۷/۰۴ 🌺 آیه مربوطه: سوره مبارکه الأنعام آیه ۱۱۵: «وَتَمَّت كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدقًا وَعَدلًا ۚ لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ ۚ وَهُوَ السَّميعُ العَلیم» ❣️ @Khamenei_Reyhaneh
🔻 فرهمندپور از خواندن دعا خسته شد. تشکر کرد و نشست. فکر کرد این ها چطور ایستاده اینقدر دعا می خوانند. به بغل دستی اش نگاه کرد. سربرگ مفاتیح را خواند. زیارت جامعه. چشمش به پیرمردی افتاد که به سختی، خود را به ضریح می رساند. یاد پیرمرد فرودگاه افتاد. به جمعیت فشرده پشت ضریح نزدیک شد. بدون اینکه کاری بکند، مردم راه را برایش باز می کردند. به ضریح رسید و جمعیت پشت سرش بسته شد. تعجب کرده بود. رو به ضریح گفت: - خودت می دونی من همه کار کردم. مشروب خوردم. بی نمازی کردم. جنس رد کردم و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه. اما هیچوقت پا رو ناموس کسی نزاشتم. الان ضحی رو چی کارش کنم؟ با این عشقش چی کار کنم؟ ی کاری بکن که خیرات به قبر مادرم بفرستم و بگم راست گفتی که اون ها همه کاره عالم اند. 🔸به ساعت نگاه کرد. از نه شب گذشته بود. حال ماندن نداشت. حال رفتن که هیچ. وقتی به این فکر کرد که چند اتاق آنطرف تر، ضحی در کنار همسری است که او نیست، حالش گرفته می شد. او ضحی را می خواست و این خواستن را چون کودکی، فریاد می کرد. از حرم بیرون آمد. از دور دستی بالا برد و از امام خداحافظی کرد و خیلی جدی گفت: - ببینم چه می کنی امام. برادریمو بزار ثابت کنم برات: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.. 🔹یک صلوات ساده با حروفی که هیچکدام از مخرج درست خودش ادا نشدند برای امام رضا علیه السلام فرستاد. در خیابان ها پرسه زد. چادرهای گلدار دید و خواست برای ضحی بخرد اما نخرید. جانماز سبز مخملی خواست بخرد اما نخرید. ادکلن بزرگی را خواست بخرد و پیشکشش کند اما نخرید. از جلوی عطاری که رد شد، برگشت. ادکلن را خرید. همان جا یک پاف به بلوزش زد و گفت: - با تو هر لحظه بیشتر به یاد ضحی خواهم بود. 🔻پلاستیک جعبه عطر را با دست راست گرفت و به تماس مجید، پاسخ داد. آدرس هتل را داد و سوار تاکسی شد. 🔸🔹🔸🔹 🔸مواجه شدن اول صبحی با پیامک سحر، خواب را به چشمان ضحی حرام کرد. هر چه محاسبه کرد دید با این قراری که سحر گذاشته، فرصتی نیست تا به چشمان قرمز و بیدار ضحی، خواب را هدیه دهد. قیدش را زد. به عباس که حاضر شده بود نگاه کرد. آدرس را گفت و قرار شد سر راه، ضحی را آنجا بگذارد. خواست جواب تندی بدهد اما یکی به دو کردن با سحر فایده نداشت. به موسسه رسید. از عباس تشکر کرد و برایش آرزوی موفقیت. عباس از اینکه تا پایان روز او را نمی بیند ابراز دلتنگی کرد و عذرخواهی: - مثلا اومدیم ماه عسل. دیگه ماه عسل ی خانم دکتر و ی آتش نشان بهتر از این نمی شه 🔹ضحی خندید و در تایید عباس گفت: - قرار نیست که به بیکاری بگذره. خیلی خوشحال شدم طرح آموزشی ریختی. عباس به سمت ضحی متمایل شد. به اطراف نگاه کرد. آن وقت صبح، جز پرندگان هیچ جنبنده ای آن اطراف نبود. قندی از لب های چون شکر همسرش گرفت و خداحافظی کرد. 🔻ضحی زنگ موسسه را فشار داد. مستخدم در را باز کرد و ضحی داخل آپارتمان شد. به طبقه پایین رفت و منتظر آمدن خانم های بارداری شد که قرار بود ویزیت بشوند. مستخدم بی هیچ حرفی، از جلوی چشم ضحی ناپدید شد. قرآن جیبی را در آورد و مشغول حفظ کردن سهمیه آیات شد. سه آیه اول صفحه را چند بار مرور کرد. صدای تق تق کفش پاشنه بلند یکی از خانم های شاد و بسیار شنگول، داخل موسسه شد. قرآن را بست و جلوی پای خانم باردار تمام قد ایستاد. 🔹یک ساعت مانده به ظهر، کار خانم ها تمام شده بود و ضحی هم نفس های آخرش را می کشید از بس نخوابیده و کار کرده بود. از عباس خبر گرفت اما بی جواب ماند. فکر کرد معلومه جواب نباید بده. وسط دوره است. حتما خودشم شرکت کرده. سر خیابان رفت و اولین تاکسی را دربست گرفت. نه به سمت هتل. به سمت حرم. تا حرم خودش را کشاند. زیارت نامه را نشسته خواند و گریست. سردرد به بی خوابی اش اضافه شد. 🔸پلک هایش سنگین و متورم شده بود. سر بر دیوار مرمری حرم گذاشت و تسبیح تربت به دست، صلوات فرستاد. نگران پیامک ها بود. فکر کرد کاش تماسش را پاسخ داده بودم و می فهمیدم چه کسی است. جواب خودش را داد فهمیدی که چه! اگر تو را هم مبتلا کند چه؟ از همین می ترسید. نگاه به زائرینی که به سمت ضریح می رفتند کرد. پلک زدنش تندتر شد. صداها از گوشش فاصله گرفتند و مهره تسبیح در دستش بی حرکت ماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💎 تو چگونه ای؟ 🌺هر كس به خدا اميدوار باشد بايد، اميد او در كردارش آشكار شود، هر اميدوارى جز اميد به خداى تعالى ناخالص است، و هر ترسى جز ترس از خدا نادرست است. 🔸گروهى در كارهاى بزرگ به خدا اميد بسته و در كارهاى كوچك به بندگان خدا روى مى آورند، پس حق بنده را ادا مى كنند و حق خدا را بر زمين مى گذارند، چرا در حق خداى متعال كوتاهى مى شود و كمتر از حق بندگان رعايت مى گردد. 📌 آيا مى ترسى در اميدى كه به خدا دارى دروغگو باشى يا او را در خور اميد بستن نمى پندارى اميدوار دروغين اگر از بنده خدا ترسناك باشد، حق او را چنان رعايت كند كه حق پروردگار خود را آنگونه رعايت نمى كند، پس ترس خود را از بندگان آماده، و ترس از خداوند را وعده اى انجام نشدنى مى شمارد، 👈و اينگونه است كسى كه دنيا در ديده اش بزرگ جلوه كند، و ارزش و اعتبار دنيا در دلش فراوان گردد، كه دنيا را بر خدا مقدّم شمارد، و جز دنيا به چيز ديگرى نپردازد و بنده دنيا گردد. 📚نهج البلاغه، ترجمه دشتی، خطبه 160 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیه السلام
اوایل، کمیته بود تا رفت سپاه بعد هم جبهه. کارش زیاد بود؛ اما تا فرصتی پیدا می کرد به مان سر می زد. که می رسید، دیگر همه فکر و ذکرش می‌شد . ناراحتی‌هایش را می‌گذاشت پشت در و هه‌ش می‌کرد. می‌گفت:"نباید مسائل و مشکلات جنگ رو با خودمون بیاریم توی " 📚ستارگان حریم کریمه، ج8،شهید علی اصغر امینی بیات- جانشین تیپ 2 لشگر 17،ص24 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💎راه رهایی از شیطان 🔥، حکومت خویش را بر ها و ها و ما بنا کرده است؛ و تو اگر نترسی و از عادات مذموم خویش دست برداری و ضعف خویش را با کمال خلیفه اللهی جبران کنی؛ دیگر شیاطین را بر تو تسلطی نیست. 📚شهید سید مرتضی آوینی 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از دهڪده ‌مثبت
♨️توبه, گناه, اثر گناه ✍دوست ِخوبم ی حرف خودمانی و درگوشی 💢هر وقت بعد از اون ، خدا اونقدر زنده نگهِت داشت که... وضو بگیری و وایستی جلوش نماز بخونی؛ یعنی پذیرفتَتِت! ازت نا امید نیست 💯گناه، میان ما و رحمت و تفضلات الهی، حجاب می‌شود. استغفار، این حجاب را برمی‌دارد و راه رحمت و تفضل خدا به سوی ما باز می‌شود. این، فایده‌ی استغفار است. 🔰بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی آیت الله خامنه ای در خطبه‌های نماز جمعه‌ی تهران‌؛ 1375/10/28 📿استغفرالله ربی و اتوب الیه ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
سلام فرشته
♨️توبه, گناه, اثر گناه ✍دوست ِخوبم ی حرف خودمانی و درگوشی 💢هر وقت بعد از اون #گناه، خدا اونقدر زند
✍️این حرف خودمانی دوست عزیز ما را خواندی؟ اهل امر به معروف و نهی از منکر هستی؟ دوست داری وقتی منکری رو از کسی می بینی و یادآورش می شی، به سمت معروف سوق داده بشه؟ به نظرت، تاثیر کردن حرفت، نیاز به استغفار نیمه شبی برای عاملان منکر نداره؟ 🌼دوستی رو می شناختم که نصف شب، دست به استغفار می شد برای گناهکاران امت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و صلوات می فرستاد که مانع برای انجام گناه و خطا ایجاد بشه و خدا همه رو نگه داره. ✍️چقدر دغدغه داری برای دیگران استغفار کنی که بواسطه طلب غفران تو، باب رحمت براشون باز بشه و به سمت بهشت برن؟ اللهم اغفر للمومنین و المومنات و المسلیمن و المسلمات.. 👈یک دور تسبیح، استغفار فرستادن برای مومنین و مومنات، کم چیزی نیست. دست کم نگیرش.. استغفر الله.. استغفرالله 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی با صدای گوشی، از خواب پرید. به اطراف نگاه کرد. ضریح آقا بود و زائران. از اینکه در محضر آقا خوابش برده شرمنده شد. چشم راستش را فشار داد و چند بار پلک زد و چشمانش را گرد کرد تا بهتر ببیند. گوشی اش زنگ می خورد. به خیال اینکه عباس است،گوشی را در آورد. عباس نبود. روی شماره دقت کرد. احساس کرد چقدر این شماره آشناست و بعد یادش افتاد. فکری که نیم ساعت قبل از سرش گذشته بود با قوت بیشتری برگشت: جواب بده ببین کیه؟ نمی خواد چیزی بگی فقط جواب بده. انگشت اشاره را برد که دکمه سبز را بکشد که پای زائری که از کنارش رد می شد به آرنجش خورد و گوشی از دستش افتاد. 🔻گوشی را برداشت و فکر کرد: خب فهمیدم کیه که چی؟ اگه حرفاش دلمو بلرزونه چی؟ شیطون بیکار نمی شینه. چیزی در ذهنش گفت: می تونی آرومش کنی. باهاش حرف بزنی. بهش بگی که ازدواج کردی و مورد مناسب حتی بهش معرفی کنی. خدا رو چه دیدی. شاید حتی زندگیشو از این رو به اون رو کردی. تماس قطع شد. 🔹دکمه بیصدا را فعال کرد و فکر کرد: مرا چه به هدایت و معرفی و مورد مناسب! همه کاره عالم خداست. می ترسم خدایا از این ابتلا. نجاتمون بدین. تسبیحی که روی پایش افتاده بود را برداشت. برای تجدید وضو بیرون رفت اما با دیدن پیامک هایی که وسط راه به دستش رسید، تمام حواسش پرت شد: - چه شوهر خوبی داری! حقا که جفت خودته. 🔸خواست شماره ناشناس را بگیرد اما نگرفت. فکر کرد از عباس می پرسم امروز با چه کسایی بوده. قدم هایش تندتر شد. به ذهنش آمد نکند می خواهد بلایی سر عباس بیاورد. باید بهش خبر بدم. شماره عباس را چند بار گرفت اما بی پاسخ ماند. اضطراب به جانش افتاد. از آقا کمک خواست و خداحافظی کرد. 🔻نمی دانست باید چه کند. سعی کرد به خودش مسلط شود. به اطراف نگاه کرد. فکر کرد حالا چی کار کنم؟ نزدیک ناهاره. نکنه مسمومش کنه. عباسو از کجا می شناسه. آدرس مرکز آموزشی رو هم بلد نیستم که برم تا اونجا. اصلا برم چی بگم! مویرگهای دو طرف سرش درد گرفت. پخش شد و کل پیشانی اش به حالت نبض زدن افتاد. چشمانش تیز شده بود و منتظر بود تا آن فرد ناشناس را ببیند و تیر بیاندازد. قوت به پاهایش برگشته بود و از کنار مغازه ها، تند و تند حرکت می کرد. به کجا؟ خودش هم نمی دانست. دو چهارراه جلو رفت و مدام خودخوری کرد. نکنه خود عباسه داره منو امتحان می کنه؟ نه بابا عباس از این کارا نمی کنه؟ نکنه از همکارای عباسه؟ نکنه از خانواده آتش نشان هاییه که رفتیم سر زدیم بهشون؟ نکنه از اون موسسه خیریه باشه که عاشق من شده؟ وای خدا چی کار کنم. الان عباس کجاست. نکنه بلایی سرش بیاره؟ 🔸اضطراب به دست و پاهایش افتاده بود و او را بی هدف، در خیابان ها می چرخاند. مجدد به عباس زنگ زد. بی پاسخ ماند. تا اذان نیم ساعت مانده بود. فکر کرد حتما برنامشونو موقع نماز تعطیل میکنن. شایدم رفته باشه هتل. به محضی که کلمه هتل از ذهنش گذشت، ایستاد. به اطراف و خیابان ها نگاه کرد. نفهمید در چه خیابانی است و کجاست. اولین تاکسی را که دید، دربست گرفت. 🔸پذیرش هتل نبود. زنگ روی میز را چند بار ضربه زد. شماره هتل را گرفت. نوجوانی گوشی را برداشت: - این مسئول پذیرشتون کجاس؟ نیم ساعته من معطل وایسادم منتظرم. 🔻نوجوان گوشی را قطع کرد و چند ثانیه بعد، جوانی پشت پیشخوان آمد. کارت یدک اتاق را به ضحی داد و از عباس ابراز بی خبری کرد. 🔹اتاق خالی خالی بود. تاریک و گرم. بدون اینکه چادر از سر در بیاورد، به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و خیابان را نگاه کرد. دنبال عباس می گشت. صدای قرآن از مسجد بلند شد. گوشی را برداشت و عباس را گرفت. جواب نداد. گوشی را روی تخت انداخت و لبه تخت نشست. مستاصل شده بود. چشمانش را بست. به خود تشر زد: ضحی فکر کن. آروم باش. چیزی نشده. چرا باید به عباس آسیب برسونه؟ اصلا کی هست؟ از فکر اینکه عباس را از دست بدهد به گریه افتاد. 🔸کنترل تلویزیون را برداشت و روشن کرد بلکه حواسش پرت شود. اشک هایش را با لبه روسری پاک کرد. با صدای حی الصلوه، از جا بلند شد. گوشی را برداشت و تماس دوباره. باز هم بی پاسخ. چشمش به پیامک بعدی افتاد. آنقدر نگران عباس بود که پیام صدیقه را فراموش کرده بود. به اینستا سر زد. با چند مطلب از مدلینگ لباس بارداری نیمه برهنه مواجه شد. احساس خفگی کرد. صورتش گُر گرفت. بلافاصله شماره سحر را گرفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸 مگر نه اینچنین است که خداوند انسان را برای خلیفه اللهی آفریده است؟ ✨و مگر نه اینچنین است که انسان را عبودیت حق به خلیفه اللهی می رساند؟ 📚شهید سید مرتضی آوینی 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
متشکرم🙏 ✨ خدايا ... 🌺سپاس تو راست بر آنچه مى گيرى، و عطا مى فرمايى، و شفا مى دهى يا مبتلا مى سازى، 🌸سپاسى كه تو را رضايت بخش ترين، محبوب ترين، و ممتازترين باشد، 🌼 سپاسى كه آفريدگانت را سرشار سازد، و تا آنجا كه تو بخواهى تداوم يابد، ☘️سپاسى كه از تو پوشيده نباشد، و از رسيدن به پيشگاهت باز نماند، 🌹سپاسى كه شمارش آن پايان نپذيرد، و تداوم آن از بين نرود. 📚نهج البلاغه، ترجمه دشتی، خطبه 160 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیه السلام
