#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_چهار
🔹از گلزار که برمی گردیم، حال همه مان خوب است. آرام هستیم اما چهره ها بازتر شده. شهناز، آرام تر شده. مهناز هم همین طور. پریناز که حسابی خوش است و به محض وارد شدن به خانه، خودش را در آغوش مادر می اندازد و می گوید:
" خاله نبودی خیلی خوش گذشت
و شروع می کند به تعریف کردن پر آب و تاب چیزهایی که دیده. مادر مشتاق و با چهره ای گشاده، نگاهش می کند و بارک الله و مرحبا و تحسین و قربان صدقه اش می رود. خوشحال از خوشحالی پریناز و مادر، به اتاق پدر می روم و لباسهایم را در کمد مادر می گذارم. لقمه نان و خرما و کیکی که در گلزار شهدا، برای پدر و مادر گرفته ام ، روی میز تلفن می گذارم و برای تجدید وضو، از اتاق خارج می شوم.
☘️ پیامک ریحانه، دقایقی است مرا به فکر برده است. آن را با مادر در میان می گذارم. موافق است اما باید نظر پدر و خاله پری و آقا جواد را هم بپرسد. منتظر می شوم تا تلفن مادر با خاله تمام شود. رویم نمی شود از حال و اوضاعشان بپرسم اما با این وجود می پرسم:
- مامان، من نگران خاله پری هسم. اوضاعشون چطوره؟
= دعاشون کن مادر. بهترن. بهتر می شن به لطف خدا. دعاشون کن.
🔸مادر، با پدر تماس می گیرد. پدر هم موافق است. حالا دیگر وقتش است موضوع را با بچه ها در میان بگذارم. به پذیرایی می روم و جمعشان را با این جمله به هم می ریزم:
- بچه ها، ی فکری
🔻همه، سرهایشان از روی موبایل و کتاب بیرون می آید و تفکراتشان به هم می ریزد. فرزانه که مشغول نوشتن چیزی بود می گوید:
^ ای بابا. کل تمرکزم رو که به هم زدی نرگس. چی شده؟
- دیروز رفتیم گلزار یادتونه ساندویچ و خرما و این ها بهمون دادن ؟ می گم چطوره ما هم ی بسته های افطاری درست کنیم و بریم پخش کنیم. نظرتون؟
مثلا در حال فکر کردن هستند. ادامه می دهم:
- پدر و مادر هامون هم موافقن. ی کمکی هم کردن. اینم اولین مشارکت پولی. منم خودم چهل تومن دارم می زارم روش. با همین هم می شه کلی بسته درست کنیم. پایه این؟
🔹پریناز که از همه شور و شوق بیشتری دارد می گوید:
"من که پایه ام.
فرزانه نگاهی به پریناز که از او جلو زده می کند و می گوید:
^ منم موافقم. منم چهل تومن می زارم. به احمدم گفتی؟
- احمد!؟ وا.. نه. برا چی؟
^ خب شاید اونم بخاد مشارکت کنه
- آها از اون لحاظ. باشه.
🔸تلفن را برداشته و شماره احمد را می گیرم. جواب نمی دهد. پیامک می زنم و جریان را برایش می نویسم. به اتاق برمی گردم. پول هایمان را که روی هم می گذاریم، دویصت تومانی جمع می شود. قرارمان را می گذاریم که شب قدر بیست و سوم، افطاری را پخش کنیم و برنامه شب قدر را هم در گلزار بمانیم. قرار است این بار، پدر و مادر هم با ما بیایند. همه را به ریحانه می گویم. در جواب بسیار ابراز خوشحالی می کند و می گوید:
+ سعی می کنم فردا رو هماهنگ کنم بتونیم با هم بریم خرید. می دونی، عمو اینجا هستند و تنهان. حالشون هم مساعد نیست. خانم توانمند یادته؟ تقریبا همان طور اند. روزها و زمان هایی که کنارشون نیستم حالشون خیلی وخیم می شه. باید کنارشون باشم و براشون حرف بزنم و کتاب بخونم. گاهی مامان این کار رو می کنه. پدر هم خیلی سرشون شلوغه. با اینکه تمام وقت استراحتشون رو می ذارن برای عمو ولی تا الان سه بار تا اتاق آی سی یو رفتن و برگشتن. برای همین، خیلی باید مراقب باشم. خیلی وقت بود می خواستم اینا رو بگم نمی شد. الان عمو رو بابا بردن حمام. اینجا نیستن بشنون برای همین تونستم کمی توضیح بدم. ببخش که کنارتون نیستم. ولی خیلی خوشحالم. تو خودت حسابی فرمانده شدیا
🔸از این تعریف ریحانه خوشحال و شرمنده می شوم. پیامک احمد هم آمده. همان جا پیامک را برایش می خوانم:
" سلام نرگس جون. چطوری؟ شماره حسابتو بده منم مشارکت خودم و بچه ها رو برات واریز کنم. دمتون گرم.. ما اینجا داریم ی مسجد بزرگ می سازیم. به مامان سلام برسون. برامون دعا کنین. "
🔹از ریحانه خداحافظی کرده و شماره حساب را برای احمد پیامک می کنم. پیام را نشان مادر داده و خبر را به بچه ها می دهم. که قرار است فردا برویم خرید و احمد و دوستانش هم قرار است کمک کنند. بحث کاملا جدی شده. شور و شوقی در وجودمان می افتد. یاد آن روزی می افتم که قرار شکلات های رنگی را برای مراسم نیمه شعبان بسته بندی کنیم و برای خرید رفته بودیم و ..
🔸 در این افکار بودم که پیامک واریزی احمد هم می آید. حالا پانصد و شصت تومان داریم. زنگ در خانه به صدا می آید. فرزانه به دو می رود و برمی گردد و می گوید: ریحانه خانم بود. این رو داد بدم به شما. پاکت را می گیرم. او هم هشتاد تومان فرستاده." شد ششصد و چهل تومان. مطمئنم یک فراخوان بزنیم بیشتر از این حرفا می شه" این را فرزانه می گوید و می پرسد: فراخوان بزنم؟
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_نود_و_چهار
🔹 به میز مرتب و گل قلمه نزده روی میز نگاه کرد. به تابلوی روی دیوار. ساعت. تخت معاینه. کمدها. همه چیز اتاق ساده بود. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. چشمانش را بست و فکر کرد اگر ضحی راضی نشد چطور او را ترغیب کند.
🔻صدای ضحی از پشت در بلند شد. دستگیره در به پایین رفت و در باز شد. فرهمندپور صاف تر نشست. دست چپ ضحی روی دستگیره در، خشک شد. از دیدن فرهمنپور جا خورد. رو به پرستاری که پشت سرش آمده بود کرد و ادامه داد:
- غیر از دو روز یکشنبه و سه شنبه.
- خانم دکتر گفتند عصرهاتون رو خالی بزارم. شیفت شب جمعه تون رو هم بردارم. ممنونم. پس برنامه رو تو کارتابل ببینین و تایید بزنین.
- حتما. متشکرم. لطف کردین.
🔸با رفتن پرستار، ضحی محافظ در را جلویش گذاشت. باد خنکی، داخل اتاق شد و رویی پلاستیکی میز جلوی صندلی ها را تکان تکان داد. با بلند شدن فرهمندپور و سلامی که داد، ضحی یک قدم داخل اتاق شد. خیالش از بسته نشدن در که راحت شد، به سمت کیفش رفت. طوری که فرهمندپور نبیند، تسبیح تربت را از کیف در آورد و هم زمان گفت:
- علیکم السلام. بفرمایید.
🔻پشت میزش رفت. قبل از اینکه بنشیند، فرهمندپور، پاکت نامه و گل را جلوی ضحی گذاشت.
- این چیه؟
- خودتون باز کنید.
🔹ضحی با کناره انگشتش، گل را از روی پاکت، عقب تر سُراند. پاکت را باز کرد. حکم مصوبه جلسه را خواند. امضای فرهمندپور را که پای حکم دید؛ راز آن اتاق عمل سرپایی خانه فرانک برایش کشف شد و با خودش گفت" پس ایشون دکترن." بدون اینکه سرش را بالا بیاورد و به چهره مصمم فرهمندپور که حالا ته ریش هم داشت نگاه کند؛ گفت:
- قبلا هم به خانم افشارلو عرض کردم بنده نمی تونم وارد این کار بشم. با توجه به چیزی که اینجا نوشته، شما باید تشریف ببرید طبقه اول، پیش خانم دکتر بحرینی، ریاست بیمارستان.
🔻نامه را داخل پاکت گذاشت. گل رز را برداشت و روی پاکت گذاشت. آن را روی میز به سمت فرهمندپور سُر داد:
- بفرمایید. طبقه اول اتاق ریاست.
🔹از جا بلند شد. کیفش را از سر جالباسی برداشت. مُهر پزشکی اش را از جیب روپوش سفید، در آورد و داخل کیف گذاشت. نگاهی به فرهمندپور کرد که هنوز روی صندلی نشسته بود. ببخشید آرامی گفت و از اتاق خارج شد. به یکی از خدماتی های که در حال بردن تخت خالی بیمار به سمت آسانسور بود گفت:
- اگه دیرتون نمی شه، اتاق 205، مراجعه کننده ای هست. ممنون می شم راهنمایی شون کنین به اتاق ریاست.
🔹در باز باز بود و باد خنکی از سالن، به صورت فرهمندپور می خورد. انتظار این عکس العمل را داشت. ترجیح داد فقط نگاهش کند و حرفی نزند. حرفی هم اگر می زد؛ فایده ای نداشت. اصلا انگار آمده بود صلابتش را ببیند. بی مهلی بشود. هدیه گل رزش برگشت بخورد و او از دیدن ضحی، لذت ببرد. قلبش کمی آرام تر شد. از جا برخاست. گل را داخل بطری آب، کنار ساقه پوتوس گذاشت. نامه را برداشت. خانمی را دید که برای بردن او آمده. قدرشناسانه، با او همراه شد. دوست داشت در مورد ضحی بپرسد و بشنود اما عاقلانه نبود. خودش را کنترل کرد و تا اتاق خانم دکتر بحرینی، سکوت کرد.
🔸ضحی از جلوی اتاق خانم دکتر بحرینی که رد شد، نگاهی به عقب انداخت. هنوز خبری از فرهمندپور نشده بود. خانم وفایی، ضحی را دید و از پشت صندلی بلند شد. ضحی به احترام، ایستاد و دست ارادت بر قلبش گذاشت و لبخند زد و به نشانه سلام، سرخم کرد. خانم وفایی هم عینا همان کارها را کرد. دست ضحی دراز شد و انگار که به صندلی پشت میز اشاره کند، خانم وفایی را به نشستن بفرمایید گفت. خانم وفایی سر تکان داد و نشست. ضحی باز هم دست ارادت بر قلبش گذاشت و به نشانه خداحافظی، سر تکان داد. آرام حرکت کرد و به این پانتومیمی که بازی کرده بود خندید و فکر کرد "خُب می رفتی جلو دست می دادی. حالا که نرفتی. و به سمت در خروجی حرکت کرد. صدای خانم خدماتی که بفرمایید می گفت آمد. فرهمندپور به سمت اتاق ریاست رفت.
🔹ضحی سراشیبی را پایین رفت. نگهبانی را رد کرد و با دیدن عباس، گل از گلش شکفت. دسته گل کوچک رُز و مریم در دستان عباس بود. آن را به سمت ضحی گرفت و سلام کرد. ضحی دسته گل را گرفت و پهلو به پهلوی عباس، از محدوده بیمارستان خارج شد. هنوز سوار ماشین نشده بودند که گوشی ضحی زنگ خورد
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
💫این جهان کوه ست و فعل ما ندا..
#استاد_عربیان حفظه الله:
🍃 وَ مَنْ یَزْرَعْ خَیْراً یُوشِکْ أَنْ یَحْصُدَ خَیْراً، اگر کسی خیر بکارد وکار خیر انجام بدهد، خلاصه نتیجه و ثمره خیر خودش را درو می کند. خیر برداشت می کند. تو نیکی می کن و در دجله انداز/ که ایزد در بیابانت دهد باز. انسان مطمئن باشد که کار خوب نتیجه اش به خودش برمی گردد. مثل زراع. انسان در زندگی دارد زراعت می کند. حالا یا زراعت خیر یا زراعت شر. اگر خیر بکاریم خیر برداشت می کنیم. اگر شر بکاریم، شر برداشت می کنیم.
☘️حالا این کاشتن خیر و شر، انواع و اقسام گوناگونی دارد. به گونه های مختلف است. یک موقع یک نحوه از زراعت، همین رفتاری است که انجام می دهم. حرفی که می زنم. یک موقع این زراعت خیلی گسترده تر، به اینکه اصلا فرهنگ سازی می کنم. دیگران را هم همراه می کنم. یک جریانی را راه می اندازم. جریان خیر. که دیگر اینجا زراعت خیر گسترده تر است. مثل بعضی ها که زمین های خیلی بزرگ و چندین هکتاری دارند. یک موقع آدم پانصد متر، هزار متر نزدیک خانه اش، یک موقع نه. چندین هکتار. و هم چنین اگر شر بکاریم، انسان به صورت محدود گناهی کرده، ظلمی کرده و ستمی کرده، به خودش برمی گردد.
این جهان کوه ست و فعل ما ندا/ سوی ما آید نداها را صدا
ای که بد کردی ز بد ایمن مباش/ چون که تخم است و برویاند خداش
به خودمان برمی گردد.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_هشتم در تاریخ دوشنبه 1400/09/01
#قسمت_نود_و_چهار
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #فتوا #علم #نعمت #توبه #تائب #توبه_دائمی #بازگشت_به_خدا