eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹بچه ها از بازی با روحانی محل‌شان، خوشحال و شاد بودند و خواستار ادامه بازی، اما سید گفت:"بچه ها فرداشب جشن داریم. یک کمی کار دارم در مسجد. فعلا خداحافظ بچه های گل ورزشکار اگر تشنه بودید بیایید مسجد آب بخورید. " بچه ها همه خداحافظی کردند و مشغول بازی شدند. چند دقیقه ای از بازگشت سید به مسجد نگذشته بود که بچه ها همه به مسجد آمدند و مسجد شلوغ تر از قبل شد. سید، بچه ها را کنار شکلات ها و عمومحسن نشاند و گفت:"حاج عمو برایتان توضیح می دهد چه کنید. هر چقدر دلتان خواست شکلات بخورید اما روکشش را صاف کنید و به من بدهید. نکند بیاندازید داخل سطل ها؟" بچه ها قبول کردند و همان اول، چندتایشان دو سه شکلات را باز کردند. روکشش را صاف کردند و گوشه ای روی هم گذاشتند. سید نزدیک گوش عمومحسن گفت:"اشکالی ندارد بخورند. فقط تعدادش را بدانیم خوب است که جایگزین کنیم" عمو محسن که منتظر بود ببیند سید چطور عادت راحت گرفتن به بچه‌ها را با دقت در حلال و حرام جمع می‌کند؛ از روش ساده سید خوشش آمد. 🔸سید بعد از تجدید وضو ، گوشه‌ای در خلوت نشست. قرآن را جلویش باز کرد. صفحاتی را خواند. آنقدر حال ش از آیات الهی خوش و خرم شد که ناخودآگاه، نفس عمیقی کشید. نهج البلاغه و صحیفه سجادیه را کنار دستش آورده بود. توسل کرد و تقویمی که همیشه همراهش بود را باز کرد. با خط خوشش، آرام و کشیده نوشت "بسم الله الرحمن الرحیم.. افوض امری الی الله.. یا صاحب الزمان، ادرکنا.." آیه‌ای از قرآن را با همان خط خوشش نوشت و ترجمه ی ساده و روانش را طی پاراگراف بعدی، لابه لای خیرمقدم و خوش آمدگویی گنجاند. تبسمی از سر شکر کرد و صحیفه سجادیه را باز. چند دقیقه ای ورق زد و خواند. خواند و ورق زد. اشک ریخت و مجدد خواند. دستانش به حالت دعا، با هر خواندن بالاتر و بالاتر رفت. انگار نه انگار که دارد متن مجری می‌نویسد. عمو محسن، همان طور که بسته بندی کردن شکلات‌ها را نظارت می کرد و احسنت و بارک الله می‌گفت؛ نیم نگاهی به سید داشت .چند دقیقه ای که گذشت، سید، به خود آمد. باز هم تبسمی وسط اشک‌هایش از سر شکر زد و خطاب به امام زمان عجل الله تعالی فرجه گفت:"مولاجان، کمکم کنید آنچه شما می‌خواهید اینجا نوشته شود." انگار چیزی یادش آمده باشد. ایستاد. دست روی سینه گذاشت و گفت:"صلی الله علیک یا اباعبدالله" به یاد حرم امام حسین علیه السلام افتاد. چشمان گرمش را بست. اشک از لای پلک هایش غلتید و همزمان، سید نشست. 🔹چند ثانیه‌ای مکث کرد. حس کرد روبروی ضریح امام حسین علیه السلام نشسته است و خودکار داخل دستش را نگاه کرد. سرش را پایین انداخت و خطاب به امام حسین علیه السلام گفت:"آقاجان، جشن میلاد کسی است که شما امامش خواندید. عنابتی بفرمایید." اشک ریخت و مجدد بسم الله گفت. فرازهایی که از صحیفه خوانده بود را با کلماتی ساده و شیوا نوشت و اعلام برنامه کرد. چند فراز دیگر را نیز همین طور نوشت و زیر لب، آن دعا را از خدا برای همه مسلمانان خواست و اشک ریخت و با امام حسن مجتبی حرف زد و عشق بازی کرد. جمله ای از ارادت های امیرالمومنین به رسول الله نوشت. از ارادت مالک اشتر و ابوذر و سلمان به امیرالمومنین و فاطمه زهرا نوشت. دعایی از صحیفه نسبت به زیادشدن مودت مان به اهل بیت عصمت و طهارت نوشت. از جلماتی که در صفحات اول تقویمش در مورد شهدا و ارادت خاصشان به امام حسن مجتبی نوشته بود خواند. به زبانی ساده حال و هوای رزمندگان و ارادتشان را به امام حسن مجتبی نوشت و دست آخر، از امام حسن مجتبی گداییِ ارادتیِ خالصانه را کرد و نوشت. 