#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
🔹کتاب را تمام می کنم. صدای زنگ گوشی بلند می شود. مادر است. می گویم بهتر هستم و می توانم کمی بنشینم. حال ریحانه را می پرسد. خودم ندیده ام اما می گویند خوب است. همان ها را به مادر می گویم. من هم حال مادر را می پرسم. او هم از جایش برخاسته و کمی می تواند راه برود. خبر خوشحال کننده ای است. گوشی را که قطع می کنم، به کمک فریده خانم که این دو روز در بیمارستان کنار من مانده، می نشینم و با حمایتش، از تخت پایین می آیم. باید کمی راه بروم. برایم عصا آورده است و حواسش حسابی هست که زمین نخورم. کمرم تیر می کشد. باید بهتر شوم. ام آر آی و سی تی اسکن، همه خوب بودند و نظر اولیه دکتر مبنی بر شوک عصبی، تایید شده است.
🔸ساعت ملاقات، بچه ها و مسئولین کاروان می آیند. آقا سعید هم هست. بسته ای را روی میز می گذارد و بی هیچ حرفی، کنار بقیه می ایستد. همه که می روند، بسته را باز می کنم.کتاب است. این دو روز، همین خواندن کتاب بوده که سرپا نگهم داشته است. فریده خانم می گوید: آن کتاب قبلی را هم همان آقا آورده بودند. خدا خیرشان بدهد. به خود می گویم زودتر خوب شو که سه روز دیگر اردو تمام می شود. برای همین سعی می کنم غذاهایی که فریده خانم برایم می آورد را خوب بخورم و تمرین هایی که از پارسال یادم مانده را انجام دهم.
🔹کاروان در راه برگشت اند و من دیگر مرخص شده ام اما قرار است که من و فریده خانم، فردا حرکت کنیم. باز هم از عصا کمک می گیرم و خود را به محل اسکانی که برایمان در نظر گرفته، می رسانم. وسایلم همه آنجاست. وسایل ریحانه هم آنجاست. او، هنوز هم در بیمارستان است. شاید امروز بتوانم به دیدنش بروم. می دانم از اینکه سر کیفش بروم ناراحت نمی شود. ساکش را باز می کنم. چشمم به دفتر خاطراتش می افتد. اشک در چشمانم حلقه می زند. بازش می کنم:
"ساعات آخر شب است. همه جا را خواب گرفته اما مرا گویی به قهوه ای تلخ بسته باشند، هوشیاری است که در اغوش گرفته. حس زیبای بیداری و دیدن. و تو قرار است کجا بروی؟"
🔸چند خط دیگر هم نوشته که هر چه سعی می کنم نمی توانم بخوانم. نمی دانم چه نوشته. بعد از آن را می خوانم:
"همیشه با خود فکر می کردم شهدا، نگران بعد از خودشان نبوده اند؟ اینکه مادر و زن و فرزندشان چه می کشند؟ اما حالا می فهمم وقتی تو که از مادر مهربان تری، رب همه مان هستی، دیگر نگرانی چرا! خدایا، ما را مصفی پیش خود ببر"
🔻قلبم به تپش افتاده است. فریده خانم برای جمع کردن وسایلم می آید. می گویم:
- کی می تونم برم دیدن ریحانه؟
چهره اش به غم می نشیند و می گوید:
=باید با اقا طیب هماهنگ کنیم
- مگه آقا طیب نرفته اند؟
= نه هنوز. ایشون هستند تا با هم برگردیم.
- پس بهشون بگید. ممنونم.
🔹سوار ماشین می شویم که به دیدن ریحانه برویم. دلم شور می زند. اگرچه گفته اند حالش خوب است و رو به بهبود اما نمی دانم چرا دلم شور می زند. از ماشین به کمک فریده خانم پیاده می شوم. آقا طیب به بیمارستان می رود و من به سختی با کمک عصا، چند قدمی برمی دارم. آقا طیب، ویلچر می آورد. خدا خیرشان بدهد. روی ویلچر می نشینم. آن را هل می دهند و داخل بیمارستان می شویم. قبلا با نگهبان و دربان آسانسور هماهنگ شده است. از آسانسور بالا می رویم. وارد بخش آی سی یو می شویم. چرا اینجا؟ مگر نگفته اند ریحانه حالش بهتر است؟ روی ویلچر نشسته ام و چیزی نمی بینم.
🔸دیوارهای شیشه ای را رد می کنیم. چند پرستار و دکتر، از کنار میز انتهای سالن جدا شده و نزدیک می شوند و اجازه ورود می دهند. ولیچر که جلو می رود، چشمانم به ریحانه می افتد که روی تخت، دراز کشیده است و لوله ها، به بینی و دهانش وصل اند. جلو می روم. بعض گلویم را فشار می دهد. سِرُم در دستش است. کنار تختش که می رسیم، صدای دستگاه هایی که به او وصل است در گوشم می پیچد. ضربان قلبش را روی دستگاه می بینم. می زند. پس زنده است. می خواهم فریاد بزنم که پرستار می گوید:
" از همان موقعی که آوردند، تو کماست. چند بار احیا شده...
🔻اشک می ریزم. ریحانه ی من در کماست. ریحانه جانم.. عزیزم.. فدایت شوم از جا بلندشو. ریحانه جان من به خاطر تو اینجا آمده ام. بلند شو با هم به خانه برویم. گریه می کنم. دست سردش را می گیرم و به صورت می گذارم. فریده خانم کنارم زانو زده است و می گوید:
= همه فکر می کنیم به خاطر تو تا الان پرواز نکرده و صبر کرده.
🔹این جمله در گوشم بارها تکرار می شود. به خاطر تو پرواز نکرده. نه من اجازه پرواز به تو نمی دهم. تو باید برگردی. پس آن همه کارهایی که برایم کردی چه؟ مادرت چه؟
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
🔹ضحی با خود فکر کرد: حالا هم زیارت عاشورا خوانده ام. پس امام حسین علیه السلام رو زیارت کردهام دیگه. از این فکر خوشش آمد. بسم الله گفت و خواندن دعا را با بسم الله شروع کرد. مجدد ترجمه را خواند و متن عربی را "اللّهُمَّ إِنِّي زُرْتُ هذَا الْإِمامَ مُقِرّاً بِإِمامَتِهِ.." ترجمه خواند و باز هم، متن عربی دعا را. چند خط بیشتر نخوانده بود که به اولین حاجتی برخورد که در دعا، از خداوند می خواست. ترجمه را که خواند، حالش منتقلبتر از قبل شد. گوشی را با دست چپ گرفته بود. دست راست را هم اندازه صورت، بالا آورد. با حال گدایی از رحمت و مغفرت خداوند، متن عربی دعا را با اشک و بریده بریده خواند.
✨ یک لحظه، قلبش را ملتفت حضرت معصومه سلام الله علیها کرد و از حضرت، استمداد گرفت. خود را به حضور قلبی محضر اباعبدالله برد و تصور کرد زیر قبه الحسین، ایستاده است. ترجمه خط بعدی را خواند و متن عربی را. نتوانست طاقت بیاورد. گوشی و دست چپ را هم بالا آورد. اشک از چشمانش سرازیر بود و تکه تکه، دعا را با توجه می خواند. هیچ کس و هیچ چیز را حس نمی کرد. همه نیاز شده بود. به فرازهای آخر که رسید، خوشحال و سرحال شد. وقتی در دعا از خداوند همه چیزهایی که خواسته بود را برای پدر و مادر و دوستان و دیگران خواست، قلبش از این وسعت، وسیع شد. دعا را به تشکر از خداوند، تمام کرد.
🍀زیبایی دعاخواندن این چنینی در حرم، وجودش را سیراب و تشنه تر کرد. ساعت را نگاه کرد. حدود نیم ساعتی وقت داشت. مجدد فهرست ادعیه را بالا و پایین کرد. زیارت آل یاسین، برایش جلوه ای خاص کرد. وارد صحفه زیارت شد. بسم الله گفت: "سلام علی آل یاسین" یاد دفتر سبز رنگ و لحظات خوش با امام بودن افتاد. مجدد سلام را تکرار کرد:"سلام علی آل یاسین" دلش باز هم سلام خواست. همان را تکرار کرد: "سلام علی آل یاسین" قلبش به تکرار سلام ها، شاداب شد و انگار که خنده ای تحویل او دهد، شاداب شد. از این حال، اشک به چشمانش نشست. زیارت را ادامه داد. خواند و اشک ریخت و با آقا در قالب زیارت، درد دل کرد. قربان صدقه آقارفت: آقاجان فدای ایستادن و نشستنتان. در همان حالت نشستنتان هم سلام خدا بر شما و خواند: "السلام علیک حین تقعد" و باز قربان صدقه آقا رفت: "قربان صدای تلاوتتان و سلام خدا بر شما همان زمانی که تلاوت می کنید. السلام علیک حین تقرء و تبین. ای جانم به نماز خواندن زیبایتان. سلام خدا بر شما در آن زمانی که نماز می خوانید السلام علیک حین تصلی و تقنت" خواند و خواند. زیارت تمام شد.
🔹ساعت را نگاه کرد. فرصت داشت. دعای بعدش را هم خواند. ساعت را نگاه کرد. وقت داشت. فکر کرد امروز چه برکت شده وقتم. چقدر دعا خوندم و کیف کردم.
صفحه گوشی را بالا برد و دید ادامه اش هم دعای دیگری است. ابتدایش را خواند. احساس کرد انگار زیارت حضرت در سرداب است. خوشی غریبی، وجودش را در بر گرفت. خواند و خواند و همین طور که پیش می رفت، خنک شد. رطوبت سرداب وجودش را گرفت. خلوت و سکوت در تمام جانش نشست. خود را در محضر امام دید و عبارات را با اشک و گریه خواند. اشکی که از قلبش می جوشید و وجودش را آرام و گرم می کرد. دو رکعت نمازهای وسط دعا را هم ایستاد و خواند. دعا را ادامه داد تا تمام شد.
🔸چشمانش را بست. غمگین از غایب بودن امام، چشمانش را باز کرد. یاد عباس افتاد. ساعت را نگاه کرد. هنوز یک ربع وقت داشت. آنقدر غرق دعا شده بود که از گذر زمان غافل شده بود. از جا بلند شد. مجدد رو به ضریح، به خانم حضرت معصومه سلام الله علیها سلام داد و به سمت شبستان امام خمینی رفت.
🔹گوشه ای رو به ضریح نشست و منتظر آمدن عباس شد. چند ثانیه ای نگذشته بود که جرقه ای در ذهنش زده بود. لب هایش به پهنای صورت کشیده شد. دو زانو نشست. همان طور که با دست راست، رو گرفته بود، رو به سمت ضریح خانم گفت: "بخونم؟" انگار کسی درونش پاسخ داده باشد بخوان؛ لبخند زد و بسم الله گفت. سه صفحه قرآنی که باید تحویل پدر می داد را تحویل خانم داد. خواند و خواند و خواند. انگار که خانم روبرویش نشسته اند و به تلاوتش گوش می دهند. با صدای آرام اما با سرعتی نسبتا تند خواند. نگاهش به فرش بود و متوجه آمدن عباس نشد. آیه آخر را خواند. صدق الله گفت و سر را بالا آورد. رو به ضریح گفت: چطور بود؟ اشتباهی نداشتم؟
🍀قرآن جیبی را از کیف در آورد. صفحاتی که خوانده بود را آورد و به سرعت مرور کرد و از اینکه همه را درست خوانده بود خوشحال شد. تشکر کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
🌟 دلگرم بودن به وعده و عنایت الهی معجزه می کند
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌺استاد بزرگوار ما حضرت آیت الله حسن زاده آملی رحمه الله علیه می فرمودند که اینطور نقل شده که جناب موسی سلام الله علیه، در یک جایی مثل اینکه با یک پتکی وسیله ای روی سنگی را محکم ضربه زدند که این سنگ شکافته شد. یک سنگ سخت خلاصه با ضربه زدن یا پرت کردن سنگ شکافته شد. یک دفعه دید درون این سنگ، یک حفره ای است. یک کِرمی، برگ سبزی دهنش است. خیلی این صحنه نظر حضرت موسی علیه السلام را جلب کرد. با خودشان فکر می کردند که این کِرم وسط این سنگ، این روزی و غذا در دهنش قرار گرفته و از کجا آمده.
🔹در همین فکر و خیال ها. گویا این مطلب به ذهن حضرت موسی علیه السلام آمد اینطور که استاد می فرمودند و نقل شده که خدا این کرم را برای چی خلق کرده؟ در این دل سنگ قرار داده با این وضعیت؟ وقتی این مطلب به ذهنش آمد و این سوال برایش ایجاد شد جواب از جانب حق رسید – حالا آنطور که نقل شده – این کِرم هم روزی هفتاد بار از ما می پرسد که موسی را برای چه خلق کرده ای؟
☘️ ببینید آن کِرمی که داخل سنگ هست، خدا روزی اش را می رساند. موجود ضعیفی که آدم نگاه می کند می بیند ابزار خاصی هم در اختیار ندارد. خدا روزی اش را می رساند. یقین داشته باشیم بر اساس وعده ای که خداوند فرموده، روزی ما هم تامین می شود. این توکل، این دلگرم بودن به وعده و عنایت الهی معجزه می کند در زندگی. یک آرامشی در انسان ایجاد می کند که انسان، آن تلاش در حد لازمش را انجام می دهد، اضطراب و پریشانی دیگر ندارد. مقداری که از دستش برمی آید، منطقی و لازم است، تلاش و کوشش می کند.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، #جلسه_دوازدهم در تاریخ دوشنبه 1400/09/15
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #انسان#یقین #رزق #وظیفه #روزی #معیشت #تلاش #مقدرات