🌟اثبات ارادتمان به امام زمان عجل الله تعالی فرجه🌟
🌸خوب است که یک رزمایش گستردهای در کشور به وجود بیاید برای مواسات و همدلی و کمک مؤمنانه به نیازمندان و فقرا
🌹ما برای اینکه ارادتمان به امام زمان ثابت بشود، بایستی صحنهها و جلوههایی از جامعهی مهدوی را خودمان به وجود بیاوریم
🍀جامعهی مهدوی، جامعهی قسط و عدل است و جامعهی عزّت است، جامعهی علم است، جامعهی مواسات و برادری است؛
✨ اینها را بایستی ما در زندگی خودمان تحقّق ببخشیم، به قدر امکان خودمان؛ این ما را نزدیک میکند.
📚سخنرانی تلویزیونی مقام معظم رهبری دامت برکاته به مناسبت ولادت حضرت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) در تاریخ ۱۳۹۹/۰۱/۲۱
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_نه
🔹حدس می زنم چون مهمانی برای ناهار است، قرار امروزشان را زودتر گذاشته اند. از همان بالا ریحانه را صدا می زنم و برایش دست تکان می دهم. او هم دستش را به نشانه سلام بالا می برد و داخل ساختمان می شود. می خواهم صندلی ام را حرکت بدهم که متوجه می شوم چرخ ندارد. یادم می آید با عصا به اینجا آمده ام. ریحانه در چارچوب در بالکن ظاهر می شود:
+ سلام نرگس خانم. صبح عالی متعالی. خوب راه افتادیا. صندلی بیارم خدمتتون؟
- سلام ریحانه جان. آره بی زحمت. بیارش که عادت ندارم یه جا ثابت بشینم.
+پس این عصا ها برای چی هستند؟ الان می یارم.
🔸بعد از چند دقیقه صندلی ام را می آورد و مرا روی آن می نشاند. مهناز منتظر است تا کلاس درس شروع شود. چهره اش خندان و شاداب شده و از آن رخوت صبحگاهی، در آمده است. من هم به اتاق مهناز می روم تا در کتابخانه اش، کتابی پیدا کنم و بخوانم. همه کتابهایش کنکوری است. می پرسم:
- کتاب غیر درسی نداری ؟
= نه شرمنده.
+ بیا نرگس خانم، اینم کتاب.
🔹ریحانه هدیه ای را از کیفش بر می دارد و به من می دهد. مهناز چشمان مشتاقش را به من دوخته است. ریحانه نگاهی به مهناز می کند و می گوید:
+ این هم برای مهناز خانم.
= واای دستتون درد نکنه. مال منه؟
🔻ریحانه با لبخند و جمله های محبت آمیز، ذوق و شوق مهناز را پاسخی درخور می دهد. هر دو کادوهایمان را باز می کنیم. کتاب من "فتح خون" است و کتاب مهناز، "به مجنون گفتم زنده بمان".
- ئه خوش به حالت. چه کتاب قشنگی هدیه گرفتی مهناز.
= جدی می گی نرگس؟ ممنونم ریحانه خانم. واقعا ممنونم. تا حالا کسی به من کتاب هدیه نداده بود.
🔹هر دو لبخند می زنیم و من با اجازه بزرگ تر ها و کوچک ترهای مجلس سه نفره مان، از اتاق به بالکن می روم تا در هوای مطبوع و صدای گنجشک ها، کتاب جدیدم را بخوانم. فتح خون، نوشته شهید مرتضی آوینی. مشتاق خواندنش می شوم. هم به جهت نام جالبی که دارد و هم به خاطر اینکه نویسنده اش یک شهید است.
🔸کتاب را باز می کنم و با بسم الله، شروع می کنم. نثر جالبی دارد. عمیق و پرمحتوا. غرق مطالعه شده ام که با صدای باز شدن در پارکینگ و بوق، نگاه به حیاط می اندازم. از ماشین مدل بالای سفیدی که اسمش را نمی دانم، خانمی به همراه سه پسر و یک مرد پیاده می شوند. دسته گل و دو جعبه شیرینی بزرگی دستشان است. نگاهی به بالا می اندازند و داخل ساختمان می شوند. حتما خانواده عموی مهناز است. با خود می گویم "خوب شد چادر رنگی مو سرکردم. "به مطالعه ام ادامه می دهم.
🔹ساعت حدود ده صبح است و صدای خنده شهناز و پریناز، نشان می دهد که حسابی یخ هایشان باز شده است و گرم گرفته اند. بچه ها با سرو صدا داخل حیاط می شوند. لباسهای راحتی ای که پوشیده اند مرا به تعجب وا می دارد. پسرعموها هم پشت سرشان به حیاط می آیند. پسرعمویی که قد و قواره اش نشان می دهد کوچک ترین است، کنار پریناز می رود و راکت بدمینتون را از او می گیرد و هر دو به گوشه سمت راست حیاط می روند.
🔸 دو پسرعموهای دیگر تور والیبالی که شهناز نشانشان داده است را علم می کنند و همه با هم مشغول والیبال می شوند. شهناز از همان پایین داد می زند:
- مهناز بیا والیبال. چقدر درس می خونی. یه یار کم داریم.
بعد از چند دقیقه ای، مهناز که از اتاقش بیرون آمده است، کنارم می ایستد و به خواهرش می گوید که نمی تواند و معلمش این جاست.
🔻در ذهنم حساب کتابی می کنم که آیا من به پسرعمویم محرم هستم یا نه؟ نه. نیستم. پس چرا این ها این طور با هم بازی می کنند و دخترها پوششان اینقدر راحت است؟ مگر این ها نامحرم نیستند؟ از این فکر اعصابم به هم می ریزد و ناراحت می شوم. چرا اینقدر این ها بی فکر و بی مبالات شده اند؟
🔹نیم ساعتی می گذرد . تمام تمرکزم را از دست داده ام و نمی فهمم چه می خوانم. پریناز و پسرعمویش، دست از بازی بدمینتون کشیده اند و به داخل ساختمان رفته اند. مستخدم خانه، در خانه را باز می کند و پسر دیگری وارد خانه می شود. موتورش را کنار حیاط پارک می کند و با پسرعموها دست می دهد. کنار شهناز می ایستد و یار والیبالی او می شود. چشمانم گرد می شود. او دیگر کیست؟
🔸از این افکار و دیدن صحنه بازی و حرکات و حرفها و خنده هایشان، سردرد می گیرم و مستاصل، به داخل پناه می برم. صدای ریحانه از پشت در می آید که مشغول درس دادن است. به اتاق پریناز می روم تا حال و هوایم عوض شود. در می زنم و در را باز می کنم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصتم
🔻پریناز روی تخت خوابیده است و پسرعموی حدود ده ساله اش بالای سرش. سلام می کنم و وارد اتاق می شوم. هر دو جوابم را می دهند. پسرعمویش کناری می ایستد. از او می پرسم:
- اسم شما چیه؟
" نادر.
- خب چی کار می کردی پریناز جان؟ دیدم از حیاط اومدین تو، گفتم بیام پیشتون چون من هم حوصله ام دیگه سر رفته بود.
= کار خاصی نمی کردیم. نادر داشت چیزهایی رو که یاد گرفته بود بهم نشون می داد.
- خیلی خوبه. چی رو نشونش می دادی آقا نادر؟
" اعضای بدن رو. طحال و مثانه و روده کوچیک و بزرگ و قلب و این ها.
چیزی در ذهنم می گذرد. می گویم:
- معلومه به پزشکی علاقه داری.
" آره خیلی. تو خونه همیشه با داداشم دکتر بازی می کنیم. اکثر اوقات من دکتر و اون مریض و من درمانش می کنم.
- معلومه دکتر خوبی هم هستی.
= آره خیلی وارده. می گفت باید آمپول رو این طوری بزنیم و ..
حساب کار دستم می آید. وسط حرف پریناز می پرم و می گویم:
- بیا به من هم اعضای بدن رو یاد بده آقا نادر. ورق داری پریناز؟
🔹پریناز از روی تخت بلند می شود و برگه ای از کمدش در می آورد. همه دور میز تحریر پریناز حلقه می زنیم و نادر اعضای بدن انسان را توضیح می دهد. انصافا خیلی خوب و دقیق توضیح می دهد. آفرین می گویم و می پرسم:
- به نظرت بازی برادرهات تموم شده؟
" نمی دونم. صداشون که نمی یاد.
- ببین اگه تموم نشده بریم از بالکن بازیشون رو نگاه کنیم.
🔸نادر از اتاق بیرون می رود. به پریناز می گویم:
- دکتر بازی می کردین؟
= آره.
- یعنی قشنگ معاینه ات می کرد؟
= آره دیگه. دکتر بازی همینه دیگه.
- ببین پریناز جان. شما با نادر نامحرم هستین. درسته که نادر هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی شما که رسیدی. ایشون اونقدر بزرگ شده که بعضی چیزها رو هم بفهمه. این کار دکتر بازیتون درست نیست. نباید حتی موهاتو ببینه چه برسه به اینکه بخواد معاینه ات هم بکنه.
= چه اشکالی داره؟ دکترها همه همین کار رو می کنن دیگه
- بله. اولا اون ها بزرگ تر هستند و بچه نیستند. ثانیا واقعا پزشکن و شما وقتی می ری پیششون که مریض باشی. برای درمان معاینه ات می کنن. تازه همون اول که نمی یان دست بزارن رو شکمت ببین شکمت آب آورده یا نه. سوال و جواب و عکس برداری و غیره دارن. اگه مجبور بشن بادستکش معاینه جزئی ای می کنن. من خودم مدتی بیمارستان بستری بودم و همه این ها رو دیده ام. خیلی از کارها رو هم پرستارهای خانم انجام می دن.
🔹نادر از برادرهایش خبر آورده است. می گویم پشت در کمی منتظر بماند. رو به پریناز می کنم و می گویم:
- شما به تکلیف رسیدی این لباس برات مناسب نیست. بیا یه لباس خوشگل دیگه بپوشیم. لباس خوشگاتو کجا قایم کردی وروجک؟
🔸دست گذاشتم روی نقطه ضعفش. در کمدش را باز می کند و لباسهای مختلف و رنگارنگش را نشانم می دهد. نگاهی به آن ها می اندازم. همه شان برای مجالس زنانه مناسب است. سارافنی را از گوشه کمدش برمی دارم و می گویم:
- الان شما فقط می تونی همین رو جلوی پسرعموهات بپوشی. اون هم با شلوار نه جوراب شلواری.
🔻چهره پریناز در هم می رود. لبخندی می زنم و می گویم:
- آره خب. لباسهای دیگه ات همه قشنگن. ولی خب اون قشنگاتو باید فقط برای ما بپوشی نه پسرهایی که نامحرمت هستند. مطمئنم این ها رو مامان پری هم برات گفته. تازه خبر نداری که. مامان داره لباس نارنجی ای که قولش رو داده بود تموم می کنه.
= واقعا؟ آخ جووون. باشه همین رو می پوشم.
- حالا روسری هات کجان؟
🔸کشوی زیر کمد را جلو می کشد و انواع و اقسام روسری ها و شال هایش را نشانم می دهد. روسری یاسی را با شال صورتی کم رنگ برمی دارم. پریناز را جلوی خودم روی صندلی می نشانم. از میزتحریرش سوزن ته گردی را برمی دارم. روسری مدل لبنانی برایش می بندم و دنباله اش را روی شانه هایش، ثابت می کنم.
🔹یاد آن زمانی می افتم که ریحانه همین کارها را برایم می کرد و حالا من دارم برای دخترخاله ام انجامش می دهم. شال صورتی را روی روسری گذاشته و با سوزن ته گرد، از بالا ثابت می کنم و یک سر شال را به سمت دیگرش شکل می دهم. کارم که تمام می شود، جلوی آینه قدی گوشه اتاقش می رود و خود را ورانداز می کند. از مدل بستن شال و روسری خوشش آمده است. رنگ سارافون هم به روسری اش می آید. اما از سادگی لباسش کمی ناراحت است:
= کاش اون نارنجیه رو می پوشیدم. همون که خونتون پوشیده بودم. اونو دوست دارم.
- می دونم دوستش داری. ولی نباید جلوی پسرعموهات بپوشی پریناز جان.
🔻از اتاق خارج می شویم. نادر هنوز پشت در اتاق منتظر ایستاده است. به چهره پریناز نگاه می کند و می گوید:
" چقدر خانوم شدی پریناز.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_یک
🔹لبخند رضایتی بر لبهای پریناز می آید و مشتاق می شود خودش را به خاله پری و مادرم نشان دهد. از پله ها پایین می رود و صدای مامان گفتنش بلند می شود. نادر همان طور خندان از این حرکات پریناز ایستاده است. می گویم:
- اقا نادر، شما پسر خوب و فهمیده ای هستی. باید این رو بدونی که درست نیست با دخترها خیلی مراوده داشته باشی. تو روحیه و فکرت تاثیر منفی می ذاره.
" ما هر وقت می یایم خونه عمو جواد، من و پریناز با هم بازی می کنیم.
- متوجه ام. اما درست نیست. شما چند سال دیگه به تکلیف می رسی، پریناز هم که تکلیف شده، خوبه از همین الان مراقب برخی احکام باشی که اون موقع، راحت تر بتونی به وظایفت عمل کنی.
" ولی برادرهام هم همین کار رو می کنن.
🔸غمگین می شوم. متاسفانه حق با اوست. برادرهایش الگویش شده اند و این طفل معصوم، در کنار آن ها بزرگ شده است. با لحنی خیرخواهانه می گویم:
- ولی اگر برادر من اشتباهی کرد، من نباید آن اشتباه را تکرار کنم.
🔻چیزی نمی گوید. از رفتارهایش در دیدو بازدید های قبلی فامیلی می دانستم که به نسبت سنش فهمیده تر و عاقل تر است. به فطرت پاکی که دارد اعتماد می کنم و به خدا متوسل می شوم تا این حرف بر فهم و دلش بنشیند و برای عملی کردن کمکش کند. پریناز از پله ها بالا می آید و می گوید:
= مامان و خاله خیلی خوششون اومد. مامانم منو بغل کرد و گریه اش گرفت.
- معلومه خیلی ناز شده بودی که مامانت دلش برات رفته ها.
🔹خاله پری سینی شربت به دست بالا می آید و شربت را تعارفمان می کند.
+ممنون نرگس جان. پریناز خیلی قشنگ شده.
- خواهش می کنم.
🔻نادر و پریناز ، لیوان به دست به طبقه پایین می روند. از خاله پری می پرسم:
- اون پسری که بعد از خانواده عمو آمد کی بود؟ نمی شناختمش
+ کوروش رو می گی؟ اون دوست شهنازه. خیلی سراغش رو می گیره و همه جا با هم می رن.
- یعنی نامزد کردن؟
+ نه خاله جان. از همکلاسی های دانشگاهشه.
- اونوقت شما اجازه می دین که راحت با هم هر جایی برن؟
+ چی بگم خاله جان. نیازی به اجازه من ندارن.
انگار دست روی زخم کهنه ای گذاشته باشم، اشک از چشم های خاله پری سرازیر می شود و می گوید:
+ هر چی به شهناز می گم الان جوونی متوجه نیستی. دوست بودن با این پسر برای تو که دختری خوب نیست. ولی کو گوش شنوا. غرق بازی و خیالاته. وقتی سرش به سنگ بخوره بیدار می شه که اون موقع هم دیره.
- چرا بچه ها این طور شدن خاله؟ پریناز شهناز، این ها طور دیگه ای بودن. آخه اون روز لباساشون هم با همیشه فرق می کرد و بازتر بود.
+ نمی دونم خاله جان. مادرت هم همین چیزها رو بهم گفته بود. بعد از اون روزی که اومدیم دیدنت. به نظر من اشکالی در کار نبود ولی بعد از حرفای مادرت، فکرش رو که می کنم می بینم حق داره. راست می گه. ولی نمی دونم چرا این طور شده. خودمم خیلی ناراحتم
🔹چیزی نمی گویم. خاله سینی شربت را به اتاق مهناز می برد و مدتی در اتاق می ماند. ریحانه به همراه خاله پری از اتاق خارج می شود و مهناز پشت سر آن ها، بدرقه شان می کند. خاله پری عذرخواهی می کند و سینی شربت را به طبقه پایین می برد. ریحانه کنارم ایستاده است.
+ کاری نداری نرگس جان؟ چیه تو فکری، چیزی شده؟
- نه. داشتم به حرفای خاله فکر می کردم. داری می ری؟
+ بله دیگه. وقت ما تمام شد. باید برم که لاله تنهاست.
- لاله؟
+ بله. لاله خانم. چند روزه مهمان ما هستند. یه سر بیای خونمون خوبه خوشحال می شه.
- خیلی خوب. باشه حتما. اگه می دونستم زودتر می یومدم.
+ وضعیتش مشخص نبود. چون پدرم نبودن، ازش خواستم کمی بیشتر بمونه لاله هم قبول کرد. خب با اجازه ات من برم. خدانگهدارت.
🔸ریحانه همان طور که از پله ها پایین می رود می گوید: خوش بگذره. یک دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشد از پله ها بالا می آید:
+ می گم شما این بالا تنهایی. نمی خوای بری پیش مامان و خاله ات؟
- هان؟ چرا می رم.
+ پس تا من اینجام بیا بریم که با هم رفته باشیم.
🔹عصایم را از بالکن می آورد و به آشپزخانه می رویم. صندلی ام را می آورد و مرا روی آن می نشاند. آنقدر تند و فرز این کارها را انجام می دهد که فرصت به کس دیگری نمی دهد تا به من کمک کند. ریحانه را تا دم در بدرقه می کنم. به آشپزخانه می روم و در درست کردن سالاد، به خاله پری کمک می کنم. مادر در حال خواندن دعا و هم زدن آش رشته است. بوی آش رشته و پلو تمام آشپزخانه را فرا گرفته است. احساس گرسنگی می کنم. تعدادی از هویج های خرد شده سالاد را می خورم و ته بندی می کنم تا زمان ناهار فرا برسد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_دو
🔹مادر با ریحانه خانم در حال صحبت کردن است. نمی دانم می توانم وسط صحبتشان داخل اتاق بشوم یا اینکه صحبت هایشان خصوصی است. ترجیح می دهم اندکی صبر کنم. با عصاهایم تمرین راه رفتن می کنم. این سری که با ریحانه رفته بودیم قطعه شهدا، از برکت دعایشان، گزگزی در پاهایم حس کردم. مطمئنم که برکت دعای آن هاست والا قبل از آن، هیچ حسی نداشتم. طول پذیرایی را دو سه بار می روم و برمی گردم. راه رفتن با عصا را یاد گرفته ام. درست است که پاهایم قدرت لازم را ندارد اما در طول این مدت، دستان قوی ای پیدا کرده ام و دستانم مرا حرکت می دهد.
🔸هر بار که به در پذیرایی می رسم به اتاق پدر نگاهی می اندازم که آیا صحبتشان تمام شده یا نه. از اینکه مادر ریحانه را به جای سالن پذیرایی، به اتاق پدر برده حدس زده می زنم صحبت هایشان خصوصی است. فرزانه کارهای درسی اش را تمام می کند. ساعت را نگاهی می اندازد و سیستم را روشن می کند.
🔻صحبت های ریحانه می شود. همقدم عصاهایم می شود و حال و احوال می کند. می گویم:
- نکنه هوو سر من بیاری و دیگه به من توجه نکنی ها. این روزا خیلی با مامان گرم گرفتی!
نگاهی به صورتم می اندازد و وقتی لبخند موزیانه ام را می بیند می گوید:
+ یک هوو برای تو کمه. باید سه چهارتا هوو سرت بیارم تا روتو کم کنم. چه خبر از پاها؟
- خوبه. احساس گز گز و خارش می کنم گاهی اوقات.
+ الحمدلله. وقتی راه می ری ذکر لا حول و لا قوه الا بالله رو بگو. از خدا قوت بگیر. متوجه باش که همه قدرت ها و حرکت ها به قوت و قدرت الهی هست.
- باشه. قشنگ بود. ممنون.
🔸فرزانه را نشانش می دهم و می گویم:
- درس خون شده. چی کارش کردی؟
+ دیگه دیگه. یار اینترنتی خودم شده. نیم ساعت دیگه باید برم خونه که قراره با یار اینترنتی ام صحبت کنم.
لبخند و نگاهی از سر مهر، به فرزانه می اندازد. فرزانه پشتش به ماست و لبخند ریحانه را نمی بیند. نیم ساعت فرصت کمی است تا بخواهم در مورد خاله پری با ریحانه صحبت کنم. تصمیم می گیرم خودم را دعوت کنم خانه شان تا فرصت بیشتری برای حرف زدن داشته باشم. قبول می کند و می گوید:
+ ساعتی 80 هزار تومان حق ویزیت و مشاوره تون می شه.
🔹هر دو می خندیم. عصا زنان وارد خانه ریحانه می شویم. مادر ریحانه خانه است و خوش آمدگوی دلنشینی می گوید. شوقش را از دیدن راه رفتنم با عصا ظریفانه ابراز می کند و دعای خیرش را نثارم. من هم سر شوق می آیم و تشکر می کنم. داخل اتاق ریحانه می شویم. بعد از تعویض لباس، باز هم اولین کار ریحانه رفتن به آشپزخانه و آوردن پذیرایی برای من است. می گویم:
- مفصل باشه ها. عصرانه ام رو اومدم این جا بخورم.
+ ای به چشم شکمو خان.
🔸برای این چند دقیقه ای که فرصت دارم از قبل نقشه کشیده ام. دفتر خاطرات ریحانه را بر می دارم و ورق می زنم. کمی فکر می کنم شاید تاریخ روزی که رفتیم قطعه شهدا و اون دختر را در مترو دیدیم یادم بیاید. از حافظه ام ناامید می شوم و دنبال کلمه مترو می گردم. همین طور که ورق می زنم، چشمم به اسم خودم می افتد: "خوب شد نرگس چیزی نگفت." با خودم فکر می کنم چه چیزی را نگفتم؟
🔹از ابتدای خاطره اش شروع به خواندن می کنم:
" 21 خرداد. امروز هیئت داشتیم و لاله و نرگس هم مرا همراهی کردند. چقدر خوشحالم از حضورشان در هیئت. خدایا خیر کثیر برایشان بخواه و روزیشان کن. خانم نوری مثل همیشه شاداب و سرحال بودند و با حرفهایشان هم معرفتمان را زیاد کردن و هم ما را به وجد آوردند. موقع بیان نکته، نرگس جان می خواست جریان فرانک را تعریف کند. از دلشوره نمی دانستم چه باید بکنم. خوب شد نرگس چیزی نگفت. اگر جریان را می گفت شاید دیگر حضور فرانک در هیئتمان امکان پذیر نبود. ولی نگفت. خدایا شکرت. ممنونم که هوای همه بنده هاتو داری و آبروشون رو می خری. "
🔻تازه می فهمم که چرا ریحانه نمی خواست جریان متروی آن روز را بگویم. صدای لرزش استکان های چایی مرا به خود می آورد. دفتر را می بندم. ریحانه با سینی عصرانه وارد اتاق می شود. نگاهی به دفتر می کند و لبخند می زند. سینی را روی میز می گذارد و می گوید:
+ الان برمی گردم. یک دقیقه. ببخشید.
و به حالت دو، از اتاق خارج می شود. موقع برگشت، ظرف میوه را با خود می آورد. به او می گویم:
- این طور که بوش می یاد حسابی بخور بخوره ها. چه کردی!
+ کاری نکردم که. یه کم از قله قاف برات برف آوردم. اوناهاش خامه. یه کم از دامنه اش سبزی کندم، سبزی خوردن. یه کم از گاومون شیر دوشیدم و فراورده هاشو برات آوردم، پنیر و کره. یه کم هم از خاک های وطن برات جدا کردم که اونم می شه حلواارده. آب سرچشمه و چای بابونه هم که کار همیشگی مونه.
از تشبیهاتش خنده ام می گیرد. تشکری می کنم و هر دو مشغول خوردن می شویم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_سه
🔹ریحانه به خوردن چای و لقمه ای حلواارده بسنده می کند. اما من مفصل برای خودم لقمه می گیرم و حسابی از شکم گرسنه ام پذیرایی می کنم. سیستم ریحانه خود به خود روشن می شود. یک لحظه جا می خورم و می ترسم. خنده ای می کند و می گوید:
+ نیست یار اینترنتی مون خیلی دقیق سر وقت می یان برای اینکه یکهو بدقولی نشه بهش برنامه دادم چند دقیقه قبل از ساعت قرار، روشن بشه.
🔸کنارم می آید و پشت سیستم می نشیند و مسنجرش را باز می کند. همان طور که نان و پنیر و سبزی را می خورم می گویم:
- کی به ما وقت مشاوره می دی؟
+ همه وقت من که برای شماست خانم خانما. شما یه دل سیر بخورین اول. تا بعد به صحبت برسیم. یک ربع بیشتر طول نمی کشه.
🔻فکر می کنم: فرزانه و یک ربع؟ امکان نداره. فرزانه هر وقت پای چت بنشینه، زودتر از یک ساعت و نیم بلند نمی شه. آن هم برای خوردن آب . خنده ای می کنم و می گویم:
- امیدوارم.
+ امیدوار باش. امید چیز خوبیه. بهترین چیزه برای رشد انسان.
🔸چای بابونه را که به قول ریحانه، خاصیت آرامش بخشی دارد، آرام آرام سر می کشم. ریحانه شروع به تایپ می کند. می پرسم:
- توضیح می دی که با فرزانه چه کردی؟
+ توضیحش که تو همون دفتری که می خونیش هست. سر فرصت بشین بخون. نوشتم هر بار چی شد و چه کردیم. ولی در کل دوستی براش شدم که دوست داره هم صحبتم بشه چون فکر می کنه که من از اون در فضای مجازی تواناتر هستم. سعی می کنه روشم رو در فضای مجازی یاد بگیره. برای همین هر دفعه نکته ای از حضور در نت رو براش می گم. چند روزی روش کار می کنه و بعدش گزارش وضعیت می ده.
- مثلا چه نکته ای رو؟
+ مثلا اینکه وقت طلاست و باید برای هر ثانیه حضور در نت برنامه داشت. برنامه هامو بهش گفتم و احتمالا یادداشت کرده. چون سطح برنامه هام از کارهای فرزانه بالاتر بوده سعی کرد همون کارها رو بکنه.
- جالبه که تونستی این طور تاثیر بزاری. چه برنامه ای؟
+ از ویژگی های فطری، کمک گرفتم. میل به برتر بودن. دوست داره از من بهتر باشه و می تونه این طور هم باشه. برنامه؟ مثلا وبلاگ نویسی. وبلاگ و برنامه زمانی ای که برای وبلاگم ریخته بودم رو بهش نشون دادم. گفتم که این مدت برای مطالعه در زمینه مطلبی که می خوام بزارم و این مدت برای تبدیل اون مطلب در قالب پست وبلاگی هست و غیره. بعد از نوشتن مطلب جدید در وبلاگم، سه وبلاگ دیگه رو می خونم و نظر می ذارم. این نظر گذاشتن هم عالمی داره برای خودش. این طور بهش گفتم که بپرسه چه طوری نظر می ذارم و این نکته رو دفعه بعد به مرور یادش بدم.
- پس یه دوره کلاس فضای مجازی داره پیشت می یاد.
+ تقریبا این طور می شه گفت. الان هم داره گزارش نظراتی رو که داده بود و بازخوردشون رو بهم می ده. دختر خوب و فعالیه. فقط یه راهنما می خواد. کم کم می خوام وصلش کنم به تو
- من چرا؟ خودت که بهتر می تونی.
+ چون شما کنارشی. خواهرشی. ضمن اینکه مجبور می شی به خاطر خواهرت فعالیت مجازی منظم و هدفمندی رو داشته باشی.
- ای بابا. ما گفتیم روی فرزانه کار کن نه من. از فضای مجازی خیلی خوشم نمی یاد. بیخیال ما شو.
+ من هم بیخیال بشم شما نباید بیخیال خودت بشی. کسی که توان و امکانش رو داشته باشه براش یه وظیفه است. تفریح نیست. خودش یه مبارزه است. مثل شب های عملیات بچه های جبهه. این جا خاکریز جنگه.
🔹از تشبیه فضای مجازی به خاکریز جنگ به فکر فرو می روم و خودم را در شب های عملیات کنار شهدا تصور می کنم. چقدر دوست داشتم آن روزها را درک می کردم.
کار ریحانه تمام می شود. در مورد خاله پری و چیزی که در اتاق پریناز دیده بودم برایش می گویم. نگرانی ام را بابت تغییر حالاتشون می گویم. ریحانه سراپا گوش است. وقتی تمام حرفها و تعریف کردن هایم از میز ناهار و نوع رفتار شهناز با پسرعموهاش و نوع رفتار زن عمویش با پدر و عمو با مادر و این ها را می گویم، می پرسد:
+ فعلا روی خانواده خاله پری متمرکز می شیم. به نظرت چرا این طور شده؟ یعنی قبلا که این طور نبودن وضعیت و شرایطشون چطور بوده و چه فرقی کرده که الان این طور شدن؟
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_چهار
🔸 فکر می کنم...
- خب....فکر کنم.. شاید یکی همون ماهواره باشه. قبلا ماهواره نداشتن. از خاله که پرسیدم می گفت زن داداش آقا جواد براشون خریده و تنظیمش کرده. قبلا هم توی این خونه نبودن. نمی دونم خونه هم ربطی به این قضیه داره یا نه.
+ خود خانه که نه خیلی ولی محله و شرایط و امکانات رفاهی می تونه تاثیر گذار باشه. اون روز شهناز تو حیاط داشت با سه تا پسر بازی می کرد..
- آره. انگار پسرعموهام خیلی خونه خاله می یان. و با دخترخاله ها خیلی می گردن. البته اون یه پسره بود که اون روز تو تیم شهناز بود، اون پسرعموش نیست. از دوستای..
+ فهمیدم. می دونی.. باید ورودی هاشون کنترل شده و خوب باشه. وقتی ورودی های فکر و چشم و قلبمون خوب و درست نباشه، این ورودی های غلط، رفتارهای نادرست رو هم در ما شکل می ده. مثلا وقتی شما به جای گل، یه کیسه زباله رو به خانه ات بیاری، خانه چه بویی می گیره؟ مسلما بوی گل نمی ده. این جا هم همین طوره. از طرفی ، روی آوردن انسان به وسایلی مثل ماهواره که واقعا خانمان براندازه به خاطر یه نیاز بوده که درست برآورده نشده. همان نیاز انسان موجودی است اجتماعی. انسان موجودی است تنوع طلب و لذت گرا و .. که باید از راه های درستش کنترل و در حد منطقی هم برآورده بشه.
- درسته. حالا چه کمکی از من برای خاله ام و دخترخاله هام برمی یاد؟
+ کمک زیادی بر می یاد نرگس جان. اولا همین که اینقدر دلسوزشون هستی خداروشکر می کنیم. همین حست کمک کننده است براشون. کار اولی که به نظرم می یاد اینه که ارتباطتون رو با پری خانم زیادتر کنین. بیشتر خونه شون برید و دعوتشون کنین. با هم بیرون برید و در کل حضورتون رو در زندگی شون زیادتر کنین. گفتی شهناز چند سالشه؟
- تقریبا هم سن منه. یک سال بزرگ تر.
+ پس کار جذب شهناز خانم هم با خود خودته. ارتباط صمیمی رو هم که با پریناز برقرار کردی. خیلی خوبه. خدا مقدماتش رو خوب فراهم کرده.
- باشه. حالا من 80 هزار تومان رو از کجا بیارم بهت بدم؟
+ به جاش می تونی یه صلوات مهمونمون کنی که هم خیرش به خودت برسه و هم به ما.
- اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🔹همین طور که ریحانه میوه را برایم پوست می گیرد، به حرفهایش فکر می کنم. اگر انسان می توانست به راحتی پوست گرفتن یک پرتقال، پوست می انداخت چقدر خوب می شد. شاید هم انسان راحت تر از این حرفها بتواند عوض شود. بستگی به ضخامت پوسته ای که می خواهد بکند دارد. خدا کند ضخامتی نداشته باشد. نفس عمیقی می کشم. پرتقال را از دست ریحانه می گیرم و لبخند تشکر آمیزی می زنم. چقدر صورت ریحانه آرام و زیباست. ریحانه کشوی میز را باز می کند و کادویی را از آن بیرون می آورد.
🔸 صدای زنگ در ریحانه را از جا بلند می کند و چند دقیقه بعد با کمال تعجب ، لاله را کنار ریحانه می بینم.
- سلام لاله خانم. احوال شما؟
= سلام نرگس خانم. متشکرم. شما خوبین؟
- الحمدلله. ما هم خوبیم. ریحانه گفته بود شما مهمانش هستید. فکر می کردم رفته اید. زودتر از این ها می خواستم بهتون سر بزنم ولی جور نمی شد.
= بله می خواستم برم ولی خب رفتنم جور نشد و مزاحم ریحانه جان هستم هنوز. ببخشید.
+ اختیار دارید. مراحمید. من که خوشحالم مهمان گل لاله هستم و هر روز بوی خوشش به مشامم می رسه. گل نرگس که داشتم، لاله هم اضافه شد. الحمدلله. خدایا شکرت از این همه نعمت های خوش بو.
🔹هر سه می خندیم. ریحانه سینی عصرانه را برمی دارد و بشقابی میوه برای لاله می گذارد و تعارفش می کند. چقدر لاله با چادر زیبا و متین تر شده است. اگر او را نمی شناختم، امکان نداشت در خیابان بفهمم این همان دختر مانتویی شال به سر و آرایش کرده دیروزی است که وارد مسجد شد. یاد پرتقال و پوست پرتقال می افتم و با خود می گویم: "حتما ضخامت پوست پرتقالش کم بوده که راحت تغییر کرده. شاید هم از اول همین طور بوده و قالب دیگری روش گذاشته بودن."
🔹لاله سرش پایین است و سیبی که پوست کنده است را می خورد. لباسهایش را در نیاورده. ریحانه با سینی چای و باز هم عصرانه وارد اتاق می شود. سینی را جلویمان می گذارد و بفرمایی می زند.
- می دونی که. من خیلی گشنم بود. از بس هیچی نخوردم. به نظرت این عصرانه برای من و لاله و خودت کافیه؟
+ برای شما رو که نمی دونم. اما برای من و لاله خانم که کافیه. مگه نه لاله جان؟
🔸لاله خجالت زده تایید می کند. ریحانه لبخند می زند و می گوید:
+ لاله خانم می خواستن برای نماز برن مسجد. شما هم می یای با هم بریم؟
- ئه. چه زود شب شد. بله که می یام. پس من برم وضو بگیرم تا شما عصرانه بخورین. اجازه هست؟
+ صاحب اجازه اید. کل وجود خانه ی ما مال شماست. راحت باش. مادر تو اتاقشون هستند.
@salamfereshte
💎همۀ ائمه این مناجات را می خواندند.
خدا با آدم مناجات می کند.
چی است مناجات؟
چه خواسته اند ائمه؟
🍃این از دعاهایی است که من غیر از این دعا ندیدم که روایت شده است همۀ ائمه این دعا را، این مناجات را می خواندند.
🌟 این دلیل بر بزرگی این مناجات است که همۀ ائمه این مناجات را می خواندند.
🔻چی بوده است این؟ بین آنها و خدای تبارک و تعالی چه مسائلی بوده است؟
☘️هبْ لِی کَمالَ الاْنْقِطاعِ اِلَیْکَ کمال انقطاع چی است؟
وَ بِیَدِکَ لابِیَدِ غَیْرِکَ زِیادَتی وَ نَقْصِی وَ نَفْعِی وَ ضَرّی؛
✨خوب، آدم به حسب ظاهر می گوید خوب، همه چیز با اوست. اما وجدان این مطلب که هیچ ضرری به ما نمی رسد الا به دست اوست، هیچ منفعتی نمی رسد الاّ به اوست، اوست ضارّ و نافع، اینها چیزهایی است که دست ماها از آن کوتاه است..
📚صحیفه امام ج 17 ص 457
@salamfereshte
#آیت_الله_خمینی رحمه الله علیه
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_پنج
🔹به آشپزخانه می روم. لیوان آبی می خورم و وضویی تازه می کنم. عصاهایم را زیربغل زده و برای پوشیدن چادر و مقنعه به اتاق ریحانه برمی گردم. آن شب را همه با هم به مسجد رفتیم . دعای توسلی خواندیم. من دعای توسل آن شبم را به نیت خانواده خاله پری خواندم و از خدا یاری خواستم.
🔸بعد از دعا، به اطرافم نگاه می کنم. مسجد از همیشه زیباتر و باشکوه تر شده است. تزئیات و چراغانی هایی که بیرون مسجد به مناسبت اعیاد شعبانیه نصب کرده اند، و جملات زیبایی که روی مقواهای رنگی به دیواره های داخل مسجد زده اند، نشان از نزدیک شدن به نیمه ماه شعبان را می دهد.
🔻یاد روزهای آخر ماه رجب می افتم که بعد از ظهری، ریحانه دنبال من آمد و با هم به مسجد رفتیم و با کوهی از شکلات های رنگارنگ و متفاوت، روبرو شدم. چندتا از خانم های بسیج، جمع شده بودند تا این شکلات ها را بسته بندی کنند و برای اعیاد شعبانیه، در مراسم پخش کنند. به یاد روزهای اول ماه شعبان می افتم و مدح خوانی ها و پذیرایی هایی که در مسجد از ما می کردند. خود ریحانه هم آن شب ها یکی از خواهران انتظامات شده بود.
🔹موقع برگشت، احساس شادی خاصی دارم. ریحانه و لاله را برای فردا یا پسفردا، به منزل دعوت می کنم. داخل حیاط می شوم. صدای صحبت کردن می آید. در را که باز می کنم، با کمال تعجب، خاله پری را می بینم که در اتاق پدر، مشغول صحبت کردن با مادر هستند. به محض دیدن من، دستشان را به صورتشان می برند. به روی خودم نمی آورم. اول به مادر سلام می کنم و بعد رویم را به سمت خاله می کنم و سلام و خوش آمد و حال و احوال می کنم. دیگر فهمیده ام که هر وقت مهمان، در اتاق پدر مشغول صحبت با مادر است، مطلب خصوصی است و نباید وارد شوم. با اجازه ای می گویم و به طبقه بالا می روم تا کادو ریحانه را باز کنم. صدای خفیف گریه خاله پری، مرا در پله سوم میخکوب می کند.
- پس خاله اشک هایش را پاک می کرد.
🔸نگران می شوم اما نباید دخالتی بکنم. صدایشان آنقدر ضعیف است که چیزی متوجه نمی شوم. همانطور که برای شاد دیدن دوباره خاله پری، دعا می کنم؛ از پله ها بالا می روم. شنیدن صدای گریه خاله، شوقی را که از بازکردن کادوی ریحانه داشتم در من می خشکاند. بدون اینکه چادر و مقنعه ام را در بیاورم، روی تخت دراز می کشم تا نفسی تازه کنم. به سقف و طناب هایی که از سقف برای ورزش پاهایم آویزان کرده اند، نگاه کردم. چشمانم را می بندم. نفس های عمیق می کشم تا نفسم سرجایش برگردد.
🔹چشمانم را که باز می کنم، ساعت 8 شب را نشان می دهد. از خستگی، خوابم برده است. چادر و مقنعه ام را در می آورم و به جالباسی آویزان می کنم. آبی به دست و صورتم زده و وضو می گیرم. یاد کادو ریحانه می افتم. با ذوق و شوقی که هر انسانی از باز کردن هدیه در دلش احساس می کند، پشت میزم نشسته و مشغول باز کردن کاغذ کادو آبی رنگش می شوم. کادویش دفتر 200 برگِ خاکی رنگی است با عکس سردار بزرگ، شهید ابراهیم همت. با خود فکر می کنم چرا این بار به جای کتاب و چیزهای دیگر، دفتری خالی به من هدیه داده؟ باید از او بپرسم. دفتر را در کشو میزم می گذارم و دفتر خاطراتم را باز می کنم تا اتفاقات مهم آن روز را بنویسم.
🔸مادر از پله ها بالا می آید.
= خونه ریحانه خانم خوش گذشت؟
- بله خیلی. نزدیک بود یه هشتاد هزارتومنی هم پیاده بشم که به خیر گذشت.
= هشتاد هزار تومن برای چی؟ اتفاقی افتاده؟
- نه مامان. شوخی کردم. ازش مشورت گرفتم و خب ویزیتش می شه هشتاد هزار تومن. البته ویزیت من یه صلوات شد.
🔹مادر می خندد. از خنده مادر خوشحال می شوم. می پرسم:
- خاله پری رفتن؟ می گم مامان، چطوره بیشتر به خاله پری اینا سر بزنیم. یا اونا رو هی دعوت کنیم بیان اینجا.
= فکر خوبیه. بنده خدا ریحانه خانم هم می گفتن که هر دو روز یک بار برای تدریس می رن منزلشون و ما هم باهاشون بریم
- جدی؟ خیلی خوبه که. پس هر دفعه با ریحانه بریم و برگردیم. هم هزینه کمتر می شه و هم خاله پری رو بیشتر می بینیم
= زحمتشون می شه.
- وا. تعارف می کنین ها. ریحانه که داره اون راه رو می ره و می یاد. حالا دوتا آدم اضافه تو ماشینش باشن زحمتش نمی شه که.
= تو هم که از کیسه خلیفه خوب می بخشی.
🔸می خندم. مادر از یخچال اتاق که مدتی است به انباری ترشی و آبغوره تبدیل شده است، شیشه ترشی ای برمی دارد و می گوید:
= شام حاضره. می یای با هم بریم یا خودت تنها می یای؟
- تنها می یام مامان جان. دستتتون درد نکنه. می خوام تمرین کنم تا بهتر بتونم راه برم.
🔹مادر پایین می رود و من بقیه اتفاقات امروز را می نویسم. عصاهایم را برمی دارم تا به جنگ پایین رفتن از پله های بلند خانه مان بروم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_شش
🔹کار هر روز من و مادر شده بود تماس تلفنی با خاله پری و صحبت با دختر خاله ها و با یکدیگر به بیرون و خرید و بازار رفتن. حتی اگر می خواستیم یک کیلو سیب بخریم همه با هم به میوه و تره بار می رفتیم و می خریدیم. این دو هفته که از اول شعبان گذشته بود، تقریبا هشت باری رفتیم خانه خاله پری و شش باری هم آن ها آمدند منزل ما. بماند که بعضی روزها صبح تا ظهر ما می رفتیم، ظهر تا عصر آن ها می آمدند. خلاصه یک خانواده شده بودیم. یک روح در دو کالبد. گاهی بعد از 12 ساعت دیدار و صحبت و خنده تازه یاد خرید و بازار می افتادیم. بازار رفتن مان هم برای خرید لوازم نذری و سفارشات بسیج و مسجد و .. بود ولی خیلی خوش می گذشت. دو سه باری آش و شله زرد نذری دادیم و حلوا برای اموات پختیم. دو سه باری هم با خاله پری و دخترخاله ها به مسجد رفته بودیم و نماز جماعتی خواندیم.
🔻یکی از همین دفعات، پوستری چشم مهناز را گرفته بود و آن را رها نمی کرد. مسابقه کتابخوانی بود. مهلتش تا نیمه شعبان بود. مسابقه فقط نفر اول داشت و تک جایزه آن هم، دستگاه دی وی دی پلیر جیبی بود. با اینکه مهناز از این دستگاه ها داشت اما باز هم نظر مادر را برای شرکت پرسید و مادر تشویقش می کرد. خاله پری کنکوری بودنش را یادآوری کرد و گفت که وقت این کارها را ندارد اما او مصر بود . به خاله می گویم:
- خاله جان، مسابقه اش تا نیمه شعبانه. دو روزه. به جایی برنمی خوره. حالا تو این دو روز اصلا وقت می کنه این کتاب 200 صفحه ای رو بخونه مگه.
+ قرار نیست مهناز خانم تنها بخونن ها. همه ما هم شرکت می کنیم.
🔸این حرف را ریحانه می زند و ولوله ای در جانمان اندازد که شرکت بکنیم یا نکنیم؟ همه فقط می پرسیدیم: مگه می تونیم بخونیمش؟ اصلا برنده می شیم؟ با تمام این شک و تردیدها، آخر کار، همه شرکت می کنیم. حتی مادر و خاله پری! مسئول ثبت نام، کتاب و برگه پرسش نامه ها را به ما می دهد و ما از مسجد بیرون می آیییم. بعد از آن یکی از کارهایمان شده است خواندن این کتاب و پیدا کردن جواب ها . گاهی اوقات که ریحانه هم پیش ما می آید، سوالاتی مطرح می کند و بحثی در می گیرد و مطالب کتاب برایمان بهتر جا می افتد.
🔹نیمه شعبان پس فردا است. خیابان ها را چراغانی کرده اند. مسجد و هیئت در تکاپو برگذاری مراسم مخصوص هر ساله اش است. خانه دوممان شده است مسجد و بسیج. این بار با خاله و دختر خاله ها و .. مهناز هم بی خیال کنکور شده است و همراه ماست. اگر چه هر فرصتی گیر بیاورد، کتابش را در می آورد و مروری می کند. خاله پری شاداب تر و با روحیه تر شده است. آرایش نمی کند و مثل ما یا بهتر بگویم، مانند قدیم ها لباس می پوشد. شاید هم وقت نمی کند که بخواهد آرایش بکند. یاد بسته بندی شکلات هایی که چند وقت پیش دیده بودم می افتم و از مادر می پرسم: می شه ما هم با خاله اینا، شکلات بسته بندی کنیم؟
🔸مادر موافق است. خاله پری هم تراولی از کیفش در می آورد و سهیم می شود. از خاله تشکر می کنم و می گویم: خاله جان یک نیت تپل برای این تراول بکنین. خاله می خندد. با ریحانه به مغازه می رویم و سه گونی شکلات از مدلهای مختلف می خریم.
🔹دخترخاله ها تازه به منزل ما رسیده اند که من و ریحانه با گونی های شکلات سر می رسیم. ریحانه به سختی گونی ها را کشان کشان به خانه می آورد و از در سمت پذیرایی که به حیاط باز می شود، آن ها را داخل خانه می آورد. بچه ها مشتاقند ببینند داخل گونی ها چیست. سنگین و پر بودنش، حدس زدن را برایشان سخت کرده است. مهناز و فرزانه می گویند آجیل است. شهناز می گوید: برنج رفتین خریدین آوردین همه پاک کنیم؟ مادر و خاله که از جریان خبر دارند لبخند می زنند.
🔸روفرشی را پهن می کنیم و به کمک ریحانه گونی اول را باز کرده و روی زمین خالی می کنیم. کپه ای از شکلات درست می شود. قیافه های دخترخاله ها دیدنی است. هاج و واج به آن همه شکلات نگاه می کنند. از تعجب سکوت کرده اند و ذهنشان قفل کرده. فرزانه زودتر از همه واکنش نشان می دهد و با هیجان فریاد می زند:
- أأأأأأأأأأأأأأأأأأ. چقدر شکلات.
🔹گونی دوم و سوم را هم خالی می کنیم. همه می نشینیم دور شکلات ها، مادر را که آن طرف تپه شکلات ها است، نمی بینم. شروع می کنیم به شلوغ کاری کردن و مسخره بازی در آوردن: ئه. مادر، کجایین شما؟ ... نرگس تو کجایی، بزار یه کم ازاین شکلات ها رو بخورم ببینمت .. خاله نخورین. برا قندتون خوب نیست...
🔻چقدر همه شاد و شنگول شده اند. نگاهی به ریحانه می کنم. او هم می خندد.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌺قال رسول الله صلی الله علیه و آله : إنَّ الصَّدَقَةَ تَزِيدُ صاحِبَها كَثرَةً ، فَتَصَدَّقُوا يَرحَمْكُمُ اللّه ُ .
☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : صدقه، بر روزى و دارايىِ صدقه دهنده مى افزايد . پس ـ خدايتان رحمت كند! ـ صدقه بدهيد .
📚بحارالأنوار : ج 18 ص 418 ح 2 .
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_هفت
" حالا با این همه شکلات می خواین چی کار کنین؟
* می شه من یکی اش رو بخورم؟ چشمک می زنه آخه.
ریحانه پاکت پلاستیک ها را آورد. مادر هم منگنه را از اتاق پدر آورد. گفتم:
- این شکلات ها نذری امام زمان هست. پسفردا نیمه شعبانه. و می خواهیم این ها رو بکنیم توی این پلاستیک ها. هر کی پایه است بسم الله. کار ، کار امام زمانه. خودشون پاداش می دن. فقط یه شرط داره؟
" چه شرطی؟
- اینکه همه پاشیم بریم وضو بگیریم.
🔸صدای خنده بچه ها بلند می شود.
* همچین گفتی شرط داره، با خودمون گفتیم چه شرط سختی می خواد بزاره. خب وضو می گیریم. مگه نه؟
🔹همه بلند می شویم. برای شلوغ کاری بیشتر، در صف می ایستیم و سر به سر هم می گذاریم. بعد از وضو، کمی هم شوخی و آب پاشی می کنیم. برای اینکه کمی هم چیز یاد بگیریم، از مادر و ریحانه برخی از احکام وضو را می پرسم. دختر خاله ها خوب گوش می دهند و با ظرافت کلامی که مادر و ریحانه در هم صحبتی با هم و توضیح دادن نحوه شستن صورت و دست دارند، بدون اینکه احساس بدی به آن ها دست بدهد، چندبار وضویشان را اصلاح می کنند. مادرم خوشحال و راضی است.
🔸جلوی شکلات ها می نشینیم و پلاستیک ها را بین خودمان پخش می کنیم. قرار است در هر پلاستیک پنج شکلات رنگارنگ به نیت پنج تن آل عبا بگذاریم. بسم الله می گوییم و شروع می کنیم. ریحانه و مادر از همان ابتدا، مشغول ذکر می شوند. کم کم ذکر گفتن های مادر و ریحانه به بقیه هم سرایت می کند. خاله پری و فرزانه و مهناز هم شروع می کنند. شهناز که مات از این حرکات شده است و انگار تا به حال چنین چیزی را ندیده، از مادرم می پرسد:
" چه ذکری رو باید بگیم وقتی داریم بسته بندی می کنیم خاله؟
= هر چی که دوست داری عزیزم. مثلا صلوات.
🔹 شهناز و پریناز هم شروع می کنند به صلوات فرستادن. ریحانه نگاه معناداری به من می کند و لبخند می زند. تقریبا از آن روز باصطلاح مشاوره، هر روز با همدیگر در مورد روند کار و تاثیر و بهبود حال خاله پری و بچه ها صحبت می کردیم. او هم نکاتی را می گفت و من اجرا می کردم. یک روز پرسیدم: ریحانه، تو این چیزا رو از کجا می دونی؟ جواب داد:
+ خب، هم قبلا مطالعه در این زمینه داشته ام، هم وقتی سوال می کنی جوابش یه جورایی به دلم می افته. کار من نیست. لطف و هدایت های خداست که داره ما رو جهت می ده.
"باید چی کار کنم که به دل من هم بیافتد؟ " این سوالی بود که همیشه از خودم می پرسیدم و در جوابش می گفتم: باید مثل ریحانه شوم.
🔸کار بسته بندی شکلات ها خوب پیش می رود. هر از گاهی ریحانه دست از ذکر می کشد و سربه سر مهناز می گذارد و باب شوخی و خنده باز می شود. نوبت می گذاریم هر یک ساعت، به مدت نیم ساعت، یکی از ما دست از کار بکشد و کتاب مسابقه ایمان را بلند بلند برای همه بخواند تا بتوانیم جواب ها را پیدا کنیم. لابه لایش هم روی کتاب بحث می کنیم و بعد از آن دوباره همه ساکت می شویم و همراه با ذکر، شکلات ها را بسته بندی می کنیم. صلوات هایی که شهناز و پریناز می فرستند بسیار برایم دلنشین است. می دانم این صلوات ها با قلبهایشان چه ها خواهد کرد. منم با هر بسته، صلواتی می فرستم و حواله کسی که آن شکلات ها را می خورد می کنم. تا روزیِ چه کسی باشد.. ریحانه می گوید:
+ همین طور که دارین خدمت به مولا می کنین، برای ما فقیر بیچاره ها هم دعا کنین خیلی ممنون می شیم. کاسه گدایی دعام رو ببینین چقدر خالیه...
🔹و بعد دستش را مانند کاسه ای می کند. مادر شکلاتی کف دست ریحانه می گذارد و می گوید:
= ان شاالله حاجت روا بشی و هر چی دوست داری خدا بهت بده.
🔻بقیه هم که یاد می گیرند و همین کار را می کنند. مادر به همه شکلاتی می دهد و دعایشان می کند. لبخندی به ریحانه می زنم و می گویم:
- ای زرنگ. خوب از آب گل آلود ماهی تازه می گیری هاااا..
+ زرنگی از خودتونه. دیدم ماهی زیاده. خب یکی اش هم به ما برسه. کم شده مگه از ماهی هات؟
🔸و باز هم همه می خندیم و برای یکدیگر دعا می کنیم. علت این کار ریحانه را می فهمم و با هر بسته بندی ای که می کنم، از خدا توفیقات و نزدیک شدن بیشتر به خودش را برای خودم و دخترخاله ها و خواهر و برادرم می خواهم. لحظات ساده و دل نشینی است. جعبه منگنه مان تمام می شود. مادر به اتاق پدر می رود. جعبه منگنه ای می آورد و با کیسه ای پر از شکلات به اتاق پدر باز می گردد.. نگاه پرسشگر مرا که می بیند، می گوید:
= احمد اومده. اونم دوست داشت بسته بندی کنه.
- به به.. پس بهش بگین وضو یادش نره. به علاوه چاشنی دعا.
@salamfereshte