🔸به اطرافش نگاه کرد. با تبسمی همراه با اشک شکر، به دستان عمومحسن، بچه ها، چنگیز با آن پای زخمی، استادمکانیک، صادق و احمد و مهرداد و پرهام و صادق، محمد و سعید کرد و خدا را شکر گفت. مگر می‌شود سید این طور نگاه کند و بعدش مناجات نکند. همان طور که اشک‌هایش آرام بر گونه هایی که به لبخند، برجسته شده بود گفت: "خدایا همه این بندگان خوبت را در خانه ات جمع کرده‌ای که مودتشان را به اهل بیت نشان دهند و تو نشان ملائک دهی که این است بندگانم؟ به اینان افتخار کنی؟ این مومنین را تو جمع کرده‌ای که به ایمانشان، دیگر مومنین را شاد کنند و مجلسی از یاد تو تشکیل دهند و تو، ملائکت را بفرستی که بروید و آن ها را در آغوش بگیرید؟" حال و هوای سید چنان از این افکار نورانی منقلب شد که به سجده افتاد و گریان، پشت سرهم می‌گفت:"الحمدلله رب العالمین". بعد از چند دقیقه، سر از سجده که برداشت، بچه ها را اطرافش دید که مات و مبهوت، او را نگاه می‌کردند. فقط، چنگیز و عمو محسن جلونیامده بودند . @salamfereshte
🔹فرزانه چند دقیقه ای سکوت می کند. می دانم می خواهد چه بپرسد. کمی که نظرم را در ذهنش حلاجی می کند می گوید: " این که مطلبش در مورد دوست پسرش بود. چرا اون طور براش نظر گذاشتی؟ - در مورد هر کس. مهم این هست که تو مطلبش، مثبت ها را ببینی. برایش برجسته کنی و در جهت درست نشانش بدهی. دست آخر برایش دعا کنی. قبول داری که با یک نظر چند خطه، هیچ دختر دلتنگی، دست از دوستش ، یارش، حالا هر چی، بر نمی داره.. " خب این مدل نظر گذاشتن چه فایده ای داره؟ - حداقلش اینه که حالش رو کمی خوب می کنه. براش دعا کردیم به وصال حقیقی برسه یعنی خدا و محبوبانش. نه دوست پسرش. ومی دونی که دعا در حق دیگران، مستجابه. "خب؟ - خب چی؟ بازم منبر برم یعنی؟ " نه. منظورم اینه که چطوری می تونی از آن مطلب مزخرفِ... که من حتی چندشم می شد بخونم، این نگاه رو در بیاری و بعد هم این طور مثبت بنویسی.. - این دیگه تمرین می خواد. تمرین کن در همه جا، مثبت ها و زیبایی ها رو ببینی. حتی در زشت ترین چیزها. داستان آن سگ سیاه مرده را خوندی؟ " همون که حضرت عیسی فرمودند چه دندان های سفیدی.. 🔸با لبخند، تاییدش می کنم. از اینکه یک راه وسیع را جلوی پایش می بیند هم خوشحال است هم نگران. همان طور که از روی صندلی بلندمی شوم می گویم: - مطمئن باش تو خیلی بهتر از من می تونی زیبایی ها رو ببینی. من برم کمک مامان برای افطاری. اجازه هست خانم مدیر؟ 🔹هنوز حواسش به حرفهایی است که چند دقیقه قبل شنیده است. لبخندی می زند و من همان را اجازه حساب می کنم و به آشپزخانه می روم. مادر را از پشت در آغوش می گیرم و می بوسم. - خداقوت مادر گلم. = زنده باشی عزیزم. چطور شد؟ ب نتیجه رسیدین؟ - بعله مامان جانم.. ممنون که دعامون می کنین. خیلی خوشگل دعاهاتون رو حس می کنما. چقدر شما خوبین. 🔸و یک بوسه محکم به گونه مادر هدیه می کنم. بعد از کمک به مادر و قبل از افطار، سری به ریحانه می زنم و کاسه سوپی را که مادر برای خانم توانمند داده را به ریحانه می دهم. ریحانه هم ظرف خرمای تزیین شده ای می آورد. چادر سر می کند و با هم به خانه خانم توانمند می رویم. دخترشان از خارج از کشور برگشته و دیگر خیال ریحانه راحت است. سوپ را به دخترشان که خانم جاافتاده ای به نظر می رسد می دهد. تعارف و اصرار زیادی می کند داخل برویم. 🔻 چینش مبلمان و حای تخت خانم توانمند را تغییر داده. پرده های نو آویزان کرده و حال و هوای جدیدی به خانه داده است. از خرماهایی که ریحانه آورده، یکی را برمی دارد. پوستش را جدا می کند. آن را له کرده و ذره ذره در دهان مادر می گذارد. از اینکه خانم توانمند بلعیدنشان کمی بهتر شده خوشحال می شوم. 🔹از خانه خانم توانمند که بیرون می آییم می گویم: - با فرزانه وبلاگ مشترک زدیم. خبر داری که؟ چند روزیه مدام مباحثه می کنیم سر چیزهای مختلف، امروز بحث نظر دادن بود. یادمه می گفتی وقتی به وبلاگ های مختلف می ری نظر مثبتت رو می گی. خب.. حالا اگه منکری دیدی، چطور نهی می کنی؟ + بستگی به مسئله اش داره. برخی منکرها به قول شما، علنی است و در نظرات علنی تذکر علنی می دم اگر چه طرف می تونه نظر رو حذف کنه. ولی عموما به صورت خصوصی براشون نظر می ذارم. و البته می دونی که، وب گردی های من فقط وبلاگ ها و شبکه هایی است که صاحبشون، یا ایدی شون لااقل، خانم باشه. - چرا؟ + چرا محبتم رو نثار خواهران هم وطنم نکنم وقتی می دونم خیلی هاشون از تنهایی و نداشتن دوست خوب و کسی که کمی بهشون محبت بکنه و غیره به فضای مجازی و درد و دل نوشتن در فضای مجازی روی آوردن و سر همین مسئله هم ازشون سواستفاده می شه و تو دام می افتن. 🔸به این قضیه فکر نکرده بودم. راست می گوید. هوا رو به تاریکی است. نزدیک افطار است و ما هم پشت در خانه رسیده ایم. تعارفش می کنم افطار با ما باشد اما می گوید مهمان دارند و باید برود. خداحافظی جانانه ای می کند و می رود. هنوز آغوش پر مهرش را دوست دارم و احساس آرامش می کنم. @salamfereshte
🌸مادر عباس، همان طور که برای خوردن آب، به سمت آشپزخانه می رفت گفت: - اتفاقا بعید نیست چون شرایط یک آتش نشان رو بهتر درک می کنه. 🔹عباس هم دقیقا همین فکر را نسبت به خانواده آقای سهندی داشت. دلش می خواست به مادر بگوید که او هم یک خانواده باکمالاتی پیدا کرده است که اتفاقا، دختر آن ها هم کارشناس مامایی است و می گویند دستش سبک است. کارش مثل آتش نشانی، وقت معینی ندارد و همین مسئله او را امیدوار کرده است که شاید وضعیت شغلی او را بپذیرند؛ اما نتوانست بگوید. - حالا فامیلی شون چیه؟ 🔺تلفن عباس زنگ خورد. کتاب را روی پای مادر گذاشت. گوشی را جواب داد و بلافاصله، کاپشن و سوئیچ را برداشت. مادر به این رفتار پسرش عادت کرده بود. آیت الکرسی خواندن را شروع کرد. عباس کفش هایش را پوشید و گفت: - دعا کنین مامان. ببخشید. - برو پسرم. مراقب خودت باش.. 