🔹صدای شاد و بی خیال سحر، خشم ضحی را بیشتر کرد: - بارک الله ضحی خانم پیشرفت کردی. دیگه موقع اذان به من زنگ می زنی. چطوری؟ ماه عسل خوش می گذره؟ زندگی جدید خوبه به سلامتی؟ - مگه شما می ذارین. اینا چیه تو اینستا؟ کی قرار شد ما مدلینگ بزاریم اونم این طور؟ چی کار داری می کنی سحر؟ سحر خیلی بی تفاوت گفت: - کار می کنم پول در می یارم. مثل بعضیا وسط کار نمی رم خوش بگذرونم. 🔻و گوشی را قطع کرد. ضحی به صفحه تلویزیون که در حال پخش نماز جماعت حرم بود؛ زُل زد. سحر راست می گفت. تا به حال نشده بود موقع اذان، به سحر زنگ بزند و همیشه به سحر معترض بود که چرا تا اذان را می گویند یاد من می افتی! از خودش خجالت کشید. خُرد شد. فکر کرد چرا این بار صدای قرآن و اذان با صداهای دیگر برایش تفاوتی نداشت؟ چادر و روسری را در آورد. سجاده هتل را پهن کرد. تجدید وضو کرد و مجدد عباس را گرفت. جواب نداد. تصمیم گرفت به افکار منفی اش بها ندهد و به جایش، مثبت فکر کند و به خود گفت: عباس نمازاش اول وقته. حتما سر نماز جماعته. دلش آرام نگرفت. اسکناس ده هزارتومانی از کیف برداشت و به عنوان صدقه برای سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، لای قرآن گذاشت. قرآن را بوسید. استغفار کرد. به سالار شهیدان سلام داد و تکبیر گفت. صدای گوشی بلند شد. ذکرش را قطع کرد. بدون اینکه از قبله روبرگرداند، کمی خم شد و گوشی را از روی تخت برداشت. عباس بود. خیالش راحت شد. گوشی را روی تخت گذاشت تا بعد از نماز، به عباس زنگ بزند. تمام حواسش را به نمازش داد و سوره حمد را با آرامش بیشتر، از اول خواند. 🔹بعد از نماز، به عباس زنگ زد. حالش خوب بود و حسابی مشغول. با تماس ها، نگران ضحی شده بود و بلافاصله زنگ زده بود. از عملیات های مختلفی که اجرا کرده بودند؛ دوربین کوچکی که روی کلاه آتش نشانی با چسب وصل کرده اند گفت. از اینکه به خاطر شل شدن دوربین مجبور شده است وسط عملیات، از طنابی که دو مترش را بالا رفته بود، پایین بیاید و مجدد بالا برود. از کج شدن دوربین گفت و فیلمی که کجکی افتاده بود و نصف اتفاقات در فیلم ثبت نشده بود و مجبور شدند مثل کارگردان ها، کات بدهند و مجدد صحنه را بازسازی کنند. از گیر کردن طناب در قرقره‌ای که بالای چاه عَلَم کرده بودند گفت و صداهای مختلفی که در چاه در می آورد و بچه های نگران بالا را می خنداند تا بعد از ده دقیقه تلاش، توانستند قرقره جدید برپا کنند و طناب یدک را پایین بفرستند. آنقدر حرف زد و خندید تا دل ضحی آرام گرفت و او هم شروع به خندیدن و گفتن از جلسه صبح‌شان کرد. 🔻ضحی چند بار خواست از پیامک های ناشناس بگوید تا عباس مراقب خودش باشد اما فکر کرد فقط عباس را آشفته و دل مشغول می‌کند. چیزی نگفت و تصمیم گرفت بهایی به حرفهای ناشناس ندهد. یک ساعت وقت استراحت عباس، با ضحی پُر شد. خداحافظی کرد و برای خوردن ناهار به سالن پذیرایی عمومی رفت. فرهمندپور کنار عباس نشست. جواد که به جای مجید آمده بود، روبروی عباس نشست. از دردسرهای دوربین عذرخواهی کرد و گفت که اگر خود مجید بود حتما کارها بهتر پیش می رفت. 🔸بعد از ناهار، عباس برای نشان دادن بقیه تجهیزات، تور گردشی داخلی راه انداخت. حدود سی نفر، از اتاق ها و فضاهای مختلف مرکز آموزشی دیدن کردند. جواد عکس می گرفت و توضیحات را ضبط می کرد تا برای تهیه خبر، از آن ها استفاده کند. عباس کنار گلدانی ایستاده بود و با مهربانی به سوال توضیحی یکی از بازدیدکننده ها گوش می داد. حالت عباس برای تصویرگرفتن، عالی بود. فرهمندپور بی معطلی و بدون جلب توجه، از او عکس گرفت. داخل پیام رسان شد تا تصویر را برای سحر ارسال کند. حس خوبی نداشت. ارسال نکرده، خارج شد. 🔹حال و حوصله نداشت. عباس خوب‌تر از آنی بود که فکرش را می کرد. ذره ای از کمالات عباس را در خود ندید و به ضحی حق داد همان وسط خیابان، جواب رد بدهد. ماندنش دیگر فایده ای نداشت. آنچیزی که می خواست بفهمد را فهمیده بود. ضحی در کنار عباس خوش بخت تر بود. با اشاره از عباس خداحافظی کرد و به سمت در خروجی رفت. عباس از جمع جدا شد و نزدیک در خروجی، به او رسید: - چرا تشریف می برید آقای دکتر؟ حالتون خوب نیست؟ - پرواز دارم بیشتر نمی تونم بمونم. آقا جواد تا فردا هست. ان شاالله فرصتی شد تهران می بینمتون. 🔻تشکر و خداحافظی کرد. برای حرم تاکسی گرفت تا حرفهای آخرش را با امام طی کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻 طرز استفاده از ماسک را بلدی؟ در برابر شیمیایی هایی که مدام به سمتت پرتاب می کند، چه ماسکی می زنی؟ در چند ثانیه؟ تا چه مدت ؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸لجام کردن نفس اماره از همه کارها بهتر است. در باب نفس فرمودند: إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی 1 .وَ لَا حِجَابَ أَظْلَمُ وَ أَوْحَشُ بَیْنَ الْعَبْدِ وَ بَیْنَ اللَّهِ تَعَالَی مِنَ النَّفْسِ وَ الْهَوَی. اول من باید این حجاب را بردارم و در این میدان مبارزه کنم تا به مراحل بعد برسم. 🍀برای از بین بردن آن دو: و لَيسَ لِقَتلِهِما و قَطعِهِما سِلاحٌ و آلَةٌ مِثلَ الافتِقارِ إلى اللّهِ و الخُشوعِ و الخُضوعِ و الجُوعِ و الظَّمَأِ بالنهارِ و السَّهَرِ بالليلِ .2 🌺باید برای مقابله و مبارزه با نفس، نیمه شب بلند شوی و خدا را بخوانی. 👈رمز موفقیت همین است که انسان جز خدا کسی را کاره ای نداند و همه توجه اش فقط به خدا باشد و بس! پی نوشت: سوره یوسف، آیه53 2. مصباح الشريعة : ص 442 : 📚 مواعظ، ج1، ص 52 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
سلام فرشته
🔍🔎🌺🔍🔎 🔍برای پیدا کردن مطالب قبلی، می توانید از این هشتک ها استفاده کنید #سودوکو #نماهنگ #فرزند_آور
سلام و رحمت های خاصه الهی بر بزرگوارانی که تازه به جمعمان پیوستند.. خیرمقدم.. خوش اومدین🌹🌹 از طریق هشتک های سنجاق شده، به مطالب کانال دسترسی خواهید داشت. اگر در مورد مطلبی نظر یا سوالی داشتید بفرمایید.. شب و روزتان پر باشد از توفیقات خاص و رحمت های ویژه خداوند..
🔹ضحی و همکارانش منتظر آمدن استاد بودند. آقایی که لباس سفید پزشکی داشت داخل شد و خود را معرفی کرد. ضحی مانده بود چه کند. اگر شرکت نمی کرد، دوره را ناتمام رها کرده بود. شرکت کردن در چنین کلاسی که تخصص مربوط به خانم ها باید باشد، به نظرش بی مفسده نمی آمد. دستش را از زیر چادر بالا آورد و نوک بینی را خاراند. همه دنبال آقای دکتر راه افتادند و او همان طور ایستاده بود. به خود نهیب می زد: نه من نمی رم. جواب می گرفت: ی درس یک ساعته که بیشتر نیست. تشر می زد: یعنی چی! کی دکتر مرد می زاره برای معاینه. این چه وضعشه. صاحاب نداره اینجا. این دوره رو کی تنظیم کرده. من نمی رم. هزاری هم بگی صد سال از تخصصت عقب می مونی من نمی رم. به درک. تخصص نمی خوام. ولمون کن. 🔸ضحی عقب گرد کرد و به سمت اتاق استراحت رفت. پرستاری که روی رفتار ضحی حساس شده بود، دنبالش راه افتاد: - ببخشین خانم دکتر، شما تشریف نمی برین؟ به خاطر اینکه آقان؟ - بله. نمی رم. درست نیست. چطور؟ - در اصل ایشون همسر خانم دکتر مقامی بودن. خانم دکتر گویا آنفولانزا سختی گرفتن. این شد که ایشون اومدن. - متشکرم از توضیحتون عزیزم. - بازم نمی رین؟ 🔹ضحی لبخند تلخی زد و تشکر کرد. در اتاق را باز کرد و خودش را روی صندلی راحتی، رها کرد. کمی خودخوری کرد و گوشی را برداشت. فکر کرد با این ناراحتی به هر کی زنگ بزنم بد حرف می زنم. گوشی را کنار نگذاشته بود که زنگ خورد. خانم دکتر بحرینی بود. حس کسی را داشت که از کلاس در رفته و مدیرمدرسه، مچش را گرفته بود. جریان را برای خانم دکتر گفت و عذرخواهی کرد. - اشتباه کردن. شما بقیه کلاس ها رو برو. مهم تجربتونه مدرک گذروندن دوره رو ندادن هم ندادن. در اصل زنگ زدم از پیجتون بپرسم. خبر داری از مطالب آخری؟ 🔻ضحی از پیامک صدیقه و جواب سحر گفت. خانم دکتر ابراز تاسف کرد اما از اینکه سر این مسئله با سحر درگیر نشده بود ابراز خوشحالی کرد. ضمن اینکه اعلام کرد فرهمندپور مشهد و در همان هتلی است که شما هستید. این را ضحی فهمیده بود اما علتش را نمی دانست. خانم دکتر فقط پرسید: - تو این چند روز با دایی ات حرف زدی؟ - فقط با مامان و خواهرا. عباس آقا هم با مادرشون. - دایی مشهدن. تو همون هتلی که شمایین. هواتونو دارن. 🔹بی حرف دیگری، خانم دکتر خداحافظی کرد. ضحی به آمدن مشکوک دایی فکر کرد. از فکرهایی که به نتیجه نمی رسید، بیزار بود. فکر کردن را رها کرد. دفتر سبز رنگش را از کیف در آورد و بالای صفحه بسم الله زیبایی نوشت. زیر بسم الله صلوات نوشت و زیر آن، السلام علیک یا صاحب الزمان را با خطی کلفت تر، خطاطی کرد. لبخند روی لبش نشست. کمی درد و دل کرد و چند قطره اشک ریخت. مراقب بود کسی وارد اتاق نشود. نامه به امام را با صلوات تمام کرد. بعد از آن همه اضطراب، حس خوش حرف زدن با آقا، حالش را خوب تر کرده بود. دفتر را بست و قرآن را باز کرد . 🍀آیات مربوط به حفظش را در نیم ساعتی که تا کلاس بعدی وقت داشت، چند بار خواند. ترجمه اش را نگاه کرد. از نرم افزار گوشی، نگاهی به تفسیر آیات کرد و مجدد آیات را خواند. انگشت لای قرآن گذاشت. آیه ای که حفظ کرده بود را از حفظ خواند. قرآن را باز کرد و به کلمات آیه ای که خوانده بود خیره شد. همه را درست گفته بود. آیه بعدی را حفظ کرد. ساعت به سرعت می دوید. قرآن را بوسید و داخل کیف گذاشت. چادر را روی سر مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. 🔸آقای دکتر، از دانشجوها خداحافظی کرد و رفت. بچه ها برای رفع خستگی ای که بیشتر روحی بود، وارد اتاق شدند. به محض ورود، صدای اعتراضشان بلند شد. ضحی دم در ایستاده بود و به چهره های خشمگینشان نگاه می کرد. یکی از خانم ها گفت: - شما چطور نیامدید؟ - برای اینکه شاهد چیزایی که شما دیدین نباشم! - پس مدرک دوره رو از دست دادید خانم دکتر! - درست می فرمایید. مدرکی که مُهر چنین کلاسی توش بخوره، همان بهتر که از دست بدم. 🔹ضحی حرفش را محترمانه و بدون اینکه به فرد خاصی نگاه کند، گفت. همین برای توجه دادن شرکت کنندگان کافی بود که بفهمند کار دیگری هم می توانستند بکنند. در سکوتی که حاکم شده بود، ببخشید گفت و از اتاق خارج شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
سه وعده‌ی تضمین‌شده‌ی علیه السلام به زائران 👇👇 🌺امام رضا علیه السلام: «هر کس با وجود دوری مرقدم به من بیاید در سه جا به فریادش می‌رسم و او را از ترس نجات می‌دهم: ◀️وقتی نامه‌ی اعمال را به دست راست و چپ می‌دهند، ◀️هنگام عبور از صراط ◀️ نزد میزان و سنجش اعمال». 📚طوسی، تهذیب الاحکام، ج۶، ص۸ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیه السلام
✨تجلی اشتیاق روح به دیار جاودانگی 📌، تجلی آن بی انتهایی است که را به دیار جاودانگی و لقای پیوند می دهد و ، آب رحمتی است که همه تیرگی ها را از سینه می شوید و دل را به عینِ صفا، که توحیدی عالم باشد، اتصال می بخشد. 📚شهید سید مرتضی آوینی 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻روبروی در اتاق ایستاد. مستخدم هتل، اتاق کناری را جارو و برای مسافر بعدی، آماده می‌کرد. داخل اتاق شد. پرده اتاق را کشید و روی صندلی راحتی، در تاریکی نشست. جسمش آنجا بود اما روحش را معلوم نبود کجا جا گذاشته. از مرکز آموزشی که بیرون آمده بود، دیگر آن فرهمندپور قبلی نبود. قلبش خُرد و هزاران تکه شده بود. تمام مدت فکر می‌کرد. به گذشته‌ای که پشت سر گذاشته و آینده ای که قرار بود زجری دائمی، قلبش را بیازارد و این آزردگی، انتخاب خودش بود: - دفعه قبل هم گفتم. من اهل معامله ام. از الان باهات طی می کنم. ضحی رو اگه بهم ندادی، باید بهترشو بدی. من نمی دونم بهترش چیه اما شما می دونی. ناسلامتی بهتون می گن امام. پس بهم بده. البته لطفا. 🔹متوجه نگاه عاقله مردی که کنارش زیارت نامه می خواند شد اما توجهی نکرد. همان طور با لحن دلخور ادامه داد: - من تاجرم. تاجر، معامله ای که سود نداشته باشه انجام نمی ده. ضحی رو بهت ببخشم چی بهم می دی؟ باید بهتر از ضحی باشه. چند بار تکرار کردم که .. - ببخشید آقا، اگه ممکنه کمی یواش تر. برای امام بی صدا هم خط و نشون بکشی می شنون! 🔸فرهمندپور به چشمان عاقله مردی که ابروان خاکستری‌اش کمی درهم رفته بود نگاهی از سر تواضع و عذرخواهی کرد. صدایش را آرام تر کرد: - نه که فکر کنی نمی فهمم. چرا. می فهمم که به اجبار دارم این معامله رو می کنم. اما می تونم شوهرشو به خاک سیاه بنشونم. ولی اونوقت ضحی زجر می کشه. و من اینو نمی خوام. به هر حال. به ایناش کاری ندارم. حالا از سر هر چی، اجبار، عشق، موقعیت، به هر حال بخشیدمش به خودت. بهترشو به من بده. 🔹سر جایش نشست و بی صدا، با جمله بندی‌های دیگر، همان حرف ها را به امام گفت. حالا که می توانست صدایش را هم در نیاورد، درد و دل را ضمیمه حرفهایش کرد. از فرانک و مادرش گفت. از مشکلات زندگی اش در خارج و .. هر چه داشت با زبان قلبش گفت و با چشم، اشک ریخت. اینجا تنها جایی بود که می شد یک مرد هم، گریه کند. گریست و دلش زندگی آرام و بی دغدغه خواست. گریست و دلش مانند عباس و ضحی بودن را خواست. آرامش آن ها را خواست. زیبایی هایشان را. گریست و بار، سبک کرد. از جا بلند شد. به نشانه ارادت، مانند بقیه زائرین، دست روی قلب شکسته اش گذاشت و قامت منیّت را خم کرد. با نگاه به امام گفت: حرف مرد یکیه. ضحی مال تو. 🔸نفس عمیقی کشید و به خود آمد. در اتاق تاریک هتل، روی مبل چمباتمه زده بود. صورتش نم داشت. لب تاب را از گوشه میز برداشت. روشن کرد. مجدد همان پیام ویروس یاب آمد. مشکوک شده بود اما دیگر چیزی برایش مهم نبود. اوکی زد و وارد پوشه فیلم و عکس های ضحی شد. همه فیلم ها را انتخاب کرد. دکمه شیفت را گرفت. انگشتش روی دکمه دیلیت مانده بود. صدایی درونش فریاد زد: "صبر کن. فشار بدی دیگر هیچی از ضحی نداری." 🔹خواست برای بار آخر، یکی از فیلم های ضحی را ببیند و آن لبخند مهربانش را. چادر زیبا و صلابتی که هنگام راه رفتن در چادر داشت. بفرمایید گفتن هایی که با دستش به دیگران راه می داد. تعارف کردن هایی که تواضع و احترام در حرکاتش دیده می شد. ای کاش این ها همه برای او بود. به خود غرید: مَرده و قولش. اخم هایش در هم فشرده شد. انگشت روی دکمه دیلیت زد. اوکی کرد و صفحه خالی شد. لب تاب را روی میز سُر داد و شانه هایش لرزید. چند دقیقه بعد، دستش را به سمت گوشی تلفن برد و شماره صفر را گرفت. با شنیدن صدای پذیرش ناله زد: - برای فرودگار ی ماشین می خواستم. فرهمندپور. همین الان. 🔻گوشی را گذاشت. از جا بلند شد و خرده وسایلی که روی تخت و میز رها بود به همراه لب تاب، داخل کوله چپاند. زیپش را بی هوا کشید و از اتاق خارج شد. تا ماشین بیاید، کارت اتاق را تحویل و حساب روزهایی که داشت زودتر برمی گشت را تسویه کرد. سوار تاکسی شد. گوشی را در آورد. آخرین پیامک را برای ضحی نوشت. سابقه پیام ها و شماره ضحی را پاک کرد. سیم کارت را در آورد و از پنجره ماشین، بیرون پرت کرد. وارد سالن فرودگاه شد. بلیت برگشت را پس داد و برای پرواز یک ساعت دیگر به سمت تهران، بلیط گرفت. روی صندلی های فرودگاه منتظر نشست و سعی کرد ذره ای به ضحی فکر نکند. مرد است و قولش. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
درد ، لحظه را می کند.. ، ما را به عزیز فاطمه، برسان... کانال در ایتا، سروش،بله @salamfereshte
🔻خفته ای؟ 🌺مگر نشنیده ای که آن اسدالله الغالب، آن حیدر کرارِ صحنه های که چون فریاد به تکبیر برمی داشت و تیغ برمی کشید، عرش از تکبیر و تهلیل ملائک پر می شد و رعد بر سپاه دشمن می غرید و دروازه خیبر فرو می افتاد، او نیز که می شد... چه بگویم؟ از چاه های اطراف کوفه بپرس که هنوز طنین گریه ها و ناله های او را به خاطر دارند. 📚شهید سید مرتضی آوینی 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨بوی او را می دهی 🌼بعد از سالها، صدایش را شنیدم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود و نمی دانستم. شیرین و گرم، احوالپرسی کرد. مثل همیشه همان اول حرفهایمان سراغ درس و کتاب رفتیم. حرفهایش برایم منفعت داشت. کمی گفتم. کمی گفت. خندید. شیرین و با لطافت. صدای دوست دیگرم در سرم پیچید. او هم همین طور می خندید. سوالی کردم و پاسخ داد. دوست دیگرم هم همین طور پاسخ می داد. چقدر جالب و عجیب بود. یک روح در دو بدن. یک لحن در دو زبان. یک خنده در دو انسان. اینقدر شباهت برایم جالب شد. ✍️من دوست مشترک هر دو بودم که این را فهمیدم و گفتم : بوی او را می دهی ها. خوشش آمد. آدم دوست دارد شبیه کسی باشد که خوب است و اهل علم و دوست داشتنی. خیلی خوشش آمد. و من بیشتر که هر دو دوستم، اینقدر خوب و عالی هستند و شبیه به هم. خداحفظشان کند 🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَثَلُ الجَليسِ الصّالِحِ مَثَلُ العَطّارِ ؛ إن لَم يُعطِكَ مِن عِطرِهِ أصابَكَ مِن ريحِهِ ، ومَثَلُ الجَليسِ السَّوءِ مَثَلُ القَينِ ؛ إن لَم يُحرِق ثَوبَكَ أصابَكَ مِن ريحِهِ . 🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : همنشين شايسته ، مانند عطرفروش است . اگر از عطرش به تو ندهد ، بوى عطرش به تو خواهد رسيد و همنشين بد ، مانند آهنگر است . اگر لباست را نسوزانَد ، از بويش به تو مى رسد . 📚كنز العمّال : ج 9 ص 22 ح 24736 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹بعد از رفتن فرهمندپور، دایی جواد به هتل برگشت و خودش را آفتابی کرد. عباس و ضحی را به شام دعوت کرد و فردایش، به تهران برگشت. ضحی خیالش راحت شده بود. همان چند روزشان هم نظم خاصی به خود گرفته بود. نماز صبح را در حرم می خواندند و بعد از صبحانه، تا قبل از ظهر می خوابیدند تا بی خوابی های شبانه شان جبران شود. بعد از ظهر، ضحی سر کلاس دوره می رفت و عباس هم برای آموزش نیروها، به مرکز آموزشی. دم غروب، گوشی ضحی زنگ می خورد که: آژانس شخصی تون دمِ در منتظرن خانم دکتر. ضحی خستگی را فراموش کرده و با عباس به حرم می رفتند. نماز و زیارت مختصر و بعد هم به خانه یکی از دوستان دایی جواد می رفتند. 🌸عباس هر روز، گل رز کوچکی به ضحی هدیه می داد. گاهی هدیه را با ادکلن یا عطر و جانمازی سنگین می کرد و گاهی به کتاب و دفتری. ضحی هم کم نمی گذاشت و جفت هر چیزی که عباس خریده بود را برایش می خرید. پولی که قرار بود برای اقامت در هتل بدهند را هدیه و سوغات خریدند. آن روز بعد از نماز مغرب و عشا، از حرم خارج شدند.وارد مغازه لباس نوزاد شدند. عباس یک دست لباس نوزادی، یک جفت جوراب و یک کلاه نخی سفید خرید و دست ضحی داد. ضحی تشکر کرد اما متوجه علت خرید لباس نوزادی نشد. عباس چیزی که شنیده و کارهایی که کرده بود را تعریف کرد. غسل زیارت کرده و در حرم از حضرت فرزند و نسلی صالح و سالم و عالم خواسته بود و بعد از حرم، با یقین مستجاب شدن دعا، لباس نوزاد را خریده بود. 🔹ضحی فقط گوش داد و هیچ نگفت. مسئولیت مادری، اگر چه شیرین بود اما مسئولیتی بود که همه چیز را تحت الشعاع قرار می داد. دیگر مثل همسرداری نبود که بشود به عقل شوهر تکیه کرد و با منطق و مدارا، کارها را با هم هماهنگ کرد. بچه، کار داشت و اولویت اول زندگی می شد. مسیر حرم تا خانه را فقط به همین ها فکر کرد که آیا آمادگی پذیرشش را دارد یا خیر. بار سومی بود که عباس، از بچه حرف می زد و سکوت ضحی را می دید. به خانه که رسیدند، ضحی لباس را روی تخت گذاشت به نیت اینکه دمِ دستش باشد و فردا نماز صبح، آن را متبرک کند و در این مورد با حضرت صحبت کند. 🔸عباس خیال کرد ضحی خوشش نیامده. غمگین شد و فکر کرد شاید برای ادامه تحصیلش بچه دار شدنو مانع می بینه. خود را دلداری داد که نوعروس است و شاید به بچه دار شدن به این زودی فکر نکرده اما مگه می شه کارشناس مامایی باشی و هر روز چند بچه به دنیا بیاری و به بچه دار شدن خودت فکر نکنی؟ تازه مگه به صورت غیرمستقیم تو خواستگاری این مسئله رو خودش مطرح نکرد؟ کی بود که می گفت: وظیفه ما زیادکردن نسل شیعه هم هست و نه فقط تحصیل و درس و تولید. سعی کرد چهره اش تغییر نکند. به حمام رفت تا دوش بگیرد و عرقی که از سر تمرینات ورزشی، به تنش نشسته بود را بشورد اما بیشتر نیاز به فکری داشت که غمش را بشورد و با خود ببرد. 🔹ضحی سر و ته، روی تخت دراز کشید. تا عباس نیامده می خواست پاهایش را به دیوار تکیه دهد تا خون بیشتری به مغزش برسد. دلش نمی خواست عباس را ناراحت ببیند. با بچه دار شدن هم مشکلی نداشت اما در این موقعیت، تحصیلش باز هم عقب می افتاد. حالا که از بیمارستان آریا جدا شده و راه ادامه تحصیل به صورت جدی برایش باز شده بود، بچه دار شدن انتخاب اولش نبود و تصمیم را برایش دشوار کرده بود. به لباس نوزاد نگاه کرد. صدای خنده و گریه نوزادانی که به دنیا آورده بود در گوشش پیچید. تصور کرد نوزادی در این لباس، روی تخت خوابیده و دست و پا می زند. تمام نیازش به ضحی است و منتظر است تا شکم گرسنه اش را با شیر وجودش سیراب کند. خود را تصور کرد که بچه شیر می دهد و کتاب به دست، درس می خواند. این طور هم می شد. سخت بود اما می شد انجامش داد. 🌸 دلش آرام تر شد اما راحت نبود. به خود نهیب زد کجای زندگی راحت است که این یکی باشد. حتی همین سفر یک هفته شان هم آنقدرها راحت نبود که فکر می کرد. مطمئنا بعد از این هم راحت نخواهد بود. از اولی که خود را شناخته بود، غم و سختی با راحتی در هم آمیخته بود و هیچگاه، با خیال خوش و راحت، نشده بود که روزها از پی هم بگذرند. 🔸صدای شیر آب، قطع شد. از اینکه عباس بیاید و پاهایش را روی هوا ببیند شرم کرد. سر و ته کرد و چهارزانو نشست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte