🌺 الإمام الرضا عليه السلام - لما سُئِلَ عَن مَعنى صَلاةِ اللَّهِ وصَلاةِ مَلائِكَتِهِ وصَلاةِ المُؤمِنينَ - : صَلاةُ اللَّهِ رَحمَةٌ مِنَ اللَّهِ ، وصَلاةُ مَلائِكَتِهِ تَزكيَةٌ مِنهُم لَهُ ، وصَلاةُ المُؤمِنينَ دُعاءٌ مِنهُم لَهُ .
🍀امام رضا عليه السلام : - در پاسخ به پرسش از معناى صلوات فرستادن خدا و صلوات فرشتگانش و صلوات مؤمنان - : صلوات فرستادن خدا ، رحمت از جانب خداست . صلوات فرشتگانش ، تزكيه آنها نسبت به پيامبر صلى اللّه عليه و آله است و صلوات مؤمنان ، دعاى آنها براى اوست .
📚ثواب الأعمال : ص187
@salamfereshte
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_هشت
🔹شب از نیمه گذشته است. بسته بندی شکلات ها رو به اتمام است. بیشتر از سه گونی ای که آورده بودیم جمع شد. پنج کیسه زباله بزرگ، پر از بسته های شکلات شده است. همه را عقب و جلوی ماشین ریحانه می گذاریم تا فردا به مسجدهای مختلف و ایستگاه های صلواتی ببریم و پخش کنیم. نصف بیشتر کتابمان را خواندیم. فقط جواب چند سوال مانده است. حال و هوای دخترخاله ها عوض شده است. قرار شده یک گونی را به هیئت ببریم. مادر که همیشه حواسش به همه چیز است، زودتر از من متوجه نگاه های پرسشگر خاله پری و دخترخاله ها شد و برایشان توضیح داد. دخترخاله ها از مادرشان اجازه می خواستند که فردا با ما به هیئت بیایند. خاله پری هم اجازه داد و قرار شد خودش هم ما را همراهی کند. چشمانم خسته از خواب است. ریحانه موقع رفتن به خانه شان آرام به من می گوید:
+ اگه دخترها هیئت بیان، دیگه بیمه شدن. خدا برکت بهت بده . نمی دونی چه کار بزرگی تو این مدت کردی. خدا خیرت بده. فعلا تا فردا. سحر بخیر.
🔸ریحانه که می رود، رختخواب ها را در پذیرایی پهن می کنیم. همان طور خوابیده، خوشی های امشب مان را مرور می کنیم و یکی یکی، خوابمان می برد. صدای اذان مسجد بلند می شود. مادر که بیدار مانده است، همه را بیدار می کند تا نماز بخوانیم و اجر کارمان ضایع نشود. بعد از خواندن نمازصبح، صدا از کسی نمی آید. همه بیهوش می شویم. من هم کنار مادرم، دراز می کشم. به الطاف خدا نسبت به خودم، خاله و دخترخاله هایم، فکر می کنم و از ته قلب، او را شکر می گویم.
🔹 بعد از خوردن صبحانه، مشغول حرف زدن و تنظیم برنامه رفتن به هیئت و جلسات مختلف مدح خوانی می شویم. روز قبل از نیمه شعبان است و حسابی کار داریم. دخترخاله ها لباس های پرزرق و برقشان را کنار گذاشته اند و مانند ما همان لباسهای ساده قبلشان را پوشیده اند.
🔸ریحانه زنگ در را می زند و همه مان برای پخش شکلات های صلواتی می رویم. من و فرزانه و دخترخاله ها جمعا پنج نفر می شویم. مانده ایم چطور سوار ماشین پر از شکلات بشویم. قرار می گذاریم سهم هیئت را بعد از ناهار ببریم. صندوق عقب را از شکلات ها پر می کنیم و روی پایمان هم، کیسه شکلات بسته بندی شده می گذاریم. نمی دانیم به این وضعیت بخندیم یا گریه کنیم. زیر آن هم شکلات له شدن هم عالمی دارد. همان اول کار، از گونی ها را که شکلات بیشتری داشت به مسجد می دهیم و یکی از کیسه شکلات های روی پایمان را صندوق عقب می گذاریم.
🔹دو خیابان آن طرف تر، عده ای از بسیجی ها ایستگاه صلواتی برپا کرده اند. ما که شکلات زیاد داریم می پرسیم پذیرایی شان چیست؟ جواب که می شنویم فقط شربت آبلیمو" یکی دیگر از گونی های صندوق عقب را در می آوریم و به آن ها می دهیم. چقدر همه شان خوشحال می شوند. مسئول گروهشان تشکر می کند و خدا قبولی می گوید.
دخترخاله ها شاد و سرحال هستند و احساس افتخار می کنند. هیچکدامشان آرایش نکرده اند و شنل های تک بندیشان را نپوشیده اند. من و ریحانه شاد و مسروریم از اینکه آن ها در حال بازیابی هویت خود شده اند. همه مان موقعیتی را تجربه و حس می کردیم که مطمئنا بعدها دوست داشتیم همواره در همان موقعیت بمانیم و همان احساس ها را داشته باشیم. تمام تلاش ریحانه در تجربه کردن این معنویت و چشاندن این حس به دخترخاله ها و فرزانه است.
🔸فرزانه دیگر آن فرزانه چندماه قبل و نتی نیست. از وقتی با ریحانه چت می کند و خودش را با برنامه هایش تنظیم کرده، عوض شده. بزرگ و فهمیده تر حرف می زند و کارهایش را هدف مند و با برنامه انجام می دهد. چقدر از این تغییرات مثبت لذت می برم و وقتی به بچه ها نگاه می کنم، فقط شکر الهی است که بر زبانم می آید. یادم هست که همین حال را مادرم در مورد من داشت. هر وقت مرا می دید، شکر می کرد. آن موقع علتش را نمی فهمیدم ولی الان خودم همان حال را دارم و مادرم را درک می کنم. بسیجی ها برایمان شربت می ریزند. مدت ماندنمان به سه دقیقه هم نمی کشد. سوار ماشین می شده و راهی مقصد بعدی می شویم.
🔹مسیر حرکت را نمی دانیم و ریحانه هم به ما نمی گوید. کم کم دستگیرمان می شود که در محله خاله پری هستیم. دخترها تعجب کرده اند اما من قصد و نیت ریحانه را فهمیدم. به مسجد محل می رویم و با مستخدم مسجد صحبت می کنیم. آن جا هم قرار است برنامه باشد اما مدل برنامه هایشان متفاوت است. پایگاه بسیج را پیدا کرده و در می زنیم. نوجوانی در را باز می کند. نورانیت از صورتش می بارد. یاد خاطرات شهدای نوجوان می افتم و انگار یکی از همان ها را می بینم. از مسئول پایگاه می پرسیم. او می رود و با جوانی به نورانیت خودش می آید.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_نه
🔹از برنامه شان می پرسیم. آن جوان ابراز تاسف می کند از اینکه نتوانسته کاری انجام دهد. خودش است و همان یک نوجوان. ریحانه ناراحت می شود. از دخترخاله ها می پرسد:
+ تو خونه تون تشت های بزرگ دارین؟
" آره فکر کنم داریم. چطور؟
🔸با مسئول پایگاه، نیم ساعت بعد، وعده کرده و به سمت خانه خاله پری، حرکت می کنیم. سه تشت بزرگ دارند. به خاله پری زنگ می زنم و ماجرا را تعریف می کنم. خاله حسابی استقبال می کند. تشت ها را بار داخل ماشین می گذاریم. به سوپری رفته و شکر و گلاب و قند و آبلیمو می خریم. همه را می بریم دم در بسیج و تحویل پایگاه می دهیم.
🔹نوجوانان بسیجی از پایگاه بیرون می آیند و مشغول برپایی ایستگاه صلواتی می شوند. سه میز می آورند. سفره یک بار مصرفی را رویش پهن کرده و پشت این میزها، روی چند صندلی، تشت ها را از آب پر می کنند و مشغول درست کردن شربت آبلیمو گلاب می شوند. ریحانه ذکر می گوید و به همه مان می گوید یک دور صلوات بفرستیم و از همان فاصله، به شربت ها فوت کنیم. این هم برای برکت بیشتر کار. دختر خاله ها خوشحال و راضی مشغول صلوات فرستادن می شوند.
🔸قرار می گذاریم پس فردا برای بردن تشت ها به پایگاه بیاییم. دو کیسه از کیسه های شکلات ها را که به آن دو نوجوان می دهیم، گل از گلشان می شکفد و علاقه شان برای حضور و رفتن به در خانه ها بیشتر می شود. "هر چقدر هم که بالاشهر باشند، باز هم نباید این برنامه های مذهبی تعطیل شود. حتی اگر مجبور شویم تک تک درب خانه ها را بزنیم و شربت تبرک به نام مولا را تعارفشان کنیم." این جمله ای بود که ریحانه به آن مسئول پایگاه می گفت و او هم تایید می کرد. بعد از نیم ساعتی که این کارها را می کنیم، به مسجد محل برمی گردیم.
🔹دو کیسه از شکلات ها مانده است و نمی دانم چرا ریحانه اشاره ای به آن ها نمی کند.
در مسجد مدح خوانی و سخنرانی است و همه برای شنیدن صحبت های زیبای حاج آقا مصطفوی آمده اند. جمعیت زیادی جمع شده است و حیاط جلو و پشتی مسجد را هم فرش کرده اند. حاج آقا مصطفوی در مورد الطاف امام زمان به تک تک انسان ها صحبت می کنند و چنان با احساس و از ته قلبشان این لطف ها را بیان می کنند که شوری عجیب در دلمان می افتد. بعد از آن همه مهرورزی هایی که امام زمان نسبت به ما دارد، وقتی حاج آقا می گوید که با این همه مهربانی حضرت، ما چقدر نامهربان برخورد می کنیم؛ اشک همه مان در می آید و عذرخواهی می کنیم. هر کس به زبان و شیوه خودش. دخترخاله ها هم ناله شان بلند شده. ریحانه، همان طور که از صحبت ها یادداشت برداری می کند، بی صدا اشک می ریزد و زمزمه می کند.
🔸بعد از سخنرانی مدح خوانی و مولودی خوانی شروع می شود. پریناز به خواهرش می گوید:
* تا حالا مسجد به این باحالی ندیده بودم.
" اصلا مگه چند بار تو مسجد رفتی؟!
* خب یه چند باری رو با مامان رفته بودم
" مسجد دانشگاه ما هم به این باحالی نبود که این جا بود.
: چطوره هر دفعه بیایم بریم مسجد نرگس اینا؟
🔻جمله آخر را مهناز می گوید. بعد از مراسم و نماز، برای ناهار به خانه می رویم. نزدیک خانه، مادر و خاله پری را هم می بینیم. آن ها هم مسجد بودند. مادر ابگوشت خوش مزه ای را برای ناهار گذاشته است. سفره را می اندازیم و همه دورتادور سفره می نشینیم. مادر سینی غذای احمد را سرسفره برمی گرداند و می نشیند. می پرسم:
- چی شد ؟ غذا نمی خوره؟
= نه. می گه با بسیجی ها می خواد بخوره
- چی؟؟؟
🔹از تعجب شاخ در آورده ام. احمد و بسیجی ها. این رفتارها اصلا به او نمی آمد. از سر سفره بلند می شوم تا ببینم جریان چیست. احمد پشت سیستم نشسته است و در حال جستجو در اینترنت است. می پرسم:
- مامان گفت بسیج می خوای غذا بخوری؟ از آبگوشت مامان یه کم می خوردی حالا. از دستت می ره ها
^ نه ممنون. همون جا با بروبچ می خوریم. یه نون و پنیری پیدا می شه. باهاشون قرار دارم. آبگوشت رو شب هم می شه خورد.
- کی باهاشون قرار گذاشتی؟!
^ صبح که داشتم می رفتم بیرون، از جلوی مسجد که رد می شدم، صداشون می یومد. سرودشون خیلی قشنگ بود. رفتم داخل مسجد و نشستم به گوش دادن . اونا هم ازم دعوت کردن باهاشون باشم و این طور شد دیگه. ناهار رو اون جام. نگران شکمم نباش.
🔸حواسش پرت سیستم است و دیگر چیزی نمی گوید. من هم ادامه نمی دهم. برمی گردم سر سفره. همین طور که از احمد دور می شوم فریادش را می شنوم که می گوید: "ایناهاش " و شروع می کند به خواندن...
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتادم
🌱"ما همه ، برشب خنده کنیم؛ ماهمه دین را زنده کنیم ما همه، مشتاقیم
بر لبان، مهدی یا مهدی، با خدا در عشق هم عهدیم؛ تا قیام عهد بستیم، تا قیام عهد بستیم"...🌱
🔹کمی در رفتن تعلل می کنم تا سرودی که می خواند را بیشتر بشنوم. تمام حواس احمد به سرودی است که می خواند. ریتم دلنشینی دارد. بیخود نیست احمد را جذب کرده و داخل مسجد کشانده. صدای فرزانه مرا به خود می آورد. از شنیدن بقیه سرود دل می کنم و به سمت سفره ناهار می روم. می نشینم و می گویم:
- قول داده ناهار بره اون جا. صبح با بچه ها تو مسجد بوده.
🔻چهره پر از رضایت مادر و ریحانه را می بینم و به خوردن تیلیتی که مادر برایم درست کرده، میردازم. بعد از ناهار و چرت بسیار کوتاه، رأس ساعت 3 با ریحانه قرار می گذاریم تا دو پلاستیک باقی مانده را تحویل بدهیم. برای همه مان سوال شده که کجا قرار است برویم.
🔸ساعت 3 است و ما حاضر به یراق، پشت در خانه منتظر در زدن ریحانه هستیم. تقه ای می خورد. سریع در را باز می کنم. همه مان عین این فراری ها، داخل ماشین می چپیم. ریحانه بیرون ماشین ما را نگاهی می کند و می خندد.
+ مثل اینکه خیلی عجله دارین ها
صدای خنده مان بلند می شود. می گویم:
- آره بابا. از بعد از ناهار همین طور داریم حدس می زنیم که قراره کجا بریم. حال کجا می ریم؟
+ دیگه دیگه. شما که باید بدونی نرگس خانم
همه چشم ها به سمت من برمی گردد. ریحانه سوار شده و ماشین را روشن می کند. فرزانه می پرسد:
" ئه نرگس. تو می دونی؟ پس چرا نمی گی کجا می ریم؟
- نه بابا. من از کجا بدونم. ریحانه؟!
🔹لبخندی می زند و باز هم روی حرفش پافشاری می کند. منظورش را نمی فهممم و سکوت می کنم. هر چه به پایین شهر می رویم، ایستگاه های صلواتی و تزئیات، بی ریاتر و مردمی تر و بیشتر می شود. از تزئینات پرهزینه کم می شود و صفا و همکاری و صمیمیت مردم بیشتر دیده می شود. همه مشتاق هستیم بدانیم دو کیسه شکلات های باقی مانده را کجا قرار است ببریم. کمی بعد که در اتوبان می افتیم و تابلو بهشت زهرا را می بینم، شصتم خبردار می شود که قرار است کجا برویم. گل از گلم می شکفد و با شعف، تقریبا فریاد می کشم: ریحانه!
🔻ریحانه که می فهمد تازه دوزاری ام افتاده است، لبخندی می زند و می گوید: دیدی گفتم شما می دونی. باز هم بچه ها پاپیچم می شوند و من هم با آرامش و اطمینان می گویم: تا ده دقیقه دیگه که رسیدیم خودتون می فهمین. الان نگم کیفش بیشتره ها
🔹قطعه شهدا هستیم و دخترخاله ها گیج از اینکه چرا آمده ایم به قبرستان. سرمزار شهید گمنامی می نشینیم و ریحانه از رشادت ها و حالات معنوی و روحی و نشاط رزمنده ها برایمان می گوید. چند خاطره از کتابهایی که خوانده و یادم بود را لابه لای حرفهای ریحانه تعریف می کنم. دل هایمان انگار به جبهه ها پر کشیده، لبخند محوی، روی صورت بچه ها پیدا شده می شود. خانواده های شهدا سر مزارهایشان هستند و گل و شیرینی به یکدیگر تعارف می کنند. صدای دلنشین سرود و گاهی مدح و گاهی مارش عملیات و رزمنده ها از بلندگوها پخش می شود. آن جا هم برای خودش عالمی است. شکلات ها را از عقب ماشین آورده ایم. درش را باز می کنیم و شکلات ها را در سینی هایی که ریحانه آورده، می ریزیم. هر کدام از بچه ها سینی به دست، به سمت خانواده شهدا می روند.
🔸من و ریحانه کنار منبع شکلات ها مانده ایم. از ریحانه می پرسم:
- هدفت رو از بردن شکلات ها به محل شون فهمیدم. خواستی از مسجد و بسیح خاطره خوب داشته باشن که بازم اون جور جاها رو برن. اما چرا مقصد آخر رو این جا انتخاب کردی؟ خیلی جاهای دیگه هم می شدکه بریم
+ ببینشون. چطور با خانواده شهدا حرف می زنن. می خواستم دعای چنین خانواده های با صفایی بدرقه راهشون باشه. می خواستم تجربه رودررو شدن با چنین آدم های نورانی ای رو داشته باشند. نگاه کن! پریناز چطور به آن جانبار شکلات تعارف می کنه. مسلما از نفس ها و معنویت آن جانباز بهره مند می شه. میخواستم وقتی شهدا می بینن که کام مادرانشون با شکلات های این دخترها شیرین شده، ازشون دست گیری بیشتری داشته باشن. ما هم از قافله نباید جا بمونیم. بیا ما هم بریم تعارف کنیم.
🔹سینی شکلات را دست می گیریم و با ریحانه، عصا زنان پیش می روم. حس پاهایم بهتر شده و قدرت کنترلم روی آن ها افزایش پیدا کرده. توسلاتم نتیجه داده و روند رو به بهبودی را سپری می کنم. سینی را با کمک ریحانه تعارف می کنیم و حال معنوی و دعا هدیه می گیریم. آن جا ، تنها جایی است که جای شهدا خالی نیست. چقدر افق دید ریحانه وسیع است و هنوز مانده است تا به او برسم و بتوانم مانند او بشوم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_یک
🔹قبل از غروب، حرکت می کنیم تا اذان را در هیئت باشیم. بچه ها همه جمع شده اند و تزئیات هیئت را انجام می دهند. سردر ورودی هیئت را با گونی، دالانی درست کرده اند و آویزهایی از پلاک اسامی اهل بیت و سربندهایی با نام اهل بیت و گل سینه هایی که نام اهل بیت و برخی عکس شهدا روی آن ترسیم شده را وصل کرده اند. اشتیاق دخترخاله ها برای کمک به هیئتی ها دیدنی است. هر چه خواهران هیئتی آن ها را مهمان می خوانند، آن ها زیربار این لقب نمی روند و می خواهند هر طور شده، کاری بکنند.
🔸محل سخنران و مداح اهل بیت علیهم السلام در حال تزئین شدن است و دخترخاله ها هر کدام کمکِ یکی از خواهران هیئتی در تزئین می شوند. یکی سوزن ته گرد می دهد. دیگری نردبان را جا به جا می کند. دیگری تزئیات و پارچه های رنگی را به دست نصاب می دهد. با حضور آن ها و مدیریت مسئول تزئینات، کار زودتر از انتظار پایان می یابد.
🔹شب نیمه شعبان است. بچه ها زیارت آل یاسین می خوانند. دخترخاله ها آرام نشسته اند. در گوششان می گویم: "یکی از عادت های بچه های هیئته که موقع کار در هیئت، ذکر می گن و آخرش، دعای توسلی، زیارت عاشورا یا ال یاسین می خوانند. این کارهاشون فضای معنوی خاصی به جمع می ده " نزدیک به همین مضمون را ریحانه، در مراسم های قبلی برایم گفته بود. آن شب همه خوشحال و خسته اما پر انرژی به منزل برمی گردیم.
🔸خاله پری و مادر به مسجد رفته اند و هنوز برنگشته اند. حتما در مراسم شب نیمه شعبان مسجد محلمان هستند. ما هم بدمان نمی آید برویم اما از خستگی، همه در سالن پذیرایی دراز می کشیم و خودمان را به جشن فردا، حواله می دهیم. امروز تقریبا از صبح سرپا پوده ایم. من یکی که پاهایم حسابی ذوق ذوق می کند.
" نرگس جان، می شه ما هم بیایم هیئت؟
نگاهی به صورت شهناز می اندازم و می گویم:
- چرا نشه.
صدای پیامک شهناز بلند می شود.
"مامان گفته حاضر باشین.
^ ما که حاضریم. هنوز مقنعه هایمان را هم در نیاورده ایم
🔻همان طور که دراز کشیده ایم، دختر خاله ها، از تجربه های زیبایی هایی که این دو روز داشته اند می گویند. آرزو می کنند که ایکاش این ها برایشان ادامه دار باشد. خاله پری و مادر می آیند. تاکسی منتظر است. بچه ها خداحافظی می کنند و می روند. به یک باره، خانه و سالن پذیرایی، خالی از آن شور و هیجان دیشب و امروز می شود. کتاب مسابقه ام را برمی دارم و به خواندن صفحات باقی مانده می پردازم. پدر به خانه آمده است و با مادر در مورد چیزی صحبت می کتند. گاهی نگاهی به من می اندازند و سکوت می کنند. بالاخره صدای پدر، بلند می شود:
= نرگس جان بابا، بیا اینجا
- بله پدر جان
= گویا صبح خانمی تماس گرفته ان برای کسب اجازه که برای شما بیان خواستگاری.
🔸تعجب می کنم. ادامه می دهد:
= من امروز را در مورد ایشون پرس و جو می کردم.
- ول کنین بابا تو این موقعیت. فردا نیمه شعبانه ها.
= بعد از پرس و جو، از حاج اقا خواستم استخاره بگیرند. خوب آمد. توکل بر خدا. قبل از غروب که شما نبودی، با مادر قرار خواستگاری را برای فردا شب گذاشتیم.
- پدر؟ فردا که نیمه شعبانه.
= روز مبارکی است برای امر خیر. شما خودت رو آماده روبرو شدن با این مسئله بکن.
🔻اخلاق پدر را می دانستم. وقتی این طور مهربان و جدی صحبت می کند و حواشی مسئله ای را توضیح می دهد یعنی اعتراض نباید کرد و خیر و صلاحمان را در این دیده است. من هم چیز دیگری جز چشم نگویم. مادر لبخند تلخی روی لبانش است. خود را به آشپزخانه می رساند تا بساط شام را بچیند. من هم به بهانه کمک به مادر از زیر نگاه های سنگین پدر فرار می کنم.
- مامان، خواستگار کیه؟
: گویا یکی از بچه های دانشگاهتونه. همکلاسیته.
- چی؟! کی هست؟
: از سادات هستند. پدر در موردشون تحقیق کرده. حالا فردا می یان که ببینیمشون و بعد دوباره پدر با خود پسر صحبت کند و تحقیق مجددی بکند. البته اگه نتیجه صحبت شما با ایشون مثبت بود.
- کی هست مامان؟ تو کلاس ما که یه سید بیشتر نیست.
🔸با خودم می گویم: سید؟ نکند منظور مادر همان سید ، تفنگدار سوم است که همیشه با مجید و عباس با هم هستند؟ خواستگار بهتر از اون نبود؟
- مامان، بهشون بگو نیان.
: نمی شه . حالا می یان اگه نخواستی جواب رد می دیم. نگران نباش. من و پدرت کنارت هستیم.
- مامان؟!!!
🔹با حالت اعتراض از پیش مادر به اتاقم می روم. گوشی را برداشته و جریان را به ریحانه می گویم. پاسخ می دهد:
+ از آن زمان مدتی گذشته. الان چطور هست؟
- از الانش خبر ندارم.
با این حرف ریحانه کمی آرام تر می شوم و مسئله برایم قابل هضم تر می شود. پشت میز می نشینم و سوالاتی که به نظرم می آید از خواستگار بپرسم را در برگه ای می نویسم. در حال خواندن کتاب مسابقه، از فرط خستگی خوابم می برد.
@salamfereshte
🌹چه کار کنيم تا با آمادگي بيشتري وارد ماه مبارک رمضان شويم؟ فرصتي نمانده
🌺در کتاب عيون اخبار الرضاآمده است که امام هشتم(علیه السلام) به يکي از اصحابشان فرمودند:
«با توبه به ماه رمضان وارد شو.استغفار کن.اگر حق الناس مالي به عهده داري، در صورت امکان پرداخت کن؛ چرا که روزه معطوف به رضايت کسي است که از تو طلبي دارد.
امام رضا(ع) به آن مسلمان فرمودند که قبل از ماه مبارک رمضان غسل کن و طهارت ظاهري پيدا کن که بتواني از اين سفره بهره ببري و به خداوند نزديک شوي. براي ورود ماه مبارک رمضان تلاوت قرآن را رها نکن تا با آن انس بگيري.
☘️در رواياتي ديگر بيان شده است که عبدالسلام بن صالح هروي، معروف به ابا صلت، مي گويد: آخرين جمعه ماه شعبان، شرفياب محضر مبارک حضرت علي بن موس الرضا(عليه السلام) شدم، ايشان فرمودند: اباصلت ! ماه شعبان بيشترش رفته و اين آخرين جمعه آن است، جبران کن در باقيمانده اين ماه کوتاهي هاي گذشته ات را، فراهم ساز آنچه تو را کمک مي کند(در بهره برداري بهتر از اين ماه) و ترک نما آنچه تو را ياري نميدهد.
✨ زياد دعا و استغفار کن و قرآن بخوان، از گناهانت توبه کن، تا در حالي ماه خدا به تو رو آورد که خود را خالص گردانيده اي، امانتي بر گردنت نباشد مگر آن که ادا کرده باشي.
🌸 در قلبت نسبت به هيچ مومني کينه و عداوتي نباشد، و خود را از گناهي که مرتکب شده اي جدا ساز، تقواي الهي پيشه کن و بر خدا در سر و علنت توکل نما که "و من يتوکل علي الله فهو حسبه".
زياد در باقيمانده ماه شعبان بگو "اللّهم إن لم تکن قد غفرت لنا في ما مضي من شعبان فاغفر لنا فيما بقي منه " زيرا خداوند متعال به احترام اين ماه (رمضان) گروه هايي را از آتش جهنم آزاد مي سازد.(وسائل 10/ 301)
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_دو
🔹صدای مولودی فضای خانه مان را پر کرده است. تازه چشمانم را باز کرده ام که ریحانه، دم در اتاقم ظاهر می شود.
+ سلام خانوووم خوش خواب. پاشو دختر. می دونی ساعت چنده؟
🔸نگاهی به ساعت می اندازم. 8 و پانزده دقیقه صبح است. هنوز کامل در رختخوابم ننشسته ام که ریحانه کنارم می نشیند. نگاهی مهربانانه می کند و مرا در آغوش پرمهرش می گیرد و عید را تبریک می گوید. عینا همان کارها را می کنم و این روز مبارک را به او تبریک می گویم. به کمک ریحانه بلند می شوم. عصایم را برمی دارم و برای وضو و شستن دست و صورت به سرویس بهداشتی می روم. ریحانه اتاقم را مرتب می کند. چادر و مقنعه ام را دم دست گذاشته و جعبه کادویی را هم روی آن گذاشته است. می پرسم:
- این چیه؟
+ کادوئه دیگه. عیدت مبارک. مثل اینکه یه چندوقت کادو نگرفتی یادت رفته کادو چیه...
- عید شما هم مبارک. آخ جون کادو. حالا چی هست؟
+ یه چادر و روسری خوشگل برای اینکه تو خواستگاری بپوشیش. دیشب دوختمش.
- ممنونم. حالا وایسا منم برات یه کادو دارم.
🔹کادو ریحانه را به او می دهم. سجاده ای زیبا که شکوفه های بهاری اش را مادرم گلدوزی کرده است و من هم کمی کمکش کرده ام. ریحانه می فهمد که کار دست مادرم است.
+ دستشون درد نکنه. خیلی زحمت کشیدن. من لیاقت این همه محبت رو ندارم.
- وا. این چه حرفیه. شما لایق ترینی ها.
🔸سرش پایین است و شکوفه های بهاری را لمس می کند. همان طور که سجاده را در دست گرفته به سمت در می رود و می گوید:
+ من می رم پایین پیش پدر و مادر. شما هم حاضر شدی بیا پایین که با هم بریم هیئت. دخترخاله ها هم الانه که برسن. نخوابی ها.
- نه بابا. خیالت راحت. خواب کودومه..
🔻سریع حاضر می شوم. نگاهم به برگه سوالات خواستگاری می افتد. چند سوال با خودکاری قرمز رنگ زیر برگه اضافه شده است. لبخند می زنم. حتما ریحانه آن ها را اضافه کرده. کیفم را از روی میز برمی دارم و در اندیشه اینکه آیا واقعا سید جواد قرار است به خواستگاری بیاید، از پله ها پایین می روم. صدای مدح خوانی بلندتر می شود. از کنار آشپزخانه که رد می شوم، مادر را می بینم که با مدح اهل بیت، اشک به چشمانش نشسته است.
- سلام مامان.
= سلام نرگس جان. عیدت مبارک.. چادرت رو سرت کن. مهمان داریم
🔹ریحانه با والدینش، دیدن پدر و مادر آمده اند. به احترام من از جا بلند می شوند. سلامی می کنم و بفرماییدی می گویم. پدر مرا به طرف صندلی راهنمایی می کند. چند دقیقه ای می نشینم. نگاهم به ریحانه است که رویش را گرفته و به صحبت های پدرها گوش می دهد. زنگ در را می زنند. دخترخاله ها از راه می رسند. خاله پری هم همراه آن هاست و تصمیم دارد به هیئت بیاید. مادر به خاطر جلسه خواستگاری کار دارد و نمی تواند با ما به هیئت بیاید. والدین ریحانه خداحافظی کرده و ما هم با مادر خداحافظی می کنیم و به قول ریحانه "پیش به سوی هیئت" می رویم.
🔸بچه ها همه قبراق و سرحال هستند. شهناز ته آرایشی کرده است. می گویم:
- چطوره عروس ببریم؟
=یعنی چی؟
- یعنی این روسری سفیده رو بندازیم رو سر شهناز و عروسونه ببریمش به هیئت.
🔻روسری ای که ریحانه برایم آورده است را از کیفم در می آورم و روی سر شهناز می اندازم. بچه ها هم با گیلی لیلی گفتن همراهی ام می کند و لبخند رضایتش مرا خوشحال تر می کند. شهناز هم ادای عروس ها را در می آورد. تا خود هیئت شوخی و خنده و نکته پرانی می کنیم.
🔹جشن هیئت مثل همیشه پر از برنامه های مختلف است و این بار، نه تنها من کنار ریحانه نشسته ام، بلکه خاله پری و دخترخاله هایم نیز هستند. به ریحانه می گویم:
- تو بهترین اتفاق زندگی من هستی.
لبخندی مهربان می زند و در جوابم می گوید:
+ و شما هم تنها هدیه گل نرگسی هستی که خدا به من داده.
دستانم را می فشرد و سیراب از محبت سرشارش می شوم. دخترخاله ها از جشن هیئت خیلی خوششان آمده است، خصوصا تئاتری که بچه ها اجرا کرده اند. خاله پری موقع خواندن دعای فرج حال منقلبی داشت. همه ما همین طور بودیم. مگر می شود روز نیمه شعبان باشد و یاد و فراق مولا، دلهایمان را منقلب نکند.
🔸 بعد از جشن به مسجد می رویم و پاسخنامه مسابقه کتاب را تحویل می دهیم. نماز جماعت می خوانیم و از مدحی که مداح برای امام زمانمان خواند، لذت می بریم. مجری می گوید:
- امروز نیمه شعبان است و به میمنت این روز،بین این بیست خواهری که به همه سوالات پاسخ صحیح داده اند قرعه کشی نمی کنیم و به همه جایزه را می دهیم.
🔻همه ی ما در آن برنده شده ایم. صدای شادی چند دختر از ته مسجد به گوش می رسد. جمعیت صلوات های بلند و تکان دهنده ای می فرستند. خوشحال از این موفقیت، برای گرفتن جایزه مان از خواهری که پشت میز پر از کادو ایستاده بلند می شویم.
پیامکی از پدر می رسد که:
- نرگس جان، بیا خونه که مهمان ها تو راه اند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_سه
🔹از مسجد بیرون می آییم. دخترخاله ها خوشحال از برنده شدن جایزه، تاکسی ای می گیرند و به خانه شان برمی گردند. ریحانه مرا تا دم خانه همراهی می کند:
+ ان شاالله که خیر باشه. بسپار دست خدا. نگرانش نباش.
🔸از همدیگر خداحافظی می کنیم. خانه مان مرتب تر از همیشه است. فرزانه و احمد، طبقه بالا هستند و قرار است دو ساعتی را همان جا بمانند. با کمک مادر، دوش می گیرم. لباسهایم را می پوشم. داخل اتاق پدر می نشینم. چشمانم به کتاب مسابقه مان می افتد که پدر برای تورق زدن، آن را از من گرفته بود. برگه سوالاتم را در دست می گیرم. روسری و چادری که ریحانه برایم دوخته است را سر می کنم. احساس می کنم زیر بال حمایتی دعایش قرار دارم و خوشحال از این حس، سوالاتم را مرور می کنم.
🔻مهمان ها می آیند و از لای در اتاق پدر که نگاه می کنم، مطمئن می شوم که خود سید جواد است. بعد از نیم ساعتی که صحبت می کنند و تعارف های معمول را انجام می دهند، مادر دنبال من می آید. با کمک عصا به اتاق می روم. پدر سید جواد از دیدن عصا جا می خورد. پدر جریان را برایش تعریف کرده است اما چرا جا خورده ، نمی دانم. کنار مادر می نشینم. احوال پرسی کرده و کمی صحبت می کنند.
🔹به اشاره پدر و به کمک مادر، از جا بلند می شوم تا آقا سید را برای صحبت های خصوصی و دونفره مراسم خواستگاری، به اتاق پدر راهنمایی کنم. لباسهایش مرتب تر از زمانی است که به کلاس می آید. می نشینیم. مثل همه خواستگاری هایم، منتظر می شوم تا خواستگار صحبت را آغاز کند. لحظاتی به سکوت می گذرد. می گوید:
^ خیلی شوکه شدم وقتی شنیدم تصادف کردین. ولی خداروشکر الان که دیدمتون حالتون چقدر بهتر شده و از اون حالت در اومدین خیلی خوشحالم.
- خیلی ممنون. لطف دارید.
^ دیگه با نسیم خانم نیستید؟ چند بار حالتون رو ازش پرسیدم می گفت خبر نداره.
- از وقتی این اتفاق برام افتاد، ارتباط ما هم قطع شده. ان شاالله تصمیم دارم دوباره از سر بگیرم.
🔸باز هم سکوت حکمفرما می شود. حوصله ام کمی سر رفته است. سکوت را مزه مزه می کنم. به کتاب مسابقه ایم که روی میز پدر است نگاه می کنم. سید انگار رد نگاهم را دنبال کرده است، می پرسد:
^ کتاب خوبیه؟
کتاب را به او می دهم. تورقی می کند و دوباره می پرسد:
^ کتاب خوبیه؟
- بله کتاب خوبیه. مسجد محلمون مسابقه از این کتاب داشت.
^ برنده شدید؟
- بله.
🔻صفحه ای از کتاب را نگاه می کند. می گوید:
^ نظر شما در مورد امام زمان چی هست؟
- در مورد امام زمان؟ امام دوازدهم ما شیعیان هستند.
^ نه منظورم اینه که الان وظیفه ما چی هست؟ اینجا نوشته یکی از وظایف منتظران دعا کردنه. این کار رو که ما خیلی می کنیم.
🔹خیلی ظریفانه توپ افتاد در زمین من و حالا من هستم که باید جواب بدهم. سعی می کنم این وضعیت را به نفع خودم برگردانم و نظر او را اول جویا شوم. می گویم:
- بله دعا کردن هم یکی از وظایف ماست. مهم ترین وظیفه از نظر شما چی هست؟
^ همین دعا کردن هست دیگه. وقتی امام بیان، همه چی درست می شه . ما باید دعا کنیم که امام بیان تا همه اشکالات درست بشه. من بعد نمازهام همیشه دعا می کنم که بتونم ایشون رو ببینم.
- ببینین که چی بشه؟
^ خوبه دیگه آدم امام زمانش رو ببینه.
- بله خوبه. منتهی وقتی خوبه که امام زمان از آدم راضی باشن. اگه ناراضی باشن که دیدنشون جز شرمنده شدن چیزی برامون نداره. داره؟
🔸پاسخی نمی دهد. ادامه می دهم:
- از طرفی، درسته که تشکیل حکومت عادلانه و مهدوی مهمه و فقط از دست امام زمان بر می یاد ولی بالاخره این حکومت نیاز به افراد صالح هم داره یا نه. این افراد صالح چه کسایی هستند؟ ما فقط با دعا باید کمک اماممون بکنیم ؟ به نظرم علاوه بر دعا باید سعی کنیم خودمون هم خوب تر از خوب بشیم و با این کار، به ظهور آقا کمک کنیم.
🔻باز هم پاسخی نمی دهد و فکر می کند. احساس می کنم در موضع ضعف قرار گرفته است. برای اینکه این حالت را درست کنم می گویم:
- این ها مطالبی بود که توی اون کتاب نوشته. به نظرم کتاب خوبیه. دید من رو که نسبت به خیلی مسائل درست و تکمیل کرد.
^ می تونم ببرم بخونم؟
- بله خواهش می کنم.
از جا بلند می شود و می گوید:
^ اگه اجازه بدید بعدا دوباره مزاحم بشیم؟
- خواهش می کنم.
🔹پدر کتاب را در دستانش که می بیند، نگاهی به من می اندازد. خداحافظی می کنند و با مشایعت پدر از خانه خارج می شوند. مادر می پرسد:
= زود اومدید بیرون. چطور شد؟ خوب بود؟
- اصلا بحث خاصی نکردیم. حرف از امام زمان و وظایف منتظران شد. کتاب مسابقه خواستن که بخونن منم دادم بهشون.
= خیر باشه.
مادر ظرف ها را جمع می کند و من هم کمک می کنم.
@salamfereshte
🌹پاداش عجیب خواندن سوره قدر در زمان افطار و خوردن سحری
♦️عن أَبِي يَحْيَى الصَّنْعَانِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ:مَا مِنْ مُؤْمِنٍ صَامَ فَقَرَأَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقِدْرِ عِنْدَ سَحُورِهِ وَ عِنْدَ إِفْطَارِهِ إِلَّا كَانَ فِيمَا بَيْنَهُمَا كَالْمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ.
♦️حضرت صادق علیه السلام فرمود: هیچ مؤمن روزه داری نیست که در هنگام خوردن سحری و افطارش سوره قدر را بخواند،مگرآنکه بین این دو زمان ثواب کسی را خواهد داشت که در راه خدا در خون خود غلتیده است.
📚بحارالأنوار، ج97، ص344 به نقل از اقبال الأعمال
@salamfereshte
💎روزه را به چشم یک تکلیف نگاه نکنید
🍃 مرحوم حاج میرزا جواد آقای ملکی تبریزی - عارف معروف و مشهور و فقیه بزرگوار - در کتاب شریف »المراقبات«شان میفرمایند:
👈روزه یک هدیهی الهی است که خدای متعال این را به بندگان خود و به مؤمنین هدیه کرده است. تعبیر ایشان این است که: »الصّوم لیس تکلیفا بل تشریف«؛ روزه را به چشم یک تکلیف نگاه نکنید؛
🌸 به شکل یک تشریف و تکریم نگاه کنید، که »یوجب شکرا بحسبه«؛ این توجه به فریضهی روزه - که تکریم الهی نسبت به بندگان است - خودش مستوجب شکر است؛ باید خدا را سپاسگزاری کرد. ایشان برای گرسنگی و تشنگی که مؤمنین در ماه رمضان خودشان را ملتزم به آن میدانند، فوائد متعددی را بیان میکنند که متخذ از روایات و برخاستهی از دل نورانی این مرد بزرگ است.
🍀 از جملهی آنها، یا اهمّ آنها - که ایشان خودشان میگویند این خاصیت از همه مهمتر است - این است که میگویند این گرسنگی و تشنگی یک صفائی به دل میبخشد که این صفای قلبی زمینه را فراهم میکند برای تفکر، که »تفکّر ساعة خیر من عبادة سنة«.
🌺 این تفکر از نوع تفکرِ مراجعهی به باطن و روح و دل انسان است که حقایق را روشن میکند و باب حکمت را بر روی انسان میگشاید. از این باید استفاده کرد.
📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در دیدار مسئولان نظام جمهوری اسلامی ایران در تاریخ ۱۳۹۰/۰۵/۱۶
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#ماه_رمضان
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_چهار
****
🔹چنددقیقه ایست مهناز در حیاط با مادر صحبت می کند. تنها آمده است و چهره نگرانی دارد. مادر هر چه اصرار می کند، داخل بیاید نمی آید. به کمک مادر می روم. می گویم:
- مهناز جان بیا تو دختر.
" نه ممنون. باید برم.
- خب تو که باید بری پس برای چی اومدی؟
" نمی دونم.
- بیا تو بریم با هم یه چایی بخوریم صحبت می کنیم.
" نه نرگس جان. بی خبر اومدم. باید برگردم.
- چرا تعارف می کنی آخه. اصلا بیا باهم بریم پیش استادت. داشتم می رفتم خونه ریحانه.
🔸سکوت می کند. مادر کمی خیالش راحت می شود که با این حال، او راهی خیابان ها نمی شود. لباسهایم را می آورد و سفارش می کند که مراقبش باشم. سریع حاضر می شوم تا مهناز، کمتر فکر و خیال کند. ریحانه خانه نیست. مادر ریحانه ما را به اتاقش راهنمایی می کند تا منتظر آمدنش باشیم. گفته است تا نیم ساعت دیگر می آید. منتظر می شویم. هر چه می خواهم سر صحبت را با مهناز باز کنم، نمی توانم. فضای سنگینی است.
🔻مهناز کتاب بینشش را در می آورد و شروع می کند به خواندن. من هم دفتر خاطرات ریحانه را باز می کنم تا کمی خودم را مشغول کنم:
" 25 خرداد. پدر رفته است و ما چند روزی است تنها مانده ایم. امیدوارم برای عمو مشکل جدی ای نباشد. هر چه سعی کردیم با پدر تماس بگیریم نشده است. خدایا مراقب پدر و عمو و خانواده های ما باش و هر چه خیر هست برایشان بخواه. الهی آمین. "
🔸ورق می زنم:
"26 خرداد. پدر خودش تماس گرفت. از چیزی که گفتن خیلی ناراحت شدیم. صدای پدر غمگین و ناراحت بود. به من گفت: ریحانه، دست به دامن شهدا بشو. حال عمو خوب نیست. عمو محمود تصادف کرده بوده و در بیمارستان بستری بود. خدایا به حق فاطمه زهرا همه بیماران را شفا مرحمت بفرما. الهی آمین. "
"27 خرداد. امروز مهمان شهدای گمنام بودم و دلی سبک کردم. ایمیل دختر عمو حالم رو بدتر کرد. عمو تصادف کرده و پول عمل نداشتن و چند روزی با مراقب های عادی به سر برده . وضعیتش بدتر شده که پدر از راه رسیده و برای عمل خوابودندتش. اما عمو به خاطر این تاخیر چند روزه می ره تو کما. خدایا... چقدر این پول مهمه برای بشر...خدایا همه بیماران رو به حق صاحب الزمان شفا عاجل عنایت کن. الهی آمین. "
🔹تعجب می کنم. برای ریحانه چنین اتفاقاتی افتاده بوده و چیزی به من بروز نداده است. ناراحت می شوم. مهناز خودش را با کتاب مشغول نشان می دهد اما از آن وقت تا حالا همان صفحه ایست که از اول بوده. باز هم نوشته های ریحانه را تندتند می خوانم و متوجه می شوم پدرش برای اینکه بتواند پول عمل را جور کند آن جا مشغول به کاری می شود و از این طرف هم ریحانه حقوقی که خاله پری برای تدریسش می دهد را برای پدر می فرستند. پدرش می خواسته خانه شان را برای فروش بگذارد. حاج آقا مصطفوی به علت نبود پدر جویای حال او از مادر ریحانه می شود و او اتفاقی را که افتاده تعریف می کند. حاج آقا از صندوق قرض الحسنه پولی را به فهیمه خانم می دهد و همین می شود که خیلی سریع می توانند عمویش را عمل کنند. بعد از پانزده روزی هم نوشته بود که حال عمومی عمو بهتر شده و از کما در آمده است و پدر قرار است او را با خود به ایران بیاورد.
🔸مهناز خیره به کتابش نشسته و گوشه چشمانش خیس از اشک شده. به روی خودم نمی آورم تا احساس ناراحتی و خجالت نکند. چند ورق از دفتر خاطراتش را رد می کنم و نام فَرانَک، حرکت دستانم را قفل می کند. برای این نوشته اش تاریخ نزده است.
"خدایا ممنونم از این همه لطفی که به من داری و شرمگینم از این همه کوتاهی ای که در عبادت و بندگی ات دارم. این همه مهر و عطوفتی که به بندگانی چون فرانک داده ای مرا سرشار از مهر تو می کند. چقدر این دختر مهربان است و نزد تو عزیز که اینگونه نور را بر قلبش تاباندی. "
🔻مادر ریحانه، به در اتاق تقه ای می زند و با سینی چای و میوه، وارد می شود. بشقاب های میوه را روی میز جلوی من و مهناز می گذارد و از نبود ریحانه عذرخواهی می کند. مشغول خوردن میوه می شویم و برای مهناز، سیب و کیوی پوست می کنم که ریحانه هم از راه می رسد. او هم از نبودش خیلی عذرخواهی می کند.
🔹چشمانش روی مهناز قفل شده است. نیم نگاهی به من می کند. شانه هایم را بالا می اندازم که یعنی نمی دانم جریان از چه قرار است. سیستم را روشن می کند. نرم افزار مسنجرش را باز می کند و من را می نشاند پشت سیستم برای چت کردن با خواهر خودم. فکر خوبی است که من را مشغول نشان دهد و با مهناز صحبت کند. از مهناز می پرسد:
+ اشکالی نداره که نرگس جان پشت سیستم باشن؟
" نه اشکالی نداره. نمی دونم.
+ چی شده مهناز جان، پکری؟ اتفاقی افتاده؟
@salamfereshte
بزرگ نشوی، خودت را بزرگ نکنی، روزگار بزرگت می کند..
نهال رشد می کند
مگر آنکه باغبانش رهایش کند.
#نکته
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_پنج
" اتفاق که.. راستش اومدم دم خونتون که ازتون مشورت بگیرم ولی نبودین. بعد نمی دونم چرا رفتم دم خونه خاله. مزاحم نرگس و شما هم شدم.
+ مشورت برای چه موردی؟ اگه کمکی ازم بر بیاد خوشحال می شم.
" ببینین ریحانه خانم، من خیلی می ترسم. دیشب صدای دعواهای پدر و مادرم تا طبقه بالا می یومد. از طرفی شهناز هم خیلی با پسرعموها راحت برخورد می کنه و اون طوری که کتاب دین و زندگی مون نوشته بود این کار حرام هست. برخوردش هم با پدر و مادر خوب نیست. مادر از حرفها و کارهای شهناز خیلی دل شکسته هست. من مثلا میخوام درس بخونم ولی دائم فکرم درگیر این چیزهاست و نمی تونم تمرکز کنم. گفته بودین با رفتار خوب خودم بهش یاد بدم ولی یاد نمی گیره. ریحانه خانم چی کار کنم؟
+ خیر باشه. رفتار خوبت رو ادامه بده. بالاخره تاثیر می گیره. زمان می بره. اما در مورد مادر و پدر، باید دید چه چیزهایی مانع نزدیک شدنشون هست و چی اون ها رو از هم دور می کنه، این موانع رو باید برداشت.
" مثلا چی مانع نزدیک شدنشان هست؟
+ مثلا دیدن ماهواره. وقتی چشمی به دیدن صحنه های نامربوط عادت کرد، دیگه نمی تونه نامربوط بودنش رو تشخیص بده . از طرفی به دیدن آن ها انس گرفته و وقتی این حالت ها را در واقعیت نمی بینه یا اون طور که در تلویزیون و ماهواره جلوه دارن، پر جلوه نمی بینه باعث می شه سرخورده بشه و از افراد دور و برش دورتر می شه.
+خیلی ساده بگم سبک ارتباطی ش متناسب با برنامه هایی می شه که می بینه و با دیگران دچار مشکل می شه. شما می تونی خیلی کلی و با احترام همین ها رو به مادر بگی و تشویقشون کنی که پیش یه مشاور خوب و با تجربه برن تا بتونن این شکاف رو پر کنن. این مورد رو فکر می کنم خود مادر باید با پدر صحبت داشته باشن و کارهای مربوط رو انجام بدن.
"باشه. همین کار رو می کنم. ولی شهناز رو چی؟
+ شهناز جون هم مشکلی نیست که حل نشه. شاید همون طور که شما حکمش رو دقت نکرده بودی، شهناز هم نمی دونه. خیلی با احترام از طریق نامه یا صحبت رو در رو در خلوت مسئله رو باهاش در میون بزار. منتهی نباید احترامش خورد بشه و در نهایت تواضع و فروتنی و دلسوزی که گفته بشه باعث می شه هضم اشکالی که داره براش راحت تر باشه. بالاخره خواهر بزرگ تره.
- مثلا چه جوری؟
+ مثلا می تونی با حالت درد و دل بهش بگی که : " قبلا فکر می کردم بازی کردن با کامران- اسم پسرعموهاتو باید بگی این جا- اشکالی نداره یا پوشیدن لباسایی که مامان برام خریده بود جلوی اون یا فلانی اشکالی نداره. ولی الان که دارم دوباره کتابهای دبیرستانم رو برای کنکور می خونم دیدم این نوع ارتباط و پوشش اشکال داره. نباید این طور باشه. یه مدت که سعی کردم به بهانه درس این ارتباط ها رو نداشته باشم، حال روحی ام خیلی بهتره. ارامش بیشتری دارم. شهناز ، تو نمی خوای تست کنی ؟ فکر می کنم تو هم دوست داشته باشی .. آخه اون روز تو هیئت خیلی خوشحال بودی. یا اون روزی که خونه خاله داشتیم شکلات بسته بندی می کردیم.." بعد باید یاداوری خاطرات خوب و حس های خوبی رو براش بکنی که در مجالس مذهبی و بدون گناه تجربه کرده. بعدش هم نمونی که بهت جواب بده. خیلی محترمانه ازش عذرخواهی کنی و بری سر درس و مشقت.
"باشه. همین کار رو می کنم. ولی اگه جواب داد و عصبانی شد چی؟
+ این جا دیگه باید تحمل کنی...
🔹یاد صبر و تحمل های خود ریحانه افتادم. اون موقعی که تصادف کرده بودم و حال روحی خوبی نداشتم و با حرف ها و رفتارهام خیلی اذیتش کرده بودم. نگاهی به مهناز می کنم. صورتش به جای ناراحتی، حالت نوجوان متفکری را دارد که مسئولیت خطیری بر عهده گرفته است. به ریحانه می گویم:
- ریحانه، حداقل سنی که در زمان جنگ رزمنده ها می رفتن به جبهه چند سال بوده؟ خیلی هاشون هم کارای بزرگی کرده بودن
🔸ریحانه همان طور که میوه را تعارف مهناز می کند می گوید:
+ نوجوان بودند. سیزده ساله ها.... هفده ساله ها... یعنی چندین سال کوچک تر از مهناز خانم ما. جدول حل می کنی اون پشت؟
🔸چون نمی خواستم جوابش را بدهم فقط لبخند می زنم. مهناز نگاهی به من می اندازد و چهره اش بازتر می شود. نقشه ام می گیرد. پس فهمید که وقتی سیزده ساله هایی به جبهه رفتن و کارهای عظیمی کردن، او هم این کارها را خوب می تواند انجام بدهد. هنوز فرزانه مسنجرش را روشن نکرده است و من الکی خودم را مشغول تایپ کردن نشان می دهم.
🔻مهناز عزم رفتن می کند. من هم به بهانه همراهی از پشت سیستم بلند می شوم و از ریحانه خداحافظی می کنم. به تاکسی بانوان زنگ می زنم تا مهناز را به منزل برساند. وقتی خیالم از رفتنش راحت می شود خودم هم راهی خانه می شوم. احمد خانه است و از صدای نیمه بلندشان مشخص است که با فرزانه بحثشان خیلی جدی شده است. من را که می بینند، ساکت می شوند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_شش
🔹می پرسم:
- خب در مورد چی داشتین صحبت می کردین؟
" احمد می خواست بشینه عمرش رو تلف کنه. من اجازه ندادم.
= بله. خانم مارپل نمی ذارن بشینم فوتبالم رو بازی کنم.
- دوستات مگه نیستن که با هم برین سر زمین و فوتبال بازی کنین احمد؟ بازی واقعی رو که بیشتر دوست داشتی.
= نه . نیستن. یعنی هستن. ولی من دیگه باهاشون نمی رم.
🔸من و فرزانه هر دو کپ می کنیم. احمد که سرش برای دوستاش می رفت. می پرسم:
- چرا؟ چیزی شده؟ دعواتون شده؟
= دعوا که نه ولی.. دیدم خیلی به هم نمی خوریم. گفتم دیگه کاری به کارشون نداشته باشم.
+ احمد مادر جان، این آش رو ببر دم خونه حاج آقا مصطفوی.. بلدی که؟
= بله
+ اگه زحمتت نمی شه این یکی رو هم ببر دم خونه آقای احسانی. یادم رفت بدم نرگس ببره. این هم مال سید محسن و سید رسوله. می شناسیشون؟
= نه. این ها رو نمی شناسم.
+ دو کوچه اونور تر. آدرس رو برات می نویسم. دو تا از خانم های خوب مسجدی هستن.
- وا. مامان. سید محسن و رسول خانم ان؟
+ هر دو شون فاطمه خانمن. محسن و رسول اسم پسراشون هست. حالا فعلا این دو تا رو ببر. بعد بیا و مال آن ها رو ببر.
🔹احمد سینی آش را دست می گیرد و از منزل خارج می شود. مادر لبخند رضایتی می زند و می گوید:
+ غصه دوستاشو نخور. چند روز که بیاد مسجد، دوستای خوبی اون جا پیدا می کنه. الانم با محسن و رسول بیشتر آشنا می شه. فقط امیدوارم خونه باشن.
- شما هم خوب نقشه می کشین ها.. آش رو به چه نیتی پختین؟
+ نذریه مادر. دعا کن که ان شاالله به حق حضرت ابالفضل مسئله حل بشه.
🔸فرزانه که دیگر هم بحثی ندارد تا مباحثی را که در این مدت از ریحانه یاد گرفته، برایش بیان کند، به طبقه بالا می رود تا بقیه کارهایش را انجام بدهد. چند روزی است وسایلش به طبقه بالا آمده است و هم اتاق شده ایم. به مادر می گویم:
- خیلی خوشحالم که هم فرزانه و هم احمد تو این مدت این همه تغییر کردن.
+ منم خوشحالم که سه تا بچه هام، گل بودن و به مرور خوشبو تر هم می شن. خدا باغبونشون رو خیر بده.
- باغبون؟
مادر لبخندی می زند و به آشپزخانه می رود تا بقیه کاسه های اش نذری را تزئین کند.
*************
🔹حال و هوای آخر ماه شعبان و لذت و انتظار ورود به ماه مبارک همه مان را گرفته است. این روزها آخرین کتاب هدیه ای ام را می خوانم و لذت می برم. شهر خدا، رمضان و روزه داری. من هم می خواهم به همراه خانواده ام روزه بگیرم. به شکرانه بهبودی و حال خوشی که با آن وضعیت جسمانی داشته ام نماز شب بخوانم. این را از ریحانه یاد گرفتم. همان شب هایی که درد داشتم و کنار پنجره به حرکت برگ های درختان نگاه می کردم تا بلکه درد یادم برود. روشن شدن چراغ اتاق ریحانه و پنجره سه رنگش ساعتی قبل از اذان صبح. هر چه گشتم در دفتر خاطراتش چیزی ننوشته بود.
🔸یک بار سر مزار شهید گمنام، قسمش دادم که پاسخ سوالی را که از او می پرسم بدهد. و پرسیدم. سرش را پایین انداخت و گفت: ایکاش آن استاد اخلاق، دست بر شانه های من هم می گذاشت و نفس قدسی اش را نثارم می کرد و به من می گفت: ای فرزند، دنیا می خواهی نماز شب بخوان، آخرت می خواهی نماز شب بخوان... و دیگر تا مدتی سکوت بین ما حاکم بود و خیره به قبر شهید گمنام شدیم. در دلش چه می گذشت نمی دانم و نخواهم فهمید اما هر چه بود، قطرات اشک را در چشمانش جمع کرده بود و خلوتی کرده بود که بیا و ببین.
صدای فرزانه بلند شد:
" نامه داری. بکش بالا.
🔹می خواهم فریاد کنم "خدا بگم چی کارت کنه منو از چه حال خوشی پابرهنه کشیدی بیرون" اما چیزی نگویم. یاد سطل نامه هایش می افتم. از جا برمی خیزم. عصا زیر بغل، دم پنجره می روم. چیزی نیست. روی صندلی می نشینم و بلند می گویم:
- پس کو این نامه ی ما خواهر بازیگوش؟
" ایناهاش دیگه. بیا تو راهرو. یه طناب به نرده های لب پله هاست. دیگه باید برای خوندن نامه هات زحمت بکشی راه بیای خانوم خانوما
🔸خنده ام می گیرد. دختر به این بزرگی و این بازی گوشی های بچه گانه. این بار یک سطل تمیز ماست را انتخاب کرده و برگه ای داخل آن گذاشته است. می کشمش بالا. چند بار به نرده ها می خورد و نزدیک است که نامه از داخلش بیافتد. بالاخره می رسد. " می خوایم بریم خونه خاله. حاضر شو. مامان گفت. خونه خاله کودوم وره؟ از این وره یا از اون وره.. اونو دیگه تاکسی می دونه. تاکسی مرسی دم دره. زود اومدی ها. "
- الان واقعا حاضر بشم فرزانه؟
" آره دیگه. شوخی نداریم که. مامان داره با ریحانه خانم جانت صحبت می کنه
- باشه. اومدم
@salamfereshte
🌺امام صادق علیه السّلام فرمودند: إذا صُمتَ فَلیَصُم سَمعُک وَ بَصَرُکَ وَ شَعرُکَ وَ جِلدُکَ؛
🍀هرگاه روزه گرفتی، پس گوش، چشم، مو و پوستت نیز روزه باشد.
📚فروغ کافی، ج4، ص87
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_هفت
🔹وضو می گیرم و لباسهایم را می پوشم. کتاب شهر خدا را در کیف می گذارم و با یک عصا، پایین می روم. ریحانه داخل اتاق، مشغول خوردن شربت آبلیمو است. احوال پرسی گرمی می کند و به همراه مادر، حرکت می کنیم. در راه از برنامه های مسجد در ماه مبارک حرف می زند و شب های احیا و .. که هم هیئت برنامه دارد و هم مسجد. به خانه خاله پری می رسیم. خاله منتظرمان است. داخل می شویم.
🔸از حالت ها و چهره ها می فهمم اتفاقی افتاده. نگاهی به فرزانه می کنم. او هم مانند من گیج شده است. یادم می آید کنکور تمام شده و دیگر نیازی به حضور ریحانه برای تدریس عربی نیست. همه داخل خانه می رویم و خاله پری ریحانه را به اتاق شهناز می برد. ما به همراه مادر به آشپزخانه می رویم.
- چیزی شده مامان؟
= چیزی نیست. شهناز یه کم ناراحته. ریحانه رفته باهاش حرف بزنه. ان شاالله که درست می شه.
🔹مهناز و پریناز با لباس های زیبا و نگین داری که مادر برایشان دوخته است به استقبالمان می آیند. حسابی زیبا شده اند. همدیگر را بغل می کنیم. بسیار متین شده بودند و با متنانتشان، از مادرم دلبری می کنند. مادر هم قربان صدقه شان می رود. به هر دویشان می گویم که چه زیبا شده اند و چه و چه. هر دو خجالت می کشند. مهناز کاسه های بستنی ای را که آماده کرده بود، دستمان می دهد و شروع می کند به تعریف از حال و هوای سرجلسه کنکور. امتحانش را خوب داده است اما آنقدرها که باید شاداب نیست.
🔸آمدن خاله و ریحانه، کمی طول می کشد. چهره مادر کمی نگران است. مهناز سراغ هیئت را می گیرد. دیگر وقتش آزادتر شده دلش حال و هوای نیمه شعبان را کرده است. می گویم:
- هیئت که سر جاشه. هر وقت، هر کی بره، در به روش بازه. فعلا ماه مبارک رو دریاب که چند روز دیگه شروع می شه.
^ یعنی چی دریابم؟
- خودمم باید دریابم مهناز جان. داشتم فکر می کردم که چطوره یک برنامه ای بریزم. می خوای با هم بریزیم.. مثلا برنامه برای ذکر و دعا و قران و کتاب خواندن هامون و نماز ها و این ها..
^ چه جالب. برای این چیزها هم برنامه می شه ریخت؟
- آره.. منم از ریحانه خانم یاد گرفتم. مثلا هر روز 100 تا صلوات. چند صفحه قرآن با ترجمه. چند صفحه کتاب و از این ها
^ ی لحظه
🔹سریع از صندلی اش بلند می شود. پله ها را دوتا یکی می کند و نفس زنان برمی گردد. برگه ای آورده است. لبخند می زنم. رو به مادر می گویم:
- خب حاج خانم عزیزم.. کمک بدین چه برنامه ای بریزیم؟
🔻مادر لبخندی می زند. تواضع می کند اما من دست بردار نیستم. تا از مادر کمک نگیرم و از تجربیاتش به ما نگوید، راحتش نمی گذاریم. مهناز هم عجب دست خوبی در یادداشت برداری دارد. این را که به او می گویم خوشحال می شود. اضافه می کنم:
- حالا وقتی نوبت یادداشت برداری از کتاب ها رسید، یاد این حرفم می افتی
^ خاله، برنامه هیئت رو تو برنامه مون نداریم؟
= چرا عزیزم.. اونم بنویس.. اما اگه موافق باشین، خودمون هم یک گفت و گوی خانوادگی داشته باشیم.
- خیلی خوبه مامان. من قرآن اولش رو می خونم
^ منم یادداشت برداری اش رو می کنم
🔸با این حرف مهناز ، همه می خندیم. می گویم:
- پس تو که یادداشت برداری می کنی ی باره ی بورد هم راه بنداز دیگه
پریناز با شوق بسیاری می گوید:
> بورد رو من درست می کنم. مثل روزنامه دیواری می شه. این کار رو خیلی دوست دارم
🔻مامان نگاه تحسین آمیزش را روی تک تک شان می اندازد و اضافه می کند:
= من هم دعاشو می خونم. ولی نرگس خانم، برای شما تلاوت کم نیست؟ ی بحثی ارائه بده. ناسلامتی این همه کتاب خوندی
🔸مهناز که انگار یاد چیزی افتاده است، دستش را طبق عادت جلسات کلاسی شان بالا می آورد و می گوید:
^ منم می تونم نکات جالب کتاب بینش مون رو بگم. فقط فکر کنم تکراری بشه. اخه همه خوندیم.
🔹مادر می گوید:
= چطور است یک کتاب انتخاب کنیم و همون رو بخونیم و یکی یکی ارائه بدیم؟
- خیلی خوبه.. بازم مثل همیشه، حاج خانوم برنده می شه.. ماشالله به این فکرهای خوب مامان خودم.
^ حالا چه کتابی باشه؟
🔻خیلی سریع می گویم:
- داستان راستان استاد شهید مطهری
پریناز که عاشق داستان و قصه است می گوید:
> من که موافقم.
🔹قرار می شود فعلا روی همین کتاب مطالعه کنیم و بعد کتاب های دیگر را بررسی کنیم و در برنامه بگنجانیم. ریحانه و خاله پری، از پله های طبقه بالا به ما ملحق می شوند. به اصطلاح برایشان جا باز می کنیم که بنشینند. خاله پری اعلام می کند که شهناز هم چند دقیقه دیگر می آید. ریحانه کنار خاله پری نشسته است. نگاهش به برگه روی میز است که مهناز آن را جدول بندی کرده. می پرسد:
+ چه کار می کردین؟ اگه اسم فامیله منم هستما
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_هشت
🔹همه مان می خندیم. بادی در دهانم می اندازم و می گویم: "داشتیم برنامه ریزی می کردیم این چند روز تا ماه مبارک رو چه کنیم.. " مهناز اضافه می کند: "و البته تو خود ماه رمضون چه کنیم. "پریناز می گوید: "قرار شده هر هفته اینجا جلسه بزاریم. خیلی هیجان انگیز می شه. مثل این جشن تولدها. "خاله پری نگاهی به مادر می کند. مادر حرف بچه ها را این طور کامل می کند:" بله. یک برنامه پیشنهادی است. نظر شما چیه پری جان؟ " و برگه را دست خاله پری می دهد.
🔸خاله نگاه دقیقی می اندازد و می گوید: "پس من چی کار کنم؟ " مادر با لحن فوق العاده محترمانه ای می گوید: "گفتن چندتا نکته های قرآنی، کار خاله پری ست. مگه نه؟ " انگار که خاله را به زمان های بسیار دور و خوشی برده باشند، لحظاتی به چهره پر مهر و خندان مادر خیره می شود. چشمانش به آب می نشیند. برگه را به مهناز برمی گرداند و می گوید: آره. نکته قرآنی هم مال من.
🔻مهناز بلافاصله آن را در برگه می نویسد. فقط می ماند روزش که قرار می شود خاله با آقا جواد صحبت کند و روز و ساعتش را هماهنگ کنیم. صدای پای صندل های شهناز، نگاه همه مان را به سمت او می برد. لباس ساده و راحتی یاسی رنگی پوشیده. صورتش رنگ پریده است.
مهناز یک کاسه بستنی برای ریحانه می آورد. ریحانه تشکر کرده و آن را روی دست می گیرد. کاسه بستنی مادر هم هنوز دست نخورده است. به بهانه جمع کردن کاسه ها، از جا بلند می شود. کاسه دست نخورده خودش و مادر را درون سینی گذاشته و کاسه های دیگر را کنارش، داخل هم می گذارد.
🔹مهناز و خاله پری و مادر می خواهند جلوی ریحانه را بگیرند و خودشان این کار را انجام بدهند اما ریحانه با لبخند مهربانانه اش، می گوید فرقی ندارد و اجازه بدهند او هم ثوابی ببرد. با این حرف، همه خلع سلاح می شوند و سرجایشان می نشینند و ریحانه با خیال راحت به آشپزخانه می رود. از وقتی کنکور مهناز تمام شده، دیگر خدمتکار هفته ای یک بار می آید و بقیه کارها را مهناز و پریناز انجام می دهند. این هم از هنرهای دست ریحانه است که از جایگاه کمک به مادر و خدمت در خانه برایشان منبر رفته بود و حالا نتیجه اش این شده که خاله، حالش بهتر است. دخترهایش کنارش هستند و تنهایی اش کمتر شده. انسجام خانواده شان به وضوح پیداست که بهتر شده. نوع نگاه هایشان متفاوت شده. اشکال گیری از همدیگر نمی کنند. بی تفاوت نیستند و همدیگر را تایید و کمک می کنند. این ها را منی می فهمم که آن گسستگی درونی شان را دیده بودم و چقدر برایم زجر آور شده بود. در همین افکار هستم که مادر ندای برخیزیم می دهد. با خود می گویم حتما باید برای تشکر، سری به شهدا بزنم.
🔸به خانه که می رسیم، تصمیم را به ریحانه پیامک می کنم. ریحانه مثل همیشه استقبال می کند. قرارش را برای فردا می گذاریم. از مادر می پرسم:
- شهناز حالش خوبه؟ کمکی از من بر نمی یاد؟
= خوب می شه به لطف خدا. دعاش کن.
🔻دلم می خواهد بیشتر بپرسم ولی اگر لازم بود و کمکی از من برمی آمد، خود مادر و ریحانه می گفتند. پس کنجکاوی ام را کنترل می کنم و دیگر چیزی نمی پرسم. سعی می کنم عصایم را کناری بگذارم و بدون آن، راه بروم. خیلی سخت است. نمی دانم چرا ولی هنوز بدون عصا نمی توانم درست قدم بردارم. مادر می گوید: تو برنامه ای که ریختی، یکی دوتا مراسم آش پزی و شله زرد پختن هم بزار. روزهاشو خودم با خاله پری هماهنگ می کنم. از احمد هم باید بخوام که بیاد تا تو پخش آش و شله زرد تو محله شون کمک کنه.
🔹از پیشنهاد مادر خوشم می آید. می پرسم: کمک نیاز ندارین؟ اگه کاری هست بگین مامان جونم. و لبخند پر مهری به چهره مادرم می زنم. مادر پاسخ لبخندم را پر مهرتر می دهد و تشکر می کند. روی پله ها می نشینم. به جای خاصی نگاه نمی کنم اما نگاهم در اطرافم می چرخد: "چرا تا به حال مادر را این طور صدا نزده بودم؟ چرا وقتی می توانم اینقدر مهربان با عزیزانم برخورد کنم، این طور برخورد نمی کردم؟" لحظات قبل از حادثه تصادف و اسباب کشی و داد و بیدادهایم به مادر، جلوی چشمانم رژه می رود. حتی آن حالات عصبانیت و بی قیدی ای که در دانشگاه داشتم . تک تک آن لحظات را جلوی چشمانم می بینم. کمی به جلو خم می شوم. به آشپزخانه نگاه می کنم که مادر در حال کار کردن است.
🔸این همه سال بی منت خدمت مرا کرده. دیگر جوان نیست که بگویم پادرد ندارد. با این حال، همه آن روزها و ماه ها، این پله ها را بالا می آمده و برای من آب و غذا می برده. این همه مدت، مرا تر و خشک می کرد و با وجود آن اخلاق گندی که داشتم، لحظه ای خم به ابرو نیاورد و سرم فریاد نکشید که حتی بگوید بس کن. اعصابم را خورد کردی.. جمله ای که بارها و بارها از زبان من خارج شده بود.
@salamfereshte
❤️دلت کجاست؟
💥سخت است دل کندن. از چه؟ از هر چه که دلت به آن گره خورده. به بچه. به همسر. به مال. به مقام. به شهرت. به محبت دیگران. به امکانات و ابزارها. به لوازمی که داری. لب تابت. گوشی و ..
🌼اما وقتی دقت کنیم، می بینیم آن چیزی که باید سخت باشد، این است که من انسان، مخلوق با عظمتی که خداوند به خود تبارک الله گفته، دل خود را به این چیزهایی که کار راه اندازمان باید باشد، برای رسیدن به هدفی بزرگ تر، گره می زنیم.
🔻نگو دل است دیگر.... دل می بندد. به هر چه که چشم ببیند و فکر و ذهن دنبالش باشد. نه. مگذار این گونه شود. جهت بده. چشمانت را. فکر و ذهنت را.
☘️به جایگاه خودت بیاندیش.. تو، آن مخلوقی هستی که فقط بهشت جای توست. 1
پی نوشت:
1. الإمامُ علیٌّ علیه السلام :إنَّهُ لیسَ لأنْفُسِکُم ثَمَنٌ إلاّ الجَنّةُ ، فلا تَبیعوها إلاّ بِها .
امام على علیه السلام : جانْ بهاى شما جز بهشت نیست؛ پس آن را جز به بهشت مفروشید.
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_نه
🔹مادر، کتری را زیر شیر می گیرد. به لبه ظرفشویی تکیه داده است. خسته است اما به روی خود نمی آورد. همین طور نگاهش می کنم و تک تک زحمات و بی ادبی ها و ناشکری و کارهای بدم جلوی چشمانم رژه می رود. چقدر از خودم بدم می آید. اشک می ریزم و در دل از خدا عذرخواهی می کنم.
🔸مادر انگار صدایی شنیده باشد، برمی گردد و نگاهش که به من می افتد، سریع کتری را روی اجاق می گذارد و به سمتم می آید. صورتش نگران شده. حتی همین حالا هم که کمی از زحماتش را دیده ام، او را نگران می کنم. می پرسد : چی شده؟ همان طور که نشسته ام، کمرش را در آغوش می گیرم. گریه ام شدت می گیرد. مرا در آغوشش می فشارد و مجدد می پرسد چی شده نرگس جان؟
🔹سعی می کنم حرف بزنم. چه بگویم. بگویم این همه سال فقط خودم را می دیدم؟ لابه لای هق هق گریه ام می گویم:
- مامان منو ببخش. من خیلی اذیتت کردم. خیلی بدی کردم. تو این همه سال اصلا دختر خوبی نبودم. و زار زار گریه می کنم.
🌸دست های پر مهر مادر، سرم را گرم کرده است. مرا نوازش می کند و جملات زیبایی را که اصلا در خور خودم نمی بینم هدیه ام می کند:
= تو دختر گل و عزیزمی. اذیتی نکردی عزیزم.. خیلی هم بهت افتخار می کنم. خیلی خدا رو به خاطر داشتنت شکر می کنم. این فکرها رو نکن عزیزم..
🔹و مرا می بوسد و می بوسد و می بوسد. خودم را در آغوشش رها کرده ام تا مثل کودکی هایم، هر وقت با شیطنت هایم، بلایی سر خودم می آوردم، مرا نوازش کند و ببوسد و ببوسد تا آرام شوم. کمر مادر را شُل می کنم. دستانش را که روی صورتم سُر می خورد می گیرم و با تمام وجود، می بوسم. مادر، مقاومت نمی کند و می گذارد با خیال راحت، از ذره ذره آرامش و مهر مادری اش سیراب شوم. شرم دارم به چهره اش نگاه کنم. اشک هایم را با کف دست هایم پاک می کنم. بینی ام را بالا می کشم و سرم پایین است. مادر، بوسه ای بر چهره ام می زند. خم می شود و صورتش را به موازات صورت و نگاهم می گیرد و می گوید:
=خدا را شکر به خاطر این رحمتی که سالهاست نصیبم کرده..
🌸و مجدد مرا می بوسد. به سختی، به چشمان مادر نگاه می کنم. چشمانش پر از محبت است. دستم را روی لپ های مادر می گذارم و یکی از چشمانش را می بوسم. مادر لبخند روی لبخند می زند. کمر راست می کند. کمی چهره اش در هم می رود اما به روی خود نمی آورد. اصلا حواسم نبود که این همه مدت کمر مادر را فشار دادم و او را در حالت خم شده نگه داشته ام. ببخشید می گویم. مادر، دستم را می گیرد و بلندم می کند و می گوید:
= الان پدرت می یاد. دارم براش افطار حاضر می کنم. دوست داری خرما بچینی تو ظرف؟
🔹خوب بلد است فضا را عوض کند. به این توانایی مادر غبطه می خورم. به کمک عصا به آشپزخانه می روم و در درست کردن افطار، به مادر کمک می کنم. مادر و پدر، این روزهای منتهی به ماه مبارک را روزه می گیرند. می گویم:
- اشکالی نداره فردا منم روزه بگیرم؟
= نه. چه اشکالی داره. خیلی هم خوبه.
🔻صدای سلام بلند مهناز ما را از آن خلوت دختر و مادری، بیرون می آورد. مادر، شاداب تر و پر مهرتر از سلام مهناز، جوابش را می دهم. این شادابی دائمی را مادر از کجا می آورد نمی دانم. مهناز، کتابهایی که از کتابخانه مسجد گرفته است را لبه کابینت و چادرش را لبه صندلی می گذارد. دستانش را با آب و صابون مخصوصش می شوید و بو می کند. نفس عمیقی می کشد و می گوید:
"روزه تون قبول باشه مامان. می خوام فردا منم باهاتون روزه بگیرم. چطوره؟
مادر نگاه معنا داری به من می کند. می گویم:
- اتفاقا منم همین الان همینو به مامان گفتم.
🔸 مهناز، همان طور که یک تکه از گوجه هایی که مادر برای سالاد خرد می کند را داخل دهانش می گذارد می گوید:
" ئه. چه جالب. پس فقط می مونه احمد. چطوره اونم بگیم بیاد بگیره . ماه رمضون رو جلو جلو بیاریم خونمون.
🔹کمی پودر نارگیل، روی خرما ها می ریزم و بقیه اش را می دهم به مهناز تا داخل یخچال بگذارد. در جعبه خرما را باز می کند. یک خرما برمی دارد و داخل دهانش می گذارد و جعبه را به یخچال هدایت می کند. رادیو کوچکی که در آشپزخانه است را روشن می کند. مادر می گوید:
= هنوز یک ربعی تا اذان مانده. برو بالا خودتو نو نوار کن که سفره رو می خوایم پهن کنیم.
🔻 مهناز، یک پر کاهو از ظرف سالاد برمی دارد و داخل دهانش می گذارد. کیف و چادر و کتابهایش را به دست چپش می دهد و با دست راست، دست مرا می گیرد و می گوید:
" تو هم لباس در نیاوردی. بیا با هم بریم نو نوار کنیم.
🔸از این حرفش کمی تعجب می کنم. به مادر نگاهی می اندازم. سر تکان می دهد که برو کاری ندارم
@salamfereshte
💎از خدا بخواه
🌸یادش می رفت دعا بخواند. تلاوت قرآن را داشت اما دعا و تعقیبات را فراموش می کرد. برای همین، با خودش قرار گذاشته بود که بنویسد. موقع نوشتن، بعد از دو سه خط اول، شروع می کرد با خدا حرف زدن و دعا کردن. همیشه همین طور می نوشت. نمی توانست جور دیگری بنویسد. هر جا می نوشت آخرش به خدا و حرف زدن با خدا و درخواست کردن از خدا می رسید.
🍃از وقتی به طور منظم شروع کرده بود به نوشتن، حالش بهتر شده بود. زندگی اش نیز. در نوشته هایش با امام زمان عشق بازی می کرد. از خدا تشکر می کرد و خیلی حرفهایی که همیشه دوست داشت به خدا بگوید را می نوشت. ته نوشته، حتما صلوات می نوشت و خدا را شکر می کرد. از خدا می خواست که باز هم او را به صحبت با خود دعوت کند، ولو صحبت نوشتاری.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
يَدخُلُ الجَنَّةَ رَجُلانِ كانا يَعمَلانِ عَمَلاً واحِدا ، فَيَرى أحَدُهُما صاحِبَهُ فَوقَهُ ، فَيَقولُ : يا رَبِّ ، بِما أعطَيتَهُ وكانَ عَمَلُنا واحِدا ؟ فَيَقولُ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى : سَأَلَني ولَم تَسأَلني .
دو انسان كه هر دو يكسان عمل كرده اند ، وارد بهشت مى شوند ، امّا يكى از آن دو ، ديگرى را برتر از خود مى بيند . پس مى گويد : پروردگارا ! از چه رو او را برترى دادى ، در حالى كه عمل هر دوى ما يكسان بوده است؟ خداوند ـ تبارك و تعالى ـ مى فرمايد : «او از من درخواست كرد و تو درخواست نكردى».
عدّة الداعي : ص 36
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هشتادم
🔹به کمک عصا و مهناز، سریع تر می توانم راه بروم. چادر و کیفم را از لبه پله ها برمی دارم. مهناز آن ها را می گیرد تا خودش بیاورد. پله ها را با هم بالا می رویم. در اتاق را برایم باز می کند و می گوید:
" بفرمایید شاهزاده خانم.. زود لباسهاتو عوض کن که قبل افطاری باهات کار دارم.
- من که روزه نبودم دختر خوب. افطار کودومه
" بالاخره که می خوای سرسفره بشینی
- نمی دونم. بهتر نیست بزاریم مامان و بابا در خلوت با همدیگه افطار کنند؟
" وا. خلوت کودومه. بریم شلوغ بازی در بیاریم نرگس. بدو وقتو تلف نکن با این حرفها.
بعد از چند ثانیه می گوید: لباس خوشگلاتو ببوشا. مامان گفت نو نوار.
- حالا مامان ی چیزی گفت. تو چرا به خودت گرفتی؟
" می گما. می خوام ی وبلاگ مشترک بزنیم.
- یعنی چی؟
" یعنی ی وبلاگ بزنیم که هم من توش مطلب بنویسم هم تو. با همدیگه کارهاشو بکنیم. این طوری باحال تره. زود به زود هم وبلاگ هامون به روز می شه. نظرت؟
🔸می خواهم بگویم من حوصله این کارها رو ندارم اما یاد حرف ریحانه می افتم. تغییر موضع می دهم و می گویم:
- باشه. بزنیم. کارت همین بود؟ این که سی ثانیه هم نشد!
" نخیر خانوم خانوما. اسمشو چی بزاریم؟
- ی چیزی بزار دیگه. اصلا چرا همون وبلاگ قبلی ات رو دو نفره نمی کنی؟ این طوری بهتر نیست؟
" می خواستم .. باشه هر چی تو بگی. خیلی فرقی نداره
🔻اینها را با کمی اکراه می گوید. لباس سفیدی که لبه یقه ها و آستین هایش را مادر برایم گلدوزی کرده را می پوشم. می گویم:
- من رفتم وضو. برای منم فرقی نداره. ی جدید بزن. فرشته آسمانی خوبه؟
🌸مشغول وضو گرفتن می شوم. فرزانه سر می رسد و می گوید:
" اسم خوشگلیه. دوستش دارم. همین الان می رم می سازم. من رفتم پایین. فعلا
و به حالت دو، از آن پله های بلند پایین می رود. صدای مادر بلند می شود: مراقب باش نیافتی.
عصایم را از کنار دیوار برمی دارم و من هم آرام و با احتیاط، پله ها را پایین می روم.
**************
🔹چند روزی است وبلاگ مشترک مان را زده ایم و سر مادر را در این سه روز، حسابی به درد آورده ایم. فرزانه جدی و با حوصله می خواهد مرا قانع کند که فقط نوشته های دلی بنویسیم. من هم که دل ندارم، می گویم مستند و علمی می خواهم بنویسم. آخرش با حرف ریحانه که "متنوع بودن مطالب وبلاگ، خوب است"، کوتاه می آید.
🔸حالا امروز آمده و می پرسد چرا زیر مطالب تو اینقدر نظر است و مطالب من نظر ندارد. یک ساعتی است داریم راجع به همین بحث می کنیم.
- عزیز من. وب گردی جانم. هزاری هم بگی مطالب من خوبه مطالب تو بده، قبول ندارم. وب گردی. مگه این رو ریحانه خانم بهت یاد نداده؟
" چرا. گفته بودن. ولی بازم هیچ وقت نظر نمی یومد
- این مسئله رو به ریحانه خانم نگفتی؟
🔻با جواب منفی اش، چنان سکوت و نگاه های معناداری بین مان می افتد که مادر از آشپزخانه صدا می زند:
- بالاخره به توافق رسیدین ساکت شدین؟
🔹به همدیگر نگاه مجددی انداخته و می خندیم. از فرزانه می خواهم یکی دو مدل وب گردی ای که انجام می داده را همین الان انجام دهد. در گوگل چیزی را جستجو می کند. سایتی که باز می شود، مطلبش را می خواند و زیرش می نویسد که مطلب خوبی بود. خوشحال می شم به ما هم سر بزنید و آدرس وبلاگ مان را می گذارد. تقریبا شیوه اش همین است. منتظر نمی شوم بپرسد که وب گردی های من چگونه است. بنده خدا یک ساعتی است همین را می خواهد بفهمد. صفحه کیبورد را تحویلم می دهد. می گویم:
- اول مطلب خودم را نگاه می کنم ببینم در مورد چیست. مثلا این: در مورد خودباوری. بعد همان روشی که خودت داشتی. این کلیدواژه را جستجو می کنم. وبلاگ ها، نه سایت
🔸فرزانه دقیق و با توجه به صفحه نمایش نگاه می کند. وبلاگ هایی که در این باره مطلب دارند، ردیف می شوند. یکی اش را باز می کنم. محتوای وبلاگ عاشقانه است. دل نوشته اش را می خوانم. نظراتش را باز می کنم و نظراتش را نگاهی می کنم. در قسمت نام نظرات، نام مستعار می نویسم. ادرس خود مطلب را، نه کل وبلاگ مان را، در کادر آدرس می گذارم و شروع می کنم به نظر نوشتن:
"از خواندن مطلبتان بهره بردم. زیبایی های جالبی داشت. اینکه به این زیبایی می توانید احساستان را بنویسید، چنین قلب پر محبتی دارید که مهر و عشق را می فهمد برایم دل نشین است. و البته کدام انسانی است که دوست نداشته باشد همه در وصال یار باشند و اینگونه فراق و دلتنگی، آزارشان ندهد. الهی که هر چه زودتر به وصال حقیقی یارتان نایل آیید. لحظات زیبایی را با خواندن مطلبتان داشتم. ممنونم"
🔻 دکمه ارسال نظر را می زنم. به فرزانه و چهره متعجبش نگاهی انداخته، صفحه یادداشتی را باز می کنم. آدرس وبلاگی که در آن نظر گذاشته ام را کپی کرده و صفحه کیبورد را تحویل فرزانه می دهم.
صندلی چرخان را به سمت فرزانه می چرخانم و او هم روبروی من، مات، مرا نگاه می کند.
@salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ببینید
خدایا، لطف و رحمتت را بر همه مسلمانان و شیعیان به وفور، بباران و دل هایشان را منور به آه و سوز و اشکی پر از معرفت، بگردان
🌸در ثواب انتشار سهیم باشید
@salamfereshte