🔸با رفتن عباس، مادر،کیف پول را برداشت و صدقه ای داخل صندوق انداخت. مفاتیح را برداشت تا برای سلامتی پسر و ختم به خیر شدن عملیاتشان، زیارت عاشورا بخواند. ☘️صدای زیارت عاشورا، در ماشین پیچیده بود. عباس فرمان ماشین را چرخاند و صدقه ای نیت کرد. گوشی اش دوباره زنگ خورد. صدای ضبط را کم کرد و گوشی را جواب داد: - بلوار فردوسی بیا. 🔹گوشی را قطع کرد. تا بلوار، پنج دقیقه ای طول می کشید. سجده آخر زیارت عاشورا تمام شد و خود به خود، روی صوت بعدی رفت. خواست برای عذرخواهی، با مادر تماس بگیرد اما فرصت نداشت. پدال گاز را فشرد. ضبط را قطع کرد. صدای مادر در گوشش پیچید:" بالاخره شرایط ی آتش نشان رو هر کسی نمی تونه بپذیره مگه اینکه تجربه شو داشته باشه." مادر راست می گفت. به صحنه رسید. شعله های آتش از پنجره طبقه دوم بیرون می آمد. ماشین را پارک کرد و به سمت خودرو آتش نشانی دوید. لباس را از صندوق، در آورد و به سرعت پوشید. خودش را به مسئول عملیات معرفی کرد. به همراه کریم، شلنگ را گرفت و به سمت در ساختمان دوید. دود غلیظی از در ساختمان خارج شد. به کریم گفت: - احتمالا دود بند ندارن. - آره. ماسکتو بزن. 💦هر دو هم زمان، شلنگ را روی زمین گذاشتند. در عرض چند ثانیه کوتاه، ماسک را روی صورت کشیدند. شلنگ را برداشتند و با شتابی بیشتر به سمت در ساختمان رفتند. فواره آب از پشت سرشان پاشیده شد. داخل که شدند، دود غلیظ همه جا را گرفته بود. دیوارها دودی شده بود. کریم پیچ شلنگ را باز کرد و آب، با شتاب زیاد بیرون زد. با احتیاط اطراف را اب پاشی کردند. درهای چوبی و کمدهای چوبی داخل پارکینک را خیس کردند. به سمت طبقه اصلی آتش، حرکت کردند. شعله های آتش، در خانه را می سوزاند و به اطراف سقف، پخش می شد. به کمک کریم، شعله ها را پس راندند تا بتوانند داخل ساختمان بشوند. صدای جیغ از طبقه بالا می آمد. کریم بی سیم زد: - از طبقات بالا صدا داریم. - نردبان فعاله. بچه ها مشغولن. رسیدین طبقه اول؟ - بله. داخلیم. 🔥صدای انفجار، از آشپزخانه بلند شد و شیشه های آشپزخانه داخل حیاط ریخت. تکه های له شده کپسول مسافرتی گوشه دیوار، افتاده بود. از پنجره شکسته شده، دود خارج شد. فواره آب از پنجره به داخل آشپزخانه پاشیده شد. صدای نردبال هیدرولیکی آمد و جیغ دو بچه که مادرشان را صدا می زدند. - کسی رو داخل پیدا کردین؟ 🔹عباس، شلنگ را به کریم سپرد و به اتاق های دیگر سر زد. شعله های آتش، همه چیز خانه را سوزانده بود. از پنجره سالن، نیروهای کمکی آب پاشیدند و نیروها، داخل شدند. کسی در خانه نبود. - کسی نیست. - گفتن به صابخونه هر چی زنگ زدن برنداشته. دقیق چک کنین. 🔸عباس به اتاق دیگر رفت. لب تاب روی میز، آب شده بود و میز فلزی زیرش، کمر خم کرده بود. مبل گوشه اتاق، جزغاله شده بود و باقی مانده آتش، از اطرافش شعله ور بود. اتاق دیگر را چک کرد. کسی در خانه نبود. جا به جا، خانه در آتش می سوخت. 🔺 چند ساعتی طول کشید تا توانستند آتش و خاکسترهایش را سرد کنند. از دوباره شعله ور نشدنش که مطمئن شدند، ساختمان را ترک کردند. دختر جوانی، دست بر پشت پیرزنی که به سختی با واکر حرکت می کرد، از کنار ماشین اورژانس رد شد و به سمت خانه آتش گرفته دوید. عباس، وسایل را داخل ماشین گذاشت. حدس زد که صاحب خانه باشند. خدا را شکر کرد که پیرزن در خانه نبوده. لباس آتش نشانی را در آورد و داخل مخزن مخصوص گذاشت. درهای کشویی خودرو پیشرو آتش نشانی را پایین کشید. بعد از گزارش سرپایی به سرتیم، گوشی را در آورد. با مادر تماس گرفت و با ماشین خودش، به ایستگاه آتش نشانی راند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💠 سعید و خوشبخت کسی است که او را تکذیب کند حفظه الله: ♨️أَوِ الدَّجَّالَ فَإِنَّهُ شَرُّ غَائِبٍ یُنْتَظَرُ، دجال فرا برسد. دجال که در روایات، آن را به اسم معرفی کرده اند. ویژگی ها و نشانه های او را بیان کرده اند. نشانه های تعجب آور که چشم سمت راستش اصلا حدقه ندارد. چشم چپش در پیشانی است. سوار بر یک الاغ سفیدی است که مسافت ها را به شکل تعجب آوری طی می کند. وقتی حرکت می کند جلوی او کوهی از دود و پشت سرش کوهی که غذا به نظر می رسد، در زمان قحطی بیرون می آید. دریاها را در می نوردد. خورشید با او همراهی می کند. اینجور مطالب بیان شده است. اولیای خودش را دعوت می کند. ادعای خدایی می کند و انا ربکم الاعلی می کند. اما خب باطل است. و آن جوری که در روایات آمده، سعید و خوشبخت کسی است که او را تکذیب کند و بدبخت کسی است که او را تصدیق کند. 🔻یک فردی را معرفی کردند و ویژگی ها و نشانه هایی را برای او ذکر کردند در آخرالزمان اما در اینکه واقعا یک فرد و یک شخص با این نشانه ها می آید، یا این بیان یک بیان تمثیلی است برای اینکه خبر بدهند در عصر نزدیک به ظهور، چه اتفاقاتی می افتد، اشاره باشد به همین مصنوعات بشری، هواپیماها، موشک ها، قمرهای مصنوعی، رادیو تلویزیون، ماهواره و چیزهای دیگری که هنوز بشر نساخته باشد و در آینده بسازد، به گونه ای که آن وضعیتی که در آینده انتظارش را می کشیم، شاید حتی مخترعینش هم به دنیا نیامده باشند، چند ده سال قبل اگر کسی می گفت و خبر می داد هر جای دنیا و هر جای ایران اگر باشی، شما یک وسیله کوچکی می توانی به دست بگیری و از همان جا، با هر کسی که می خواهی می توانی ارتباط برقرار کنی، تعجب می کردند. اصلا قبول نمی کردند. اما شما نگاه کنید گوشی های همراه. به گونه ای که ارتباط تصویری بخواهد برقرار بشود، در دو طرف عالم، دو نفر می توانند همزمان و بصورت برخط، تصویر همدیگر را ببینند و با همدیگر صحبت کنند. 🔹چند ده سال قبل اصلا می بینید باور کردنش سخت بود. ولی الان محقق شده است. تازه یک پیشرفت های دیگری که تعجب اور تر باشد و در آینده حاصل شود، شاید اشاره به این مصنوعات و پیشرفت ها و این ابزار بوده که این ها همه در راستای فرهنگ شیطانی، عمدتا در راستای غلبه کفر و غلبه باطل استفاده می شود. حالا اهل حق مضطر اند از این استفاده کنند و حتی سعی می کنند برای ترویج حق و فضایل اخلاقی و ارزش ها ازش استفاده کنند. استفاده ما کجا و استفاده ان ها کجا. آن ها با همین ابزار الان دارند آن فرهنگ خودشان را بر دنیا غالب می کنند. پس دجال به عنوان یک فتنه و شری که منتظرش هستیم و این شر، شر منتظر است، فرا می رسد. می آید خلاصه. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ شنبه 1400/08/29 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله