#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_دهم
🔹 چهره خندان پدر را که تصور کردم، خنده ام گرفت: بابا خیلی داغه ها. راهنمایی بده. بوی گوشت سوخته، دماغم را پر کرد. همان بویی که روی پشت بام منزل بابابزرگ، با پدر به هوا می فرستادیم و مسئولیت باد زدن کباب ها، به عهده من بود. طوری باد می زدم که بوی کباب، صاف بخوره به دماغم. بوی خوش مزه ای داشت. به خودم گفتم: باید بگم به به عجب کبابی بخوری حالا. هیچ حرکتی نکردم. سطل آبی رویم خالی شد. تمام بدنم به یکباره سوزشی صد چندان گرفت. این بار بوی تند ادرار هم به کلکسیون بوهای دریافتی ام اضافه شده بود. یکی از پره های بینی ام کاملا بسته شده بود و استخوانش خرد شده بود. با همان یک ذره بینی دیگر، چقدر خوب بوها را تشخیص می دادم. چشمانم را باز نکردم. بدنم را رها کرده بودم که درد را کمتر حس کنم. این را هم از پدر شنیده بودم که می گفت: وقتی درد خیلی شدید باشه اگه بدن رو رها و شُل کنی، درد رو کمتر حس می کنی و در نهایت، بیهوش می شی و داستان عصب کشی دندانش را برایم تعریف می کرد. رها کرده بودم که بیهوش شوم. صدای دل نشین پدر را بیشتر دوست داشتم تا قهقهه های شیطانی این ها را. دو نفرشان، پاهایم را گرفتند و کشیدند. داخل کانال مانندی انداختند و چند متری باز هم کشیدند و رهایم کردند. بوی خاک، بینی ام را پر کرد. به سرفه افتادم. نعره و لگدهایی نثارم کردند و رفتند.
🔸حالا، همان جا هستم. همان کانالی که دیروز یا پریروز، شکم به نفت سوخته شده ام را روی خاکش گذاشتم تا کمی آرام شود.
چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک تاریک است. از آفتاب خبری نیست. سنگینی روی سینه ام، نفس کشیدن را برایم سخت کرده است. دستانم باز است و رها، کنارم افتاده است. سعی کردم بنشینم. نتوانستم. صدای تیک تاک ساعت ، ضرب یکسانی را می نوازد. زنگِ آلارم ساعتم، بلند می شود. گوش هایم را تیز می کنم. بیرون خبری است. صدای انفجار. پشت سر هم. دستم را روی موهای نرمش می گذارم. در آغوش می گیرمش. نوازشش می کنم: عزیزم. زینبم. آرام باش. چیزی نیست. صدای تیراندازی شدید می شود. ضعف و بیحالی مفرطی که دارم مانع از هر حرکتی میشود. به یاد پدر می افتم که تعریف کرده بود بعد از هر بار پذیرایی ساواک و رها کردنش، زیارت عاشورا میخوانده. من هم شروع می کنم: بسم الله الرحمن الرحیم. السلام علیک یا اباعبدالله.. السلام علیک یابن رسول الله... اشک می ریختم و تمامی نداشت این اشک ها. مادرم تازه به رحمت خدا رفته بود و دل و دماغ زندگی نداشتم. به مادر خیلی وابسته بودم. مادری که تمام لحظات کودکی و نوجوانی ام را با راهنمایی ها و حمایت هایش سپری کردم و لحظه لحظه مادری اش را دیدم. همه لحظات جلوی چشمانم بود و خواب و خوراک را از من گرفته بود.
🔹مسجد، کاروان زیارتی راه انداخته بود. خیلی اصرار کرده بودند من هم بروم اما دل و دماغ رفتن نداشتم. تنها و بدون مادر سوار اتوبوس های مسجد شدن برایم دردآورد بود. اتوبوس هایی که قبلا با مادرم سوارش می شدم و به به زیارت حضرت معصومه علیها السلام و مسجد جمکران می رفتیم. این بار بدون مادر، نه نمی توانستم. ثبت نام نکردم. دوستانم قرار بود بروند. همه در مسجد منتظر حرکت اتوبوس ها بودند و من در خانه زانوی غم بغل گرفته بودم. حوصلهی بیرون رفتن از خانه را نداشتم. خانه ای که دیگر مادری در آن نبود که در اتاقم را بزند و بگوید: امیرعلی جان، بیا مادر سفره رو انداختم .. امیر علی جان، ی توکه پا می ری نون بخری؟ امیر علی جان، به کمک دستان قدرتمندت نیاز دارم، ی لحظه می یای؟ ... امیر علی جان، بیا این چایی رو ببر طبقه بالا برای پدرت خستگی اش در بره. قربون دستات برم .. هر شب نیم ساعتی قبل از اذان به اتاقم می آمد. از اتفاقات روزم می پرسید و گوش می داد و تشویقم می کرد. نزدیک اذان که می شد می گفت: حال داری با هم بریم مسجد؟ چقدر مسجد رفتن با مادر می چسبید. چطور بعد از او به آن مسجد بروم؟ همه وجودم پر از غم بود. غم بی مادری. غم بی کسی. غم تنهایی. در اتاق باز شد و پدر ساک به دست، داخل شد: کشتی هات غرق شده؟ برو مسجد پیش حاج آقا کریمی. همه منتظرتن.
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_آخر
🔹 ساک کوچکی که دو دست لباس و حوصله و کمی بیسکویت و مقداری پول در آن گذاشته بود را به دستم داد. همان ساکی که مادر به دستم می داد تا وسایلم را برای اردو، در آن بگذارم. بوی یاد مادر، وجودم را پُر کرد. پدر، تغییر حالتم را فهمید. دست های پر مهرش را روی شانه هایم گذاشت و انگشتانش را در کتفم آرام فرو کرد و گفت: برای منم دعا کن. سلام ما رو به آقا برسون. به فشار دستان پر مهر پدر، شوق و نشاطی عجیب در وجودم سربرآورد. پدرم بدون اینکه به من بگوید، اسم مرا نوشته بود. فرصت برای هیچ کاری نبود. لباس و کاپشنم را پوشیدم. از زیر قرآن رد شدم و به مسجد رفتم.
🔸اتوبوس منتظر من و چند نفری که هنوز نیامده بودند بود. سوار اتوبوس شدم. هوا سرد بود. روی صندلی، کنار دوستم مصطفی، ساک به بغل، در خود مچاله شدم. دوستی من و مصطفی از همان سفر، ناگسستنی شده بود. اتوبوس حرکت کرد. نیت کردم به جای مادرم به زیارت بروم. اولین زیارتی که نمی دانستم باب خیلی چیزهای دیگر را به رویم باز می کند.
گنبد طلایی شان چه تلألوی زیبایی داشت. دست بر سینه گذاشتم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. می گویم و راه می روم وگریه میکنم. گریهای که به هق هق تبدیل میشود. هر چه نفسهایم سخت بالا میآید، اشکها راحت پایین میلغزد. حال و هوای اولین زیارت در وجودم چنگ انداخته و یاد مادر، رهایم نمی کند. به نیابت از پدر و مادرم سلامی دوباره می دهم:
☘️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. خود را در آغوش زائران مولا میاندازم. با موج جمعیت به ضریح نزدیک تر می شوم. سرم را بالا می برم تا بهتر نفس بکشم. دستانم را به التماس و طلب، دراز کرده ام. سینه ام میسوزد. پانسمان سینه ام بالا و پایین میرود. چسب رویش کشیده می شود اما مرا چه خیالی است با این سوزش. دستانم را به ضریح قفل می کنم. عمیق و پُر، هوای حرم را داخل ریه هایم می دهم. ریه هایی که جز ذره ای چیزی از آن نمانده و دیگر، مفرّح ذات نیست. هر چه پرهای خادم، موهای تازه روییده شدهام را نوازش میکند، به روی خودم نمی آورم. چیزی جز آغوش مولا نمیخواهم حس کنم. موج جمعیت، مرا به زاویه بیرونی ضریح میبرد. دستانم را باز باز میکنم. همان قدر باز که هر بار، امین با دیدنش، عقب عقب می رفت و به شتاب، می دوید و خودش را در بغلم می انداخت. می بوییدم و می بوسیدمش. دستانم باز باز است و ضریح را به آغوش کشیده ام. قلبم را روی شبکه های ضریح می گذارم تا تپش هایش، به تبرک مولا، پر قوت شود. الحمدلله رب العالمین.. آرام آرام می شوم. به محض اینکه دستانم شُل می شود با موج جمعیت، به عقب، رانده می شوم.
🔹 همان عقب، می ایستم. به ادب. به سکوت. همه چشم می شوم. محو نورانیت پشتِ شبکههای ضریح هستم. در خماری. در خسله ای پر سکوت. در سکون بیوزنی. پر خادم های حرم، حرکت را به وجودم برمیگرداند. قفل قدمهایم باز میشود و به گوشهای پناه میبرم. دستانم را به احترام نظامی بالا می برم. پاهایم را جفت می کنم و می گویم: کلنا فداک یا مولای.. یا صاحب الزمان.
@salamfereshte
🚩 اندکی وقت بگذار و ذهن و دلت را اماده کن .بگذار صفحه ی خیال آن با این آیات الهی ، تصویر پردازی کند .
✨ بعد از آن است که ذره ذره وجود ، لب به شکر کردن خداوند باز می کند .
✴ زمینی که خشک و مرده شده بود و در آن اثری از حیات و سرسبزی نیست را بوسیله ی آب باران زنده کردیم . آب در این زمین جریان یافت و اندک اندک به عمق آن نفوذ کرد ..
🌱🌱🌱
اینگونه زمین مرده را زنده کردیم و زندگی بخشیدیم . دانه هایی در درون آن خاک رشد کرد و جوانه های سبز آن از دل خاک بیرون آمد .
جوانه هایی که پس از به بار نشستن ،. روزی شما می شود و شما از آن میخورید و به زندگی ادامه می دهید .
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
وَآیَةٌ لَهُمُ الأرْضُ الْمَیْتَةُ أَحْیَیْنَاهَا وَأَخْرَجْنَا مِنْهَا حَبًّا فَمِنْهُ یَأْکُلُونَ ...آیه ۳۳ سوره یس
و از نشانه های (خداوند) برای آنها این است که زمین مرده را زنده کردیم و دانه هایی از آن بیرون آوردیم که از آن میخورند .
#از_قران_بیاموزیم
@salamfereshte
✔️ از نکات مهندسی ارتباط اجتماعی
⚫️ کسى که خود را در جایگاه تهمت قرار داد، نباید جز خود را نکوهش کند.
حکمت 159
🔸چه قدر این سخن مناسب تر برای آنانی است که در مناصب اجتماعی، در رأس نگاه مردم ایستاده اند.
بزرگان هر عرصه ای چه علمی چه سیاسی چه هنری چه ورزشی
‼️عزیزان همواره مسئولیت گفتار و رفتار خویش را بپذیرید... قبل از بیان هرحرکت ویاهر سخن اندکی تأمل!
@salamfereshte
#از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
✔️اُمید
⚫️ تعجب می کنم از كسى كه نوميد می شود درحالى كه استغفار با او است.
حکمت 87
‼️به درگاه خداوند ناامید شدن، جای تعجب هم دارد!
🔸 او که همه عالَم از اوست...
🔴نگوییم از ما گذشته، روسیاه تر از این حرفاهستیم که برگردیم...
همین الان،
همین حالا که دارید این جمله حضرت رو می بینید...
@salamfereshte
#از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
✨برخوردشان با تو چگونه است؟
اطرافیان را می گویم. آن هایی که برایشان خدمتی کرده ای. کاری کرده ای. حالا از خانواده و خویشان بگیر تا همسایه و همکار و حتی مردم کوچه خیابانی که وقتی خطایی می بینی و دلت برایشان زجر می کشد که خود را به چه باتلاقی می اندازند و دستشان را که می گیری تو را.. برخوردشان با تو چگونه است؟
☘️بردبار باش. خودت را به بردباری بزن.می دانم درد دارد و خوب فهمیده ای اما خودت را به ندیدن رفتار #نه_خوب شان بزن.. این ها را تمرین کنیم تا کمی شبیه پیامبر بشویم.
چقدر دلم به درد آمد وقتی این داستان را خواندم:
✍️الترغيب و الترهيب ـ به نقل از انس ـ : من با رسول خدا صلى الله عليه و آله راه مى رفتم و حضرت بُردى نجرانى با حاشيه اى زبر و درشت بر تن داشت. عربى باديه نشين از راه رسيد و رداى ايشان را محكم كشيد. من به گردن پيامبر صلى الله عليه و آله نگاه كردم ديدم حاشيه رداء، از شدّت كشيدن، روى گردن حضرت ردّ انداخته است. آن باديه نشين سپس گفت : اى محمّد! دستور بده از مال خدا كه نزد توست به من بدهند. پيامبر صلى الله عليه و آله به طرف او برگشت و خنده اى كرد و سپس دستور داد به او چيزى عطا كنند.
الترغيب و الترهيب عن أنسٍ : كُنتُ أمشي مَع رسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله و علَيهِ بُردٌ نَجرانيٌّ غَليظُ الحاشِيَةِ ، فأدرَكَهُ أعرابيٌّ فجَذَبَهُ بِردائهِ جَذبَةً شَديدَةً، فنَظَرتُ إلى صَفحَةِ عُنُقِ رسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، و قَد أثّرَ بها حاشِيَةُ الرِّداءِ مِن شِدَّةِ جَذبَتِهِ . ثُمّ قالَ : يا محمّدُ، مُرْ لي من مالِ اللّه ِ الّذي عِندَكَ، فالتَفَتَ إلَيهِ فضَحِكَ ثُمّ أمَرَ لَهُ بعَطاءٍ .[الترغيب و الترهيب : 3 / 418 / 20.]
@salamfereshte
#حدیث
#اخلاقی
#از_معصوم_بیاموزیم
✔️ ملاک و معیار
⚫️ صبر بر دو قسم است صبر در برابر انجام کار خوبى که دوست ندارى و صبر بر ترک کار بدى که دوست دارى.
حکمت 55
‼️گاهی چون ملاک دستمان نیست، در امواج زندگی آشفته و حیران می شویم.
🔸آرام آرام با ملاک درست پیش رویم...
@salamfereshte
#از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 ترانهٔ My Three-Year-Old Hero
«قهرمان سه سالهٔ من»
🔸 دومین ترانهٔ انگلیسی از گروه وتر با موضوع دختر سه سالهٔ امام حسین(ع)
♥️ حسین را جهانی کن!
🔗 نسخهٔ اصلی در کانال رسمی #Vetr جهت اشتراک در فضای بینالمللی:
YouTube: youtu.be/dIUcpSj4yhk
Instagram: instagram.com/vetrmusic
May 11
✔️ژن خوب؟!؟!
⚫️کسى که کردارش او را به جایى نرساند، افتخارات خاندانش او را به جایى نخواهد رسانید.
حکمت 23
🔸عمل گرا باشیم و عمل گرا ها را بشناسیم... نه ژنِ برتر طلب!!
‼️این روزها و شب ها در مجالس عزا
فقط به زخم های سیدالشهدا نگاه نکنید
‼️ما عزادار کسی هستیم که زیر بار ظلم
ژنِ برتر طلب زمانه اش، یزید، نرفت ...
@salamfereshte
#از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
✔️همواره همراه
⚫️ پیوسته با خدایش باد، دلی که از لرزش و هیجان محبت الهی و احساس عظمت خداوندی جدا نمی گردد!
بخشی از خطبه 4
🔸اگر یاد خدا، با تمرین و استمرار از روز به ساعت و از ساعت به دقیقه و از دقیقه به ثانیه و از ثانیه به هر لحظه برسه
خداوند در همه ی لحظات...
⁉️ وقتی هر لحظه وصل باشی، فکر می کنی دیگه می تونی بلغزی یا کم بیاری؟!
@salamfereshte
#از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
✔️جایی غیر از این جا
⚫️ آنچه را که مردگان دیدند اگر شما مى دیدید، ناشکیبا بودید و مى ترسیدید، و مى شنیدید و فرمان مى بردید.
بخشی از خطبه 20
🔺گاهی به قبرستان برویم
برای به تعادل رسیدن حال و احوالات خوب است...
‼️گاهی خوب است در گوگل، لابه لای انواع جستجوهایمان، معاد را سرچ کنیم!
⁉️بعد از اینکه دانستی و علم حاصل شد، بین دو راهی هایی که انتهایشان معلوم است، عمرت را صرف طی کردن کدام راه خواهی کرد؟
‼️جهان پس از مرگ را دریاب...
@salamfereshte
#از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
💞💞دلش را چطور به دست آورم؟
قسمت اول
🌸هیچ کاری هم نخواستی بکنی، در رابطه با دوستان و آشنایان و همکارانی که داری، سه کار را اگر بکنی؛
اگر از تو دلخور باشند، دلخوری و کینه ها را از بین می برد.
اگر دلخور نباشند محبت شان به تو بیشتر می شود.
و الهی که آنقدر که در قلب دیگران جای داری، هزاران برابرش، خدا و رسول و اهل بیت عصمت و طهارت از تو راضی و شاد باشند.
🌺اولین کار این است که:
در هنگام برخورد با آنان ، خوش رو باشی..
این را تمرین کنیم. خوشرو بودن را.. هر چقدر هم که زهرتلخ به کامت ریختند، تو به خاطر امام علی علیه السلام و عمل به کلامشان، خوش رو بودنت را حفظ کن. خیالت تخت. خدا دارد می بیند.
☘️امام علی علیه السلام
إنَّ أحسَنَ ما يَألَفُ بِهِ النّاسُ قُلوبَ أوِدّائِهِم ، ونَفَوا بِهِ الضِّغنَ عَن قُلوبِ أعدائِهِم : حُسنُ البِشرِ عِندَ لِقائِهِم... روایت ادامه دارد تحف العقول : ص 218
بهترين چيزى كه مردم به واسطه آن ، دل هاى دوستانشان را به دست مى آورند و كينه ها را از دل هاى دشمنانشان مى زدايند ، اين است كه در هنگام برخورد با آنان ، خوش رو باشی و.....
ادامه دارد
#از_معصوم_بیاموزیم
#اخلاقی
@salamfershte
💞💞دلش را چطور به دست آورم؟
قسمت دوم
قصد بدی نداشتم اما از من دلخور شده. هر کاری هم می کنم هنوز سنگین رفتار می کند...
🌺راه اول مان برای رفع دلخوری و بهبود روابطمان با دیگران را انجام دادی؟ در برخورد با او خوشرو هستی؟ خیلی خوب.. مرحبا که خوشرو هستی👏👏
🌺🌺راه دوم برای به دست آوردن دل او و رفع دلخوری یا زیاد شدن محبتش این است که :
وقتی او نیست، احوالش را از این و آن بپرس. فلانی چطور است؟ به او زنگ بزن و پیغام بگذار. در صفحه اش حالش را جویا باش. دنبال او و سراغ گرفتن از او باش.
☘️امام علی علیه السلام
إنَّ أحسَنَ ما يَألَفُ بِهِ النّاسُ .... ، وَالتَّفَقُّدُ في غَيبَتِهِم ... در غيابشان جوياى احوالشان باش...تحف العقول : ص 218
یکی از اساتیدمان هر وقت ما را می دید، حال دو سه نفر را می پرسید و ما که آن ها را می دیدیم و می گفتیم فلان استادمان جویای حالتان بوده، خوشحالی را در چهره هایشان مشاهده می کردیم.. کار سختی نیست جویای حال دیگران بودن.
ادامه دارد
#از_معصوم_بیاموزیم
#اخلاقی
@salamfershte
🌸🍃امام صادق علیه السلام درباره ی قول خدای عزوجل که فرموده است:
«إِنَّ اَلْحَسَنٰاتِ يُذْهِبْنَ اَلسَّيِّئٰاتِ» قَالَ «صَلاَةُ اَلْمُؤْمِنِ بِاللَّيْلِ تَذْهَبُ بِمَا عَمِلَ مِنْ ذَنْبٍ بِالنَّهَارِ ».
🍀آن حضرت در تفسير اين آيه كه خداوند عزّ و جلّ ميفرمايد: « إِنَّ اَلْحَسَنٰاتِ يُذْهِبْنَ اَلسَّيِّئٰاتِ» »يعنى (البتّه حسنات و نيكوكاريها، زشتيكاريها را محو مىسازد)
🌸🍃فرمود: مراد از حسنات نماز شب است كه مؤمن شب هنگام ميخواند و بدان وسيله گناهانى را كه در طول روز انجام داده محو ميكند - و يا سبك مىسازد -
🍀«بديهى است منظور گناهان شخصى و فردى است نه آنها كه نسبت به حقوق مردم و عمدا واقع شده، يا گناهانى كه در پيكر جامعۀ مسلمين ايجاد جراحت كرده است .
📚من لایحضره الفقیه،جلد۱،صفحه۴۷۳
🙏عصمنا اللّٰه من قبح الزّلل و سيّئات العمل-»
#اخلاقی
@salamfereshte
✔️امتیاز خواهی ممنوع
⚫️ مبادا هرگز در آنچه که با مردم مساوى هستى امتیازى خواهى و از امورى که بر همه روشن است، غفلت کنى، زیرا به هر حال نسبت به آن در برابر مردم مسئولى، و به زودى پرده از کارها یک سو رود، و انتقام ستمدیده را از تو باز مى گیرند.
بخشی از نامه 53
⏳نامه به مالک اشتر،در سال 38 هجرى هنگامى که او را به فرماندارى مصر برگزید.
⁉️مسئول یعنی کسی که باید ازاو سؤال شود نه اینکه هرکارخواست کند و کسی به او کار نداشته باشد...
@salamfereshte
#از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
هدایت شده از سلام فرشته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 ترانهٔ My Three-Year-Old Hero
«قهرمان سه سالهٔ من»
🔸 دومین ترانهٔ انگلیسی از گروه وتر با موضوع دختر سه سالهٔ امام حسین(ع)
♥️ حسین را جهانی کن!
🔗 نسخهٔ اصلی در کانال رسمی #Vetr جهت اشتراک در فضای بینالمللی:
YouTube: youtu.be/dIUcpSj4yhk
Instagram: instagram.com/vetrmusic
💞💞دلش را چطور به دست آورم؟
قسمت سوم
راه اول و دوم را که یادمان هست؟
1. در هنگام برخورد با آنان ، خوش رو باشیم
2. در غيابشان جوياى احوالشان باشیم
🌺🌺🌺و اما راه سوم این است که در حضورش، با او گشاده رو باشی. وَالبَشاشَةُ بِهِم عِندَ حُضورِهِم...
تو این گونه باش و راه را دوستی دل ها و از بین رفتن کینه ها باز باز کن.. این روزها، به این سه رفتار خیلی نیاز داریم. در همه جا. در همه قشر. در همه سن.
🌸خدایا، قربه الیک، قصد جدی مان این است که به این کلام معصوم علیه السلام عمل کنیم. از ما قبول بفرما و نقایصمان را بر ما ببخش.
☘️مولایمان امیرالمومنین علی علیه السلام فرموده اند:
إنَّ أحسَنَ ما يَألَفُ بِهِ النّاسُ قُلوبَ أوِدّائِهِم ، ونَفَوا بِهِ الضِّغنَ عَن قُلوبِ أعدائِهِم : حُسنُ البِشرِ عِندَ لِقائِهِم ، وَالتَّفَقُّدُ في غَيبَتِهِم ، وَالبَشاشَةُ بِهِم عِندَ حُضورِهِم.
بهترين چيزى كه مردم به واسطه آن ، دل هاى دوستانشان را به دست مى آورند و كينه ها را از دل هاى دشمنانشان مى زدايند ، اين است كه در هنگام برخورد با آنان ، خوش رو ، در غيابشان جوياى احوالشان ، و با آنان در حضورشان گشاده رو باشند .
تحف العقول : ص 218
#از_معصوم_بیاموزیم
#اخلاقی
@salamfershte
سلام و #رحمت خاصه الهی خدمت همه مخاطبین کانال سلام فرشته
جایتان را در #حرم بانو، #حضرت_معصومه سلام الله علیها بدعای خاص برایتان و طلب #مغفرت و #رحمت و #برکت حسابی سبز کردیم.. الهی که همه تان بزودی، #زائر خانم و تک تک حضرات #معصومین علیهم السلام شوید و ما را نیز دعا کنید
الحمدلله رب العالمین
اما بعد...
ان شالله
بلطف و #رحمت الهی
#داستان جدید #پیچند در هفته جاری، شب ها حدود ساعت ده ، بارگذاری خواهد شد.
این #داستان نیز مانند داستان های چندقسمتی قبلی، #تولیدی است.
خدا #توفیق دهد دل حضرت #ولی_عصر ارواحناله الفداه از همه مان #راضی و شاد باشد.
#منتظر باشید
@salamfereshte
همه ی سعیت را برای نزدیک شدن به سالار شهیدان انجام بده..
هر چقدر در توان جوارح داری و
هر چقدر در توان اندیشه و نیت داری..
فرصتی است که چون ابر می گذرد
#اربعين
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_اول
🔹با چشم های گرمش، او را چنان در آغوش می فشارد انگار که با تمام نیروی محبتی که از قلبش تراوش کرده و به چشمانش جوشیده می خواهد او را سیراب کند. بعد از چند دقیقه، رها و به نرمی، او را کف دستش گرفته و بر سجاده می گذارد. مهری که مادرش از کربلا برای او آورده بود. خیره مهر می شود که چند بار آن را با سمباده سابیده و ریزگردهای خاکی اش را درون گلدان ریخته و گفته که بنوشید این خاک تبرکی سالار شهیدان را که هر چه برکت است در این است. سمباده را از کشو در می آورد و لایه ای نازک از روی مُهر را سمباده می کشد. آنقدر کم است که ترجیح می دهد ذره های خاک را درون سجاده اش بگذارد و هر بار، صورت به سجاده گذاشته و خود را خاک آلود تربتی جدش حسین علیه السلام کند. سجاده را داخل کوله می گذارد و مقداری از تربت را به کام می کشد.
🔸خیره به چراغ مطالعه روی میزش شده و خود را در روزهای آینده نگاه می کند و بررسی می کند که در این سفر، به چه چیزهایی نیاز پیدا خواهد کرد. یکی یکی یادداشت می کند تا اگر چیزی را ندارد، تهیه کند. شماره خاله زهرا را می گیرد: "سلام خاله جان. حال شما چطور است؟ الحمدلله من خوبم خداراشکر. خاله جان نمی آیید برویم پیاده روی اربعین؟ خدابیامرز مادرم خیلی دوست داشت برود.. بله.. ان شاالله. بله. خاله جان یک فکری به ذهنم آمده.. بله. راستش داشتم لوازم مورد نیاز را لیست می کردم یادم افتاد به ملحفه دوردوزی شده بسیار سبک و کم حجمی که آن شب در خانه تان به من دادید.. بله همان گل رز آبی .. بله.. خب حافظه مان به خاله مان رفته است دیگر.. بله.. می خواستم اگر نیازش ندارید ازتان قرض بگیرم. به به.. خیلی ممنونم. نه یا خودم می آیم یا داداش محمو.. چشم. هر چه شما بگویید. چشم. دست شما هم درد نکند. خیلی ممنونم. بله حتما.. گوشی را بدهید به طاهره جان با هم کلی حرف داریم قبل از رفتن.. چقدر خوب می شد همه تان می آمدید.. خیر است.. بله.. التماس دعا دارم خاله جان.. فدایتان.. بزرگی تان را می رسانم.. خدانگهدارتان باشد خاله گلم.. به به.. سلااااام طاهره بانووو..."
🔹بعد از چند دقیقه احوالپرسی، گوشی را قطع کرده و جلوی ملحفه می نویسد خاله زهرا. به سجاده اش نگاه کرده و می گوید: "تو که همه جا همراهم هستی عزیزم.. بهترین دوست منی.. " با این حرف، لرزشی تمام وجود ذره مانندش را به حرکت در می آورد. ذره ای که درون سجاده ی زینب، خود را نمایان کرده. ذره ی خاک تربتی که با ساییده شدن، متولد شده و حالا قرار است او مهمان پیشانی زینب شود. با خود می گوید: "خداراشکر که اکنون نوبت من است که بوسه بر پیشانی بزنم." ذره های دیگر، کنار مُهر جا خوش کرده اند و از پُر مِهری صاحبشان حرف می زنند. زینب؟ نه. زینب که صاحب آن ها نیست. همان صاحبی که آن ها را خلق کرده و روزگاری در صحرای کربلا گردشان آورد و سالها بعدترش، همبستگی شان را افزود و به شمایل مُهری که موانع و حجاب های ارتباط با خدا را از بین می برد، به دست مومنین رساند.
☘️ ذره نمایان شده، کش و قوسی به کمر نداشته اش می دهد و گوشش را به صحبت های ناب دیگر ذره های همگروهش که حالا رها از گروه، به تار و پود سجاده کوچک پلنگی زیپ دارِ زینب، فرو می روند می سپارد. ذره ای که گونه ای سرخ تر داشت گفت: "من از سرزمین های بسیار دوری آمدم. چگونه آمدنم خودش یک عمر می طلبد که تعریف کنم اما چیزی که باعث شد فرودم در سرزمین کربلا باشد را دوست دارم برایتان بگویم. و دوست دارم شما هم همین را فکر کنید و بگویید." دیگر ذره ها، ابروهای کمانی و حالت دار نداشته شان را بالا و پایین بردند و چین و چروکی به فک و دهان صورت نداشته شان انداختند و متفکرانه، به گذشته خود اندیشیدند که فکر خوبی است. من هم باید تعریف کنم که چطور سر از کربلا در آوردم. ذره گونه سرخ گفت:"نامم “بَتیرا”ست. اهل فلسطین هستم و روزی که کودکی فلسطینی سنگی از زمین برداشت، من به دنیا آمدم. خود را از زیر آن سنگ، به دستان او چسباندم. تازه از فشردگی رها شده بودم و خبر از بیرونم نداشتم. "
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_دوم
🍀ذره نمایان شده، به دستان سفید شده اش نگاه کرد و با خود گفت:"چرا اینقدر رنگ دستانم روشن است؟" نگاهی به دوستان هم قطارش انداخت. آن ها هم سر و رویشان روشن تر از آنی بود که فکر می کرد و در این سالها از خود دیده بود. علت را نفهمید و زیر لب گفت:"مثل ما که از بیرون خبر نداریم. چرا اینقدر سفید شده ایم؟" ذره دیگری که کنار “بَتیرا” مودب و سر به زیر نشسته بود، سر بلند کرد و نگاهی به آن ها انداخت و گفت:"سفید نیستید. این رنگ به خاطر سمباده است. خیلی زود برطرف می شود. ما هم همه مان همین طور می شدیم"
🔹 “بَتیرا” گفت:"بله به خاطر اصطکاک است. البته اصطکاک با سمباده والا که ما اصطکاک های دیگری هم داشته ایم و حسابی رنگ به رنگ شده ایم. سیاه. سبز. اما آن رنگ خاکی که از اول داشته ایم را همیشه خواهیم داشت. مثل زمانی که ما از زیر سنگ بیرون آمدیم. قهوه ای سوخته شده بودیم. سوخته ی سوخته. کودک فلسطینی سنگی را که برداشته بود به گوشه ای پرتاب کرد و گریست. از همان اولی که به اصطلاح شما متولد شدم، گریه را فهمیدم. اما نفهمیدم که چرا گریه کرد. نشست و به چهره زخمی مادرش نگاه کرد. همان طور که اشک می ریخت دست بر صورت و موهای مادرش می کشید. مادرش رمق در چهره نداشت. سنگی روی سینه اش بود و من صدای نفس هایش را نمی شنیدم. به اطرافم که نگاه کردم پر بود از حیوانات وحشی. حیوان که می گویم نه این چهارپایانی که در قرآن انعام گفته شده " ذره نمایان شده پرسید: "قرآن هم بلدی؟" “بَتیرا” گفت: "بله کمی که شنیده ام را سعی کردم بفهمم و حفظ کنم."
🔸زینب سجاده اش را از روی میز برداشت و داخل کیف مشکی رنگ کوچکش گذاشت. ذره ها به هم فشرده شدند و همین حرکت دور از انتظار سجاده، سکوت را به جمعشان بازگرداند. شماره دایی جواد روی صفحه گوشی زینب نمایان شد. گوشی را از حالت بیصدا در آورد و سلام دایی را چنان کشیده پاسخ داد که دایی جواد گفت:"اووه. چه خبره. چه دلبری ای می کنه از ما.. خب بگو ببینم حاضر و آماده ای؟" زینب به خنده اما نه با عشوه گفت:" چرا دلبری نکنم از دایی خوب و نازنینم. بله دایی جان. دارم ساکم را جمع و جور می کنم" دایی جواد به شوخی گفت:"فقط حواست باشد که خودت باید بارکِشی کنی، عمرا اگر من دستم به ساکت بخورد" و خندید و از خنده اش، زینب هم خندان شد و گفت:"نترس دایی جان. ساک شما را هم من بارکشی خواهم کرد. حالا شما اول بیایید. بارکشی پیشکش." دایی با صدای معترضانه گفت:"مگر چلاق شوم که تو بارم را به دوش بکشی. بابا خانه است زینب جان؟ به گوشی شان زنگ زدم جواب نگرفتم. گوشی خانه را هم که به گمانم شارژ تمام کرده از بس حرف های خاله زنکی زده ای با زهرا"
🔹زینب به صدای کمی بلند می خندند و می گوید:"ماشالله چقدر آمار زود و خوب به شما می رسد. البته با خاله زهرا هم با گوشی خودم حرف زدم ولی نه آنقدر که شارژ تمام کنم و یا حتی باتری. گوشی خانه را چک می کنم و الان دارم پله ها را می روم پایین سراغ بابا" دایی جواد می گوید:" بابا مگر باز هم رفته زیرزمین؟ آنجا که آنتن نمی دهد زینب.. زینب.. الو زینب.. " زینب، قبل از وارد شدن به زیرزمین، در می زند. درب اتاقکی با سقفی کوتاه که خلوتگاه بابا شده است.
🔸پدر، با صدایی گرفته می گوید:"جانم زینب جان.. " زینب گوشی را جلو می آورد و بدون اینکه دنبال پدر بگردد می گوید:"دایی جواد پشت خط است با شما کار دارند." پدر نیم سرفه ای می کند تا صدایش باز شود. دمپایی های سفید پاره اش را می پوشد و لِخ لِخ کنان، قدم بر می دارد و خود را به زینب می رساند:"بیا تو بابا. چرا دمِ در ایستادی" و گوشی را از او می گیرد:"سلام حاج جواد آقای گل.. الو.." نگاه زینب به دمپایی های پاره بابا قفل شده. دمپایی هایی که مادر همیشه این ها را می پوشید و بعد از او، او و پدرش، هر وقت دلشان برای مادر تنگ می شد، آن را می پوشیدند. چند باری هم دوخته بودند اما عمرش را کرده و انگار می خواهد به مادر بپیوندند. پدر، دمپایی ها را از پا در می آورد و دست زینب می دهد و لبخند معنا داری می زند. پا برهنه، پله های سرد مرمری قدیمی را بالا رفته و از گوشه سالن پذیرایی، سر در می آورد. مجدد می گوید: "سلام حاج جواد آقای گل.. صدا داری حاجی؟ "
#سیاه_مشق
@salamfereshte
💞💞دلش را چطور به دست آورم؟
قسمت سوم
راه اول و دوم را که یادمان هست؟
1. در هنگام برخورد با آنان ، خوش رو باشیم
2. در غيابشان جوياى احوالشان باشیم
🌺🌺🌺و اما راه سوم این است که در حضورش، با او گشاده رو باشی. وَالبَشاشَةُ بِهِم عِندَ حُضورِهِم...
تو این گونه باش و راه را دوستی دل ها و از بین رفتن کینه ها باز باز کن.. این روزها، به این سه رفتار خیلی نیاز داریم. در همه جا. در همه قشر. در همه سن.
🌸خدایا، قربه الیک، قصد جدی مان این است که به این کلام معصوم علیه السلام عمل کنیم. از ما قبول بفرما و نقایصمان را بر ما ببخش.
☘️مولایمان امیرالمومنین علی علیه السلام فرموده اند:
إنَّ أحسَنَ ما يَألَفُ بِهِ النّاسُ قُلوبَ أوِدّائِهِم ، ونَفَوا بِهِ الضِّغنَ عَن قُلوبِ أعدائِهِم : حُسنُ البِشرِ عِندَ لِقائِهِم ، وَالتَّفَقُّدُ في غَيبَتِهِم ، وَالبَشاشَةُ بِهِم عِندَ حُضورِهِم.
بهترين چيزى كه مردم به واسطه آن ، دل هاى دوستانشان را به دست مى آورند و كينه ها را از دل هاى دشمنانشان مى زدايند ، اين است كه در هنگام برخورد با آنان ، خوش رو ، در غيابشان جوياى احوالشان ، و با آنان در حضورشان گشاده رو باشند .
تحف العقول : ص 218
#از_معصوم_بیاموزیم
#اخلاقی
@salamfereshte