#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_دوازده
🔹مهربان، سکوت کرده است. من هم چیزی نمی نویسم و برایش شکلک لبخند می فرستم. او هم شکلک در حال تفکر می فرستد و می پرسد:
+ یعنی چی؟
- یعنی مثلا تو انتظار داری اون باهات حرف بزنه. اون می ره برات وسیله خونه می خره که بهت توجه و علاقه نشون بده. بعد تو بدت می یاد و فکر می کنی که به خونه اش بیشتر توجه داره تا تو. در حالی که این رو برای استفاده و راحت بودن شما خریده. یا مثلا وقتی عصبی می شه، سر تو داد نمی زنه. اون بچه بی گناه رو دعوا می کنه. اینو خودت گفته بودی. خودتم همین طوری هستی. نوشته بودی از بس از دست پیام ناراحت شدم، زدم بچه ام رو دعواش کردم.
+آره. این خیلی اذیتم می کنه و همه چی رو از چشم اون می بینم.
- این ها همه از دوست داشتن تون به هم دیگه است خوشگلم.. عزیزم.. فدای اون قلب پاک و مهربونت بشم.. اونقدر دوستش داری که دلت نمی خواد سر اون دعوا کنی
+ شایدم عرضشو ندارم و ازش می ترسم.
- شما و ترس؟ فکر نکنم. اون مهربانی که من تو نوشته ها خوندم، روی هر چی مرد غلدر رو می خوابونه رو زمین. می تونی اما نمی خوای چون دوستش داری
+ شاید
- آره شاید. الان هم تو دلت، دوست داری اون بیاد و معذرت خواهی کنه. مگه نه؟
+ آره. دوست دارم بیاد که این غائله ها همه تمام بشه.
🔸مادر می گوید:
= خوب داری پیش می ری. حالا براش بنویس ی پیشنهادی دارم برات. بعد که کنجکاو شد، بگو: برو ی لباس خوش رنگت رو بپوش و آرایش کن. ی چندتا میوه بردار و برو تو سالن کنار شوهرت، پوست بکن.
🔻برایش می نویسم. تعجب کرده و جواب می دهد:
+ نمی خوام. بخوره تو سرش اون میوه ها.
- الهی.. چقدر تو شوهرت رو دوست داری.. قشنگ حسش می کنم. مهربان جان..
+وا. من می گم بخوره تو سرش تو می گی دوسش داری. دلت خوشه ها
- آره دیگه. قشنگ مشخصه. جان من. برو این کار رو بکن. نخواستی بهش میوه نده. هیچی هم نگو. اصلا برای بچه ات میوه پوست قاچ کن. ولی اگه همون طور که میوه رو پوست می گیری و قاچ می زنی، خطاب به بچه ات بگی به به. ببین چه میوه هایی بابات خریده اونوقت شوهرت هم حالش بهتر می شه. و بعد، حال تو هم بهتر می شه.
🔹مکث کرده است. به نظرم در حال سبک سنگین کردن ماجراست. به مادر می گویم که چه نوشته ام. می گوید: "براش صلوات بفرست نرگس جان. "
🔸تعجب می کنم که چرا مادر از اتاق با من حرف می زند و نیامده است کنارم بنشیند. مهربان پیام می دهد: +باشه. ولی فایده نداره. فعلا
🔹پیامرسان را باز می گذارم. نزدیک اتاق مادر می روم و می پرسم: "مامان حالتون خوبه؟ "صدای مادر نمی آید. در می زنم و در را که تا نیمه باز است، کاملا باز می کنم. مادر، گوشه ای دراز کشیده و درد، در چهره اش کاملا نمایان است. نمی تواند حرف بزند. بعد از چند دقیقه که دردش کمتر می شود می گوید:
= فکر کنم سیاتیکم گرفته.
🔻به سرعت از جا بلند می شوم و به بابا تلفن می کنم. او خوب می داند در این مواقع چه کند. پدر خیلی زود می آید و مادر را به بیمارستان می بریم و آم آر آی فوری و کارهای درمانی را انجام می دهیم. نگران "مهربان" هستم. از طرفی، نمی خواهم و نمی توانم هم مادر را تنها بگذارم. مادر هم نگران مهربان است. اصلا به خودش که فکر نمی کند. دقیقه ای یک بار می گوید:
=نرگس جان، می خوای شما برو خونه. شاید کاری چیزی داشته باشه مهربان خانم
- منم نگرانم اما نمی تونم شما رو تنها بزارم
^ الو الو. من اینجام. من هستم دیگه. ببین مامان چی می گه حرف گوش کن.
- ممنونم فرزانه جان. ولی نمی تونم بازم مامانو تنها بزارم. ان شاالله که چیزی نیس و با هم برمی گردیم خونه.
🔹پدر در راهروی بیرونی بیمارستان قدم می زند و ذکر می گوید. دکتر، یک ماهی، به مادر استراحت مطلق می دهد و بعد از یک ماه، نوبت دیگری برای عکس و آم آر آی.. نخاع تحت فشار است و احتمال پارگی دیسک می رود. سر به سر فرزانه می گذارم:
- آشپزی که خوب از مامان یاد گرفتی نه؟
^ اونو که بله. فقط موندم جلسه خواستگاری شما رو چه کنیم؟ فکر کنم باید کنسل کنم.
- چی؟ خواستگاری؟
^ آره دیگه. سید جواد موسوی. مگه یادت نیست!
🔸نمی دانم مزاح می کند یا واقعا جدی می گوید که مادر به حرف می آید:
= خواهرتو اذیت نکن فرزانه جان.
خیالم راحت می شود. خیلی آرام می گویم: "یکی طلبت." خدا را شکر می کنم که مادر را ولو به استراحت مطلق، در کنارمان داریم و تصمیم می گیرم نگذارم ذره ای آب، در دلش تکان بخورد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_دوازده
💠سه ساعت بعد، از هیاهوی اورژانس و اتاق زایمان، بیرون آمده بود و در کتابخانه، درس هایش را می خواند. یادداشت برداری می کرد و سوالاتی را می نوشت. سعی می کرد بین نکات و درسهای مختلفی که می خواند ارتباط برقرار کند. حالا که هم زمان با کتاب های تخصصی، نشست و کار عملی هم می کرد، فهم و یادگیری اش بیشتر شده بود. این فکر در ذهنش گذشت اما به دلش ننشست. با خود گفت: "قبلا هم همین طوری درس می خوندم. سمینار و نشست و کار عملی هم بود اما این طور نبود. الان چرا این طور هستم؟"
🔹حالاتش برایش عجیب بود. دلش برای نشستن و خواندن بسیار تنگ می شد. وقتی به مطالعه می نشست، دلش برای شلوغی و هیاهوی اورژانس و صدای ناله های بیماران تنگ می شد. زمانی که بالای سر بیمار بود، می خواست در خلوت باشد و مناجات کند و مناجاتش آمیخته شده بود با دعا برای بیماران و طلب شفا. فکر کرد قبلا هم دعا می کردم اما دعاهای الانم جور دیگری است. قبلا هم با مادر قرار حدیث کسا و نماز داشتیم اما نمازهای حاجت این روزهایم متفاوت است. فکر کرد شاید به خاطر عباس باشد. یا شاید به خاطر جدا شدن از سحر و آن بیمارستان کذایی که هر روز توهین و تحقیر، خوراکش شده بود و نمی فهمید. شاید آرامشی که از هر دوی این ها شامل حالش شده بود، این طور بازدهی کارش را بالاتر برده بود.
🔸خودکار را کنار برگه ای کشید و طرح گلی زد. صدای تلاوت از بلندگو بلند شد. دل نشین و انرژی بخش بود. کتابش را بست. خودکار را داخل کیف گذاشت. برگه های یادداشت را لوله کرد و کشی دورش انداخت. لوله را گوشه کیف، جا داد و زیپش را تا لبه لوله کاغذ، کشید و آن را چفت کرد. کتاب امانی را روی میز گذاشت. از مسئول کتابخانه تشکر کرد. پایش را که از کتابخانه بیرون گذاشت؛ فکری که از ذهنش گذشت را با شگفتی و بلند گفت:
- نکنه به خاطر قرآنه؟ آره .. خودشه..
🔹چادرش را مرتب کرد. به جای پله و آسانسور، از سطح شیب دار مخصوص تخت و ویلچر بالارفت. خودش را به نمازخانه که رساند، از علت این مسئله، مطمئن مطمئن شده بود:
- مطمئنم به خاطر حفظ قرآنمه که این طوری شدم. ذهنم بازه. جلو جلو مطالب رو می فهمم.
🔻گوشی ضحی زنگ خورد:
- جانم صدیقه جان. عزیزم چرا گریه می کنی؟ ای وای.. خب.. خب.. خدا رحمتش کنه. آره بیا نمازخونه. می بینمت ان شاالله
🔸آن خانم پیر افغانی به رحمت خدا رفته بود و صدیقه، ناراحت از دست دادنش بود. صدای اذان بلند شد. ضحی همراه موذن، عبارات اذان را با توجه به قلبش تلقین کرد. سر سجاده کوچکش ایستاد و منتظر آمدن امام جماعت شد. مجدد گوشی اش زنگ خورد:
- خانم دکتر، ارتپد اومده. خانم دکتر بحرینی خودشون پیگیر شدن و گفتن شما هم بیاین.
- کی اومدن؟
- هنوز نیومدن. تا ی چند دقیقه دیگه می یان
- باشه ممنون. منم می یام ان شاالله
🔹امام جماعت آمده بود و مشغول اذان و اقامه بود. از جا بلند شد. گوشه ای رفت و نماز ظهرش را فرادی خواند. هنگام رفتن به اتاق نوزادان، صدیقه هم رسید. ضحی. پیشانی اش را بوسید و گفت:
- عزیزم. خدا خیرت بده روزهای آخر، همراهش بودی. از ما بهتر هم رفتند. چاره چیه. برو به جای منم جماعت بخون. دعا کن به خیر بگذره
🔸کیفش را با دست راست گرفت و کفشش را پوشید. به طبقه زنان و زایمان رسید. سالن را دور زد و وارد محوطه مخصوص نگهداری نوزادان شد. آقای دکتر رحیمی، آمده بود و خانم دکتر بحرینی با ایشان صحبت می کرد. به محض دیدن ضحی، اشاره ای کرد و آقای دکتر از دور، سر تکان داد. ضحی داخل شد. عذرخواهی کرد و ایستاد.
- خانم دکتر، جناب آقای دکتر رحیمی، متخصص ارتپد ما هستند. ازشون خواهش کردم جا انداختن کتف نوزاد رو بهتون آموزش بدن. اشکالی که نداره؟
🔹ضحی از تواضع ریاست بیمارستان شرمنده شد و به درستی، تشکر و قدردانی خود را از خانم دکتر بحرینی و آقای دکتر ابراز کرد. پشت سر خانم دکتر بحرینی، هر دو وارد اتاق نوزادان شدند. دکتر رحیمی، ملحفه دور نوزاد را باز کرد. با نوک انگشتان، سر کتف و پشت نوزاد را بررسی کرد. یکی از کتف ها در رفته بود.
- از کجا فهمیدین در رفته؟ موقع زایمان این طور شد؟
- از افتادگی مچ دست بچه. حدس زدم. موقع زایمان مشکلی نبود منتهی با دیدن مچ دستش، حدس قوی زدم که احتمالا کتفش در رفته.
- بله. لگنش هم کمی ..
🔻و بعد پاهای بچه را چپ و راست کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
❓ چطور می شود در گذران زندگی و در مواجه شدن با اسباب، به آن ها نپرداخت و توحیدی زندگی کرد؟
#استاد_عربیان حفظه الله:
✍️ببینید این ها، عمیق شدن در معرفت (را) لازم دارد. به عمق معرفتی احتیاج دارد. که انسان فریب هوای نفس، فریب دنیا، فریب شیطان را نخورد. وظیفه اش را خوب تشخیص بدهد و بداند که اینجا چه کار باید بکند. این ها بصیرت لازم دارند. به عبارت دیگر، می توانیم بگوییم عمق معرفت می شود بصیرت. بصیرت داشته باشیم که سیدالشهدا سلام الله علیه هم از خداوند در دعای عرفه بصیرت می خواهد. البته ایشان داشته، دوامش را در حقیقت می خواسته است.
🍀ماها باید از خداوند بخواهیم که به ما عنایت بفرماید. لذا این مطلب خیلی مهم است که باید عمق معرفتی مان بیشتر بشود، بصیرت پیدا کنیم، روشن بینی درونی که خوب تشخیص بدهیم که هوای نفس کجاست. شیطان کجاست. دنیا کجاست. آخرت کجاست. توحید کجاست. و به لغزش نیافتیم
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، #جلسه_نهم در تاریخ شنبه 1400/09/06
#قسمت_صد_و_دوازده
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #روزی #تلاش #تقدیر #انجام_وظیفه #رزق #پرسش_و_پاسخ #بازگشت_به_خدا